حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

طوفان درست به وقت سال نو!

+ ۱۴۰۳/۱/۶ | ۱۱:۵۲ | آرا مش

طوفانی میاد و‌ میره و بعد از رفتنش، وقتی همه‌چیز دوباره به حالت عادی برگشت، طبیعیه که اون وسط مسطا بعضی چیزها نتونه دوباره به حالت عادی برگرده...

مخصوصاً اگه این طوفان درست وقتی سر برسه که از قبلش کلی برنامه‌ی ریز و درشت برای حال بهتر خودت و عزیزانت کنار هم ردیف کرده باشی؛ یکهو سر می‌رسه و همه‌‌ی اون برنامه‌ها و حس و حال خوب موقع چیدنشون رو می‌زنه پودر می‌کنه!!

وقتی طوفان تموم شد و به خودت اومدی، طبیعی‌ترین حالتش اینه که خستگی و ناامیدی سرریزت کنه از حس‌های بد...

ولی می‌بینی حتی طبیعی‌ترین حالت ممکن هم بازم به شکلی کاملاً طبیعی، از حس و حالای تو دوره! نمی‌دونم می‌تونم منظورم رو برسونم یا نه؟!!

فقط بدیش اینه که شاید فقط تو باشی که اینطوری تونستی از پس یه طوفان، بیرون بیای... اطرافت رو که می‌بینی کسانی از عزیزانت هستن که شاید براشون زمان‌ ببره تا به حالت عادی برگردن، اونا همون طبیعی‌ترین حالت ممکن رو که از حس و حال تو دور بود، دارن می‌گذرونن...

تیمارکردنشون و انتظار برای دوباره روبراه‌شدنشون میشه مرحله‌ی بعدی این بازی برای تو... 

سال نوی ما هم اینطور شروع شد، با طوفانی از راه رسیده و پودرشدن همه‌ی برنامه‌های ریز و درشتمون برای سال جدید و ماه رمضون!! 

اما خوب که فکر می‌کنم می‌بینم بد هم نیست، این هم بره به دفترچه‌ی خاطرات بپیونده، با حالی خوب، با احوالی نیکو، با اطمینان از رشدی که همراهش بود، با امیدی روزافزون...🍀

تو آدم کم‌آوردن نبودی و نیستی!

+ ۱۴۰۲/۱۲/۲۷ | ۱۷:۳۳ | آرا مش

زندگیه دیگه...

یه جایی که الکی میخوای کولی‌بازی دربیاری و یه جوری به بقیه و یا شایدم خودت ثابت کنی که داری کم میاری، اتفاقاً اون روی دیگه‌شو بهت نشون میده...

این‌دفعه اونه که داره به تو ثابت می‌کنه تو آدمِ کم‌آوردن!! نبودی و نیستی؛ پس الکی ادا درنیار... ببین دارم باهات چیکار می‌کنم و هنوز صبر مثل قطره‌های بارون از سر و روی زندگیت می‌باره...

ولی خدایا خودت می‌دونی که این دیگه ادا نیست، دلیِ دلی دارم ورد زبونم در لحظات سخت رو تکرار می‌کنم: «خدایا شکرت»

آنچه تو را خوش‌تر است، راه به آنم بده...

+ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ | ۱۹:۳۷ | آرا مش

مهمونی خدا داره شروع میشه...

چقدر آماده‌ام براش؟!

چیکار دارم می‌کنم براش؟!

وقتی به خودم و درونم نگاه می‌کنم، می‌بینم هیچی... خالی... پوچ...

شایدم دیگه باید جرئت کنم و بگم مثل همیشه!

آره مثل همیشه، خالی و پوچ و تهی و اصلاً هیچم...

شایدم اینم یکی از اون کمالگرایی‌هاییه که به جونم میفته که همیشه باید دست‌پر باشم، همیشه باید آماده باشم، همیشه باید عالی و پر از حسای خوب معنوی باشم!

اما نیستم...

چرا باید بگم هستم درحالی‌که نیستم...

اسمشو بذارم فشار زندگی؟! گرفتاری‌های مالی؟! مریضی و مریض‌داری؟! صدمات روحی بعد از رفتن جوانه؟! فشار حرف‌های خورده‌شده؟!

اسمشو چی بذارم تا درست باشه؟! تا حق مطلب ادا بشه؟! تا دقیقاً همونی باشه که توی وجودم هست؟! شاید همشون هست و نیست!

خسته‌ام...

دلم بی‌دغدغگی می‌خواد موقع آماده‌سازی سحر و افطار... اون شوق... اون انتظار...

دلم...

خیلی وقته که حتی نمی‌دونم دلم چی می‌خواد و تکرار خواسته‌های همیشگی که انگار شده لق‌لقه‌ی زبونم گاهی برام خیلی سنگین و سخته...

مهمونی خدا داره شروع میشه...

اولش درست مثل اون طفلی هستم که توی یه مهمونی مجلل و پر از نور وارد شده، گیج و گنگم و فقط مات و مبهوت به در و دیوارا و سرسرا و چلچراغ‌ها خیره میشم و هرکاری بقیه می‌کنن کوکورانه و تقلیدی! تکرار می‌کنم...

یکم که گذشت به روتین جدید زندگی‌مون عادت! می‌کنم و دیگه خوشگلی‌هاش رو نمی‌بینم و از کنارشون ساده رد میشم...

ولی امان... امان از روزایی که دارن منتهی میشن به خداحافظی‌ها و رفتن‌ها...

شاید اون‌موقع دیگه دیر باشه اما رسم هرساله‌ی منه انگار که آخرش تازه می‌فهمم!

شایدم خاصیت آدمیزاده!

گفتم که شده رسم هرساله‌ی من و شایدم خیلیای دیگه...

اینکه آخرش تازه می‌فهمیم!

شایدم باید پذیرفت انسانی که ریشه‌اش فراموشکاریه، همیشه‌ی تاریخ همین بوده...

آرامش! بیا یه بارم که شده از همون اولِ اولش فهمش کن!

