حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

شبِ یازدهمینش

+ ۱۴۰۰/۶/۳۱ | ۲۲:۱۳ | آرا مش

تو بگو سال‌ها...

اصلاً بگو قرن‌ها...

زمان هرچقدر که دلش می‌خواهد عددش را بالاتر ببرد...

نه ازمُدافتاده می‌شود و نه کهنه...

که هر روز قیمتی‌تر می‌شود...

درست مانند گنجی زیرخاکی و عتیقه...

این است حکایت عشق...


+ سالگردها چیزی جز بهانه نیستند؛ فقط برای آنکه به یاد آوری روزهایی به‌یادماندنی را وگرنه چه فرق می‌کند در این روزِ بخصوص چه کار کرده‌ای، چگونه جشن گرفته‌ای و چه هدیه‌ای رد و بدل کرده‌ای؛ آن چیزی که باید وجود داشته باشد بدون اینها هم محفوظ سر جای خود می‌ماند... یادم نمی‌رود که من این درس را سرِ کلاس خودت مشق کرده‌ام و حالا خود یک‌پا استادم :)) اصلاً تو استاد درس عشق بودی به من... من کجا راه و رسم عاشقی بلد بودم؟! تو یادم دادی؛ درست مثل طفلی نوپا که قدم به قدم دستانش را می‌گیرند و هوایش را دارند تا راه رفتن بیاموزد...

یک «دوستت دارمِ» خالی

+ ۱۴۰۰/۶/۳۰ | ۲۳:۵۰ | آرا مش

وقتی نیستی و ناگهان با پیام پر از مهرت حتی به قاعده‌ی یک «دوستت دارمِ» خالی غافلگیرم می‌کنی، مگر می‌توانم بوی عنبری که باد به مشامم رسانده را تا عمق جانم احساس نکنم...

حالا رایحه‌ات فضای ذهنم را عطرآگین کرده است و نشسته‌ام به شمارش روزها و لحظه‌ها...

همسفرِ یک سفرنامه (15)

+ ۱۴۰۰/۶/۳۰ | ۱۵:۰۱ | آرا مش

پیش‌نویسِ این پست‌ از سری پست‌های سفرنامه‌ای، مدتی در آرشیو خاک می‌خورد، گردگیری کرده و منتشرش کردم :))

خلاصه سفرنامه‌ی برادارن عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی 

این قسمت : شگفتی‌ها و عجایب بومیان استرالیا

آنچه گذشت :

برادران امیدوار نزدیک به ۷۰ سال پیش با امکانات ناقصِ آن زمان دست به سفری پژوهشگرانه به دور دنیا زدند. با اینکه هر قسمت از خلاصه‌هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می‌نویسم، در ادامه‌ی قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت‌های قبلی مربوط به گزیده‌نوشتِ من از سفرنامه‌ی مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته‌بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را می‌گذارم‌: 

قسمت چهاردهم (به سوی استرالیا) در اینجا و قسمت پانزدهم (شگفتی‌ها و عجایب بومیان استرالیا) در ادامه مطلب👇

continue

هرروز قصه‌ای متفاوت...

+ ۱۴۰۰/۶/۲۸ | ۱۵:۴۸ | آرا مش

روزی:

با بچه ها بیرون رفتم برای گردش سه نفری‌مان در اطراف خانه، اما برخلاف همیشه که چشم و گوشم پر می‌شد از کشف‌های جدید، این‌بار به هر سو که نگریستم هیچ‌چیز جدیدی برای کشف نیافتم...

فکر کردم همیشه هم نباید چیزهای جدید و نویی برای کشف کردن در اطرافم بیابم... چشم و گوشم را تیز کردم اما تنها برای دیدن و شنیدن در محیطی غیر از چهاردیواری خانه، همین! شاید این‌بار هزاران دیدنی و شنیدنی تکراری و نه جدید و بدیع در انتظارم باشند... اما گاهی دلت برای همه‌ی آن تکرارها هم تنگ می‌شود و برای همه‌ی تکراری‌ها، نه؟!

