حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

کشون‌کشون رفتنِ اسفند

+ ۱۴۰۰/۱۲/۲۱ | ۱۷:۲۴ | آرا مش

زندگی می‌کنم و همین‌طوری گاهی آهسته و پیوسته و بی‌خیال و گاهی هم مثل فرفره‌ای که دیوونه‌وار دور خودش می‌چرخه، لحظات رو می‌گذرونم...

امسال دیرتر از هر سال استارتِ خونه‌تکونی رو زدم و بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها و برق روی کاشی آشپزخونه، دیرتر از هرسال مشام و دیدگانم رو نوازش کرد :) 

خیلی کار مونده اما منِ ریلکس درونم بسیار بسیار به منِ حساس و همه‌چی‌تمومِ درونم غالبه و اصلاً به خودم سخت نمی‌گیرم و همین‌جوری خجسته‌وار ادامه میدم و کشون‌کشون رفتنِ اسفند رو به تماشا می‌نشینم و از گذران لحظه‌هام اونجوری که حالم باهاشون خوبه لذت می‌برم...

وسطای زندگی کردن شاید لکه‌های جای دست بچه‌ها روی دیوار رو هم تمیز کنم...

وسطای زندگی کردن شاید یه تغییر دکوراسیون ریز به‌طوری که فقط خودم متوجهش بشم توی آشپزخونه‌ام و به اقلام چیده شده روی کابینتم بدم، چون به شدت به انرژی گرفتن از جابجایی‌های کوچیک و ایجاد تنوع معتقدم (حتی شده درحد جابجایی ظرف قند و شکر و چای!)...

وسطای زندگی کردن شاید نردبون قرمزه رو بیارم و برم روی بالاترین پله‌اش و آروم پرده‌ها رو دربیارم، گیره‌هاشون رو جدا کنم و بسپرمشون به ماشین لباسشویی تا توی دور زدن‌ها، سرشون گیج بره و دود و گردوغبار رو رها کنن و براق و تمیز و نرم و خوشبو بیان روی دوشم بالای نردبون و روی گیره‌ها آویزون بشن و زیبایی اتاق کوچیک رو صدچندان کنن...

وسطای زندگی کردن شاید نگاهم بیفته به مبل‌هایی که نیاز به تعمیر دارن و وسایلی که دیگه عمرشون رو کردن و خیلی زودتر از اینها باید تعویض میشدن اما نگاهم رو ازشون میگیرم چون اینجا اونجایی نیست که حواس و آگاهی من باید روش متمرکز بشه، نه! من دارم زندگی می‌کنم و اون وسطا به کارهایی می‌رسم که حالم رو خوب می‌کنن بدون اینکه از خودم انتظار زیادی داشته باشم یا بدون اینکه نداشتن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها رو برای خودم بولد کنم. اینه که حالم خوبه و خوب می‌مونه ان‌شاءالله :) 


+ زیاده عرضی نیست فقط اینکه کشون‌کشون رفتنِ اسفند زیبا رو به تماشا بنشینید، زندگی کنید، اون وسطا یه کارایی هم بکنید برای استقبال از بهار زندگی‌تون، همین... حالتون خوب :)

قاب لحظه‌ها

+ ۱۴۰۰/۱۲/۷ | ۰۹:۴۰ | آرا مش

این روزها که روزم از ۶ - ۵.۵ صبح شروع میشه احساس خیلی خیلی خوبی دارم و تا حدود ۱۱.۵ شب که دیگه انگار دکمه‌ی آفَم رو می‌زنن، سعی می‌کنم با حال خوب به زندگی ادامه بدم، هرچند گهگاه طوفانی بیاد و باد سردی وجودم رو بلرزونه اما لحظاتم درست مثل این انوار خورشید هست که صبح وقتی کنار پنجره رفتم، ندیدمشون اما بعد توی قابی که ازش ثبت کردم، خودشو بهم نشون داد (پایین و گوشه‌ی سمت چپ)

منم شاید توجه نکنم و از کنار لحظات بگذرم اما مطمئناً قابی که از این لحظه‌ها و این روزها به جا می‌مونه، مسبب زیبایی‌های زیادی میشه...

مطمئنم حواست بهم هست و نمی‌ذاری با بی‌توجه بودنم بیش از این توفیق شکرگزاری رو از خودم سلب کنم... 


+ ممنونم که هستی، با اینکه وجه اشتراک کمی باهم داریم، گاهی دنیاهامون، زمین تا آسمون باهم فرق داره، گاهی حرف همدیگرو نمی‌فهمیم و گاهی جوری رفتار می‌کنیم که اون‌یکی براش سوءتفاهم پیش میاد اما هنوزم می‌تونیم اوقات خوبی رو باهم بگذرونیم، هنوزم می‌تونیم با مهربونی، حال خوب بهم هدیه بدیم و موقع خداحافظی همدیگرو در آغوش بگیریم و از اینکه باهم بودیم خاطره‌ی خوبی در ذهنمون ثبت کنیم؛ مثل همین دو روز گذشته... آره ما باهم فرق داریم مامان، خیلی خیلی زیاد، اما مطمئناً چیزای زیادی از تو توی وجودمه چه مثبت و چه منفی... دوسِت دارم و شادی و دلخوش بودنت آرزومه... 

+ هر سال این موقع‌ها به طور اساسی استارتِ خونه‌تکونی زده می‌شد، زیادم نمی‌شده روی کمک از جانب آقای یار حساب باز کنم و خودم تنهایی آهسته و پیوسته پیش می‌رفتم چون از بدوبدوهای دقیقه نودی هم بیزارم، اما امسال سرم شلوغه و هنوز نشده و فقط اندکی در این زمینه پیش رفتم، شاید مهم‌ها رو انجام دادم اون آخرا و از غیرضروری‌ها فاکتور گرفتم تا بعد ببینم چی میشه، شایدم فرصت کردم و همه رو انجام دادم... اشکالی نداره اینم روزگار این روزهای منه که با آغوش باز پذیرفتمش :))

سختی‌هایی که توش آرامش موج می‌زنه

+ ۱۴۰۰/۱۲/۲ | ۱۵:۰۲ | آرا مش

لحظه‌شمار اومدنت می‌شینم؛ ساعتای زیادی می‌گذره تا بیای؛ سخته، خیلی سخت اما چه عیبی داره؟! من مدت‌ها بود منتظرِ «منتظرت موندن» نشسته‌ بودم، منتظر همین سختی‌هایی که توش آرامش موج می‌زنه، منتظری بودم که حتی یه لحظه ناامید و خسته نشد، لِه بود و جون نداشت اما ادامه داد، حالا که دارم زندگی‌اش می‌کنم چی می‌تونه از این برام دلپذیرتر باشه؟!

بدرخشی توی مسیر جدیدی که سلانه سلانه توش قدم گذاشتی، یار...


+ شاید کسی کلمات بی‌سرو‌تهم رو نفهمه اما این کلمه‌ها هم بیشتر از این ازشون برنمیاد! کی می‌دونه چی بهم گذشته، کجا بودم و حالا کجام؟! قصه‌ی هفتاد مَن کاغذه!!!

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...