حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

همسفرِ یک سفرنامه (1)

+ ۱۴۰۰/۲/۳۰ | ۱۵:۵۳ | آرا مش

چند سالی میشه که کتاب نسبتاً قطور «سفرنامه برادران امیدوار - نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی» توی کتابخونه مون سُکنا گزیده...

تاحالا فرصتی پیش نیومده بود که به دست بگیرمش؛ دو سه روزه که عزمم رو جزم کردم که بالاخره شروعش کنم و به دورِ باطلِ "با حسرت تماشا کردنش و پرسیدن از خودم که بانو پس کِی شروع به خوندنش می کنی؟!" پایان بدم...

همون اول که جلد رو ورق زدم با دیدن نقشه ی همه ی قاره ها کنار هم و فلش هایی که مسیر جهانگردی این دو برادر رو نشون میداد - در زمانی که امکانات سفر قابل مقایسه با جهان امروز نبوده - حیرت کردم!

حالا میخوام اینجا گزیده ای از چیزهایی که میخونم رو به مرور و خلاصه وار ثبت کنم، باشد که بعدها بیام به سراغش و دوباره از خوندنشون لذت ببرم... 

شروع گزیده نوشتِ من از این سفرنامه مهیج و حیرت انگیز

این قسمت : دوران کودکی

در ادامه مطلب

continue

تکرار مکرّرات

+ ۱۴۰۰/۲/۲۹ | ۱۸:۲۴ | آرا مش

هر چند وقت یکبار این پست رو برای خودت مرور کن بانو...

تکرار مکرّرات همیشه هم بد نیست...

درخت بید سر به زیر

+ ۱۴۰۰/۲/۲۸ | ۱۳:۱۳ | آرا مش

کنار آبگیر

نزدیک آن درخت بیدِ سر به زیر

روی نیمکت چوبیِ همیشگی

به زیر گیسوانِ بید که گویی آب نقره گون را نوازش می کنند

برای نیلوفرهای آبی و برای تو

رشته های شعرگونه ی بی سَروتَه م را بهم می بافم

می بافم و می بافم...

و به افق چشم می دوزم

زمزمه هایت در گوشم طنین می اندازد

"بازهم این رشته ها را بهم بباف؛ حالم را خوب میکند!"

و من این بار

کنار آبگیر

نزدیک آن درخت بیدِ سر به زیر

روی نیمکت چوبیِ همیشگی

فقط برای "تو"
رشته های شعرگونه ی بی سَروتَه م را بهم می بافم...

 

+ شعر از خودم

 

 

آسمانی خالی از ابرهای کینه

+ ۱۴۰۰/۲/۲۶ | ۱۵:۰۰ | آرا مش

حرف هایی شنید که انتظار شنیدنش حداقل از او نمی رفت، دلش شکسته بود و خشمگین...

هزاران هزار گفتگوی ذهنی با خودش و هزاران سوالِ بی جواب را نیمه تمام رها کرد، اشک های پنهانی اش را نادیده گرفت...

نباید آسمان قلبش تیره می شد از ابرهای کینه، نه، نباید می گذاشت...

وقتی اولین بار بعد از آن حرف های نشنیدنی، او را دید، به رویش خندید؛ گویی فراموشی گرفته بود و هیچ چیز در خاطرش نمانده بود...

دوباره همه چیز برگشته بود سر جای اولش، دیگر هیچ نقطه ی تیره رنگی بر آسمان قلبش نبود...

اگر با عصبانیت فریاد می زد و چرا چرا می کرد یا با کینه و دشمنی می خواست درستیِ خود را اثبات کند، بی شک این وسط دوباره دلی می شکست یا دل خودش یا دل او؛ اویی که برایش خیلی عزیز است، اویی که کوچکتر است و هنوز نیاز دارد بیشتر بیاموزد، اویی که خواهر است و باید هوایش را داشت...

پس صبر می کند و در زمانی بهتر آموختنی ها را به او می آموزد تا دوباره آسمان قلبش را بارانی نکند...