 

ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده

در شـب ظـلـمــانی‌ام، مـاه نــشـانـم بـده

يوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه

گـر کـه طـريـق ايـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده

بر قـدمت همچـو خاک، گريه کنـم سوزناک

گِل شد از آن گريـه خاک، روح به جـانم بده

از دل شـب می‌رسـد، نـور سـرا پـرده‌ها

در سـحــر از مشرقت، صـوت اذانـم بــده

سرخـوشـی اين جـهـان، لـذت يک آن بُـود

آنچـه تو را خـوش‌تـر است، راه بـه آنـم بـده

کلماتی به زلالی اشک

+ ۱۴۰۲/۱۲/۱ | ۱۱:۴۳ | آرا مش

سرم پر از کلمه است...

اما هر کدوم بجای جمله‌شدن فقط اشک میشه...

هم‌زدنِ گذشته و فرار از نتیجه‌ی اشتباهاتمون فایده‌ای نداره... کاش می‌شد، کاش بلد بودم اینو آویزه‌ی گوشت کنم آقای یار عزیزم...

حالا دارم به خودم میگم وقتی اصلاً نمیدونی هر اشکی رو برای چی می‌ریزی، چه جوری می‌خوای ازش بنویسی؟! این اشک از اون حسرت آب می‌خوره یا از این؟! از این دلتنگی یا از اون بی‌قراری؟! از کدوم؟!

شایدم همش تقصیر تو باشه جوانه که بعد از رفتنت درعین آرامشی که ته قلبم موج می‌زنه، هنوز هم سوگوارتم... طبیعیه، نه؟! این تنها دردیه که زمان مرهمش نیست و همیشه مثل همون روزی که شعر شفیعی کدکنی رو برات اینجا پست کردم، دردش تازه‌ی تازه است... آخ اگر تو بودی... شاید دنیام قشنگ‌تر بود...

شاید بابات دلش روشن‌تر بود به آینده‌ای که داشتنت رو با من و او شریک می‌شد... 

همین که پنل وبلاگ رو باز می‌کنم تا قطره‌قطره اشک‌ها رو تایپ کنم و بنویسم کلماتِ اشک‌شده رو، پیام دوست مجازی عزیزی رو می‌بینم که نقش‌بسته گوشه‌ی پنل و می‌‌خونمش...

ازم تشکر می‌کنه بابت هیچ کاری که نکردم و با دل پاکش برام دعای خیر می‌کنه بابت راهی که پیش پاش گذاشتم و امیدی که امیدوارانه به دلش نشوندم و منتظر موندم تا امیدواریش رو ببینم...

حالا میون اشک‌هام لبخند می‌زنم، خداروشکر می‌کنم که هنوز هم می‌تونم با مهربونی‌ها و کارهای ریز ریز و ناچیزم، قلبی رو شاد کنم، ناگزیری رو به چاره‌ای برسونم و دعای خیرش رو برای خودم بخرم... خداروشکر که اشک‌هام با مرهمی از لبخند تسکین پیدا می‌کنه...

زندگی‌کردن یعنی همین...

 

دعا

وقتی که نسیم 
گونه‌هایم را می‌نوازد
وقتی که آفتاب 
بر گلدان کوچک طاقچه‌ام نور می‌پاشد
وقتی که گنجشکان 
بر روی شاخه‌های صنوبر سرود شادی سر می‌دهند
من...
لبریز می‌شوم از حسِ بودن
و می‌دانم که در دوردست‌ها 
نجوای دعای آشنایی سوار بر بال ابرها
تا آنسوی آسمان‌ها به پرواز درمی‌آید...

«شعرگونه‌ای از خودم»

ذهنم تَرَک برداشته، کلمات چکه‌چکه می‌ریزند!

+ ۱۴۰۲/۱۱/۱۸ | ۰۹:۱۹ | آرا مش

فردا راهیِ سفر به زادگاه آقای یار هستیم بعد از مدت‌ها، وقتم کم است، کارهای انباشته مرا صدا می‌زنند، اما به روی خودم نمی‌آورم... گاهی رخوت بیخ گلویم را می‌فشارد و نمی‌گذارد به کارهایم برسم، آن هم درست وقتی که یک‌عالمه کار روی سرت ریخته و بی‌برنامه‌ریزی قطعاً کم می‌آوری...

دارم هزار دلیل و برهان در دادگاهِ درونم جور می‌کنم که امروز به ورزش نروم؛ خودم هم می‌دانم این‌ها دلیل نیست و بیشتر بهانه است...

پشیمانم از دیشب که فندق به زبانِ بی‌زبانی می‌گفت: «حوصله‌ام سر رفته، بیا با من بازی کن!» و من بی‌دلیل انگار افتاده باشم روی دنده‌ی لج، خودم را سرگرمِ کارهای نداشته‌ام!!! کرده بودم و به روی مبارکم نمی‌آوردم...

گاهی خیلی عجیب چیزهای ساده‌ و زیبای زندگی را پیچیده و سخت و غیرقابل تحمل می‌کنم برای خودم و بعد خودم را می‌اندازم به ورطه‌ی بی‌پایانِ پشیمانی...

گاهی هم آرامش در روزهای آرامش‌بخش زندگی است و آرامشی ندارد و برعکس از پس روزهای پرتلاطمِ زندگی‌اش چه آرامشی از لحظاتش بیرون می‌تراود!! این هم از تناقض‌های من...


+ دارم فکر ‌می‌کنم عنوانِ این پست از خودش زیبا‌تر و پرمغزتر است!

سربازِ بی‌سلاح

+ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ | ۱۰:۵۴ | آرا مش

دلم به تنگ اومده...

درست مثل یه سربازِ بی‌سلاح در برابر هجومِ افکار منفی...

افکار منفی، من رو مثل یه اسیر تا کجاها که نمی‌برن؛ اما خیلی زود، پاک‌کن به دست، صورت‌مسئله‌ها رو پاک می‌کنم و به خودم امید میدم و میگم هرچه باداباد...

ولی باز منم و تاریکی و بی‌سلاحی و شبیخونی دوباره...

دلم رو خوش می‌کنم به صلوات‌ها و ذکرها... به افکارِ خوبِ کوچولویی که گوشه‌وکنارِ ذهنم پیداشون می‌کنم و دل‌خوش‌کنک بهشون می‌پردازم...

دوباره افتادم به ورطه‌ای که باید بجنگم با خودم، با گله‌ها، با شکایت‌ها، با چراها که یه‌وقت نیان و ننشینن به لبم...

شاید این‌سال‌ها خوب از پسش برومدم که همین جنگیدن با خودم برای چراچرانکردن، میشه امتحان زندگیم...

