حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

سینوس احوالات من!

+ ۱۴۰۲/۸/۱ | ۱۲:۰۶ | آرا مش

بچه‌ها رو می‌بوسم و سفارش خوندنِ چهارقل رو به کلوچه می‌کنم، حس می‌کنم یه زره آهنی و محافظ رو تن بچه‌ها کردم، خودم هم زیرلب بین دو تا صلوات، ذکر توصیه‌ی آیت‌الله بهجت رو میگم : 💎اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ💎 «خداوندا! من را در آن پوششى که از هر بلا و آفتى حفظ مى‏‌کند و هر کسى را که بخواهى در آن قرار مى‌‏دهى، قرار بده». و فوت می‌کنم سمت بچه‌ها...

دلم آروم می‌گیره و خیالم راحته، الهی شکر

توی هوای پاییزی بدرقه‌شون می‌کنم و از توی بالکن دید می‌زنم، ببینم سوار شدن یا نه... 

میام توی خونه و لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته، به جوانه میگم امروز حالمون خوبه! امروز از اون افکار مزاحم و منفی خبری نیست انگار، برن دیگه برنگردن... (بار چندم باشه خوبه که این جملات رو با جوانه درمیون می‌ذارم؟! و بعد دوباره سروکله‌ی طغیانِ منفیِ دیگه‌ای پیدا میشه!!)

خونه به مراتب شبیه بازارِ شامه! همتِ جمع‌وجور کردنِ خونه رو می‌بینم که به وضوح ندارم و خودمو سرزنش نمی‌کنم... بیخیال، شلوغ بود که بود...

از خود بچه‌ها کمک می‌گیرم و جمع میشه... الهی شکر که بچه‌ها هستن...

دکترم مشاوره‌ی متخصص قلب داده و فردا باید برم، از بس که این قلبِ رقیق، شیطونه و هربار یه بازی سرم درمیاره :)) اما برای سلامتی جوانه باید به قلب عزیزم هشدار بدم آروم و مرتب و منظم و دست‌به‌سینه بشینه همون جایی که باید و بتپه :)) الهی شکر که هنوز می‌تپه...

نوبت فردا رو ثبت می‌کنم... دلم خیلی روشنه، انگاری امروز هورمون‌ها سر سازگاری دارن باهام، فقط موقع تصمیم برای انتخاب غذای ظهر می‌بینم که دوباره داره جونم به لب می‌رسه انگار!! حتی موقع انتخاب!! راستش چند روزی بود که احوالاتِ بد، کم‌رنگ شده بودن و فکرای منفی هم پشت‌سرش سرازیر که نکنه اتفاقی افتاده باشه!! ولی انگار هورمون‌ها هم بازی‌شون گرفته و احوالاتم رو انداختن روی نمودار سینوسی که هیچ اعتباری هم به روندش نیست! بیچاره‌ها نمی‌دونن چیکار کنن؟! حالم بد باشه یکجور، حالم که خوب میشه یکجور دیگه... الهی شکر

بالاخره به هر مشقتی، بوی خورش قیمه رو پخش می‌کنم توی خونه و حالم کم‌کم بهتر میشه...

یک ساعت بعد می‌بینم که انرژیم رفته بالا و خونه رو هم از بازارِ شام به دوشنبه‌بازارِ ظاهراً مرتبی تبدیل کردم :)) الهی شکر...

فردا با هم‌محله‌ای‌ها قراره یه دورهمی برای همدلی با مردم غزه توی پارک برگزار کنیم، ان‌شاءالله به خوبی برگزار بشه، روشنگری‌های خوبی رو بچه‌ها تدارک دیدن👌

اللهم عجل لولیک الفرج

چه خوبه که هستی!

+ ۱۴۰۲/۷/۳۰ | ۱۹:۵۰ | آرا مش

احوالات ناخوشایند به وضوح کمرنگ‌ شدن و همین کمرنگ‌شدن گاهی اینقدر افکار منفی رو بهم القا می‌کنه که به هر دری می‌زنم تا ازشون خلاص بشم، اینجور مواقع داستان‌سرایی‌های کاملاً منفی‌ای توی مغزم شکل می‌گیره و تا کجاها که پیش نمیرم...

نمیدونم چرا اینقدر بی‌قرارم؟! اینجور مواقع هیچ‌چیز و هیچ‌کس حتی آقای یار هم نمی‌تونه آرومم کنه و فقط دست به دامان خداوند شدنه که افاقه می‌کنه...

زندگی و همسر و بچه‌ها و بیشتر از همه جوانه رو، که بیشتر افکارم هم حول محور اونه، به خودش می‌سپرم و کمی آروم می‌گیرم...

چه خوبه که هستی، پناهی، تکیه‌گاهی، امنی...

قدرت پنبه‌ای!!!

+ ۱۴۰۲/۷/۲۶ | ۰۸:۲۹ | آرا مش

یعنی میشه خبر رذالت اسرائیلی‌ها رو شنید و سکوت کرد؟! 

مثل همه‌ی اون ابرقدرت‌هایی که نشستن و پشه‌های منافع‌شون رو می‌پرونن، تو* هم سکوت کن و ککت هم نگزه از غلطی که اون حرومزاده‌ها کردن...

که برای نشون‌دادنِ قدرتِ پنبه‌ای‌شون دست روی بیمارستان گذاشتن! جایی که باید در امان باشه توی جنگ...

به‌خاطر جوانه فیلم‌ها رو باز نمی‌کنم و متن‌ها رو یکی‌درمیون رد می‌کنم و نمی‌خونم، حس می‌کنم این حجم از درد، قلب کوچکش رو آزار میده؛ هرچند فقط شنیدن خبرش هم طاقت‌فرسا بود و فقط تصور زنان و کودکان فلسطینی در ذهنم، شد داغی بر دلم‌‌...


