حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

...

+ ۱۴۰۱/۱/۳۰ | ۱۵:۱۰ | آرا مش

پیش خودم نقشه می‌کشم که فرداشب، شبِ قدر میام پیشت زار می‌زنم و التماست می‌کنم اما خیلی زود یادم میفته که من آدمِ اصرار کردن به محقق شدنِ چیزی در درگاهت نیستم... من همیشه تسلیمم و گفتم خدایا تو‌ خیر را می‌دانی و بس و من نمی‌دانم، دلمو به این خیر راضی کن، از اینهمه تقلا خسسسسسته شدم😭😭😭


+ بسیار محتاج دعایتان هستم در این شب‌های عزیز

بریم تو صف

+ ۱۴۰۱/۱/۲۸ | ۱۸:۱۵ | آرا مش

چون ظهر که کلوچه رو از مدرسه می‌آوردم، یادم رفت نون بگیرم، الان باید با دوتایی‌شون یعنی کلوچه و فندق بریم توی صف طویل نونوایی :)) 

اشکالی نداره ما که نسل صفیم، امیدوارم دو طفلان غر نزنن :))

نقشه‌ای که هرروز نقش بر آب میشه!!

+ ۱۴۰۱/۱/۲۸ | ۱۰:۰۷ | آرا مش

صبح‌ها بعد از سحر، مدت کمی شاید حدود یک‌ساعت تا بیدار کردنِ کلوچه برای رفتن به مدرسه وقت دارم و می‌خوابم؛ ساعت که زنگ می‌زنه، برخلاف میلم ناچاراً باید بلند بشم اما همون اول که چشم باز می‌کنم برای بعد از راهی کردنِ آقای یار و کلوچه به سمت محل‌کار و مدرسه، نقشه‌ می‌کشم که «ای‌ول این‌دوتا رو که بدرقه کردم میام دوباره کنار فندق می‌خوابم!»...

لقمه‌ برای کلوچه می‌گیرم و صبحانه‌شو میدم، هنوزم دلم خواب می‌خواد و نقشه‌ام برای بعد از رفتن‌شون پابرجاست. کلوچه لباساشو می‌پوشه و آقای یار هم کم‌کم دیگه آماده است و خداحافظی‌کنان راهی میشن... اما همین که درو می‌بندم تازه میفهمم که چند دقیقه‌ای از پریدنِ کامل خواب از کله‌ام گذشته و انرژی بی‌نظیر صبحگاهی توی سلول سلولِ بدنم نفوذ کرده و بنابراین نقشه‌ای که کشیده بودم به دست خودم، نقش بر آب میشه!!

میرم پرده‌ها رو کنار می‌زنم، به گلدونا آب میدم و باهاشون حرف می‌زنم، هرچند شاید کار خاصی نداشته باشم اما ترجیح میدم در آرامش و سکوت خونه هرکاری که همون‌لحظه ازش انرژی می‌گیرم رو انجام بدم و در اون لحظات قطعاً خواب گزینه‌ی خوبی برای من نیست چون دیگه اصلاً حس خواب توی چشمام نیست :))

خدایا شکرت که حال و هوای این روزها زیباست، کاری کن یادم بمونه تکرار نشدنیه...💚

کارهای عقب‌مونده

+ ۱۴۰۱/۱/۲۳ | ۱۵:۱۷ | آرا مش

یکی هم مثل من، تازه وقت کرده کارهای عقب‌مونده‌ی خونه‌تکونی رو با آرامش و طمأنینه‌ای مثال‌زدنی انجام بده (آخه اسمش هم باید برازنده‌اش باشه دیگه😁) و هرکاری رو که انجام میده، می‌شینه به شاهکار خودش نگاه می‌کنه و خسته نباشی دلاور و خداقوت پهلوون میگه :))


+ موتورم روشن شده انگار، روزی یه پست دارم می‌ذارم، از سکوت و بی‌حرفی‌های این روزام بعید بوده!!!

تناقض

+ ۱۴۰۱/۱/۲۲ | ۱۴:۱۹ | آرا مش

درنظر بعضی آدم‌ها خیلی صبور به‌نظر می‌رسم ولی فقط خودم می‌دونم اینطوریا هم که فکر می‌کنن نیست! و این تناقض در چیزی که به‌نظر می‌رسه و چیزی که واقعاً در موردم صدق می‌کنه، کمی اذیت‌کننده است...