فهرستِ مخاطبینم رو بالاو‌پایین می‌کنم، دلم یه هم‌زبون می‌خواد تا براش درددل کنم و بهم امید بده؛ استرسی رو که برای اتفاقِ نیفتاده به جونم افتاده، باهم به دوش بکشیم...

صفحه‌ی چتی رو باز می‌کنم و چند کلمه می‌نویسم، اما کمی بعد همه رو پاک می‌کنم و با خودم میگم: «خب، حالا این‌ها رو می‌نویسی که چی؟!»

با آقای یار صحبت می‌کنم، شاید او هم نگران میشه، نمی‌دونم! اما به روی خودش نمیاره و آرومم می‌کنه...

آروم‌تر میشم و بچه‌ها که رفتن، می‌زنم بیرون بلکه با دیدنِ دوست‌داشتنی‌هام و نفس‌کشیدن زیر آسمون آبی که غبارها اجازه دادن امروز خودی نشون بده، دلم قرار بگیره...

با خودِ خدا شروع می‌کنم به حرف‌زدن، امید تزریق میشه توی رگ‌هام، حرف‌های آرامش‌بخش و بیخیال‌کننده‌ی آقای یار رو مرور می‌کنم، با دیدنِ دوست‌داشتنی‌هام که ابر و کوه و درخته، خیلی راحت، شکر بر زبانم جاری میشه...

هنوزم می‌ترسم، هنوزم دلم بی‌قراره... ولی شکرگزاری آروم‌ترم می‌کنه... همیشه همینطور بوده...

 

ای ماه بی‌تکرارِ من...

 

گل یخ

+ ۱۴۰۲/۱۰/۲ | ۱۴:۳۱ | آرا مش

مدارس که حضوری باشن، همه‌چی روی رواله از همون دم‌دمای اذان صبح که بیدار میشم...

از لقمه‌گرفتن برای مدرسه و سروکله‌زدن برای بیدارشدنشون تا خوردنِ صبحانه و لباس پوشیدن تا بدوبدو‌های قبل از راهی‌کردنشون و رفتنشون تا دم درِ آسانسور و راضی‌نشدنِ دل فندق برای خداحافظیِ خشک‌وخالی بدون آغوشِ من و برگشتنش به سمتم و غرغرای کلوچه که «بدو دیییر شد!»... یعنی این آخری چالش همیشگی‌شونه :) 

در که بسته میشه، منم و یه خونه پر از سکوتِ دلچسب و خلوتی که این روز‌ها برای تخلیه‌ی احساسیم بیشتر از گذشته، بهش احتیاج دارم و مجازی‌شدن‌ها باعث شد این خلوت ازم سلب بشه؛ خداروشکر از بودنِ بچه‌ها که همین بودنشون اونقدر منو غرق در مادری‌ها و روزمره‌های رسیدگی به درس و خانه‌داری می‌کنه که گاهی فراموش‌ می‌کنم هنوز هم داغدارِ رفتن جوانه‌ی کوچکِ زیبام هستم... 

امروز بعد از چهارماه دوباره ورزشم رو از سر گرفتم، ورزشی با گروهی با ایمان و  پر انرژی و پر از حس‌های خوب... چه جوری شکرت رو باید بجا بیارم از اینکه دوباره بهم قوت دادی، همتش رو دادی تا بتونم از بدنم مراقبت کنم...

موقع برگشتن، نون سنگک تازه گرفتم و مست بوی بارونِ خیلی خیلی کمِ پاییزی که رد کمی روی زمین باقی گذاشته بود، شدم و مدام نفس‌های عمیق کشیدم و ریه‌ام رو پر و خالی کردم و از کوفتگی و دردِ بدنم بعد از ورزش غرغر که نه! بلکه پر از حس خوبِ بودن و تحرک و زندگی و حیات شدم... 

وقتی برگشتم خونه به ناگاه اشک‌هایی که پشت درِ چشمم جمع شده بودن و منتظرِ فرصت بودن تا فرو بریزن، با مرور خاطرات راهشون رو راحت با تلنگری پیدا کردن و من هم کاملاً رها، اجازه دادم راهشون رو بگیرن و برن... چقدر سبک‌تر شدم... چقدر آروم‌تر شدم...

چه جوری شکرت رو بجا بیارم که این غمِ رهاشده و نه سرکوب‌شده و حس خوبِ همزمانش، چقدر دواست برای دردهام...

من درست مثل اون گلِ یخ زیر سرمای برفم، لرز به تنم افتاده، سرما رو تاب میارم و تلاشم رو می‌کنم تا عطرم رو توی فضا پراکنده کنم...

زمستان می‌شود

سرما می‌آید

نفس‌ها به محضِ بیرون‌آمدن مه‌ای غلیظ می‌شود

گلِ یخ به شاخه‌ی خشک می‌شکفد

نمِ بارانی می‌زند

بوی خاک مشامم را پر می‌کند

دلم بی‌قرار می‌شود

آخر...

قرار بود زمستان کنارم باشی

قرار بود ژاکت پشمی‌ام را به دورت ببافم

قرار بود چای هل بنوشیم

بگوییم، بخندیم

من باشم و تو...

اما تو زودتر رفته‌ای

جوانه بودی و دستت را به بهار دادی

خیالی نیست

بهار می‌آید و تو باز هم شکفته می‌شوی

 

+ شعر از خودم

گفتا خموش حافظ، کاین غصه هم سرآید...

+ ۱۴۰۲/۹/۲۸ | ۱۵:۳۳ | آرا مش

صدای قل‌قلِ کتری روی گاز میاد.

صبحانه آماده است.

بچه‌ها هنوز خوابن؛ امروزم دوباره کلاس‌ها آنلاینه و برای همین تا شروع کلاسشون، یکم می‌تونن بیشتر بخوابن.

داره آماده میشه که بره سرکار؛ همینطور که داره جلوی آینه موهاشو مرتب می‌کنه، یکم از عطر دوست‌داشتنی‌م می‌زنه.

سرک می‌کشم توی اتاق؛ لبخند می‌زنه.

یهو می‌گم: «گاهی فکر می‌کنم، اومدن و رفتنش یه خواب بوده؛... کِی اومد؟! کِی رفت؟!...»