+ تو: منظورم هرکسی، هـــــــــــــــــر کسیه که هنوزم شک داره به اینکه باید از این جنگ احساس انزجار داشته باشه یا بگه دعوای دوتا کشور دیگه به من چه؟!

++ شرمنده از ادبیات ناجوری که توی این خانه بکار رفت که باید بگم این زمان و اینجا، این ادبیات بر زبان من باید و باید جاری می‌شد حتی اگه به مذاق بعضی‌ها خوش نیاد!

اسب سرکش ذهن!

+ ۱۴۰۲/۷/۱۸ | ۱۱:۳۷ | آرا مش

1. امروز از اون روزهاست که نیمچه آفتابِ پاییزی به زور داره خودنمایی می‌کنه و می‌خواد بگه منم هستم. پای لپ‌تاپ نشستم، پرده رو کنار زدم تا نور بپاشه توی اتاق و لای پنجره رو هم باز گذاشتم تا از خنکیِ بی‌رمقِ پاییز کیفور بشم... مثلاً دارم از خلوت و سکوت خونه استفاده می‌کنم و مثلاًتر پای کاری نشستم که هفته‌ی بعد مهلتِ تحویلشه، ولی فکرم و مغزم همه‌جا سرک می‌کشه و تمرکز نداره؛ حتی نمی‌تونم افکارم رو بنویسم چون یه جا بند نمیشه تا افسارش رو به دست بگیرم... 

با تو تنها، با تو هستم، ای پناه خستگی‌ها... 

در هوایت دل گسستم از همه دلبستگی‌ها...

2. گاهی حس می‌کنم کلامم با بچه‌ها زیادی تنده، انگار همش از روی خستگی و بی‌رمقی دارم باهاشون حرف می‌زنم و خیلی هم بده که اون لحظه متوجهش نمیشم تا لحنم رو عوض کنم بلکه کمی بعد حسش می‌کنم که دیگه کار از کار گذشته؛ اونقدر ناراحت میشم از خودم که به جوانه میگم تو چه جوری منو دیدی و انتخاب کردی که بیای پیشم؟! 

3. به وضوح محکم‌تر و به وضوح شکننده‌تر - به وضوح قوی‌تر و به وضوح ترسوتر - به وضوح صبورتر و به وضوح بی‌قرارتر... جوانه ببین که حضورت، وجودم رو جمع اضداد کرده... الهی شکرت... تازه توی اوج ضعفم، خوراکی‌های ضعف‌آور حالم رو بهتر می‌کنن، چیزی که تابحال تجربه نکرده بودم، اینم صدقه‌سریِ خودته :)

4. هنوز هیچکس از حضور جوانه توی خانواده‌هامون خبر نداره؛ توی خانواده‌ی خودم یه چالش‌هایی ممکنه پیش بیاد بعد از رونمایی :) چالش کوچیکی هم نیست، البته از نظر خودم و نه آقای یار؛ راستش هم هیجان‌زده‌ام هم می‌ترسم؛ فعلاً موکول کردیم به بعد تا ببینیم چی میشه؟

5. عصر، عصرِ رخ‌نماییِ رسانه‌های بی‌شاخ‌ودم و سوادِ رسانه‌ای اکثریتِ مردم، بلانسبتِ من و شما، صفر یا حتی کمتر از صفر!

طوفان آرامش‌بخش

+ ۱۴۰۲/۷/۱۶ | ۱۰:۱۶ | آرا مش

تو چه کرده‌ای با دلمان که در هر پیروزی یاد تو و راه تو می‌افتیم، یاد حرف‌هایت، اقتدارت و... دست‌هایت... 

حتی در هر دلتنگی، در هر ناجوانمردی، در هر سکوت و فریادِ نابجا، در هر دل‌آشوبگی از پرپرشدنِ گل امنیت، باز هم یادِ توست که آرامشی می‌شود بر هر درد...

تو چه کرده‌ای با دلمان که در هر قدم و در هر نفس، تصویرت را حک‌شده بر همه‌ی دیوارهای شهر می‌بینیم؟!...

حالا زمانِ شادی‌ای است که از چشم‌هایمان ببارد و تا پیروزی نهایی منتظر بمانیم... 

این دودی که به آسمان برخاست و چشم دشمنت را کور کرد، چه پرافتخار، طرح تصویر زیبای تو را در آسمان نقش می‌زند...

 

#طوفان_الاقصی

#نصر_من_الله_و_فتح_قریب

دل من خانه‌ی تو...

+ ۱۴۰۲/۷/۱۶ | ۰۸:۴۰ | آرا مش

ببخش اگه گاهی فراموش می‌کنم که هستی جوانه! و اون‌موقع از اون وقت‌هاییه که شکرِ وجود داشتنت به زبونم نمیاد... 

و یه وقت‌هایی مثل الان، توی سکوتِ بعد از رفتن بچه‌ها و بابایی و مجالی برای خودم و خودت بودن، قلبم اینقدر رقیقه که قطره قطره از چشم‌هام جاری میشه و من شرمنده‌ی خدامونم برای این فراموشکاری...❤️ 

 

دنیا دنیا همه ارزانی تو

دل من خانه‌ی تو...