خب آره گاهی و در بعضی شرایط واقعاً قبول دارم صبورم اما خصوصاً در مورد بچه‌ها گاهی صبرم زود از بین میره و پشیمون میشم از بحثِ بیخودی که شروع کردم و درواقع می‌شد سکوت کنم و نکردم :(

تو هستی...

+ ۱۴۰۱/۱/۲۱ | ۱۱:۰۹ | آرا مش

تو هستی... گاهی می‌بینمت... 

وقتی اشعه‌ی خورشید صبح‌ها پهن میشه کف اتاق و وقتی لم میدم روی مبل، صورتم رو نوازش می‌کنه، وقتی نور آفتاب از توی سینک ظرفشویی منعکس میشه و چشمام رو می‌زنه و مجبورم برخلاف میلم موقع ظرف شستن، پنجره‌ی بالای سینک رو ببندم و اینجور مواقع از نور پشت پرده لذت می‌برم... تو حضور داری توی همین حس خوب...

وقتی پنجره رو باز می‌کنم، آسمون از لابلای ساختمونا جلوه‌گری می‌کنه برام و چشمم فقط همون تیکه رو قاب می‌گیره و باقی مناظرِ بی‌روح و کدر مربوط به ساختمونا رو ندید می‌گیره... تو حضور داری توی همین قاب چشم...

این روزا، هوای دلپذیری رو تجربه می‌کنم که گرما و سرماش قاطی میشه و نمی‌دونم از سرمای زیرپوستی صبحگاهی کیفور بشم یا گرمای دم ظهرش رو به‌زحمت تاب بیارم... تو حضور داری توی همین هوای ناب...

وقت سحر بدوبدو برای اینکه نکنه وقت تنگ بشه، میام پیچ رادیو رو می‌پیچونم و صدا رو کم می‌کنم و زمزمه‌های برنامه‌ی سحر، روحم رو تازه می‌کنه و بعدش میرم سروقت آقای یار و تنگ بودن وقت رو گوشزد می‌کنم و میام پای سفره منتظرش... تو حضور داری توی تک‌تک این لحظات که از دل تیرگی شب پیوند می‌خورم با روشنی روز و دلم پای سجاده آروم می‌گیره...

موقع خوندن دعای اسماءالحسنی دم غروب، وقتی صدای قل‌قل سماور و بوی قاطی‌شده‌ای از پنیر و سبزی و نونِ داغ مشامم رو پر کرده، وقتی توی فنجون‌ها آبجوش و نبات می‌ریزم و می‌ذارم خنک بشه برای موقع اذان... تو حضور داری توی این احوالات تکرارنشدنی...

**********

تو هستی... اما گاهی هم من نمی‌بینمت، مثل بیشتر اوقات عمرم که ندیدمت، نبوییدمت، نشنیدمت و لمست نکردم...

توی جزئی‌ترین چیزایی که اطرافم بود و هست حضور داری ولی مثل همیشه منِ فراموشکارِ طلبکار عینک بی‌تفاوتی به چشمم و پنبه‌ی بی‌خیالی به گوشم می‌زنم، بینیم رو پر می‌کنم از بوهایی که بوی حضورت بینشون گم میشه و دستام اونقدر آلوده به گناه میشن که گاهی حتی نمی‌تونه لطافت گلبرگ گلی رو لمس کنه و تو رو توش حس کنه...

اما طلبکار بودن رو خوب بلدم... از کی یاد گرفتم یا از کِی اینقدر طلبکار شدم یادم نیست، فقط می‌دونم وقتی یکم چاشنیِ رنج حل کنی تو یه لیوان آب گنده که هرچی بخورم تموم نشه و تلخی و گسی رو بچشونی بهم، یهو اون منِ طلبکار درونی شروع می‌کنه به هو‌چی‌گری و شمردن یک‌به‌یکِ کارایی که کردم و نکردم بخاطر تو، تازه طلبکارتم میشم که چرا این نوشیدنیِ تلخ و زَغنَبوت رو گذاشتی جلوم و حداقل یه قند کوچولو نذاشتی کنارش تا بتونم تلخیِ به اون بزرگی رو با شیرینیِ به این کوچیکی تاب بیارم و بدم پایین؟!

