حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

ثبت مشاهدات

+ ۱۴۰۱/۴/۲۹ | ۱۵:۵۸ | آرا مش

این روزا سعی می‌کنم هر روز بچه‌ها رو ببرم پارک روبرو، دیگه این پارک دمِ‌دسته و بهانه‌ای نیست، برای خودمم خوبه و از تو خونه نشستن بهتره، توی این خونه‌ی جدید دلم کشیده میشه به سمت بیرون و دوست دارم زودتر با همسایه‌ها و دوستای جدید آشنا بشم، مهرش فعلاً به دلم افتاده و دارم از لحظات زندگیم لذت می‌برم ولی یادم باشه دل نبندم که اگه باز رفتنی شدیم اذیت نشم، خدا بزرگه... 

توی پارک، بچه‌ها مشغول بازی میشن و منم دوردور زدن‌های پیاده‌رویم رو شروع می‌کنم. دوست داشتم با یه دوست همدل می‌رفتم پیاده‌روی و اینقدر می‌گفتیم و همدلی می‌کردیم تا خالی بشیم دوتایی، فعلاً که در دسترس نیست، اونم به موقعش :))

دیروز توی پیاده‌رویم سعی کردم دوباره زندگی در لحظه رو تمرین کنم، ذهنم رو از بگومگوهای ذهنیِ بی‌حاصل خالی کردم، از همونا که همیشه در دسترسن و تا فرصت گیر میارن، زود سروکله‌شون پیدا میشه... رفتم سراغ حواس پنجگانه...

اولش حس بینایی بود و شکر برای بودنش، بعد از اون به رنگ‌ها دقت کردم و دیدم از همه رنگی توی طبیعت اطرافم پیدا میشه، این‌بار سعی کردم رنگ‌هایی رو که نیستن پیدا کنم و به ذهن بیارم، کمی کارم سخت شد ولی چالش خوبی بود :)) 

بعد رفتم سراغ حس شنوایی و شکر برای بودنش، همون لحظه صدای تفنگ ترقه‌ای بچه‌ای توی پارک به گوشم خورد و پشت‌بندش صدای بلبل خرما روی شاخه‌ی درختی نزدیک، یکی اون بچه می‌زد و یکی دیگه بلبل جانمون می‌خوند، همین‌قدر واضح زشتی و زیبایی کنار هم‌اند و فکر کردم اگر اون صدای زشت رو نمی‌شنیدم صدای بلبل خرما به گوشم زیبا نمیومد :))

دوباره حس بیناییم خودشو انداخت وسط و دیدم چقدر بافت، اطراف خودم دارم، به تنه‌ی درخت‌ها دقت کردم، هرکدوم بافت منحصربه‌فرد و زیبایی داشتن، برگ‌ها هم همینطور، نگاهم رفت به بالا، از بالای یه دیواری کوه پیدا بود، چقدر ذوق کردم و دقت کردم که منظره‌ی کوه حتی از دور چقدر بهم انرژی میده و از این کشف و شناخت خودم خوشحال شدم :)) 

روی یکی از نیمکت‌ها نزدیک جایی که کلوچه و فندق بازی می‌کردن، نشستم، کمی نگاهشون کردم و شکر برای بودنشون، حالا وقتش بود چند صفحه از کتابم رو بخونم، چند صفحه‌ای خوندم و حسای خوب ریخت به قلبم، حس کردم وقتش الان بود که این کتاب رو بخونم و اینکه مدام عقبش مینداختم حکمتی داشته حتما، چون به شدت معتقدم چیزی که باید بیاموزی و یاد بگیری یا لذتی که ازش کیفور بشی زمانِ درست خودش رو می‌خواد و نمیشه به زور اون یادگیری یا حتی لذت رو توی برنامه‌ات بگنجونی :)) 

دیگه همینا فعلاً، تا بعد :))

گفتگویی با تو و خودم

+ ۱۴۰۱/۴/۲۵ | ۱۳:۱۸ | آرا مش

بهش میگم: «توی این سال‌ها دیگه باید یاد گرفته باشیم که در برابر چیزهایی که تحت کنترل و اراده‌ی ما اتفاق نمیفتن و میشه گفت تقدیرمونه، تسلیم باشیم، نه تسلیمی از سر ضعف که بنظرم این وصل کردنِ خودمون به قدرت بی‌مثال و لایتناهی این دنیاست...»

