حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

وسط حرف بزرگترا نپر!!

+ ۱۴۰۱/۶/۳۰ | ۲۲:۵۲ | آرا مش

وقتی همه دارن از یه موضوع خاصی می‌نویسن و ازش حرف می‌زنن و تو موندی چی بگی و چیکار کنی، چی درسته و چی غلط؟! تا میای یه حرف از روزمرگی‌هات و لمس لحظه‌های زندگیت بنویسی، یه لحظه به خودت میگی خب که چی؟! حست شبیه حس اون بچه‌ایه که وسط حرف دوتا بزرگتر می‌پره و یه چیزی میگه بعد متحمل نگاهای چپ‌چپ بقیه میشه و آب میشه میره تو زمین! 

حس منم الان شبیه حس اون بچه‌ است وقتی میون شلوغ‌پلوغیای این روزها و هرلحظه مطمئن‌تر شدن بابت قدرت رسانه که هممون رو مثل موم توی دست خودش داره می‌چلونه، وقتی این میون بخوام از زندگی در لحظات این روزهام بنویسم، از مدرسه و دیدار با معلم کلوچه بگم که در برخورد اول بنظرم معلم خوبی اومد، از حس خوبِ برچسب اسم زدن و جلد کردن کتاب و آماده کردن وسایل و کیف و کفش بچه‌ها با شوق حرف بزنم یا از قدمای کوچیک هدفمندی بنویسم که برای روزهای پاییزیِ پیشِ‌رو دارم برمی‌دارم احساس می‌کنم دارم وسط حرف یه عالمه بزرگتر می‌پرم و یه چیز کاملاً بی‌ربط می‌پرونم! :|

درونگرا... برونگرا

+ ۱۴۰۱/۶/۲۸ | ۱۳:۲۶ | آرا مش

گاهی فهم و درک دنیای آدمای برونگرا تبدیل میشه به غیرممکن‌ترین کار برای آدمای درونگرا... اونقدر دنیا‌ی عریض و طویلِ برونگراها عجیبه براشون که مثل یه آدم گنگ و گیج توی طول و عرضِ بی‌انتهای این دنیا گم میشن و همه‌چیزِ این دنیا براشون میشه یه علامت تعجب یا علامت سؤالِ گنده...

اما گاهی هم میشه که دلشون می‌خواد به دنیای برونگراها یه سرکی بکشن... همونایی که پر از دوست و رفیق و آشنا و بروبیا هستن و خیلی زود و بی‌ترس کلی آدمو دور خودشون جمع می‌کنن، باهاشون میرن و میان، قهر و آشتی می‌کنن، دعوا و درددل می‌کنن و این آخری عجیب‌ترین کار برای درونگراهاست که شاید نتونن هیچ‌وقت به طور کامل تجربه‌اش کنن؛ و همین باعث میشه گاهی غبطه بخورن به حال برونگراها که همیشه شاید نه ولی اکثر اوقات گوش شنوایی برای درددل‌هاشون هست...

درونگراها این ادمای برونگرا رو می‌بینن... براشون عجیبه این حد از برون‌ریزی و روابط‌... درک نمی‌کنن چه‌جوری میشه یه برونگرا کم پیش بیاد که بره تو خودش و خودشو از رابطه با دیگران بکشه بیرون؟! کاری که شاید خودشون بارها و بارها در یه روز انجام بدن، چه‌جوری میشه دایره‌ی روابط خیلی خیلی بزرگی داشت با آسیب ناچیز؟!... 

بعد از سرک کشیدن تو دنیای برونگراها و کلی شاخ درآوردن بابت هیاهو و روابط و شلوغ‌پلوغیای این دنیا درنهایت ترجیح میدن برگردن تو همون دنیای کوچیک خودشون که براشون امن‌ترین و بی‌هراس‌ترین جاست... می‌خزن تو دنیای چاردیواری خودشون... بی‌هیاهوی روابط توخالی، بی‌دغدغه‌ی اشتباه و خطاهایی که ممکنه در قبال بقیه انجام بدن، بی‌استرسِ بُر خوردن با آدمایی که هیچ ربطی بهشون ندارن...

اونا توی دنیای خودشون بدون هیچ‌کدوم از این روابط و بروبیاها سرخوش و شاد و گاهی تنهای تنها مسیر خودشونو طی می‌کنن... و البته همه‌ی اینا برای یه برونگرا هم مایه‌ی تعجب بسیاره و درکش براش سخت!

فکر کنم یه درونگرا تو زندگیش وقتایی که از تنهاییش خسته میشه دلش بخواد که بتونه تو دنیای برونگراها مسیرش رو ادامه بده اما بنظرم هیچ برونگرایی دلش نمی‌خواد و حتی به فکرش هم خطور نمی‌کنه که روزی دلش بخواد توی دنیای سوت و کور اما زیبای درونگراها قدم بذاره...

گاهی فکرم رو خیلی درگیر میکنه تفاوت این دنیاها، گفتم اینجا هم ازش بنویسم...

بین‌مون یه دیواره

+ ۱۴۰۱/۶/۲۲ | ۱۵:۰۳ | آرا مش

دارم فکر می‌کنم کم پیش میاد از ته دل خوشحال باشی ازم... کم پیش میاد بتونم اونجوری که دوست داری خوشحالت کنم... جهان‌بینی‌مون، طرز فکرمون، سبک‌زندگی‌مون، علایقمون، روحیاتمون و و و ۱۸۰ درجه باهم متفاوته... 