بعدشم داد می‌زنم که من مستحق این رنج نبودم و نیستم و چرا بیش از توانم بار روی دوشم گذاشتی؟! اصلاً از کجا می‌دونم چی برام بهتره، از کجا می‌دونم ظرفیتم چقدره، چرا فکر می‌کنم با همه‌ی نادونیم صلاح خودمو بهتر می‌دونم... مگه من اصلاً چقدر می‌دونم؟! هیچی... هیچی...

آره این منم که گاهی یادم میره توی آغوش تو بودن چه کیفی داره، فکر می‌کنم تو هم مثل من فراموشکاری (نعوذبالله) اما تو فراموشم نمی‌کنی و همیشه توی آغوشت نگهم داشتی، این منم که آروم و قرار ندارم و از توی آغوشت محو تماشای مناظر اطراف میشم و یادم میره مثل یه جادو خیلی زود همشون دود میشن و میرن هوا و بعدش فقط تو می‌مونی... فقط تو...

حس‌های مبهم

+ ۱۴۰۱/۱/۲۰ | ۱۶:۰۰ | آرا مش

حس مبهم ۱ : نمی‌دونم این سخت شدنِ نوشتن ریشه‌اش کجاست؟! مثل قبل به‌راحتی نمی‌تونم کلمه‌ها رو ردیف کنم و اصلاً نمی‌دونم باید از چی بنویسم، یه جور بی‌نیازی از نوشتن در خودم حس می‌کنم، بگذریم فعلاً که انگار دارم می‌نویسم :))

حس مبهم ۲ : روزها می‌گذرن و منو توی خودشون حل می‌کنن و با خودشون می‌برن ولی تمام تلاشم اینه که هرلحظه رو همون‌طور که هست بپذیرم و زندگیش کنم و خودمو بی‌خودی درگیر گذشته‌ی رفته و آینده‌ی نیومده نکنم...

حس مبهم ۳ : ماه رمضونم که شروع شده و داره به سرعت هرچه‌تمام‌تر میگذره و مثل هرسال چشم بهم می‌زنم و می‌بینم تموم شد و فقط حسرتِ رفتنش و بهره نبردن کافی ازش، برام مونده؛ اصلاً مگه میشه حسرت نخوری؟! تمام تلاشت رو هم برای آدم بودن بکار بگیری بازم تهش اونی نبودی که باید باشی، اونی نبودی که می‌تونستی باشی، اونی نبودی که می‌خواستی باشی! چه‌میدونم؟! اما هممون برای امیدی که به اون بالایی داریم نباید هیچ‌وقت دست از تلاش برای بهتر بودن برداریم...

یه چیز جالب برای خودم که شاید برای بعضی عجیب باشه اینه که همیشه به‌شدت از درست کردنِ غذا وقتی روزه هستم، لذت می‌برم و اصلاً این موضوع برام سخت که نیست اتفاقاً گذروندنِ آخرین ساعاتِ روز درحالی‌که افطار و سحرِ فردا رو گاهی توأمان آماده می‌کنم، برام آسون‌تر میشه، خدا خودش کمکم کنه توانم رو افزون کنه تا ثابت‌قدم باشم و بی‌حالی و ضعف غلبه نکنه...

حس مبهم ۴ : یک هفته‌ای از حضوری شدنِ کامل مدارس می‌گذره و بسیار خوشحالم که کلوچه داره به روزها و شرایطی که حق مسلمش بود نزدیک میشه، گرچه شاید به این زودی‌ها و به این آسونی‌ها خلاءی که توی زندگی بچه‌های این روزگار ایجاد شد، پر نشه اما بازم همینم جای امیدواری داره و براش خوشحالم.

دیروز که برای شرایط آلودگی هوا ممکن بود امروز رو تعطیل کنن، جلوی شبکه‌ی خبر نشسته و دستاشو بالا برده و میگه: «خدایا فردا مدرسه‌ها باز باشه، خدایا فردا مدرسه‌ها باز باشه، خدایا...» با خودم گفتم این طفلکی‌ها اونقدر از مدرسه رفتن دور شدن که دلشون براش پر می‌کشه، زمانِ ما اگر برفی می‌اومد همین سکانس رو بازی می‌کردیم منتها با دیالوگِ : «خدایا فردا مدرسه‌ها تعطیل باشه جون هرکی دوست داری!!!»