لبخندش پررنگ‌تر میشه؛ به چشمام نگاه می‌کنه و می‌گه: «دنیا همینه دیگه، عمرش به این دنیا نبوده...»

بعد با یه مکثی می‌گه: «...دخترمون...»

آقای یار بعد از رفتنِ جوانه، خوابش رو دیده؛ خیلی واضح و قشنگ دیده که جوانه‌مون دختر بوده.

بعدش یکم باهم مرور خاطره می‌کنیم و برای آینده نقشه می‌کشیم.

ولی صبحانه رو برخلاف همیشه توی سکوت می‌خوریم؛ نمی‌دونم اون به چی فکر می‌کنه و من به چی؟!

بعد از صبحانه از لای در بدرقه‌اش می‌کنم.

ساعتی بعد بچه‌ها هرکدوم پای درس و کلاسشون نشستن؛ کلوچه توی اتاقه و صدای ضبط‌شده‌ی معلمش رو ناواضح می‌شنوم؛ فندق هم داره بلند بلند می‌خونه و می‌نویسه: «زنـ... زنبو...ر... زنبور... سو... زن... سوزن...»

گوشت و پیاز و حبوبات و سیب‌زمینی رو می‌ریزم توی زودپز که بشه یه آبگوشت خوشمزه... برگ‌های خشک ترخون رو بین دو کف دستم می‌سابم و می‌پاشم روشون... بوش رو دوست دارم... تازگی‌ها یاد گرفتم ترخون، آبگوشت رو خوشمزه‌تر می‌کنه...

یادم میاد که تا همین چند وقت پیش چقدر درست‌کردنِ این غذا برام عذاب‌آور بود! چقدر فراری بودم از بویی که از پختنِ حبوبات توی خونه پخش می‌شد! چقدر ناراحت‌کننده بود برام که چند هفته گذشته بود و بخاطر حال نزارم نتونسته بودم غذای موردعلاقه‌ی همسر و بچه‌ها رو درست کنم!

لبخند می‌زنم... حالا دارم به‌راحتی آبگوشت بار می‌ذارم و یاد روزهای سختی که گذشت میفتم... بی‌غم، بی‌حسرت، بی‌افسوس... ولی با دلتنگی...

حس می‌کنم همین دلتنگی، همین یادآوری‌ها، همین اشک‌های گاه و بیگاه، همین توجه به جای خالیش یا شمردن روزها و هفته‌ها که اگر بود الان چطور بودم، همین‌ها باعث شدن که نقشی که از تار و پود زندگیم برجای مونده، جلا پیدا کنه و رنگ و لعاب بگیره...

دلتنگیم رو نفی نمی‌کنم، حالم خوبه و نمی‌خوام زودتر از این حال بیرون بیام... دارم توی مسیر زندگی قدم برمی‌دارم... این احساسات هم جزئی از این مسیره... خدایاشکرت

پیاده‌رویِ پاییزانه...

+ ۱۴۰۲/۹/۱۸ | ۱۹:۰۴ | آرا مش

یه روضه‌ی خونگیِ خودمونیِ دوستانه‌ی حال‌خوب‌کن...

چقدر بهش نیاز داشتم... روضه‌ی مادر سبکم کرده بود...

غمِ جوانه‌ام در مقابل غم ایشون هیچ و بی‌مقدار بود... سبکبار شدم انگار...

بعد از گپ‌وگفت‌های خواهرانه، خداحافظی کردیم و اومدم...

خواستم برم سمت خونه اما پارکِ نارنجی‌پوش چیزهای زیادی داشت تا نظرم بهش جلب بشه! به دلم افتاد بعد از ماه‌ها برم یه پیاده‌رویِ پاییزانه رو تجربه کنم...

آفتاب دلچسبی بود و توأمان خنکیِ دلپذیری رو حس می‌کردم...

گوشواره‌های سرخ و زرد و نارنجیِ درخت که از شاخه‌های خشک آویزون بودن، و اون گوشواره‌هایی که درختِ با سخاوت اون‌ها رو ارزونیِ زمین کرده بود، چشمانم رو نوازش می‌دادن...

درسته هوا کمی آلوده بود، منظره‌ی کوه رو در دوردست، محو می‌دیدم اما به این پیاده‌روی با قدم‌های تند نیاز داشتم... تا توی هر قدمِ محکمم، یادم بره غم‌هام رو، دلتنگی‌هام رو... و همزمان به یاد بیارم و به چشم ببینم نعمت‌ها رو...

دوباره باید پیاده‌روی‌ای رو که به خاطر ملاحظاتِ وجود جوانه، از روزمرگی‌هام حذف شده بود، وارد لیستِ کارهام کنم... دوباره باید به دنبال قدم‌های مورچه‌ایِ کسب درآمدم برم که این چندماه نتونستم پی بگیرمشون... دوباره باید با جمع دوستانه‌ی مؤمنی که قبلاً ورزش می‌کردم، ورزشم رو از سر بگیرم...

جوانه رفت و من از مسیری که توش بودم، از ترس‌ها و آینده‌نگری‌ها و خیالبافی‌ها و دلبستگی‌هاش بیرون اومدم اما زندگی به راهش ادامه میده و من دوباره باید زندگی رو زندگی کنم فقط این‌بار در مسیر دیگری... مسیری که کم‌کم و به‌تدریج روزهای سختی که از سر گذروندم رو برام کمرنگ کنه و فقط خاطره‌اش بره بشینه گوشه‌ی دلم نه اینکه تمام ذهنم رو اشغال کنه...

ساعت به وقتِ...

+ ۱۴۰۲/۹/۱۶ | ۱۱:۵۸ | آرا مش

صوت حدیث کسا را گذاشته‌ام تا برایم بخواند...

همینطور ظرف‌ها را می‌شورم و می‌بارم و می‌بارم...

گریه‌ای نه از سرِ استیصال، نه از سرِ شکایت، نه از سرِ درماندگی که فقط دلتنگی... فقط دلتنگی...

ساعت را نگاه می‌کنم... حواسم نبوده اما هفته‌ی گذشته، همچین روزی، این ساعت‌ها همان ساعت‌هایی است که فهمیدم قلب کوچکش مدت‌هاست ایستاده و من نمی‌دانستم...