موضوع نقاشی خدا: پاییز

+ ۱۴۰۲/۷/۸ | ۱۱:۳۳ | آرا مش

◾پاییز اومد و از ورود شگفت‌انگیزش به زندگیم چیزی ننوشتم، سرمای دلچسبش رو ریخت توی خیابون و کوچه و خونه‌ام و چیزی ازش ننوشتم، رنگ سبز رخسار درخت رو دگرگون کرد و دارم لحظه‌به‌لحظه حظ می‌برم از این قابِ هرگوشه‌یه‌رنگ و چیزی ازش ننوشتم، انتظارِ فرش‌شدنِ زمین از سخاوت درخت رو می‌کشم و چیزی ازش ننوشتم؛ آره خلاصه، موضوع نقاشی خدا این‌بار پاییزه و چه زیبا نقش بر جان زمین و طبیعت می‌کشد :))

◾جوانه‌ جانم تو این توانایی رو داشتی که به لطف خدامون، خیلی لطیف و نرم و بی‌صدا، پاییز و زمستونِ ۴۰۲ و به دنبالش نیمی از بهار ۴۰۳ی من رو دگرگون کنی؛ منم اما این توانایی رو دارم که به لطافت و نرمی و بی‌صدایی از این فصل‌های متحول‌شده‌ی دوست‌داشتنی عبور کنم! :)) (اسمش  رو اینجا تا اطلاع ثانوی می‌ذاریم جوانه🌱)

◾بعدازظهرهای پاییزیِ من با سروکله‌زدن‌های شیرینی با فندقِ کلاس‌اولی می‌گذره؛ فعلاً خوب پیش میره اوضاع و چالش خاصی باهم نداریم، هرزگاهی بهش میگم «تلاشت ستودنیه!» میگه «تلاشت ستودنیه، یعنی چی؟!» میگم «یعنی تلاشت دست‌زدن داره، تشویق داره» بعد ذوق می‌کنه و می‌خنده و به کلوچه میگه «من تلاشم ستودنیه!» :))

◾همون روز اول مدرسه، کلوچه شد نماینده‌ی کلاسشون. یه گردنبند آیت‌الکرسی معلم انداخته گردنش و قراره هرکسی نماینده میشه این گردنبند رو تا آخرِ زمانِ نمایندگیش داشته باشه و بعد به نفر بعدی تحویل بده؛ خوشم اومد، حرکت قشنگی بود! :)) 

◾امسال انرژیِ خوبی از شروع سال تحصیلی گرفتم، هرچند مشغولیت‌های فراوونی برام پیش اومد و هنوزم در جریانه، هرچند دردها طبق روالی که قبلاً هم از سر گذروندم سفت و سخت پابرجاست، بردن و آوردنِ کلاسِ متفرقه‌ی بچه‌ها هم فعلاً با منه و نتونستیم کاریش کنیم! خلاصه که جوانه‌مون، یه مامان فعال رو داره تجربه می‌کنه (الحمدلله، لاحول‌ولاقوة‌الابالله)، چیزی که کلوچه و فندق در زمانِ جوانگی‌شون از مامانشون ندیدن :)) 

خدایا توان و قوت مضاعف بهم بده❤️

 

جوانه‌🌱

+ ۱۴۰۲/۷/۴ | ۱۷:۳۶ | آرا مش

توی روزهای پایانی شهریور که برام جور دیگه‌ای خاص بودن و رنگشون برام عوض شده بود، منتظر پاییز بودم و از یادآوریِ مزمزه‌کردنِ استرس‌های شیرینی که انتظارم رو می‌کشن، احساس عجیبی بهم دست می‌داد، احساسی تؤام با ذوق و ترس و نشاط و اضطراب که توصیفش توی کلمات نمی‌گنجه! 

صبح‌ها تا چشم باز می‌کنم کلی احساس ناخوشاینده که می‌ریزه توی وجودم، از اون حس‌هایی که کاملاً مستعدت می‌کنه برای غرغرکردن، ضعف‌هایی که به اندازه‌ی کافی بزرگن تا خسته و رنجور بشی از دستشون، اما جز شکرِ نعمتی که بی‌چون‌چرا بهم بخشیده شده، چی می‌تونم بگم؟!

گاهی لحظات و روزها کش میان، مخصوصاً لحظات سخت، اما باید یادم بمونه که توی این پروسه به‌شدتِ هرچه‌تمام‌تر باید صبر رو تمرین کنم. باید به خودم یادآوری کنم که کم‌آوردن و بی‌صبری‌کردن اصلاً و ابداً نمی‌تونه با این مسیر جور دربیاد؛ باید یادم بیاد که من صبر رو خوووب بلدم؛ یادم بیاد که یه زمانی کاملاً جسورانه و بی‌پروا این مسیر رو پیموده‌ام و فقط فاصله‌گرفتن از این مسیره که باعث شده این‌بار کمی ترسو و بی‌قرار باشم...

من باید و باید و باید رشد جوانه‌ای رو که قراره ان‌شاءالله به بار بشینه، با صبوری به تماشا بنشینم...

جوانه‌ای با قلبی تپنده که دقیقاً توی تاریک و روشنِ سحر روز اربعین، لابلای لبخندِ قاطی‌شده با اشکم، با صدای بلندی گفت: سلام مامان :) ❤️ 

و امروز ضربان کوبنده‌ای طنین آرام‌بخش روح و روانم بود...

 

صدای سوختن چوبی در شومینه

+ ۱۴۰۲/۶/۱۷ | ۰۰:۲۰ | آرا مش

بعد از مدتی ننوشتن یا بعد از هرزگاهی چیزی گفتن و بعد دوباره سکوت‌کردن، نوشتن و حرف‌زدن سخت میشه، نمی‌دونی چی باید بگی و از کجا باید بگی...

اهل روزمره‌نویسی نیستم، یک زمانی بودم البته؛ اینجا نه و جایی دگر! اما دلایلی مجابم کرد که روزمره‌نوشتن و از اتفاقاتِ زندگی حرف‌زدن بدون اینکه هدف خاصی پشتش باشه و فقط به این منظور که بخوای جایی خودت رو خالی کنی، اون چیزی نیست که راضیم کنه...

