تا غروب دیگر چیزی نمانده؛ آفتاب تمام زور خود را بکار می گیرد تا ته مانده ی نورش را به زمین بپاشد...

دمنوش سیب و بِه و دارچین را می نوشد و همزمان کلمات و جملات دیکته را کنار هم بلند ادا می کند...

هرچه را می گوید، او می نویسد،

باید بنویسد،

باید درست بنویسد،

اگر درست ننویسد، نوشتن یک خط از کلمه ی غلط نوشته شده را جریمه می شود!...

گهگاهی زیرچشمی به دیکته ی او نگاه می کند؛ غلط ها را می بیند...

هنوز صحیح نکرده، می داند نمره ی او چند است...

دلش می خواهد او غلط ها را درست کند و نمره اش کامل باشد، دلش می خواهد با ایما و اشاره و هرچیز دیگری به او بفهماند غلط ها را...

اما نه! کمی بعد دلش گواهی می دهد که آن یک خط جریمه از غلط دیکته ها، برایش مفید است، به دردش می خورد و باعث می شود دفعه بعد دیگر اشتباه ننویسد...


+ خدای مهربان من، وقتی غلط دیکته هایم را می بینی شاید بخواهی به هزار ترفند و ایما و اشاره به من بفهمانی دارم اشتباه می نویسم؛ اما می دانی که آن رنجِ جریمه ی غلط دیکته ها مسلماً برای رشد و ترقی ام بهتر است؛ نه؟!!

+ مراقب باش بانو! غلط دیکته هایت از حد نگذرد!