لبخند بزن

+ ۱۴۰۰/۲/۲۴ | ۱۵:۰۲ | آرا مش

دلت را می شکنند...

قضاوتت می کنند...

کلامت را نمی فهمند...

نگاهِ پر از معنایت را جور دیگر معنا می کنند...

خیالی نباشدت بانو...

تو به دست نوازشگر آفتاب که صورتت را می نوازد دلگرم شو و لبخند بزن...

تو به روییدن جوانه ی کوچکی بر گیاهِ گلدانت ذوقی کودکانه کن و لبخند بزن...

تو به نگاه کبوتری که خرده نان های لب پنجره ات را برمی چیند و گویی در دلش دعایت می کند، دلخوش باش و لبخند بزن...

دلشکستن ها، قضاوت ها، نفهمیدن ها و کج فهمی هایشان را رها کن...

این دور باطل را می زنند بخواهی یا نخواهی...

بگذار و بگذر...

تو زندگی کن و لبخند بزن...

 

جوانه مهربانی

+ ۱۴۰۰/۲/۲۰ | ۱۶:۴۹ | آرا مش

دستانت را به من بده
من رسم مهربانی را همین دیروز از بر کردم
هنوز یادم مانده
نکند زمانه از یادم ببرد
اما نه...
قلب من و قلب تو
جای مهری ابدی ست
دستانت را به من بده
تا نگاه بارانی ات 
رنگین کمان امید را به قاب چشمانم آورد
زیر این باران

پشت به دیوارهای تنهایی
کنار شمشادهای پر زِ شنبم
جوانه میزنیم

 

 

 

+ شعر از خودم

 

پل های پشتِ سر

+ ۱۴۰۰/۲/۱۹ | ۱۰:۰۵ | آرا مش

گاهی گمان می کنیم همه پل های پشت سرمان را ویران کرده ایم؛

حتی جرأت نداریم سربرگردانیم و به دنبال پلی بگردیم؛

نه به پشت سر... آری به پیشِ رو... می شود شعار روز و شبمان؛

غافل از اینکه بعضی از پل ها ضد زلزله بوده اند!!

 

 

 

+ به قلم خودم

صِیقل

+ ۱۴۰۰/۲/۱۲ | ۱۵:۱۲ | آرا مش

بوی ناخوشایند جوشیدن سرکه همه جای خانه را پر کرده بود...

سرکه و آب داخل کتری روی گاز درحال جوشیدن بودند تا کتری از رسوبات پاک شود...

کمی بعد کتری را داخل سینک ظرفشویی خالی کرد و با سیم افتاد به جان بدنه کتری که حسابی چرب شده بود...

وقتی آب جرم ها و چربی ها را زدود، استیلِ بدنه کتری برق افتاده بود، تصویر خودش را در آن دید...

کتری استیلِ روگازی خیلی راحت صِیقل پیدا کرد و آینه شد...

اما مپندار که تو به این راحتی ها صِیقلی و آینه وار می شوی...

 

 

+ این شب ها را قدر بدان و روحت را با سرکه بجوشان و با سیم بیفت به جانش، سخت است و آسان بدست نمی آید ولی به نتیجه اش قطعاً می ارزد!

همزیستی نامسالمت آمیز!

+ ۱۴۰۰/۲/۸ | ۱۳:۰۶ | آرا مش

زمین و زمان دست به دست هم داده اند، کمتر چیزهایی در این سال های گذشته سر جای خود بوده اند؛ هر گِرهی که باز شد، گِره بعدی از آن پُشت مُشت ها سربرآورد و خودی نشان داد و با بی انصافی تمام حتی نگذاشت عرق بر پیشانی خشک شود!

مشکلات ریز و درشت آمدند و رفتند، انگار مهمانی گرفته بودند، مهمانی ای که میزبان، دعوت گیرنده نبوده و خودِ مهمانان خودشان را دعوت گرفته بودند، مهمانی شلوغ پلوغی شد از مشکلات اقتصادی و اجتماعی و ارتباط با عزیزانش؛

گریه آمد، اشک آمد، ناامیدی آمد، حسرت و افسوس آمدند، خشم آمد، تنهایی و ترس آمدند، ولی مانا نبودند، نماندند و فقط سرک کشیدند که مثلاً بگویند ما هم هستیم، بگویند ما هم آمدیم، نکند ما را فراموش کنی تا قدر روزگار بدونِ ما را بدانی!