گاهی هم هیچ‌چیز نباید کشف کرد، فقط باید خستگی را از تن زدود و به جایی نامعلوم در افقی که رفته رفته سرخ‌رنگ می‌شود خیره ماند و دم نزد... آن روز این برایم بهتر بود و حالم را خوب کرد...

روزی دیگر:

خانمی کنار من نشسته و مثل من فرزندش را برای دوچرخه‌سواری آورده... هرزگاهی نگاهش می‌کنم تا شاید تلاقی نگاهمان آغاز حرف‌هایی همدلانه و دوستانه شود؛ آخر گاهی آدم پر می‌شود از حرف‌هایی که لازمه‌ی خالی شدنش گوش یک دوستِ خوب است و بس! چیزی که کمتر در دنیای واقعی‌ام یافته‌ام... ‌‌‌‌

ماسکم نمی‌گذارد لبخندم را ببیند... لابد با خودش می‌اندیشد که چقدر نگاهش می‌کنم! نمی‌داند قصدم باز کردن سرِ صحبت و گفتگویی کوتاه است که حوصله‌ هر دومان را سر جایش آورد! واژه‌ها هم سر لج با من دارند و برای شروع ارتباط به ذهنم هجوم نمی‌آورند و هردو در سکوت تماشاگر بچه‌هایمان نشسته‌ایم...

روزی دیگرتر:

هوا تاریک شده و نگاهم را دوخته‌ام به پنجره‌ها... آنها عادت دارند به هنگام تاریک شدن هوا اندکی پس از غروب یکی یکی نور بپاشند به بیرون... ساختمان‌ها را که نگاه می‌کنم، پنجره‌های بسیاری را می‌بینم که خیلی نورانی‌اند؛ تعدادی هم کم نورند ولی روشن‌اند و تعدادی را هم خاموش و در تاریکی مطلق می‌یابم.

پشت این پنجره‌های پر از نور و روشنایی هنوز عشق جاریست؛ هنوز ایمان هست؛ هنوز امید موج می‌زند؛ هنوز زندگی جریان دارد؛ هنوز نگاه محبت‌آمیز رد و بدل می‌شود؛ هنوز شعر سروده می‌شود؛ هنوز موقع خواب برای بچه‌ها قصه خوانده می‌شود؛ هنوز رایحه‌ی غذا پراکنده می‌شود و پنجره‌ی باسخاوت رایحه را به بیرون می‌پاشد؛ هنوز صدای خنده و بازی بچه‌ها شنیده می‌شود؛ هنوز زنی پیش مردش درددل می‌کند و شاید بالعکس حتی اگر نجوایی عاشقانه باشد و هیچ کس جز آن‌دو نشنود...

پشت این پنجره‌ها حرف و سخن بسیار است... همه‌ی این زیبایی‌ها در کنار تلخی‌هایی مثل صدای گریه، خشم، یأس، حسرت، ترس، اضطراب، تنهایی و بی‌پناهی و هزار تلخی دیگر پشت این پنجره‌های روشن و تاریک وجود دارد و معنای زندگی همه‌ی اینها باهم است...

 

بسشه دیگه!

+ ۱۴۰۰/۶/۲۶ | ۲۱:۴۴ | آرا مش

خدای خوبم تو می‌دونی... تو می‌بینی... تو می‌شنوی...

دلش پر از سؤاله از تو... سؤالای بی‌جواب... گله داره ازت... اما من دلم رضا نمیده اینطوری فکر کنم... من پر از انرژیم، پر از امید، پر از زندگی...

یه پر از زندگی که یه تهی از زندگی رو به دنبال خود می‌کشه... من اونو سرشار از زندگی می‌خوام... پر از شور و سرزندگی همونطور که یازده سال پیش توی همچین روزایی بدوبدو می‌کردیم برای شروع یک زندگی...

خدایا بسشه دیگه... نیست؟! تو دانی و بس... دخالت نمی‌کنم... تمنا می‌کنم که صبر و توانش رو افزون کنی...