*****

روی تخت سونوگرافی دراز کشیده‌ام، همین که آن دستگاه را روی شکم می‌گذارد، نگاهم به مانیتور خشک شده و بی‌اختیار اشک می‌ریزم، هنوز دکتر کلامی نگفته است، اما من به دلِ بی‌قرارِ مادرانه‌ام افتاده که اتفاقی افتاده است... اشک می‌ریزم و دکتر اصطلاحات انگلیسی را ردیف می‌کند، به خیالش نمی‌فهمم! و بعد شروع می‌کند برایم روضه‌خواندن، می‌خواهد آرامم کند، من اما می‌خواهم فرار کنم...

فرار کردم... تنها بودم... با آقای یار تماس گرفتم و با هق‌هقم آشفته‌اش کردم، وسط راهروی سونوگرافی، درحالی که پاهایم می‌لرزیدند و آدم‌ها نگاهم می‌کردند! دور بود، نگرانم شده بود، نگرانش کرده بودم... خدا می‌داند چه بر دلش گذشت؟!!

رفتم طبقه‌ی بالا، پیش دکترم و برایش زار زدم... توضیحاتی داد و آزمایش اورژانسی نوشت برایم، کلماتش را درک نمی‌کردم، می‌خواستم فرار کنم، بروم پیش بچه‌ها، غذای ظهر را آماده کنم، حواسم به رژیمم باشد، داروها را سروقت بخورم، همان روتین همیشگی... اما پاهایم را قفل کرده بودند و می‌گفتند همه‌چیز تمام شده، بپذیرش...

تا آقای یار برسد با دوستی که اتفاقی در مطب دکتر دیده بودمش و انگار خدا فرستاده بودش تا لحظات سخت تنها نباشم، تا آزمایشگاه رفتیم، در راه باهم حرف زدیم، آرام‌تر شدم...

نمونه‌گیر آزمایشگاه هم شد روضه‌خوانِ دیگری برایم... دلداری‌ام می‌داد... با دست‌های گرمش دست سرد و یخ‌کرده‌ام را می‌فشرد و برایم آرزوی آرامش می‌کرد... 

چه روز عجیبی بود پنج‌شنبه ۱۴۰۲/۹/۹ حوالی اذان ظهر...

احوالات من

+ ۱۴۰۲/۹/۱۵ | ۱۹:۲۶ | آرا مش

گاهی تعجب می‌کنم از خودم...

گاهی می‌ترسم...

این آرامشِ الانِ من، نکند حقیقی نباشد، نکند خفه‌کردنِ احساساتِ درونی‌ای باشد که اتفاقاً باید بیرون ریخته شود؟! نمی‌دانم...

می‌گردم، کندوکاو می‌کنم، به درون سرک می‌کشم، هیچ چیزی نیست، هیچ درماندگی‌ای، هیچ افسردگی‌ای، هیچ آشفتگی‌ای... فقط آرامش است و روزهایی معمولی، انگار نه انگار سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین روزهای زندگی یک مادر را تجربه کرده باشم‌...

فقط گاهی از مرور خاطراتی که جوانه را در بطنم داشتم، بغضی می‌آید و اشکی چشمم را تر می‌کند و درددل‌هایی با خودش بر لبم می‌نشیند، همین...

چرا اینقدر آرامم؟! همه می‌گویند تو خیلی قوی هستی، خیلی صبوری، هرکس جای تو بود و دیده بود آنچه تو دیدی‌، حتماً قالب تهی می‌کرد... اما مطمئن نیستم! نکند دارم سرکوبش می‌کنم!! نمی‌دانم...

من، گویی یک روتین پیش‌پاافتاده‌ از تغییرات هورمونی را پشت‌سر گذاشته باشم، خوبم... الحمدلله

می‌ترسم آتش‌فشانی باشم فروخورده اما هیچ نشانه‌ای هم از آن نمی‌یابم، فقط چون انتظار نداشتم اینچنین آرام باشم، می‌ترسم...

زندگی ادامه داره...

+ ۱۴۰۲/۹/۱۳ | ۰۹:۳۵ | آرا مش

ولی زندگی ادامه داره...

کوه توی قاب منظره‌ی بالکن‌مون، اون دوردست‌ها، بخاطر آلودگی هوا دیگه پیدا نیست... اون کوه هنوز اونجاست، فقط غبارها نمی‌ذارن ببینمش...

ولی زندگی ادامه داره...

تردد خودروها زوج و فرد میشه و رفت‌وآمد سخت‌تر، بچه‌ها آلرژی‌شون عود می‌کنه و دوباره و چندباره دکترلازم میشن و داروها روی اُپن ردیف میشن و مدام زمان خوردنشون رو به خودم یادآوری می‌کنم...

ولی زندگی ادامه داره...

داروهای خودم که همیشه دم‌دست توی آشپزخونه بودن، میرن توی کشوی داروها توی اتاق، چون دیگه به خوردنشون نیازی نیست و جاشونو تقویتی‌هایی می‌گیرن که تا کمی قبل بخاطر وجود ویتامین A ممنوع بودن...

ولی زندگی ادامه داره...

کنار فندق برای کلاس آنلاینش می‌شینم و کمکش می‌کنم تا کارها رو انجام بده و برای کاردستیِ علوم کلوچه ایده میدم و کمکش می‌کنم، هرچند خودش خودجوشه و زیاد به کمکم نیازی نداره...

ولی زندگی ادامه داره...

سفارش‌های خوراکی‌هایی که برای رژیم‌غذایی قندخونم سفارش داده بودم، یکی‌یکی از راه می‌رسن و دلیل سفارش‌دادنشون دیگه وجود نداره... ۴۸ ساعت نشده که ازم دل کنده و رفته...

ولی زندگی ادامه داره...

دستگاه تست قندخونم روی میز اتاقه و دوسه روزی میشه که بازش نکردم، خودکار روی کاغذِ ثبتِ قندخونم که برای گزارش به دکترم می‌نوشتم، رها شده...

ولی زندگی ادامه داره...

بعضی از خوردنی‌ها سه ماه و نیمی می‌شد که از لیست غذاییم خذف شده بودن و حالا دوباره زعفران دم می‌کنم برای روی برنج... زرشک تفت میدم و می‌پاشم روی برنج... چند تا دونه سیاهدونه رو روی پنیر صبحانه می‌ذارم... دیگه دلیلی برای ممنوعیتِ خوردنشون نیست...

