حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

هجوم کلمات درهم

+ ۱۴۰۱/۵/۳۱ | ۰۰:۰۰ | آرا مش

حس خوب میزبانی

آشپزی

جاده

کوه

دره

تونل

تازه شدن دیدارها

همسفرای دوست‌داشتنی

خنده‌ی بچه‌ها

رنگ سبز درختای درهمِ روی کوه

شرجی ولی نه خیلی گرم

دورهمی‌

پچ‌پچ‌های خنده‌دار 

دلگرمی

نت نداشتنم و دوری از دنیای مجازی (رهایی)

لمس شن‌های خیس ساحل

قاب قایق، دریا، موج و غروب

نیمه‌خورشیدِ سرخ مرز افق

صدای موج

دل به دلِ جوون‌تر‌ها دادن

یه دلخوری کوچیک 

تبدیل شدن دلخوری به تلخ‌کامی

سوءتفاهم

ساحل، دریا، موج، خنده، آفتاب

رفتن زودتر از موقعش بی‌خداحافظی 

تنهایی و تظاهر به دلخوشی

بغض قورت داده‌شده 

فرو رفتن در ورطه‌ی گفتگوهای ذهنی 

همدلیِ خواهرانه‌ی خواهرهای همسر

حرف‌های همدلانه‌ی خواهر کوچیکتر

جنگل

رودخونه

آب‌بازی بچه‌ها

سنگ‌های زیبای کف رودخونه

مسیر برگشت پر از بغض و حس تنهایی 

کلنجار برای تلفن به او 

گفتگوی بی‌تنش

 تبدیل حال بد به حال خوب

مهر مادری برای بچه‌ای غیر از بچه‌های خودم

آشپزی‌های سه‌نفره و خواهرانه 

زود سپری شدنِ مسیر برگشت و کش نیومدنش!

سرحال نبودنش (شاید علتی غیر از دلخوری پیشین!) 

دوباره حس‌های بد

تلفن‌های بی‌تنش و عادی و انگار‌نه‌انگارانه!! (حساسیتم کمتر شد و بی‌خیال و از این‌دست!) 

دوباره دلگرمی

و ادامه‌ی زندگی...

یادآوری یک خاطره

+ ۱۴۰۱/۵/۱۰ | ۲۳:۰۸ | آرا مش

بعدازظهر وقتی می‌خواستم بخوابم، بارون کمی شدت گرفته بود و حسابی مشغول شستشوی شیشه‌ی پنجره شده بود! 

داشتم از رایحه‌ی بی‌نظیرش وسط فصل گرما، لذت می‌بردم که یاد سیل و تلفات اخیر افتادم و دلم گرفت و از لذتم پرت شدم بیرون... خدا به خانواده‌هاشون صبر بده... 

وقتی بیدار شدم، بارون تموم شده بود و کیفیت تصویرِ آسمون حسابی زده بود بالا و اون پنبه‌های پفکی پراکنده توی دل آسمون دل آدمو می‌برد...

عصر با بچه‌ها زدیم بیرون و رفتیم پارک... بچه‌ها مشغول بازی شدن و منم طبق معمول مشغول پیاده‌روی... بوییدن عطر خاک بارون‌خورده به اضافه‌ی عطر چمن‌های کوتاه شده حس طراوت بهم می‌داد و حس می‌کردم تو جنگل‌های شمالم و توی اون ثانیه‌ها انگار با هر نفس، به عمرم اضافه می‌شد :)) 

توی مسیر پیاده‌رویم، یهو نظرم به این قسمت از تنه‌ی درخت جلب شد: 

یهو یاد یه چیزی افتادم؛ یادم اومد وقتی یه دختربچه‌ی کوچولوی خیال‌باف بودم، نمی‌دونم دقیقاً چند ساله بودم؟! شاید ۵-۶ سالم بود... وقتی با این منظره از تنه‌ی یه درخت مواجه می‌شدم، یقین می‌دونستم که اینجا لونه‌ی یه سنجاب کوچولوی بامزه‌ست! حتی یادمه می‌رفتم پای درخت و تق‌تق در می‌زدم و منتظر می‌موندم تا مثلاً سنجابه در رو یه روم باز کنه :)) حیف که پارک شلوغ بود؛ خیلی دلم می‌خواست بشینم پای درخت و تق‌تق در بزنم ببینم سنجابه در رو به روم باز می‌کنه؟! :))

نمی‌دونم، شاید اون موقعی که بچه بودم، تماشای کارتونِ «بَنِر» که ماجراهای یه سنجاب شیطون و بامزه بود، بی‌تأثیر نبوده باشه...  