تلاش کردم از اون سبک فاصله بگیرم و تنها از درس‌هایی که زندگی بهم میده، از شادی‌ها و غم‌هایی که بزرگترم کردن، از اتفاقات پیش‌پاافتاده‌ای که با عینکِ «جور دیگر بینم!» بهشون نگاه کردم، بنویسم... 

گاهی توی اوج احساساتم از شادی‌ها و غم‌هام نوشتم، گاهی توی اوج هیجانم از زندگی در لحظه‌هام حرف زدم، گاهی از عشق تنیده شده توی تار و پود زندگیم با آقای یار و گاه از مادرانگی‌های پرچالش و پر فراز و نشیبم برای کلوچه و فندق، گاهی شعری سرودم و گهگاه با داستانی شاید نه‌چندان پخته، وقت خوانندگانم رو تلف کردم...

اینجا خونه‌ی من، پره از حرف‌هایی که زدم و پشت هر کلمه‌ای که نوشتم هزار حرف و احساس و فکر و واقعیتِ زندگی‌ای بود که ناگفته موند و تو فقط همون حرف‌های زده‌شده رو خوندی، قضاوتم کردی یا همدلی از چشم‌هات بارید رو نمی‌دونم فقط از حس قلبی خودم خبر دارم...

الان برگشتم و این متنم رو دوباره خوندم و حس کردم متنیه که داره مخاطبش رو آماده می‌کنه که بگه: «خداحافظ، ما رفتیم!»

اما نه! نویسنده‌ی نه‌چندان نویسنده‌ی این خونه هنوزم هست و این متن شاید فقط دست‌گرمی‌ای بود برای دوباره‌نوشتن بعد از یه مدتِ نه خیلی طولانی که به نظر خودش برای ننوشتن، طولانی بوده!

 

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند

و صدای سوختن چوبی در شومینه

و گَردی که همه‌جا پاشیده‌اند

و صدای قیژقیژِ لولای درِ حیاط

و تاری از عنکبوت که آن گوشه‌ی نمور را برگزیده برای لانه‌اش

و کفش‌هایی که مدت‌هاست پا نخورده‌اند

و لباس‌هایی که بوی تنت را نگرفته‌اند

خیالی نیست 

تو می‌آیی و زندگی دوباره در این خانه زندگی می‌کند

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند


+ شعر از خودم 

قدری هم عاشقانه برای او

+ ۱۴۰۲/۵/۲۱ | ۱۶:۳۷ | آرا مش

موج اشک تو و ساحلِ شانه‌ی من

موج موی من و ساحل شانه‌ی تو

شانه‌به‌شانه ردپایمان روی شن‌ها

«عینِ» آغازِ عشق را گذر کردیم

«قافِ» پایانش را اما فتح نکردیم 

باهم «شینِ» میانه را زمزمه می‌کنیم


هر لحظه‌ای که زاده می‌شود،

گویی عشقی نو شکفته می‌شود،

و تمامی این عشق‌های تازه‌شکفته

روی شاخسار نگاه من و تو رویش می‌کند


کمتر خودم را غرق در خاطره‌ها می‌کنم حتی شیرین‌ترین و دلچسب‌ترین‌شان؛ حس می‌کنم با غرق‌شدن در خاطرات گذشته از همین لحظه‌ای که دوست‌داشتنت نسبت به قبل به اوج خودش رسیده و احتمالاً نسبت به آینده کمترین است، غافل می‌شوم...

همین لحظه را درمی‌یابم و هیچ دلم نمی‌خواهد به گذشته‌ای برگردم که دوست‌داشتنت کمتر از لحظه‌ی الان بوده؛ گذشته‌ای که گرچه طعم خاص اولین‌‌ها را با خود یدک می‌کشد اما پختگی و رسیدگی اکنون را ندارد...

اولین روزها، اولین ماه‌ها، اولین سال‌ها، اولین تجربه‌ها لزوماً همیشه خاص و منحصربه‌فرد نیستند؛ اگر یاد بگیریم با گذر روزها و ماه‌ها و سال‌ها، احساساتمان را رشد بدهیم، بزرگ شویم، انتظارات ماورایی‌مان را کمتر کنیم روزها و ماه‌ها و سال‌هایی را کنار هم تجربه می‌کنیم که مدت‌ها از آن روزهای پرهیجانِ آغازینش گذشته ولی هنوز بکر و دلربا و جذاب است...


+ دلنوشته‌ و شعرگونه‌هایی از خودم برای آقای یار :))

بی‌ربط‌نوشت: ولی من دلم داستان‌نویسی می‌خواد... حالا کو ایده‌ای؟! کو مجال سر خاروندنی؟! یقیناً هیچی فقط یه لحظه دلم غرق‌شدن توی روند یه داستان و انس‌گرفتن با شخصیت‌ها رو خواست :))

افکار درهم من (۷)

+ ۱۴۰۲/۵/۱۷ | ۱۱:۵۱ | آرا مش

۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمی‌رود؛ انگار دلم هم نمی‌خواهد بنویسم! فقط خواستم بنویسم، من اینجای زندگی‌ام ایستاده‌ام، زندگی در جریان است، گاه مرا با خود می‌برد و تا به خودم بیایم می‌بینم که ناآگاهانه وسط معرکه یکه و تنها ایستاده‌ام و فقط آن نور قابل‌توجه در قلبم است که راهم را همچنان روشن نگه می‌دارد و گاه پر از روشنی و پر از توجه و پر از آگاهی نسبت به وقایع و دور و اطرافم روزگار می‌گذرانم...

