دوست دارد فقط و فقط از آرامش بگوید؛ دوست دارد تنها مایه ی آرامش باشد و بس نامش هم انگار همین است: آرامش!

ولی گاهی در گیرودار دلمشغولی ها و گرفتاری های ریز و درشتش، درست وسط بی حوصلگی ها و غرغرهای درونی اش که یا مجالی برای برون ریزی شان ندارد یا اساساً بلد نیست که چطور بیرونشان بریزد...

خبرهایی امیدبخش شاید مثلا برآورده شدن آرزویی یا باز شدن گرهی از کسی که حتی تابحال او را ندیده، انگار که ته ته قلبش را قلقلک می دهد، ریز ریز می خندد و از آن همه افکار و گرفتاری ریز و درشتِ دغدغه آور رها می شود، پر و بال می گیرد در آسمان امید و آرامشی که بیشک از آنِ اوست فقط کمی از آن فاصله گرفته است...

 

+ درست است که گاهی روزگار آنطوری که تو می خواهی پیش نمی رود، ملالی نباشدت... تو با روزگار همراه شو و بگذر... همین