اون لحظه یادآوریِ طرز تفکر بچگیم، واقعاً برام هیجان‌انگیز بود...

اینم یه زندگی در لحظه‌ی دیگه که ازقضا رفتم تو دلِ گذشته، نه گیر افتادن تو گذشته، که یه یادآوریِ پر از حسای خوب :))


+ زندگی می‌گذره، خیلی خیلی بی‌خبر از ما هم می‌گذره، هممون می‌دونیم و بازم گیر میفتیم و گولش رو می‌خوریم! یه وقتی اون‌قدر حالت بده که میای پست قبلی رو از زندگی‌های نکرده‌ات، می‌نویسی و یه وقتِ دیگه مثل الان به نوشته‌های خودت لبخند می‌زنی و مطمئنی می‌تونی از همین یکبار فرصت زندگیت به خوبی استفاده کنی... زندگی خیلی عجیبه!!  

انتظارمان را می‌کشد

+ ۱۴۰۰/۱۱/۲۱ | ۱۸:۲۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

انگشت‌شمار ولی ماندگار!

+ ۱۴۰۰/۹/۲۰ | ۱۲:۴۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

جاده‌ی زندگی...

+ ۱۴۰۰/۸/۱۵ | ۱۶:۲۰ | آرا مش

در پیچ و خم‌های جاده‌ی زندگی، وقتی گردنه‌های خطرناکِ پر از مه را رد می‌کنی، یک متر جلوتر را هم نمی‌توانی ببینی چه رسد به دوردست‌ها را... آن‌وقت است که همه‌ی وجودت را می‌سپاری به امید و توکلت...

مجبوری بروی... نه راه پس داری و نه از آینده مطمئنی... فقط باید صبور باشی و جلو بروی و ادامه دهی تا ببینی به کجا میرسی!

گاهی می‌ترسی، گاهی نگرانی، گاهی مأیوسی، گاهی از زمین و زمان طلبکاری و گاهی هم خسته و رنجور و ملتمس... ولی ته دلت امید داری که در پسِ این مه غلیظ که چشم، چشم را نمی‌بیند، انوار خورشید طلایی رنگ را ببینی و از گرمای جانبخش و پر از آرامشش لذت ببری تا همه‌ی سوز و سرما و وحشتِ مه را به دست فراموشی بسپاری...

امید داری ولی هنوز مطمئن نیستی و تنها چیزی که به تو حس اعتماد و اطمینان می‌بخشد، نوری‌ست که در قلبت می‌درخشد و دستانی‌ست که همیشه و همیشه دورتادورت حلقه بسته‌اند تا وقتی لبه‌ی پرتگاه ایستادی و همه چیز را تمام شده، پنداشتی، به یکباره در آغوشت گرفته و از پرتگاه دورت کند...


+ این متن رو حدود پنج سال پیش در روزهایی بحرانی و پرابهام از زندگیم نوشتم، روزهایی که تقدیر به یکباره برگ دیگری را از دفتر زندگی پیش چشممان گشوده بود و هیچ از آینده‌ی پیش رویمان نمی‌دانستیم، اما دل سپردیم به پروردگار و قدم در مسیری تازه گذاشتیم... حالا پس از پنج سال به همه‌ی روزهای تلخ و شیرینی که از سر گذراندیم، می‌نگرم. هنوز هم از درک حکمت اتفاقات عاجزم اما باز هم در انتظار نگاه خاص پروردگار نشسته‌ام تا برگ دیگری ورق بخورد و من بی‌پروا و بی‌واهمه در آغوش لایتناهی‌اش قدم در مسیری تازه بگذارم... 

+ خدایا صبورم کن تا برای آنچه خیرم در آن نیست شتاب نکرده و دست و پا نزنم و دلم را راضی کن به آنچه خیرم در آن است...

+ یارب نظر تو برنگردد...

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا؟!

+ ۱۴۰۰/۷/۱۷ | ۱۱:۰۹ | آرا مش

۱. بزرگتره درحالی که نشسته‌ است و صبحانه می‌خورد، چای شیرین گرم می‌نوشد و لقمه‌ در دهان می‌گذارد، مراسم صبحگاه مدرسه‌ را با حضور مدیر محترم تماشا می‌کند!!!