 

۲. تردید بین خواستن و نخواستن، بین جنگیدن و آسودگی‌را‌برگزیدن، بین قدم‌درراه‌گذاشتن و پاپس‌کشیدن، بین انتخابِ ساحل آرامش و دریای متلاطم همیشه جنگ درونی من بوده است؛ من آنقدر راحت‌طلبم که حتی وقتی قدم‌درراه‌گذاشتن را انتخاب می‌کنم با همه‌ی وجود همه‌چیزش را نمی‌پذیرم و اگر شرایطی پیش بیاید که جنگی در کار نباشد و آسوده باشم، در دل «آخیشِ» ریزی می‌گویم که فعلا وقتش نبود، بماند برای بعد؛ در صورتی که فکر می‌کنم اگر این راه را انتخاب کردم باید برای نیفتادن در دل جنگ، غصه هم بخورم!...

 

۳. برای بچه‌ها خوشحالم، برای موفقیت‌شان در دل ذوق می‌کنم و در ظاهر به رویشان می‌آورم و در نهان برای عاقبت‌بخیری‌شان دعا می‌کنم؛ با همه‌ی کاستی‌هایم، با همه‌ی نقص‌هایم در تربیت بچه‌ها، حس می‌کنم تا حد توانم در کنارشان هستم و برای بهتربودنم تلاش می‌کنم...

 

۴. این روزها روزهای دوی ماراتنِ من در زندگیست، یادم نمی‌آید هیچ‌موقع در زندگی آرزو کرده باشم کاش یک روز بجای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعته بود! و این به خاطر قبول مسئولیت‌هایی خارج از نقش همسری و مادری من است، همان مسئولیت‌هایی که باعث می‌شود وقتی در نقش‌های زندگی‌ام هستم بیشتر حواسم را جمعِ هرچه‌بهتر بازی‌کردنِ نقشم کنم...

 

۵. حاجتی داری که مادی نیست اما برآورده نمی‌شود، که مربوط به زندگی خودت نیست و به زندگیِ عزیزدلت مربوط است که به زندگی تو گره خورده، که دیگر نمی‌دانی باید برای برآورده‌شدنش چه دعایی بخوانی، چه چله‌ای برداری، چه کلماتی بر زبان بیاوری، اصلاً به او چه بگویی، چطور بگویی، چه کار کنی که بفهمد چه بر تو می‌گذرد و دم نمی‌زنی؟! آن‌وقت ناامید می‌شوی و فکر می‌کنی دیگر نمی‌شود، دیگر تمام شد، دیگر نمی‌توانی و قرار نیست حتی روزهای برآورده‌شدنش را توی ذهنت تصور کنی؛ محال است... این حال این روزها، شاید ماه‌ها، شاید هم سال‌های من است که حسابش از دستم در رفته و تو نمی‌دانی...

«الغارات»

+ ۱۴۰۲/۵/۵ | ۱۸:۰۰ | آرا مش

«الغارات»

 

این‌بار کتاب «الغارات» برای مرحله‌ی چهارم پویش کتابخوانی انتخاب شد. راستش از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟! پیشنهاد اولیه‌اش رو من به خانوم دزیره داده بودم، اینو نگفتم که خدای‌نکرده پز بدم یا منتی سر کسی باشه، نه! اینو صادقانه گفتم چون می‌خوام دنبالش چیزای دیگه‌ای رو صادقانه بگم شاید حتی یک نفر که مثل منه خودش رو از خوندنش محروم نکنه! 

زمانِ انتخابِ کتاب برای مرحله‌ی چهارم توی بحبوحه‌ی عید غدیر بودیم؛ من اسم این کتاب رو زیاد از اطراف شنیده بودم؛ مخصوصاً وقتی متوجه شدم حاج قاسم عزیزمون خوندنش رو توصیه کردن و همینطور با خوندنِ نظر حاج آقای پناهیان راجع به این کتاب، بدجوری به دلم افتاده بود که برم سمتش و بخونمش... 

خودِ جمله‌ی «سال‌های روایت‌نشده از حکومت امیرالمؤمنین (ع)» روی جلد کتاب هم به اندازه‌ی کافی ترغیب‌کننده بود اما حقیقتش درعین‌حال یه ترس و تردیدی هم ته دلم داشتم بابت خوندن و نصفه‌رها‌کردنش به خاطر شاید ثقیل و سنگین بودنِ متن! شاید اینجا کمی سطحی‌نگر بنظر برسم و قضاوت بشم! ولی احساسم صادقانه همین بوده؛ خب من هیچ شناختی از متنش نداشتم و متأسفانه یا خوشبختانه لحن و بیانِ متن و شیوه‌ی قلم نویسنده‌ی کتاب‌ بسیار برای من جاذبه و دافعه ایجاد می‌کنه و توی این زمینه مشکل‌پسندم! من فقط نظرات و دیدگاه‌ها راجع بهش رو خونده بودم که همون‌ها هم بسیار منو ترغیب به خوندنش می‌کرد...

بعد دیدم بهترین شرایط برای من گنجوندنِ این کتاب توی پویش کتابخوانیه؛ چون با این پویش، منِ علاقمند به کتاب ولی درعین‌حال بهانه‌تراش برای نخوندنش!!! مجبور میشم به خاطر الزامی که توی وجودم برای همراهیِ این گروهِ خودمونیِ بیانی هست، هرطور شده افتان‌وخیزان و گاهی حتی به‌سختی خودم رو به قافله برسونم! و این سری به خاطر مشغله‌ی زیادی که داشتم یه جورایی همراهی واقعاً برام سخت و گاهی نشدنی بنظر می‌رسید ولی بالاخره شد آنچه باید می‌شد! اما از اون طرف هم اینکه خودم رو مجبور می‌کنم حتی به‌سختی با گروه همراه باشم بسیار برام لذت‌بخش و راضی‌کننده است. 