+ حالش خوب نیست و من هر روز بیشتر توی خودم مچاله می‌شوم...

مادر-معلم

+ ۱۴۰۰/۶/۲۵ | ۱۳:۱۰ | آرا مش

یک نفر گوشه‌ای نشسته، مداد رنگی‌هایش رو دورش پخش کرده و کم‌کمَک دارد رنگین‌کمان هزار رنگِ نقشِ مادر-معلمی مرا که چند ماهی رو به کمرنگی رفته بود، دوباره با شدت هرچه تمام‌تر، پررنگ می‌کند...

اندکی صبر کن و عجله نداشته باش که این نقاشی را تمام کنی...


+ انرژی‌های خوبی داره سمتم میاد از شروع سال تحصیلی... منی که عاشق سروکله زدن با کارای آموزشی‌ام... شاید هم بهتر باشه بگم تنم می‌خاره براش :/

+ دیگه وقتشه که نفس عمیقی بکشم و برای این دوی ماراتن آماده بشم!

کنار می کشم

+ ۱۴۰۰/۶/۲۲ | ۱۴:۳۵ | آرا مش

به آرامی خودم را کنار کشیده ام، اما از دور به تماشایت نشسته ام، حواسم به توست ولی می دانم حوصله ام را نداری، فهمیده ام که نباید باشم...

شاید حق داری... حتماً حق داری... کی می داند در دلت چه می گذرد؟!

گاهی اعماق غار تنهایی ات بهتر از هر سرپناهی ست...

به آرامی کنار می کشم و منتظر می مانم با آغوشی که برای تو همیشه باز است...

آوار

+ ۱۴۰۰/۶/۲۱ | ۱۱:۴۳ | آرا مش

صبور باش...

بهم ریختگی ها و آشفتگی هایت را بر سرم آوار نکن...

من این کنج خلوت بی تو نشسته ام و بی تو بودن را به سختی تاب می آورم...

تو این کنج خلوت را بر سرم آوار نکن...

هیچ کس نمی داند من آنجایم...

با بالگرد و سگ های زنده یاب به دنبالم نمی آیند...

و من زنده به گور خواهم شد...


+ درست وسط نوشتنِ این متن، پیام عذرخواهیت اکسیژنی می شود زیر آوار که به رگهایم می دود... و روزنه نور را پیدا می کنم...

امیدی که ناامید نمی شود

+ ۱۴۰۰/۶/۱۵ | ۲۱:۴۹ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پنجره ای اتفاقاً دوست داشتنی

+ ۱۴۰۰/۶/۱۳ | ۱۸:۱۵ | آرا مش

هر روز صبح با عشق پنجره بالای سینک رو باز می کنم و کنار سینک می ایستم تا به ظرف های کثیف سر و سامونی بدم...

اگر کمی از ساعت ٩ گذشته باشه، بازتابِ نور خورشید از روی سینک، چشمامو میزنه ولی دلم نمیاد ببندمش و خودمو از نسیمی که توی این روزهای شهریوریِ ناب، درست وسط تابش گرمِ خورشید، هرزگاهی صورتمو نوازش میده، محروم کنم!

گاهی وسط کف مالی ها درحالی که شیر آب بسته است ;) نگاهم رو میدوزم به تیکه ای از آسمون که از پنجره ام پیداست و من که عاشق ابرهام و فکر می کنم که اگر جزئی از طبیعت بودم شاید ابر بودم، غرق میشم توی ابرهای ریز و درشتی که یا ثابتن یا درحال سبقت گرفتن از همدیگه!

این پنجره ی بالای سینک درسته که از ایده آلم برای پنجره آشپزخونه که احتمالاً باید یه پنجره بزرگ با پرده های توری و روشن باشه که یه منظره بینظیر رو جلوی چشمام به نمایش بذاره، مقدار زیادی فاصله داره اما وقتی خوب دقت می کنم می بینم جزئیاتی داره که میتونه توی دسته ی دوست داشتنی هام قرار بگیره!