من هم یاد می‌کنم که خودم در این سن چگونه صبح زود در سرما از زیر پتو با اکراه برمی‌خاستم و آماده می‌شدم و با کیفی سنگین‌تر از وزن خودم! صبحانه خورده و نخورده، راهی مدرسه می‌شدم و به همراه هم‌سن‌وسالانم برای برنامه‌ی صبحگاه، صف‌های چند ده متری می‌بستیم، از جلو نظام می‌دادیم، به صوت قرآن یکی از هم‌مدرسه‌ای‌ها و گاهی خودم گوش می‌سپردیم، سرود می‌خواندیم، دعا می‌خواندیم و درحالی که بعضاً بید‌بید می‌لرزیدیم، صبورانه بی‌آنکه جیکمان دربیاید منتظر می‌ماندیم تا نوبت به صف ما برسد و داخل ساختمان مدرسه شویم...

۲. بزرگتره درحالی که دو صفحه جلوتر از کلاس حل کرده و معلم منتظر است همه‌ی بچه‌ها حل کنند و تا یکربع دیگر یکی‌یکی عکس صفحه‌ی حل شده را بفرستند، روی مبل راحتی دراز کشیده و پتوی گرم و نرمی را به رویش کشیده و نطق می‌کند: «میگم مامان مجازی بهتره‌ها، قشنگ کارامو می‌کنم بعدش راحت دراز می‌کشم!!! همین‌طوری راضیم، خیلی هم خوبه!!!»

من هم یاد می‌کنم که خودم در این سن چگونه سه نفره می‌چپیدیم توی نیمکت‌های چوبی کاملاً استاندارد!!! گاهی آرنج‌مان دست بغل‌دستی را خط می‌زد، گاهی پاک‌کن یا مداد بر زمین می‌افتاد و درحالی که از کمر تا شده بودیم باید از میان شش پای آن زیر، مورد مذکور را می‌یافتیم که شاید از مراحل بازی‌های کامپیوتری و استراتژیک امروزی سخت‌تر می‌نمود!!! و آخ که یادم می‌آید امتحان‌هایی که باید یکی از سه نفر پایینِ پای دو نفر دیگر، روی پا می‌نشست و آن پایین درحالی که پایش می‌رفت که بخوابد، تمرکز کرده و امتحان می‌داد...

ولی خوش بودیم، راضی بودیم، غر نمی‌زدیم و جیکمان درنمی‌آمد!


+ ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا؟!!!

به همین راحتی!

+ ۱۳۹۹/۱۲/۳ | ۲۱:۲۷ | آرا مش

 

درحالی که روی مبل راحتی نشسته یا به عبارتی لم داده فقط سعی می کند بادکنکی را که از سمت کودکش به طرفش می آید، با دستانش دور کند بنابراین انرژی زیادی صرف نمی کند و شاید بیشترین انرژی صرف خندیدن یا تکان دادن دست هایش شود، این درحالی ست که کودکِ پر جنب و جوش برای مهار بادکنکی که به طرفش می آید از این سو به آن سو می دود، بالا و پایین می پرد، از ته دل میخندد و اینگونه انرژی بسیاری را می سوزاند که قطعاً برای رشد و تکاملش ضروری است.

فرزندی هم در شکم دارد، او هم انگار که حسادتش گل کرده باشد دلش می خواهد از لذتِ این بازی بی نصیب نماند و درون بطن مادرش بازیگوشی می کند و از این طرف و آن طرف ضربه های دوست داشتنی اش را نثارِ مادر می کند.

مادر کار خاصی انجام نداده و انرژی زیادی صرف نکرده ولی به راحتی در نشاط و سرزندگیِ دو فرزندش سهیم شده و شادی را به ساده ترین شکلِ ممکن به آنان هدیه کرده است.


+ گاهی فراموش می کنیم شاد بودن و شاد کردن به همین راحتی ست؛ فراموش می کنیم و به همین سادگی و به بهانه ها و توجیه های بی اساس، سرِ خودمان را شیره می مالیم و از لذتِ صرف وقت با کودکانمان محروم می شویم؛ و یادمان می رود که کودک شاد چه آینده ی روشنی در انتظارش خواهد بود!

+ یادگاری نویسی از چند سال قبل

گل شب بو

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۵ | ۱۳:۵۲ | آرا مش

درختانِ باغچه ی حیاط به تازگی هرس شده اند و مقداری از برگ ها و شاخه ها زمینِ حیاط را فرش کرده اند، گهگاه بادِ خنکی می وزد ولی انگار نه انگار وسط زمستان است!

جارو به دست می شود تا صفایی به حیاط دهد، کودکش هم پا به پای او جارو بدست می گیرد و شاخه ها و برگ های خشک را جمع می کند؛ چقدر ذوقزده است!

وسطِ باغچه ی کوچک، گلِ شب بویی که سال گذشته کاشته شده، قد عَلَم کرده و میان این همه گیاه و بوته که جز شاخه هایی بی برگ و بار چیزی از آنها باقی نمانده، خودنمایی می کند! گل های کوچک ارغوانی رنگش با آن جلا و زیبایی مثال زدنی شان، میان باغچه ی بی رنگ و زمستانزده، به آدمی نشاط می بخشد...                     