خلاصه، امید داشتم که هم‌قطارهام توی پویش هم نظرشون برای انتخاب این کتاب مساعد باشه و به‌زورِ همراهی با پویش هم که شده این کتاب رو بخونم و در نهایت خیلی برام خوشحال‌کننده بود که توی نظرسنجیِ مرحله‌ی چهارم پویش رأی آورد :) 

منم با خوف و رجاء و سلام و صلوات برای اینکه نثرش خیلی پیچیده و سخت و خشک و به صورت گزارش‌دهی نباشه و اینکه مبادا من رو از ادامه‌ی همراهی با قافله‌ی پویشیان :) بازداره، کتاب رو شروع کردم...

و چه کتابی...

و چه کتابی...

و چه کتابی...

 

این پیش‌گفتار رو نوشتم که بگم درسته که اسمش یکم سنگین به نظر میاد و حس می‌کنی شاید جذبت نکنه، منم همین حس رو داشتم ولی بسیار بسیار دلنشین و تأثیرگذاره و شاید خوندنش یه‌جورایی لازم هم باشه؛ چون اون آگاهیِ سطحی‌ای رو که اغلب‌مون از زمانه‌ی امام علی (ع) داریم، به میزان زیادی بیشتر می‌کنه...

اتفاقاً متنش خیلی هم پیچیده و سخت و اصلاً دور از فهمِ عموم مردم نیست و وقایع رو خیلی عینی و ملموس بازگو کرده؛ انگار داری یه داستان تاریخی پر از عبرت می‌خونی، یه داستانِ پر سوز و گداز و دلخراش، یه مقتلِ به تمام معنا که برای من پر بود از درس‌هایی قابل تعمیم به زمانه‌ی امامانِ دیگه‌مون و از همه مهم‌تر زمانِ حاضرِ خودمون! بسیار پیش اومد برام که حس کنم دارم کلمات و جملات امام حسین (ع) رو این‌بار از زبانِ پدرشون توی زمانه‌ی خودشون می‌خونم و این خیلی برام تأثیرگذار بود مخصوصاً این آخرها با شروع محرم و حال و هوای حسینی...

در صفحه به صفحه و خط به خطی که گاهی با تعجب، حیرت، افسوس و یا شاید هم ترس از وجود خودم می‌خوندم، بیشتر از این خجالت می‌کشیدم که «چقدر درباره‌ی امامم نمی‌دونســـــــــــــتم...» 

بیشترین چیزی که توی این کتاب توجهم رو جلب کرد، تنهابودن و شنیده‌نشدنِ صدای امیرالمؤمنین علی (ع) توسط مردمِ زمانشون بوده که با بی‌اعتناییِ تمام نسبت به امامشون ایشون رو توی شرایط حساس تنها می‌گذاشتن؛ از اون‌طرف هم معاویه با غارت‌ها و تجاوزها و شبیخون‌های مکرر به مناطق تحت قلمرو حکومت امیرالمؤمنین (ع) باعث تضعیف حکومت ایشون می‌‌شد و با خوندن و آگاه‌شدن نسبت به چیزهایی که نمی‌دونستم و نخونده بودم، دلم به درد میومد...

خلاصه که پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید :)


+ بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش (اینجا)

کُنج

+ ۱۴۰۲/۵/۴ | ۱۹:۱۷ | آرا مش

شما دقیقاً می‌دونید دستم خالیه و هیچ و پوچ اومدم کنجِ مراسم‌تون نشستم... به اونایی که صدای زاری‌شون بلنده و خوب بلدن خودشون رو خالی کنن، نگاه می‌کنم که من حتی بلد نیستم بلند زاری کنم، هنر کنم قطره‌ی اشکی بغلته بیفته پایین و بعد به یه جا خیره بشم و همون قطره‌هه که بنا بود بارون بشه و بباره و بشوره، یهو قطع بشه...

شما دقیقاً می‌دونید منِ کمترین چقدر قدرناشناسم و چقدر فرصت‌سوزم که کلی تلاش می‌کنم به خوب‌بودن بعد به ثانیه‌ای بدبودن همه‌ رو تباه می‌کنم... 

شما دقیقاً می‌دونید اینا رو ولی بازم ازم دریغ نمی‌کنید همین قلیل‌ها رو و من با آهی به امید نگاهی همین کنجِ دایره‌ی وسیـــــــع دوستداران‌تون که توش بی‌مقدارترینم می‌شینم و محو تماشای آقایی و بزرگی‌تون میشم😭😭😭

موسم بیداری و عشق و جنون

+ ۱۴۰۲/۴/۲۶ | ۱۸:۵۰ | آرا مش

توی تاکسی نشسته بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم؛ هوا داغ بود و کولرِ ماشین جوابگو نبود و فقط داشت خودشو خسته می‌کرد؛ رادیو یکی درمیون اخبار می‌گفت و آهنگ پخش می‌کرد؛ من اما غرق تو افکار خودم و فکر به دویدن‌های لذت‌بخشِ این روزهام برای جانموندن از گذر سریع زندگی بودم...

طبق عادت همیشگیِ ازخونه‌بیرون‌زدن، شروع کردم به خوندنِ آیت‌الکرسی زیرلب، که چیزی اون بیرون توجهم رو جلب کرد...

از کنارش رد شدیم، سرمو چرخوندم، نگاهم قفل شد، سییییییر نگاش کردم، دلم همونجا موند...