این پنجره، اونقدرها بزرگ نیست که بتونه منظره وسیعی از روبروم رو قاب بگیره اما خیلی هم کوچیک نیست و من دوستش دارم... منظره روبروش قطعاً یه جنگل سرسبز و مه آلود یا ساحل کفی دریا یا کوه های سر به فلک کشیده یا دشتی فراخ پر از گل های بنفش و صورتی نیست، حتی منظره اش یه شهر با خونه های کوچیک و بزرگ هم نیست که چراغ های یه برج بلندی اون دورها توی شب چشمک بزنن و سوسوی هواپیمایی رو با چشم دنبال کنم که داره به زمین میشینه یا به هوا بلند میشه بعد برای تک تک مسافرانش حتی از این فاصله هم کلی خیالبافی کنم یا برای سلامتی شون بی اینکه بدونم اصلاً کی هستن، دعا بخونم... نه! اینها ایده آل های منه ولی الان چیز دیگه ای روبرومه...یه چیزی که شاید ضدحال ترین چیز ممکن باشه!!

درسته... یه ساختمون چند ده متر اونطرف تر قد علم کرده و ویوی پنجره دوست داشتنیِ من رو کور کرده اما اصلاً مهم نیست، احتمالاً ساختمونِ ما هم چه ویوهای دلپذیری رو کور کرده باشه و من خبر ندارم!

اما من همون تیکه از آسمون رو می چسبم و ول نم​​​​ی کنم، من همون ابرهای بازیگوش توی همون یه تیکه از آسمون که بزور میخوان برای من خودنمایی کنن رو می چسبم و ول نمیکنم، من همون بازتابِ نور خورشید که وسط آشپزخونه ام پهن میشه و وسط گرمای کلافه کننده ی هوا سرامیک ها رو داغ میکنه ولی دلچسبه رو می چسبم و ول نمی کنم!

و هر روز صبح با عشق پنجره بالای سینک رو باز می کنم و کنار سینک می ایستم تا به ظرف های کثیف سر و سامونی بدم...


+ نبودن ها و نداشتن ها گاهی کل فکر ما را اشغال می کنند، جالبه! نیستند و نداریم شان ولی با همین نداشتنشان هم کلی فضا اشغال می کنند! درحالیکه داشته هامان گاهی به چشم نمی آیند و هیچ فضایی را در فکر و قلبمان به آنها اختصاص نمی دهیم که اگر بدهیم هر روز صبح با عشق آن پنجره کوچکِ آشپزخانه را که ویویی جز نمای یک ساختمانِ بلند بالا ندارد، باز می کنیم، به جزئیاتش دقت می کنیم و آن را می گذاریم در دسته "دوست داشتنی ها

+ یادم بماند تعمیم بدهم به کل زندگی و همه دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هایش!

آخه کی میتونه اینجا ظرف بشوره؟ شاید فقط بتونیم ظرف بشکونیم :)) از بس محوِ منظره روبرو میشیم!

دوست داشتنت + صدایی دلنشین

+ ۱۴۰۰/۶/۱۱ | ۱۲:۵۳ | آرا مش

دوست داشتنت

واژه واژه چکیدنِ شعری ست

از چشمانِ من

وقتی که تو در آن نقش می بندی...

 

دوست داشتنت

حریم امن آغوش توست

وقتی که من

از هجوم تنهایی ها،

به آن پناه می برم...

 

شاید هم دوست داشتنت

کنج خلوتم باشد بی تو

وقتی که تمام فکرم را محاصره کردی

سرانجام دست های من بالاست

و من بی هراس تسلیم می شوم...


+ شعرگونه ای از من :)

+ دوست عزیزم اقلیمای نازنین با صدای دلنشینش سورپرایزم کرد :)) کلیک

+ گاهی به همین سادگی حال یک نفرو خوب میکنیم...

در عین جوانی، پیر!

+ ۱۴۰۰/۶/۸ | ۲۳:۱۶ | آرا مش

زیر گوش بانو میگه : "پیر شدیم، پژمرده شدیم، نه؟!" و می خنده...