لبخند میزنه و میگه: «آره دیگه اصلاً الخیر فی ماوقع...» 


وقتی تو آرومی، دلم آرومه... کاش بدونی حال خوب و بد من عجیب به حال خوب و بد تو گره خورده...

می‌دونی دارم فکر می‌کنم اصلاً برای چی باید بترسم از آینده‌ی مبهم وقتی به خدا و بعدش به تو اعتماد دارم هرچند این سال‌ها گاهی با بی‌تدبیری، دست سختی رو گرفتی و کشوندیش به زندگیمون اما انسانه و اشتباهاتش مثل اشتباهات من که می‌تونست به از دست رفتن عشق و زندگیمون هم منجر بشه...

نباید اشتباهات خودمو از یاد ببرم و اشتباهات تو رو بزرگ کنم...

من هنوزم روت بدجور حساب می‌کنم یار، امروز حتماً بهت اینو میگم تا بدونی...

مثل همین الانِ من!

+ ۱۴۰۱/۴/۱۹ | ۲۲:۳۶ | آرا مش

میشه خسته باشی ولی حالت خوب باشه... میشه شب وقتی بعد از کارهای بی‌وقفه نشستی یه گوشه و درد از بندبند وجودت بیرون زد، راضی باشی از کارهایی که انجام دادی و به بعد موکول نکردی و زمین نموندن... میشه اطرافیان اونطوری که تو می‌خوای رفتار نکنن و توی اوضاع قاراشمیشت باهات همراه و همدل نباشن ولی تو روی پای خودت بایستی و به هیچ احدی تکیه نکنی و به خودت ببالی... میشه احساس تنهایی کنی ولی دلت گرم باشه... میشه موارد منفی و حال‌خراب‌کن از درز و شکاف و هر سوراخ سمبه‌ای خودش رو جا کنه وسط زندگیت، چیزایی که لاینحل بنظر می‌رسن و راه‌حلی براشون پیدا نمیشه و میشن یه گره به ظاهر کور وسط کلاف زندگیت ولی تو ذره‌بینِ توی دستت رو جوری به گردش دربیاری که نبینی‌شون یا اگرم ببینی براحتی ازشون بگذری و عبور کنی... میشه اینجوری هم بود درست مثل همین الانِ من🌱

دل نبند!

+ ۱۴۰۱/۴/۱۸ | ۱۴:۵۳ | آرا مش

کنار پنجره‌ی اتاق ایستادم و به میوه‌های درخت کاجی که کلی تلاش کرده تا خودشو به این بالا برسونه، زل زدم؛ بعضی‌هاشون خشک و قهوه‌ای اما بعضی سبز و جوانن و این یعنی هنوزم داره برای رشد تلاش می‌کنه و بالا میره...

اون دورتر گنبد سبزرنگ مسجدی پیداست که پرچم روی اون تکون می‌خوره، با اینکه آفتاب پهنه اما نسیم کم‌جون خنکی می‌وزه، کولر خاموشه و گرم نیست... 

میرم سراغ اتاق بچه‌ها تا باقی کارها رو انجام بدم، با یادآوری حرفای صبح آقای یار درباره‌ی خونه‌ی جدید، یکی زیر گوشم میگه: «به هیچ چیزِ این دنیا دل نبند!»


+ خدایا بازم شکرت :))

تجربه‌های نو

+ ۱۴۰۱/۴/۱۳ | ۱۲:۵۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به خودم فرصت دادم

+ ۱۴۰۱/۴/۴ | ۱۳:۳۲ | آرا مش

سرش حسابی شلوغه این روزها، هزارتا فکر مختلف و هماهنگی‌های متفاوت توی سرش چرخ می‌خوره، کلی کار کاملاً متفاوت از هم رو باید سروسامون بده...