می‌دونستم داره میاد؛ تقویم رو چک کرده بودم؛ حتی برای اومدنش قرارِ یه چله رو برای خودم گذاشته بودم که ان‌شاءالله بی‌حرفِ‌پیش بهش عمل کنم؛ ولی دیدنِ برپاییِ سوروساتش، اینطوری کنج یه خیابون یه لحظه دلمو لرزوند؛ انگار یه چیزی یا کسی که حسابی توی دلت برای اومدنش هیجان داری و داری خودتو آماده‌ی حضورش می‌کنی یه لحظه جایی که انتظارش رو نداری خودشو بهت نشون بده؛ نمی‌دونم احساسم رو چطور باید بیان کنم ولی همه‌ی احساسم این بود...

همون لحظه دستم رفت سمت سینه... عرض ارادتی و سلامی... بغضی که ناخونده میاد گوشه‌ی قلبت رو پر می‌کنه و اشکی که چشمات رو تر...

پارچه‌های مشکیِ هیئت توی باد تکون می‌خورن و پرچم‌های دوخته‌شده یادت میندازن اینجا باید به کی سلام بدی...

دلم رفت و وقتی نزدیک‌شدنش اینجوری دوباره بهم یادآوری شد، توی دلم ذوق کردم...

چون ته ته ته همه‌ی این غم‌ها، اندوه‌ها، روضه‌ها، اشک‌ها توی این موسمِ بیداری و عشق و جنون یه «حال خوب» در انتظارمه؛ همون حال خوبی که هیچ‌کدوم از کتاب‌های روانشناسی و مشاورها و مدیتیشن‌ها و زندگی‌درلحظه‌ها حتی نمی‌تونن مشابهی براش بیارن...

چون یه «حال خوبِ» موندگار و همیشگیه...

چون دلم رو قرص می‌کنه که هستن و تنهام نمی‌ذارن و زیر پرچم بزررررگشون برای منِ حقیر و کوچیک و ناچیز، یه جا پیدا میشه...

چون  دست خالی میرم پیششون ولی توی مرامشون نیست که دست رد به سینه‌ام بزنن و پر میشم از همه‌ی اون انرژی‌های مثبتی که دیگران به خیال باطلشون توی چیزهای واهی و فانیِ این دنیایی دنبالش می‌گردن...

آقا جانم تو وصل به بی‌نهایتی؛ دستم رو بگیر و به بی‌نهایت وصلم کن...

گاهی با خودم فکر می‌کنم به همه‌ی اون آدمایی که تو رو ندارن، موسم محرم رو نمی‌فهمنش، موسم شب‌های قدر خودشون رو به خواب می‌زنن؛ بعد با خودم میگم پس این آدما دقیقاً چی دارن؟! دلشون به چی قرصه؟! به چی تکیه کردن؟! 

آقا جانم دست همشون رو بگیر و زیر پرچم خودت بیار...

فقط یه شهاب توی سیاهی شب بود!

+ ۱۴۰۲/۴/۲۰ | ۲۲:۴۶ | آرا مش

چهار پنج خطی می‌نویسم؛ از یه جرقه‌ی کوچیک توی مغزم که با دیدن دختر کوچولویی به سرم زده بود که با مامانش بیرونِ کلاسِ کلوچه و فندق، منتظر نشسته بود و یک آن بغض رو به گلوم نشونده بود... 

اومدم پر و بالش بدم و توی این پست بهش بپردازم، اما دیدم این متن پر از غم همه‌ی چیزی که در قلب و فکر منه، نیست...

این همه‌ی چیزی نیست که این روزها زندگیش می‌کنم؛ بلکه یه فکر کوچیک زودگذره که درست مثل شهابی توی سیاهی شب، پدیدار میشه و بعد از مدت کوتاهی ناپدید، انگار که از اول وجود نداشته...

بعضی از فکرها اینطوری‌اند؛ خیلی نباید بهشون پر و بال بدی و بزرگشون کنی؛ باید بیان و برن؛ باید ببینی‌شون اما به تماشاشون نَشینی!

من هم تو رو دیدم، درست وسط کلاس کلوچه و فندق؛ اومدی، دیدمت، اما به تماشات ننشستم و رفتی...

اگه ازت می‌نوشتم و بزرگت می‌کردم، شک ندارم که هضم کردنت و عبور کردن ازت سخت می‌شد و این یه نشونه‌ی بزرررگ بود برای اینکه بهم ثابت کنه انسانِ «متوکلی» نیستم و راضی نشدم به رضایت اون بالاسری؛ اما من اینو نمی‌خوام و من این نیستم...


+ به بی‌سروته بودنِ این متن خرده نگیرید، نویسنده‌اش روزهای شلوغی رو می‌گذرونه :)

+ همین :)

دونده

+ ۱۴۰۲/۴/۱۰ | ۱۵:۵۱ | آرا مش

سخته که درعین له بودن، دونده باشی...

سخته که درعین شکننده‌بودن، تکیه‌گاه باشی...

سخته که درعین ناامیدبودن، امیدوار باشی...

سخته که درعین نفس‌کم‌آوردن، تقلا کنی...

سخته که درعین گریه‌کردن، بخندی...

سخته که درعین تنهابودن، دلت قرص باشه...

 

سخته که...

تا کجا باید ادامه بدم این «سخته که...»ها رو؟! هیچ‌جا... همین‌جا ختمش می‌کنم...

من یک دونده‌ام؛ خیلی قوی‌ام؛ امروز موقع ورزش سعی کردم بیشتر از همیشه بدوم، تا همه‌ی انرژی‌های منفی رو موقع دویدن جا بذارم و برم...

دم عمیق از بینی، بازدم عمیق از دهان؛ همیشه موقع دویدن، تمرکز بر تنفس بهم قدرت میده و نمی‌ایستم و بابت اون کوبش‌های منظم، جایی سمت چپ قفسه‌ی سینه شکرگزاری می‌کنم...