شاید انتظار داره تأییدی بشنوه اما بانو با خنده جواب میده : "نه عزیزم من فقط یکم سرم درد میکنه، هنوز پیر و پژمرده نشدم!" و هر دو باهم می خندند...


+ بانو می بیند، می داند، می فهمد تمام رنج های تو را... فقط دم نمی زند... به شوخی می گیرد طنزهای تلخ تو را... او صبر را یاد گرفته است و همینطور دهن کجی به رنج اجتناب ناپذیر روزگار را...

+ این نیز بگذرد...

 

 

اولین کاری که می کردم اگر...

+ ۱۴۰۰/۶/۴ | ۱۸:۵۵ | آرا مش

دارم تخیل می کنم که اگر روزی برسد که اعلام کنند : "این بیماری لعنتی ریشه کن شده و از امروز به بعد، دیگر ابتلا جدید و یا مورد فوتی بابت کرونا نخواهیم داشت؛ پس آزادید از قفس هایتان؛ بروید حالش را ببرید😄" از اولین کارهایی که می کردم چه چیز می تواند باشد؟ 

همه می دانیم که سبک زندگی هامان در این یک سال و اندی، 180 درجه دگرگون شده است و حتی فرهنگ هایی که طی سالیان یا شاید قرن ها در ما بوجود آمده بودند، کم کم رنگ باختند و گاهاً بی اهمیت جلوه کردند؛ اولش سخت بود اما رفته رفته عادت کردیم و حالا شاید حتی تصور سبک زندگیِ قبلی مان برایمان دشوار باشد اینکه چطور در پاساژ، خیابان، بازار، مسجد، مراسم مذهبی، عروسی و عزا، پارک، سینما و یا حتی منزل عزیزانمان و... خودمان و عده کثیر دیگری بدون فاصله جمع می شدیم و بی هراس، لحظه ها را می گذراندیم؟! اینکه چطور اقلام خوراکی و غیرخوراکی را همین که به منزل می رسیدند بی شستشو و بدون طی کردن سلسله مراتب در یخچال و کابینت و کمد جای می دادیم؟! یا چطور لباس هایی را که از بوی نویی شان مست می شدیم، همان اولِ کار بی شستشو بر تن می کردیم و لذت می بردیم؟! و بسیاری چطورهای دیگر که علامت سؤال و تعجب را یکجا برمی انگیزد...

حالا اگر چنین شود و روزی برسد - که باید هم برسد - که دیگر کرونا و جد و آبادش نباشند :

من شاید به عنوان اولین کار بروم نماز شکری بجای آورم؛ شاید کیکی درست کردم از آن خامه ای ها که بچه ها خیلی دوست دارند و کمی میان همسایه ها تقسیم کنم و بعد برویم به دیدار عزیزانم و محکم در آغوششان بگیرم شاید هم سرِ راه سری به آن امامزاده نزدیک زدیم همان که همیشه وقتی وارد حیاط بزرگش می شدم حس خوبی می گرفتم و مدت هاست نرفته ام؛ شاید هم بساط شام و پیک نیک را برپا کردم و برای دل بچه ها که دلشان لک زده برای پیک نیک های پارکی مان، به پارک برویم و تا پاسی از شب در پارک باشیم، پارکی شلوغ و پر رفت و آمد که بزرگتره و کوچیکتره دوست های زیادی پیدا کنند و دلی از عزا درآورند. شایدِ آخر را هم بگویم اینکه شاید مقدمات سفری را تدارک دیدم اگر قسمت باشد نزد امام رئوفمان که دلم برایش بسیار تنگ است...

خودت باید حال خوب خودتو بخوای

+ ۱۴۰۰/۶/۳ | ۱۱:۰۱ | آرا مش

یه روی سکه هم همینه که می بینیم... درد و رنج و غم و سردرگمی و ابهام... مگه غیرِ اینه؟!