ولی زندگی ادامه داره...

نگاه به خریدها می‌کنم، نگاه به خوردنی‌هایی که تا دو روز پیش سمتشون هم نمی‌رفتم! با لبخند بغضم رو قورت میدم، به ادامه‌ی زندگی نگاه می‌کنم و میگم: «خدایا شکرت...»

دلیلی برای تقلاکردن نمی‌بینم، فقط گاهی به جای خالیش دست می‌کشم...

لبخند می‌زنم و میگم: «خدایا شکرت... تو لحظه‌به‌لحظه کنارم بودی و ترس‌ها رو ازم گرفتی و جاش قدرت کاشتی... این پروسه می‌تونست خیلی خیلی سخت‌تر از این باشه ولی بسیار آسون‌تر از فکری بود که توی ذهنم پرورشش داده بودم!»

به پروسه‌ی عجیبِ ازدست‌دادنش وقتی خیره به گل‌های قالی‌ام، فکر می‌کنم، به صحنه‌های دردناکی که به چشم دیدم فکر می‌کنم درست مثل یه کابوس وحشتناک که وقتی صبح بیدار میشی شک می‌کنی به واقعی یا خواب بودنش... اشکی میاد اما موندگار نیست، غم هست اما عمیق نیست، رنج هست اما درهم‌شکننده نیست...

گذرائه، سطحیه، باید می‌بود تا دوباره رشد دیگه‌ای رو شاهد باشم...

توی ماشین مثل همیشه دست آقای یار رو وقتی روی دنده گذاشته، می‌فشارم و ازش بخاطر اینکه لحظه‌به‌لحظه مهرش رو مثل نوشدارو به وجودم ریخت و کنارم بود، تشکر می‌کنم و بازم فقط میگم: «خدایا شکرت...»

به زندگی ادامه میدم چون زندگی ادامه داره...

پناه

+ ۱۴۰۲/۹/۷ | ۱۱:۴۹ | آرا مش

بارون میاد و صداش منو لبریز می‌کنه...

بوی مست‌کننده‌اش رو می‌کشم توی ریه‌هام و دلم آروم می‌گیره...

دلم آروم شده بعد از باریدنِ ساعتی قبلم...

آسمون تو هم ببار، دلت آروم می‌گیره...

این روزها عقده‌ی تنهایی‌ها و بی‌قراری‌های دلم رو پیش مادر سادات باز می‌کنم...

باشد که دستم رو بگیرن و بازم برام مادری کنن...

این بی‌قراری‌ها و باریدن‌هام علتش جسمی باشه یا روحی مهم نیست، مهم اینه که جایی و پناهی و آغوشی برای بازشدن عقده‌ی دل هست، همین برای من بس...

خودت هموار کن...

+ ۱۴۰۲/۸/۲۳ | ۱۱:۴۵ | آرا مش

گاهی سخت میشه که همه‌چیز رو گل و بلبل نشون بدی به عزیزت و راهکار و راهنمایی پیش پاش بذاری ولی ته ته دلت آشوب باشه و فکرای جورواجور توی ذهنت چرخ بخوره... 

دروغ چرا؟! گاهی از فکر به لحظه‌ی گفتنِ حضور جوانه به مامانم، کمی می‌ترسم... از راهی که پیش‌روشه و فکری که به انبووووه افکارش با گفتنِ من اضافه میشه... بعد یادم میاد جوانه از جنس نوره، روشناییه، باران رحمته مگه میشه وجودش بشه بار اضافی؟! نه هرگز...


+ شاید بگید به چیا فکر می‌کنه و چقدر ناشکره اما این گفته‌ها همه‌ی جزئیات نیست و الان اوضاع کمی پیچیده است... اگر شرایط عادی بود شاید تا الان ده‌باره موضوع رو به مامان گفته بودم اما فعلا مجالی نیست... شاید اگر از نظر ظاهری لو نمی‌رفتم، تا آخرش نمی‌گفتم، هرچند به اینکه مامان از حضور جوانه مطلع باشه نیاز دارم، به حمایتش، به مراقبتش... اما فعلا وقتش نیست... یه سر داره هزااااار سودا... خدایا خودت هموار کن راهش رو... راهم رو...

سینوس احوالات من!

+ ۱۴۰۲/۸/۱ | ۱۲:۰۶ | آرا مش

بچه‌ها رو می‌بوسم و سفارش خوندنِ چهارقل رو به کلوچه می‌کنم، حس می‌کنم یه زره آهنی و محافظ رو تن بچه‌ها کردم، خودم هم زیرلب بین دو تا صلوات، ذکر توصیه‌ی آیت‌الله بهجت رو میگم : 💎اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ💎 «خداوندا! من را در آن پوششى که از هر بلا و آفتى حفظ مى‏‌کند و هر کسى را که بخواهى در آن قرار مى‌‏دهى، قرار بده». و فوت می‌کنم سمت بچه‌ها...

دلم آروم می‌گیره و خیالم راحته، الهی شکر

توی هوای پاییزی بدرقه‌شون می‌کنم و از توی بالکن دید می‌زنم، ببینم سوار شدن یا نه... 

میام توی خونه و لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته، به جوانه میگم امروز حالمون خوبه! امروز از اون افکار مزاحم و منفی خبری نیست انگار، برن دیگه برنگردن... (بار چندم باشه خوبه که این جملات رو با جوانه درمیون می‌ذارم؟! و بعد دوباره سروکله‌ی طغیانِ منفیِ دیگه‌ای پیدا میشه!!)

خونه به مراتب شبیه بازارِ شامه! همتِ جمع‌وجور کردنِ خونه رو می‌بینم که به وضوح ندارم و خودمو سرزنش نمی‌کنم... بیخیال، شلوغ بود که بود...

از خود بچه‌ها کمک می‌گیرم و جمع میشه... الهی شکر که بچه‌ها هستن...

دکترم مشاوره‌ی متخصص قلب داده و فردا باید برم، از بس که این قلبِ رقیق، شیطونه و هربار یه بازی سرم درمیاره :)) اما برای سلامتی جوانه باید به قلب عزیزم هشدار بدم آروم و مرتب و منظم و دست‌به‌سینه بشینه همون جایی که باید و بتپه :)) الهی شکر که هنوز می‌تپه...