حالا وقت بیشتری برای گذروندن با فندق دارم و می‌تونم یکم بیشتر اختصاصی بهش برسم و براش وقت بذارم، او هم داره کم‌کم به شرایط جدید و نبودنِ کلوچه عادت می‌کنه... 

حس مبهم ۵ : ۱۴۰۱ بوهای خوبی از سمتت به مشامم می‌رسه و حس می‌کنم نوید روزهای روشن باشی، امیدوارم درست از لحظه‌به‌لحظه‌ات استفاده کنم و ان‌شاءالله به شرط حیات وقتی تموم شدی از زندگی در تو مشعوف و مسرور باشم...

حس مبهم ۶ : برای عزیزی که در شُرُفِ دور شدن ازم هست، از همین الان بغضم می‌گیره و دلتنگش میشم... می‌دونم خودش هم خیلی سردرگمه و براش فقط آرامش می‌خوام... هرجا که باشی خوشبختی و عاقبت‌بخیری همسایه‌های دلت باشن... 

حس مبهم ۷ : هیچی دیگه همینا بود و کلی حس‌ها و افکار مبهم دیگه که میان و میرن و فرصت و توانی برای ثبت کردنشون نیست...

التماس دعا🙏🌹

فقط یه لحظه مکث کافی بود

+ ۱۴۰۱/۱/۸ | ۱۹:۴۸ | آرا مش

از همون موقعی که از پارک برگشتیم، یکم رفته بود تو فازِ غرغر کردن؛ فندق رو میگم :))

وقتی آقای یار نیست و بدونِ او پیش خانواده‌اش هستم، یکم بیشتر باید صبوری کنم و غرغرهای بچه‌ها رو که شاید بهونه‌ی باباشون رو می‌گیرن یا هرچی، تحمل کنم و تا جایی که از محدوده‌ی تربیتی‌مون تجاوز نمی‌کنه، بهشون بها بدم تا کار به جاهای باریک نکشه :))

راستش دوست ندارم بدونِ آقای یار اینجا باشم... کیلومترها دورتر! نه اینکه مشکلم خانواده‌ی او باشه‌ها نه! حتی از اینکه بدونِ او کنار خانواده‌ی خودم باشم هم اکراه دارم و سال‌هاست با این اکراه زندگی می‌کنم و با حسی که ازش فراریم هنوزم اخت نشدم... حواسم هزارجا هست و نیست ولی خودمم می‌دونم با خوش‌گذرونی‌های اینجا و محبت همیشگیِ خانواده‌اش بهم، دارم زیادی سخت می‌گیرم اما دست خودم نیست!

- چی میگی آرامش بانو؟! معلومه که دست خودته!!! افکار و احساساتت دست خودت نباشه پس دستِ کیه؟! باید یادت باشه این شرایط زندگیه که دست تو نیست و روند زندگیت اینطور ایجاب میکنه، نسخه‌ی هیچ‌کس دیگه‌ای هم کارساز نیست برای زندگی تو؛ برای تغییر این شرایط نمی‌تونی کاری کنی پس سعی کن سخت نگیری و خوبی‌هاش رو در نظرت بولد کنی گرچه شاید گاهی ناتوان میشی در این زمینه و مدام تو دلت غر می‌زنی که چرا مجبوری بی او اینجا باشی ولی می‌دونی گذراست و می‌تونی بهش غلبه کنی تا حالت رو بیش از این خراب نکنه! 

+ آره مثل همیشه راست میگی...

ولی خدایا واقعاً شکرت‌ها، اینکه زیادی ناشکرم درش شکی نیست... خودت ببخش... 

عه داشتم از فندق می‌گفتما، رشته‌ی کلام از دستم در رفت :))

داشتم می‌گفتم که بعد از پارک افتاده بود به غرغر کردن و کم‌کم داشت عصبیم می‌کرد... الکی گریه می‌کرد و لوس حرف می‌زد و خواسته‌های بی‌جا داشت و چون اینجا نازکش زیاد داره حتی اگه من بها ندم بقیه‌ای هستن که اینکارو بکنن پس بهتره خودم وقتی هنوز کار به ناز کشیدنِ بقیه نرسیده و از محدوده‌ی تربیتی‌مون تجاوز نکردن یه جوری قضیه رو جمع کنم :))