هربار که مشکلی پیش آمد نزدیک بود بشکند ولی اجازه نداشت، مغزش این فرمان را به کل رد می کرد و دلش هم که گوش به فرمانِ مغزش بود، اطاعت می کرد. کرونا هم که در این میدان وارد شد دیگر نور علی نور شده بود، نمی دانست به فکر مشکلات ریز و درشتش باشد یا ترس از آینده ی مبهمی که این بیماری ناخوشایند پیش رویش ترسیم کرده بود.

باید پیروز این میدان می شد، باید به خودش ثابت می کرد که می تواند، باید باز هم این روش قدیمی اش را در رهایی از ناملایمات زندگی بکار می گرفت و می سنجید، آن روش این بود که هر وقت ذهنش درگیر مشکلی می شد به سادگی خود را می زد به آن راه و به زندگی روزمره ی خود ادامه می داد و سعی می کرد دیگر فکر نکند و ذهنش را از هرچه افکار بد و منفی بافی ها خالی کند، البته بودند زمان هایی که مکالمات ذهنی آشفته اش می کردند و نمی توانست رهایی یابد ولی مواقع بسیاری هم زورش به این افکار منفی و مکالمات یکطرفه ی ذهنی می چربید و خودش را خلاص می کرد.

موفق هم شد، مشکلات زیر پوستی به زندگیشان ادامه می دادند و هرزگاهی هم قدرت نمایی می کردند شاید اسمش را بشود گذاشت "همزیستی نامسالمت آمیز!!!" به وجود یکدیگر خو گرفتند ولی او قوی تر از آنها زندگی را اداره می کرد و نگذاشته بود که بشکنندش.

جمله ی نمکین

+ ۱۴۰۰/۲/۵ | ۱۴:۵۰ | آرا مش

دم دمای غروب و نزدیک افطار است...

صدای بچه ها که با پدر همبازی شده اند فضای خانه را پر کرده...

در این روزگار کرونایی که کلاً بچه ها خانه نشین شده اند، بدو بدوها و بپر بپرها و انرژی های مضاعفشان بجای مدرسه و پارک و مهمانی و کنار همبازی هایشان، در خانه تخلیه می شود و چه همسایه های خوبی اند آن پایینی ها که درک می کنند و هیچ نمی گویند؛ البته که ما هم اهل مراعاتیم و به ساعت های حساسِ شبانه روز توجه می کنیم و این توجه را به بچه ها هم آموخته ایم...

داشتم می گفتم، بچه ها با پدر همبازی و فضای خانه پر از سروصدا شده است...

بانو در حین آماده سازی مخلّفات افطار، تماشایشان می کند و صدای خنده هایشان، لبخند را مهمان صورتش می کند...

کمی بعد، پدر که از این بدو بدوها خسته شده و به اصطلاح "روزه او را برده است" می ایستد تا نفسی تازه کند...

جمله ای شنیده می شود از زبانِ شیرین کوچیکتره : "خسته شدی؟ الان چشمات مشکی می بینه؟!" *

کمی بعد همه زده اند زیر خنده از این جمله ی نمکین از زبانِ شیرین آن کوچیکتره...

 

* چشمات سیاهی میره!!!

خطوط سینوسی، خطوط موازی

+ ۱۴۰۰/۲/۱ | ۱۸:۳۷ | آرا مش

در گذر زندگی، گاه های کوتاهی خطوط حرکات من و تو به شکل سینوسی است...

گاهی من آن بالا بالاهایم و تو کوتاه میایی...

گاهی هم برعکس...

و اینگونه زندگی می گذرد و خیلی زود می رسیم به حرکات موازی گونه ی کشدارمان...


+ اگر هردو آن بالا در قله بمانیم و کوتاه نیاییم چه کسی متوجه فتح قله توسط ما می شود؟!!

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...