نوبت فردا رو ثبت می‌کنم... دلم خیلی روشنه، انگاری امروز هورمون‌ها سر سازگاری دارن باهام، فقط موقع تصمیم برای انتخاب غذای ظهر می‌بینم که دوباره داره جونم به لب می‌رسه انگار!! حتی موقع انتخاب!! راستش چند روزی بود که احوالاتِ بد، کم‌رنگ شده بودن و فکرای منفی هم پشت‌سرش سرازیر که نکنه اتفاقی افتاده باشه!! ولی انگار هورمون‌ها هم بازی‌شون گرفته و احوالاتم رو انداختن روی نمودار سینوسی که هیچ اعتباری هم به روندش نیست! بیچاره‌ها نمی‌دونن چیکار کنن؟! حالم بد باشه یکجور، حالم که خوب میشه یکجور دیگه... الهی شکر

بالاخره به هر مشقتی، بوی خورش قیمه رو پخش می‌کنم توی خونه و حالم کم‌کم بهتر میشه...

یک ساعت بعد می‌بینم که انرژیم رفته بالا و خونه رو هم از بازارِ شام به دوشنبه‌بازارِ ظاهراً مرتبی تبدیل کردم :)) الهی شکر...

فردا با هم‌محله‌ای‌ها قراره یه دورهمی برای همدلی با مردم غزه توی پارک برگزار کنیم، ان‌شاءالله به خوبی برگزار بشه، روشنگری‌های خوبی رو بچه‌ها تدارک دیدن👌

اللهم عجل لولیک الفرج

چه خوبه که هستی!

+ ۱۴۰۲/۷/۳۰ | ۱۹:۵۰ | آرا مش

احوالات ناخوشایند به وضوح کمرنگ‌ شدن و همین کمرنگ‌شدن گاهی اینقدر افکار منفی رو بهم القا می‌کنه که به هر دری می‌زنم تا ازشون خلاص بشم، اینجور مواقع داستان‌سرایی‌های کاملاً منفی‌ای توی مغزم شکل می‌گیره و تا کجاها که پیش نمیرم...

نمیدونم چرا اینقدر بی‌قرارم؟! اینجور مواقع هیچ‌چیز و هیچ‌کس حتی آقای یار هم نمی‌تونه آرومم کنه و فقط دست به دامان خداوند شدنه که افاقه می‌کنه...

زندگی و همسر و بچه‌ها و بیشتر از همه جوانه رو، که بیشتر افکارم هم حول محور اونه، به خودش می‌سپرم و کمی آروم می‌گیرم...

چه خوبه که هستی، پناهی، تکیه‌گاهی، امنی...

صدای سوختن چوبی در شومینه

+ ۱۴۰۲/۶/۱۷ | ۰۰:۲۰ | آرا مش

بعد از مدتی ننوشتن یا بعد از هرزگاهی چیزی گفتن و بعد دوباره سکوت‌کردن، نوشتن و حرف‌زدن سخت میشه، نمی‌دونی چی باید بگی و از کجا باید بگی...

اهل روزمره‌نویسی نیستم، یک زمانی بودم البته؛ اینجا نه و جایی دگر! اما دلایلی مجابم کرد که روزمره‌نوشتن و از اتفاقاتِ زندگی حرف‌زدن بدون اینکه هدف خاصی پشتش باشه و فقط به این منظور که بخوای جایی خودت رو خالی کنی، اون چیزی نیست که راضیم کنه...

تلاش کردم از اون سبک فاصله بگیرم و تنها از درس‌هایی که زندگی بهم میده، از شادی‌ها و غم‌هایی که بزرگترم کردن، از اتفاقات پیش‌پاافتاده‌ای که با عینکِ «جور دیگر بینم!» بهشون نگاه کردم، بنویسم... 

گاهی توی اوج احساساتم از شادی‌ها و غم‌هام نوشتم، گاهی توی اوج هیجانم از زندگی در لحظه‌هام حرف زدم، گاهی از عشق تنیده شده توی تار و پود زندگیم با آقای یار و گاه از مادرانگی‌های پرچالش و پر فراز و نشیبم برای کلوچه و فندق، گاهی شعری سرودم و گهگاه با داستانی شاید نه‌چندان پخته، وقت خوانندگانم رو تلف کردم...

اینجا خونه‌ی من، پره از حرف‌هایی که زدم و پشت هر کلمه‌ای که نوشتم هزار حرف و احساس و فکر و واقعیتِ زندگی‌ای بود که ناگفته موند و تو فقط همون حرف‌های زده‌شده رو خوندی، قضاوتم کردی یا همدلی از چشم‌هات بارید رو نمی‌دونم فقط از حس قلبی خودم خبر دارم...

الان برگشتم و این متنم رو دوباره خوندم و حس کردم متنیه که داره مخاطبش رو آماده می‌کنه که بگه: «خداحافظ، ما رفتیم!»

اما نه! نویسنده‌ی نه‌چندان نویسنده‌ی این خونه هنوزم هست و این متن شاید فقط دست‌گرمی‌ای بود برای دوباره‌نوشتن بعد از یه مدتِ نه خیلی طولانی که به نظر خودش برای ننوشتن، طولانی بوده!

 

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند

و صدای سوختن چوبی در شومینه

و گَردی که همه‌جا پاشیده‌اند

و صدای قیژقیژِ لولای درِ حیاط

و تاری از عنکبوت که آن گوشه‌ی نمور را برگزیده برای لانه‌اش

و کفش‌هایی که مدت‌هاست پا نخورده‌اند

و لباس‌هایی که بوی تنت را نگرفته‌اند

خیالی نیست 

تو می‌آیی و زندگی دوباره در این خانه زندگی می‌کند

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند


+ شعر از خودم 

کُنج

+ ۱۴۰۲/۵/۴ | ۱۹:۱۷ | آرا مش

شما دقیقاً می‌دونید دستم خالیه و هیچ و پوچ اومدم کنجِ مراسم‌تون نشستم... به اونایی که صدای زاری‌شون بلنده و خوب بلدن خودشون رو خالی کنن، نگاه می‌کنم که من حتی بلد نیستم بلند زاری کنم، هنر کنم قطره‌ی اشکی بغلته بیفته پایین و بعد به یه جا خیره بشم و همون قطره‌هه که بنا بود بارون بشه و بباره و بشوره، یهو قطع بشه...