اولش محل ندادم ببینم خودش تموم می‌کنه یا نه. غذاشو زودتر از اینکه سفره بندازیم، کشیدم و شروع کردم به قاشق قاشق دهانش گذاشتن فقط برای اینکه دوباره سرِ اینکه نمی‌تونم خودم غذا بخورم و خسته‌ام، بحث درست نشه! دیدم همین‌طور داره به غرغر کردنش ادامه میده، دیگه داشتم می‌زدم تو جاده خاکی و کفری می‌شدم. مگه دیگه تا کجا می‌تونستم دل به دلش بدم؛ صبر منم یه جا ته می‌کشه دیگه! دلم می‌خواست همون‌طوری بشقاب و قاشق رو رها می‌کردم و می‌رفتم پی کارم تا خودش غذاشو بخوره و منم یکم آروم بگیرم اما الان این کار، کارِ درستی نبود...

یه لحظه مکث کردم، همین یه لحظه مکث کافی بود که درست فکر و عمل کنم... فکر کردم چی ممکنه از این فضا و غرغرهای بی‌پایان بیرونش بیاره؟! یاد پارک افتادم و لحظاتی که لذتِ محض بود براش، با خودم مرورش کردم و رفتم صاف سراغ چیزایی که می‌دونستم حرف زدن در موردشون از این فضا دورش می‌کنه...

یهو لحن بی‌حال و خسته‌مو که ناشی از شنیدنِ غرغراش بود، در صدم ثانیه‌ای تغییر دادم به لحنِ هیجانزده‌ای که داره از یه موضوع مستقیماً در ارتباط با خودش سؤال می‌پرسه...

حقیقتاً لحظه‌ی نشستنِ برق به نگاهش و تغییر چهره‌اش اگر قابل ثبت بود، بی‌نظیر می‌شد بنظرم :))

کار راحتی بود بنظر اما همین کار راحت گاهی به مشکل‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین کار دنیا بدل میشه و نمی‌تونی به موقع انجامش بدی و این میشه منشأ هزارتا بحث و تنش و آسیب...

و انسانه و فراموشکاریش! فراموش می‌کنه و دوباره اشتباهات و خطاهاشو زندگی می‌کنه و به خودش و بقیه که ازقضا عزیزترین کسانش هم هستن، آسیب می‌زنه!!

خدایا خودت ما رو از شری که ناخواسته برای خودمون و عزیزانمون به وجود میاریم و آسیب‌هایی که به خودمون و اونا وارد می‌کنیم، در پناه خودت حفظ کن...

مگه دنیا چند روزه؟!

+ ۱۴۰۱/۱/۷ | ۱۵:۱۶ | آرا مش

حرف زدنم نمیاد، نه از سر بی‌حسی و بی‌حالی که همین بهار زیبا بهونه‌ی خوبی برای پر از حس و حال خوب بودنه! طبیعت یادمون میده سرما و خشکی و بی‌ثمری و مردگی دوباره تبدیل میشه به گرما و سرسبزی و حاصلخیزی و زندگی... گاهی فراموش می‌کنیم... 

چرا حالم خوب نباشه؟! با اینکه مشکلات و سختی‌ها از سال عجیب غریب ۱۴۰۰ زیرکانه خودشون رو جا کردن تو ۱۴۰۱ اما حقیقتاً حالم خوبه، می‌نشینم کنار مشکلات و باهاشون گپ می‌زنم، فعلاً قصدی برای زحمت کم کردن ندارن، مهمون ناخونده‌‌ی یک روز و دو روز هم نیستن که بشه باهاشون کنار اومد؛ دیگه کم‌کم صاحبخونه شدن اما غرغر کردن و کلافه بودن من چه فایده‌ای داره؟! هیچی فقط ضرر به جون خودم می‌زنم اینطوری!!! بیخیال مگه دنیا چند روزه؟!

گاهی صفحه‌ی مطلب جدید رو باز می‌کنم، نگاهش می‌کنم و می‌بندم چون اصلاً این کلمات شیطون بلا رو نمی‌تونم یکجا بند کنم و باهاشون از حس و حالم بگم :) 

حالا ببین اومدم دو خط بگم که ننوشتنم بخاطر حال بد نیست، شد یه طومار :))

اینم یه جورشه دیگه...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...