ولی وقتی بپذیری راحت هم باهاش کنار میای؛ وقتی بپذیری که توش غوطه وری، دیگه تقلا نمی کنی برای بیرون اومدن چون بارها و بارها توی برهه های مختلف زندگیت دیدی و چشیدی که وقتی توی باتلاقِ گرفتاری ها و رنج ها گیر افتادی، تقلا کردن و تلاش برای حذف این حال، فقط و فقط انرژی رو تحلیل می بره و بخاطر این تحلیلِ انرژی بیشتر توش فرو میری؛ اینجوری تو دیگه حتی بعد از غم هم از چیزی لذت نخواهی برد چون همه انرژی و روح و روانت رو توی اون سختیِ طاقت فرسا از دست دادی و دیگه نایی برای حتی لذت بردن از باقی زندگیت هم نخواهی داشت... سرد میشی و بی روح...

نمیگم بی تفاوت باش، نمیگم بیخیالِ رنج خودت و اطرافیانت باش فقط میگم بپذیر که این هم روی دیگر سکه ایه که وقتی به بالا پرتابش کردی بایدِ باید پذیرفته باشی که ممکنه اون رویِ نامطلوبِ تو برات رو بشه...

اینها رو کسی داره مینویسه که نه از خوشی لبریزه و نه از غم فارغ که تا شاید نزدیک حنجره در باتلاق گره ها و گرفتاری هایی غرقه که فقط خودش میدونه و خدای خودش، ولی داره از این موقعیت لذت میبره چون میدونه باید بگذاره و بگذره؛ چون بالاخره بد و خوب میگذره و کاری ازش ساخته نیست پس باید تسلیم باشه... نه نه منظورم تسلیم به معنای بدش یعنی عدم تلاش نیست این فقط کورسوی امیدیه که به بعدش داره...

من خودم خواستم و انتخاب کردم که اون امید رو داشته باشم و ببینمش پس توی اوج غم و سختی هنوز هم حالم خوبه :)

البته گاهی هم متعجب میشما که چرا من حالم هنوز خوبه و اون سختی و غم فراگیری که هر روز و هر لحظه هم جلوی چشمامه، به من پیروز نمیشه و فکر میکنم شاید یه جای کارم ایراد داشته باشه ولی باز یه جورایی مطمئن میشم که این درسته؛ بله همین درسته که من باید توی روزهای سختی زندگیم هم توی اوج لذت باشم وگرنه توی سرخوشی ها و رهایی، لذت بردن رو که همممممه بلدیم :)

حالتان خوب :)


+ به نظر من حالِ خوب و امید رو نه توی جای جای خونه ات مثل اتاق خواب و پذیرایی و آشپزخونه، نه توی کمدِ پر از لباسهای رنگ به رنگت، نه توی یخچال و فریزرِ مملو از نعمت هات، نه توی کوچه و محله و خیابونت، نه توی شهر و کشورت، نه توی حال عزیزانت، نه توی کارتِ پُر از پولت و نه حتی توی سلامتیت که این روزها به مویی بنده، نمیشه پیدا کرد، دنبالش نگرد... ببین چه روزهایی رو گذروندی که همممشون رو داشتی و حالِ خوب نداشتی و یا برعکسش توی هرکدوم از این گزینه ها لَنگ می زدی ولی بازم بی دلیل حالت خوب بوده پس به درون خودت رجوع کن اونجاست که امید واقعی و توانایی برای بدست آوردنِ حالِ خوب وجود داره و اتفاقاً موندگار و ابدیه!

همسفرِ یک سفرنامه (14)

+ ۱۴۰۰/۶/۲ | ۰۹:۴۳ | آرا مش

خلاصه سفرنامه برادارن عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : به سوی استرالیا

آنچه گذشت :

با اینکه هر قسمت از خلاصه هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می نویسم، در ادامه قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را می گذارم : 

قسمت سیزدهم (اندونزی و سه هزار جزیره اش!) در اینجا و قسمت چهاردهم (به سوی استرالیا) در ادامه مطلب👇

continue
حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...