حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

کِی می رسد آن روز؟!

+ ۱۳۹۸/۷/۱۶ | ۰۰:۲۸ | آرا مش

این روزها می بینی و می خوانی تجربه نگاری های پیاده روی اربعین را از زبان آنانی که این سعادت بزررررگ نصیب شان شد و قدم در این راه گذاشتند...

این بار بگذار تجربه های حسرت بارِ آنانی را که پیاده روی اربعین ندیدند و لمس نکردند و کم سعادت بودند، باز گویم...

 

نمی دانم کِی می رسد آن روز؟!

آن روزی که دیگر از رسانه با چشمانِ گریان، تنها نظاره گرِ پُرحسرتِ خیلِ عاشقان تان نباشم؛

تنها چشم ندوزم به صفحه ی تلویزیون تا خود را بین آن جمعیت فرض کنم،

تنها به سانِ کیلومترشماری نباشم که از دور کیلومتر به کیلومتر را بشمارم و شهر به شهر به سوی شما در تصوراتم پیاده قدم بردارم؛

آن روزی که نامم از لیستِ بلند بالای جاماندگان پاک شود و در لیستِ دعوتی های پیاده رویِ اربعین تان جای گیرد؛

کوله بارم را ببندم،

قدم به قدم راه بپویم برای این عشق،

چشمانم به راهی باشد که شما خواستید در آن باشم،

و دستانم عمود به عمودِ این راه را دخیل ببندند برای لحظه ی دیدار؛

و دلم موکب به موکب بیقراری هایش را زمین بگذارد و قرار گیرد؛

اصلا باید برداشتنِ هر قدم را فهمید، لمس کردنِ هر عمود را درک کرد و حتی لحظه ای قرار در موکب ها را غنیمت شمرد؛ خدایا چه نعمتی است!

کِی می رسد آن روز که مرا هم لایقِ این راه بدانید و بی چون و چرا مرا بگذارید مابینِ آن دلسوختگان و عاشقان تان؛

 

چقدر طلبکار شده ام من نه؟! مگر من چه کرده ام و چه اندوخته ام که انتظار دارم بین همه ی آن بزرگ و کوچک و زن و مرد و پیر و جوان ها باشم؟! 

اما من غیر از شما به چه کسی امید داشته باشم؟!...

آری من امید دارم به صاحبِ خانه ی دل که ان شاءالله آن روز را ببینم...

به حکمتش دل بسپار

+ ۱۳۹۸/۷/۱۱ | ۲۳:۳۴ | آرا مش

حتما که نباید همه چیز آنطور که تو می خواهی پیش برود؛

گاهی هم پیش می آید که معادلات ذهنی ات بهم می ریزند؛

تو می مانی و هزاران سؤالی که جوابی برایشان نداری؛

تو می مانی و هزاران جوابی که پاسخِ سؤال تو نیستند و فقط به ذهنت می آیند تا شاید از این سردرگمی نجاتت دهند؛ اما نمی شود...

سخت است سپردنِ خود به مسیرِ رودخانه ی پرتلاطمی که انتهایش ناپیداست؛

اما... اعتمادِ تو به کسی که قایق را می راند می تواند تو را از تمام افکارِ نابودکننده ای که به سراغت می آیند رهایی دهد...

فقط اعتماد کن و دل به او بسپار و یقین بدان که او قایقِ تو را به ساحلِ آرامش خواهد رساند...

اندکی صبر...

پاییز و نظم و برکت زمان

+ ۱۳۹۸/۷/۱۰ | ۰۹:۲۹ | آرا مش

تا قبل از این نادیده گرفتنِ خواب شیرین صبحگاهی شاید کمی سخت می نمود و برخلاف میل باطنی روزش را حدود ساعت 8-9 صبح آغاز می کرد؛ با اینکه همیشه خودش را سرزنش می کرد که باید زودتر بیدار شوی و به کارهایت برسی ولی نمیشد که نمیشد!

ولی حالا با شروع فصل پاییز انگار زندگی اش رنگ و بوی نظم به خود گرفته و هر روزش را ساعت 6 بدون خستگی و خواب آلودگی و بدون ترجیح دادنِ خواب صبحگاهی آغاز می کند...

چون مسئولیت هایی بر گردن دارد که نمی تواند از زیر بارشان شانه خالی کند.

حالا به خوبی می فهمد که زمان برایش برکت دارد و به راحتی به همه ی کارهایش می رسد.

عجیب است که با یکی دو ساعت زودتر روز را شروع کردن اینهمه زمان برای خودش می خرد و پا به پای برنامه ریزی هایش راه می آید.

به امید ثبات قدم...  

ماهِ مهر و مهرِ مادر

+ ۱۳۹۸/۷/۲ | ۰۱:۰۸ | آرا مش

ساعت را کوک کرده ولی نگران است که، نکند خواب بماند و دیر شود...

مدام بالای سرِ او می رود و دست نوازش بر سرش می کشد و آرام در گوشش نجوا می کند که بیدار شود؛ ولی سخت است رها کردنِ خواب شیرینِ اولِ صبح و شاید دو سه بار مجبور شود این کار را تکرار کند...

لقمه می گیرد ولی باید برای خوراندنش به او نازش را بکشد چرا که اولِ صبح لقمه از گلویش پایین نمی رود؛ بالاخره موفق می شود سه چهار لقمه ای به او بدهد که این خودش پیروزیِ عظیمی است...

کیفِ او را آماده می کند؛ لباس هایش را می پوشاند و موهای او را شانه می زند...

با آیت الکرسی ها و چهار قُل هایی که بی اختیار وردِ زبانش شده، با بیم و امید بدرقه اش می کند...

از این به بعد ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه، چشمش به ساعتِ روی دیوار خیره می ماند، منتظر برای رسیدنش...

وقتی رسید باید گوش شنوایی باشد آماده برای شنیدن درباره ی ماجراهایی از در و دیوارِ مدرسه و معلم و همکلاسی ها؛

گاهی طولانی و کشدار و خسته کننده می شود ولی صبر کردن برای شنیدنشان قطعا بهتر است، نه؟!

و این یعنی مادرانگی هایی از جنس این روزهای مادرانِ بچه های مدرسه ای...

 

 

 

شیرین نشد چو زحمتِ مادر، وظیفه ای

فرخنده تر ندیدم ازین، هیچ دفتری

 

* پروین اعتصامی

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...