از بس بلند شده و قد کشیده، قامت خم کرده و شبیه یک گیاه رَوَنده شده است! نمی تواند از آن بگذرد و قامت خمیده اش را نادیده بگیرد و این میراث پدری اش که در رگ هایش جاری است و نمی گذارد بی تفاوت به باغ و باغچه و رسیدگی به گل ها باشد (گرچه این روزها گرفتاری های زندگی باعث شده کمتر به سمت این دست علایقش سوق پیدا کند!) او را وادار می کند که از میان چوب های هرس شده ی درختانِ باغچه، یکی را که می تواند تکیه گاهِ قامتِ خمیده ی گل شب بو باشد، برگزیند و آنرا کنارِ ساقه ی شب بو در خاک فرو کند؛ حالا می ماند بستن ساقه ی خمیده ی شب بو به تکیه گاهش! درحال بستن، مدام قربان صدقه اش می رود و کم کم به مددِ چوبِ تکیه گاه، قامتش برافراشته می شود.

حیاط تمیز و عاری از برگ ها و شاخه ها شده، کودکش حسابی در حیاط بازی کرده و انرژی اش تخلیه شده و احساس کنجکاوی اش با زیر و رو کردن شاخ و برگها ارضاء شده، خودش دل به علاقه ای داده که میراث پدری و ریشه در کودکی هایش دارد...

در این میان گل شب بو نیز بی نصیب نبوده، اکنون قامت ِ خمیده اش برافراشته شده و انگار با آن گل های کوچک خوشرنگش از پشت پنجره به رویَش می خندد، بوی خورشت کرفس در فضای خانه پیچیده و مشامش را پر کرده است و زندگی به همین سادگی زیباست آری به همین سادگی...                                           

  


+ ما هم میتوانیم در سرمای زمستانِ زندگی، تکیه گاهی باشیم برای قامت خمیده ای که اگر قد علم کند و قامت افراشته سازد بیشک می تواند زمستان بی بار را به بهاری وصف ناشدنی بدل کند...

 

+ یادگاری نویسی از چند سال پیش

خاطره ی بی قراری آن روز...

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱۳ | ۱۲:۵۰ | آرا مش

سلام سردار

بگذارید این بار من خاطره ی روز آسمانی شدنتان را بازگویم؛

روز جمعه 13 دی ماه 98 بود؛ از چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آن روز به شهر مقدس قم برای زیارت برویم و دلهای مکدّرمان را جلا بخشیم...

وسایل را از شب قبل آماده کرده بودم. صبح از خواب برخاستم و مشغول تدارک صبحانه شدم. همسر و بچه ها هنوز خواب بودند، طبق عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم، صدایش کم بود و من هم بی توجه به آن، سرگرم کارهایم شدم. در خیالات خودم لیست سفر یکروزه مان را چک می کردم و موارد را تیک می زدم که نوار مشکی رنگ، گوشه ی صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم یعنی امروز چه مناسبتی دارد؟ خودم جوابِ خودم را دادم که این نوار مشکی رنگ فقط برای اتفاقات ناگوار پیش بینی نشده آن گوشه جاخوش می کند نه مناسبت های مذهبی خاص!

همه ی این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم گذشتند و ولوله ای در دلم به پا شد. دست از کار کشیده بودم و پشت پیشخوان آشپزخانه، چشمِ تار از اشکم را دوخته بودم به صفحه ی تلویزیون. نمی خواستم باورش کنم ولی چشمانم که زیرنویس ها را بی اختیار دنبال می کردند تمام تلاششان این بود که واقعیت تلخی را به من بقبولانند ولی باور این واقعیت بی اندازه برایم سخت بود.

آن روز عازم قم شدیم؛ گرچه کاممان تلخ، حالمان گرفته و دلهایمان شکسته بود ولی وقتی به نیابت از روح بلند آسمانی تان، بانو را زیارت کردیم، کمی آرامتر شدیم...

بچه هایم در سنی نبودند که شما را بشناسند و درک حال و احوالمان برایشان سخت بود؛ ولی پس از شهادتتان خوب در دلشان جا کردید؛

فرزند بزرگترم این روزها ترجیح می دهد که پس زمینه ی کلاس آنلاینش تصویر خندانی از شما در فراز آسمان باشد و فرزند کوچکترم وقتی تصویرتان را می بیند طوری "حاج قاسم" را ادا می کند که گویی سالهاست با شما آشناست...