بابت موضوعی پای تلفن حرفی میزنه و منم با یکم تغییر در حرف اولیه‌اش فقط به این دلیل که شاید به نتیجه‌ی مطلوب خودمون نزدیک‌تر بشیم، پشت‌‌بندش نظر خودمو میگم ولی مغزش پُرتر از این حرف‌هاست که بتونه راجع به حرف و نظر من هم فکر کنه یا اصلاً بخواد بدونه که برای چی جمله‌ای که او گفته رو موقع تکرار کردن تغییر میدم و همون چیزی که او میگه رو نمی‌پذیرم... «باشه‌»ای میگم و بعد از خداحافظی قطع می‌کنیم...

دلخور میشم... به خودم حق میدم و وقتی دارم برنج‌های آبکش شده رو توی قابلمه می‌ریزم، همین‌طور گفتگو‌های ذهنی به سرم هجوم میارن و کاملاً مسلح روبروم صف‌آرایی می‌کنن تا یکی‌یکی بیان جلو و روحم رو تیربارون کنن... اما من... من مطمئنم که این توانایی رو دارم که آگاهانه نذارم این اتفاق بیفته...

گوشی رو برمی‌دارم که پیامی بهش بدم و تلاش می‌کنم کلامم حالت درددل به خودش بگیره نه غرغر و تشر! ولی توی پاسخِ پیامم، او شرایط قاراشمیشِ این روزهای خودش رو پیش میکشه و حقی به من نمیده و این منم که باید او رو درک کنم... انگاری اون‌جوری که من می‌خواستم پیش نرفته، آخه می‌دونید، قبلش رویا بافته بودم که بعد از پیامم شاید دلجویی کنه ازم... پاسخی به پیامش نمیدم و ترجیحم سکوته... گوشی رو می‌ذارم کنار و میرم سراغ باقیِ کارها...

یکم می‌گذره و می‌بینم لحظه‌ای گذشته و انگار از اون فضا بیرون اومدم و دیگه نذاشتم این گفتگوهای ذهنی پروبال بگیرن... یکمم بهش حق دادم و وقتی با خودم بی‌طرفانه حرف‌ها رو مرور کردم دیدم خب بیراه هم نمیگه و ته حرفش همون منطقی رو داره که همیشه توی نظراتش داشته و شنیدم... ولی من گاهی بدون درنظر گرفتن نگاه کلی‌نگرانه‌ی او (خصوصیت بارز آقایون!)، گیر میدم به جزئیاتِ بی‌اهمیت (خصوصیت بارز بانوان!) و یه جوری نظرمو بیان می‌کنم که خلاف جهت نظر او نشون داده میشه و همین میشه مایه‌ی اختلاف... درصورتی که نظر من هم همون بوده و اونو رد نکردم فقط جزئیات بی‌اهمیت رو بولد کردم، همین...

من به خودم فرصت دادم و انتظاراتم رو از او کم کردم، تلاش کردم از زاویه‌ی دید او و فکرمشغولی‌های ریز و درشتِ این روزهای او به قضیه نگاه کنم‌...

حالا وقتشه برم با یه پیام حاکی از محبت بهش بگم که دوستش دارم❤️

بذری که به بار میشینه🌱

+ ۱۴۰۱/۴/۲ | ۱۶:۵۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نُت‌های زندگی

+ ۱۴۰۱/۴/۱ | ۰۹:۰۴ | آرا مش

 دستانم به آرامی روی نُت‌های زندگی فرود می‌آیند 

زندگی نواخته می‌شود 

و من در میانه‌ی نغمه‌ی پرشور زندگی 

سرود یکتایی‌ام را سر می‌دهم

امید در چشمانم حلقه می‌زند 

و پروانه‌وار به سوی نور به پرواز درمی‌آیم

گاه سبکبارم و در اوج 

و گاه وزنه‌ای بسته به پایم، به قعر می‌کشاندم 

حقیقت این است 

که پرواز در میانه‌ی نغمه‌ی پرشور زندگی ادامه دارد...


+ شعرگونه‌ای از خودم

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...