من یک دونده‌ام و همین باعث میشه به پشت‌سر نگاه نکنم و فقط جلو برم؛ از روی موانع رد بشم و پروا نکنم...

من یک دونده‌ام؛ می‌شکنم اما قامت خم نمی‌کنم؛ له‌ام اما هنوز به دویدن ادامه میدم؛ ناامیدم اما ته دلم بذر امید رو می‌کارم تا دوباره جوونه بزنه و رویش کنه؛ نفس کم میارم اما هنوز تقلا می‌کنم و بازم می‌دوم؛ گریه می‌کنم اما هنوزم بلدم بخندم؛ مثل همه‌ی اون لحظاتی که امروز از ته دل خندیدم؛ تنهام اما دلم قرصه...

دلم قرصه به دستهات که از غیب سر برسن و همه‌ی اون کم‌گذاشتن‌ها و غرزدن‌ها و کفران‌نعمت‌کردن‌ها رو ندید بگیری و منو توی آغوش بزرگ خودت جا بدی... مثل همیشه...

آره مثل همیشه که بودی، هستی... شاید فقط از اشک چشمم تاره که ندیدمت؛ اما تو منو می‌بینی...

خسته‌ام اما دل میدم به تقدیرت و مثل همیشه همون آرامشی میشم که لبش رو می‌دوزه تا مبادا به گله و شکایت باز بشه... نه! خودت می‌دونی که این راه و رسم آرامش نیست...

خدایا شکرت...

توی این روزهای عید دل هممممه‌ی بندگانت رو شاد کن؛ منم میونشون...

 

همسفرِ یک سفرنامه (18)

+ ۱۴۰۲/۴/۳ | ۱۸:۱۲ | آرا مش

خلاصه‌ی سفرنامه‌ی برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی 

این قسمت : به سوی ژاپن

آنچه گذشت :

برادران امیدوار نزدیک به ۷۰ سال پیش (1333 ه.ش) با امکانات ناقصِ آن زمان ولی با همتی پولادین عزم کردند و دست به سفری پژوهشگرانه به دور دنیا زدند تا جهان را با تمام پیچیدگی‌هایش بکاوند. آنان سفرشان را با دو موتورسیکلت از تهران به سوی مشهد و سپس مشرق‌زمین آغاز کردند.

با اینکه هر قسمت از خلاصه‌هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می‌نویسم، در ادامه‌ی قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت‌های قبلی مربوط به گزیده‌نوشتِ من از سفرنامه‌ی مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته‌بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه‌ی برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را می‌گذارم‌: 

قسمت هفدهم (سفر به ویتنام، لائوس، کامبوج و تایلند) در اینجا و قسمت هجدهم در ادامه‌ی مطلب👇

continue

ثمر

+ ۱۴۰۲/۳/۲۹ | ۱۳:۱۹ | آرا مش

من امید دارم حتی اگر تلاش‌های ریز ریز و کوچکم آن‌طور که دلخواهم است، به ثمر نمی‌نشیند! امید دارم چون می‌دانم اویی هست که این تلاش‌ها را می‌بیند و درواقع خیالِ باطل من است که فکر می‌کند این تلاش‌ها بی‌ثمرند! 

هرچند نتیجه، دلخواهم نیست یا شاید هم صبرِ بیشترِ مرا طلب می‌کند تا به آن مطلوبِ موردنظرم در کار موردعلاقه‌ام برسم اما حالم خوب است و میان دویدن‌هایم که در حد توانم و نه بیشتر از آن است، گاهی نفسی می‌گیرم، می‌ایستم، مناظر اطراف را می‌بینم، صداها را می‌شنوم، می‌خندم، به راه‌های نرفته‌ی دیگر سرکی می‌کشم، تن خسته‌ام را نوازشی می‌دهم، انتظاراتِ بیجا از خودم را در زباله‌دان می‌ریزم، سرزنش‌ها و سرکوب‌ها را از پنجره‌ی ذهنم به دریای بیکرانِ پشتِ پنجره پرتاب می‌کنم، ترس‌هایم را درک می‌کنم و سعی نمی‌کنم کنار بگذارمشان و...

من حالم خوب است میان این همهمه‌ی زندگی که گاهی سخت گرفته و گاه مجالِ نفس‌تازه‌کردن به من می‌دهد؛ من حالم خوب است... 

نفس

+ ۱۴۰۲/۳/۲۳ | ۱۲:۴۸ | آرا مش

بی‌هوا می‌خواهمت؛ بودنت نیازم به نفس‌کشیدن را برطرف می‌کند؛ وقتی که باشی نفس می‌شوی، سینه‌ام را پر می‌کنی، می‌دوی به رگ‌هایم، به سلول سلولم و علائم حیاتی در من بالا می‌رود...

امان از نبودنت؛ هوا هم برای نفس‌کشیدنم کم است و زندگی نباتی‌ام دیری نمی‌پاید...


+‌‌‌‌‌‌‌‌ نمی‌نویسم، نمی‌نویسم وقتی هم می‌نویسم، می‌زنم توی جاده‌ی شعر و شاعری😅

کوچه‌های دزد!

+ ۱۴۰۲/۳/۱۶ | ۱۵:۱۷ | آرا مش

کوچه، عطر بجا مانده از تو را دزدیده؛ با پرروییِ تمام، به نام خودش ثبت کرده و دارد بازارگرمی می‌کند...

من که عطر اصلِ تو را در کوله‌بارِ خاطره‌ام دارم، از کنار بساطش با بی‌محلی عبور می‌کنم و در کوچه‌پس‌کوچه‌ها به دنبالِ ردّی آشنا گم می‌شوم...

ازقضا کوچه‌های این شهر، همه از دَم، یا دزدند یا جاعل!!!

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...