شما دقیقاً می‌دونید منِ کمترین چقدر قدرناشناسم و چقدر فرصت‌سوزم که کلی تلاش می‌کنم به خوب‌بودن بعد به ثانیه‌ای بدبودن همه‌ رو تباه می‌کنم... 

شما دقیقاً می‌دونید اینا رو ولی بازم ازم دریغ نمی‌کنید همین قلیل‌ها رو و من با آهی به امید نگاهی همین کنجِ دایره‌ی وسیـــــــع دوستداران‌تون که توش بی‌مقدارترینم می‌شینم و محو تماشای آقایی و بزرگی‌تون میشم😭😭😭

موسم بیداری و عشق و جنون

+ ۱۴۰۲/۴/۲۶ | ۱۸:۵۰ | آرا مش

توی تاکسی نشسته بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم؛ هوا داغ بود و کولرِ ماشین جوابگو نبود و فقط داشت خودشو خسته می‌کرد؛ رادیو یکی درمیون اخبار می‌گفت و آهنگ پخش می‌کرد؛ من اما غرق تو افکار خودم و فکر به دویدن‌های لذت‌بخشِ این روزهام برای جانموندن از گذر سریع زندگی بودم...

طبق عادت همیشگیِ ازخونه‌بیرون‌زدن، شروع کردم به خوندنِ آیت‌الکرسی زیرلب، که چیزی اون بیرون توجهم رو جلب کرد...

از کنارش رد شدیم، سرمو چرخوندم، نگاهم قفل شد، سییییییر نگاش کردم، دلم همونجا موند...

می‌دونستم داره میاد؛ تقویم رو چک کرده بودم؛ حتی برای اومدنش قرارِ یه چله رو برای خودم گذاشته بودم که ان‌شاءالله بی‌حرفِ‌پیش بهش عمل کنم؛ ولی دیدنِ برپاییِ سوروساتش، اینطوری کنج یه خیابون یه لحظه دلمو لرزوند؛ انگار یه چیزی یا کسی که حسابی توی دلت برای اومدنش هیجان داری و داری خودتو آماده‌ی حضورش می‌کنی یه لحظه جایی که انتظارش رو نداری خودشو بهت نشون بده؛ نمی‌دونم احساسم رو چطور باید بیان کنم ولی همه‌ی احساسم این بود...

همون لحظه دستم رفت سمت سینه... عرض ارادتی و سلامی... بغضی که ناخونده میاد گوشه‌ی قلبت رو پر می‌کنه و اشکی که چشمات رو تر...

پارچه‌های مشکیِ هیئت توی باد تکون می‌خورن و پرچم‌های دوخته‌شده یادت میندازن اینجا باید به کی سلام بدی...

دلم رفت و وقتی نزدیک‌شدنش اینجوری دوباره بهم یادآوری شد، توی دلم ذوق کردم...

چون ته ته ته همه‌ی این غم‌ها، اندوه‌ها، روضه‌ها، اشک‌ها توی این موسمِ بیداری و عشق و جنون یه «حال خوب» در انتظارمه؛ همون حال خوبی که هیچ‌کدوم از کتاب‌های روانشناسی و مشاورها و مدیتیشن‌ها و زندگی‌درلحظه‌ها حتی نمی‌تونن مشابهی براش بیارن...

چون یه «حال خوبِ» موندگار و همیشگیه...

چون دلم رو قرص می‌کنه که هستن و تنهام نمی‌ذارن و زیر پرچم بزررررگشون برای منِ حقیر و کوچیک و ناچیز، یه جا پیدا میشه...

چون  دست خالی میرم پیششون ولی توی مرامشون نیست که دست رد به سینه‌ام بزنن و پر میشم از همه‌ی اون انرژی‌های مثبتی که دیگران به خیال باطلشون توی چیزهای واهی و فانیِ این دنیایی دنبالش می‌گردن...

آقا جانم تو وصل به بی‌نهایتی؛ دستم رو بگیر و به بی‌نهایت وصلم کن...

گاهی با خودم فکر می‌کنم به همه‌ی اون آدمایی که تو رو ندارن، موسم محرم رو نمی‌فهمنش، موسم شب‌های قدر خودشون رو به خواب می‌زنن؛ بعد با خودم میگم پس این آدما دقیقاً چی دارن؟! دلشون به چی قرصه؟! به چی تکیه کردن؟! 

آقا جانم دست همشون رو بگیر و زیر پرچم خودت بیار...

فقط یه شهاب توی سیاهی شب بود!

+ ۱۴۰۲/۴/۲۰ | ۲۲:۴۶ | آرا مش

چهار پنج خطی می‌نویسم؛ از یه جرقه‌ی کوچیک توی مغزم که با دیدن دختر کوچولویی به سرم زده بود که با مامانش بیرونِ کلاسِ کلوچه و فندق، منتظر نشسته بود و یک آن بغض رو به گلوم نشونده بود... 

اومدم پر و بالش بدم و توی این پست بهش بپردازم، اما دیدم این متن پر از غم همه‌ی چیزی که در قلب و فکر منه، نیست...

این همه‌ی چیزی نیست که این روزها زندگیش می‌کنم؛ بلکه یه فکر کوچیک زودگذره که درست مثل شهابی توی سیاهی شب، پدیدار میشه و بعد از مدت کوتاهی ناپدید، انگار که از اول وجود نداشته...

بعضی از فکرها اینطوری‌اند؛ خیلی نباید بهشون پر و بال بدی و بزرگشون کنی؛ باید بیان و برن؛ باید ببینی‌شون اما به تماشاشون نَشینی!

من هم تو رو دیدم، درست وسط کلاس کلوچه و فندق؛ اومدی، دیدمت، اما به تماشات ننشستم و رفتی...

اگه ازت می‌نوشتم و بزرگت می‌کردم، شک ندارم که هضم کردنت و عبور کردن ازت سخت می‌شد و این یه نشونه‌ی بزرررگ بود برای اینکه بهم ثابت کنه انسانِ «متوکلی» نیستم و راضی نشدم به رضایت اون بالاسری؛ اما من اینو نمی‌خوام و من این نیستم...


+ به بی‌سروته بودنِ این متن خرده نگیرید، نویسنده‌اش روزهای شلوغی رو می‌گذرونه :)

+ همین :)

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...