روزهای خوب کودکی

+ ۱۳۹۸/۸/۱۸ | ۱۸:۰۸ | آرا مش

چه حس خوبی است گاهی به یاد بیاوری روزهای خوب کودکی ات را و هم نوا با دختر کوچولوی درونت بخوانی سطر به سطر کتاب زندگی ات را، آن فصل شیرین کودکی...

زود باش! شماره ی صفحه اش را از روی فهرستِ مطالبِ ابتدای کتاب پیدا کن شاید هم آنقدر به سراغش رفته ای که شماره ی صفحه را از بَری! که در این صورت خوشا به احوالت...

مستقیم برو مابین آن صفحاتِ جذاب کتابِ زندگیت و بگرد به دنبال گمشده ات، آری شادی و نشاط و هیاهویی را می گویم که این روزها شاید ناخواسته کمرنگ شده یا به دست فراموشی سپرده ای؛

به دنبال دخترکِ کودکی هایت هم قدم شو، دست در دستش صفحات را ورق بزن، بخوان و لذت ببر؛

او یا دخترکی کم حرف و تودار است یا دخترکی جسور و بی پروا بهرحال یقین بدان گمشده ات را با او می توانی بیابی؛

نگاه کن! شاید گمشده ات لابلای گیسوان بافته شده اش باشد، یا در گلسرهای رنگینی که بر مشکیِ گیسوانش خودنمایی می کنند یا لابلای چین های دامن پلیسه یا کفش های سفید نوی عیدش وقتی که خوشحال از داشتن شان این سو و آن سو می دود؛

شاید لابلای گلبرگ های خوشرنگ گل هایی باشد که یواشکی از ساقه چیده است، با وجودی که می داند و بارها شنیده که "گل بر روی ساقه اش زیباست" ولی توی گوشش نمی رود که نمی رود!! و باز وقتی گلی تازه و باطراوت بر شاخه می بیند دلش غنج می رود برای چیدنش؛ گاهی گلبرگها را میان گیسوانش جاسازی می کند و گاهی آنها را میان دفترچه خاطرات می خشکاند!!

یادت می آید دخترک چقدر لِی لِی کنان حیاط خانه را متر کرده؟! ببین گمشده ات بین خطوط گچیِ لِی لِی نقش بسته بر زمینِ حیاط نیست؟!

آنطرف تر دیوارهایی را ببین که روزی دخترک پشت آنها قایم باشک بازی کرده و وقتی موفق شده که بازی را ببرد از ته دل خندیده، شاید گمشده ات را پشت آن دیوارها بیابی!

باغچه را زیر و رو کن، لابلای خاک هایی که دخترک با آنها بازی کرده و شاید هم روزی گنج هایش را در آن مدفون کرده، یا لابلای گل های رز رنگ به رنگی را ببین که تیغ هایشان بارها و بارها انگشتان ظریف دخترک را گزیده ولی او خم به ابرو نیاورده و ذره ای از علاقه اش به گل رز نکاسته؛

ببین گمشده ات شاید زیر آن درخت شاه توت باشد، همان که وقتی شاه توت هایش می رسیدند و دخترک زیر درخت می ایستاد بارانِ سرخ رنگی به رویش می بارید و زمین از شاه توت های رسیده و آبدار سرخ می شد؛

کمی صبر کن، نفس بکش، عطر گل یخ مشامت را نوازش می دهد نه؟! همان گل یخی که زردیِ گلهای ریزش میان باغچه ی خشکِ زمستانزده پیش چشمان دخترک جلوه گری می کرد و عطر بهارگونه و مثال زدنی اش وسط سرمای استخوان سوز مستش میکرد، لابلای شاخه های پرگلش را ببین شاید گمشده ات آنجا باشد؛

گمشده ات همین هاست باور کن! همین ها که آنقدر از آنها یاد نکرده ای که در روزمرگی های این روزهایت به سادگی فراموششان کردی، همین ها که لطافتشان در صفحاتِ زمخت روزگار گم شده است، همین ها که نوای روحنوازشان در آلودگی صوتیِ این روزگار محکوم به سکوتی دلخراش شده است؛

هیس نگاه کن انگار دخترکِ کودکی هایت مابین صفحاتِ کتاب از خستگی به خواب رفته است، به آرامی چراغ را خاموش کن و پتوی نرمش را رویش بکش یک وقت سرما نخورد. کودکی هایت را رها کن و با نشاط و انرژی که از این سفر کوتاه به بند بند وجودت رسوخ کرده، زندگی را ادامه بده...

 

+ یادگاری هایی از روزگار خوب کودکی

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...