و خوشحال کردنت گاهی برام سخت‌ترین کار دنیاست، حتی یه کادو خریدنِ ساده برای تو، میشه هفت‌خانِ رستم برای من! از اینکه نمی‌دونم چی بهتره برات و چی خوشحالت میکنه...  و درنهایت به کارت هدیه‌‌ای که هیچ‌وقت یادگار نمی‌مونه، بسنده می‌کنم... حالم بد میشه... چرا آخه؟!

یه روزی از تو بودم، نفس به نفس... حالا بین‌مون یه دیواره، نمیذاره همدیگه رو اونطوری که هستیم بپذیریم، ببینیم، بفهمیم... اما من دارم تلاش می‌کنم بپذیرمت، کمتر از سال‌های پیش خودمو اذیت می‌کنم ولی شاید پذیرش اینی که الان هستم برای تو سخت باشه مامان...

هیچی نمیگی، به روم نمیاری و می‌ریزی توی خودت اما چه کنم، بعضی چیزایی که باب‌میل تو نیست جزء علایق منه، بعضی چیزایی که برای تو کم‌اهمیت یا بی‌اهمیتن برای من اصله و چیزای پیش‌پاافتاده ازنظر من، برای تو روش و راه زندگی!!!

دعای همیشگیم اینه که توفیق خوشحال کردنت رو ازم نگیره هرچند انگار امتحان زندگیم اینه که این توفیق کم نصیبم بشه...

منو ببخش که بلدت نیستم...

دوستت دارم❤️

عادی و نه فوق‌العاده

+ ۱۴۰۱/۶/۲۰ | ۲۲:۵۶ | آرا مش

می‌دونی؟! حالم خوبه‌ها یعنی فقط عادی و معمولی‌ام ولی حس فوق‌العاده گذروندنِ روزها و لحظه‌هام رو ندارم...

دلم اما می‌خواد پرشورتر و پرانرژی‌تر باشم... برنامه بریزم و تیک بزنم و کیف کنم... کارهای باقیمونده‌ی آخر تابستونو سرِ صبر انجام بدم و بشینم لحظه‌شمار روزای کوتاه و شبای بلند باشم... لحظه‌شمارِ خنکی هوا که همین الانم دزدکی شب‌ها می‌پیچه تو اتاق اما جرئت نداره روز سروکله‌اش پیدا بشه!

دلم می‌خواد اصلاً برم مواد ترشیِ مخلوط بخرم و ترشی بندازم... اما نه! حال ترشی انداختن هم ندارم! شاید مامان امسالم ترشی انداخت و ازش گرفتم،  هوم؟!! دلم می‌خواد دنبال کار حال‌خوب‌کن برای پاییز و سرخلوتی‌هام بخاطر عدم حضور چندساعته‌ی بچه‌ها باشم اما نمیدونم چرا هی عقب میندازمش؟! دلم می‌خواد کتاب‌های نصفه‌ونیمه‌ای رو که در انتظار تموم شدن هستن بخونم اما می‌دونی الان یه‌جوریه که انگار چشم بهم می‌زنم و روز دستشو به شب میده، انگار یه وردی مثل اجی‌مجی‌لاترجی می‌خونه و غیب میشه و شب از راه می‌رسه و من می‌مونم و کارهایی که تو دلم میگم اینم بمونه برای فردا... 

اما من نباید دنبال فوق‌العاده بودن یا فوق‌العاده گذروندنِ لحظاتم باشم و می‌دونم این روزهای مود پایین هم می‌گذرن، همین که حالم خوبه شکر :))

تو هم مطمئن باش...

+ ۱۴۰۱/۶/۱۳ | ۱۳:۱۰ | آرا مش

وقتی بهم گفتی: «تو شایسته‌ی زندگی خیلی بهتری بودی» اشکِ حلقه‌زده توی چشمام رو ندیدی و همین‌طور نوار فیلمی که از جلوی چشمام رد می‌شد و من فقط فوکوس کرده بودم روی عشقت و خوشی‌های زندگیمون... همه‌ی غم‌ها، سختی‌ها، فشارها، کم‌آوردن‌ها رفته بودن توی پس‌زمینه‌ی تار... من هیچ‌وقت اونا رو نمی‌بینم... نمی‌دونم چیکار کنم تو هم نبینی‌شون؟!😢 

من مطمئنم بی تو، خوشبختی راهشو از من سوا می‌کرد، تو هم مطمئن باش یار...

هرچی از ذهنم می‌گذره

+ ۱۴۰۱/۶/۱۰ | ۲۲:۲۴ | آرا مش

۱) بعضی شرایط مطابق میل تو نیست، هرچقدرم که تلاش کنی از اوقاتت لذت ببری، تهش اونطوری که دلت می‌خواد پیش نمیره و فقط تحمل می‌کنی تا تموم بشه، اما بین غرغر کردنات اینو به خودت یادآوری میکنی که نخواه زود بگذره، بخواه خوب بگذره...

۲) این روزا دلم برای خیلی چیزا تنگ شده، این هفته برای هردومون دیر گذشت و جالب بود که همزمان اینو دیروز به همدیگه گفتیم... 

۳) دست‌وپا بسته بودن توی تربیت بچه‌ها هم معضل بدیه ولی دارم یاد می‌گیرم کمتر بهش فکر کنم و بیشتر آزادشون بذارم این روزا که تو نیستی و خودمو عذاب ندم...

۴) چقدر روحیاتم با بعضی اطرافیان متفاوته و گاهی از این تفاوت‌ها خیلی خیلی متعجب میشم، دروغ چرا؟! گاهی از خصوصیات منحصربفردم به خودم می‌بالم و گاهی شک می‌کنم که آیا این خصوصیتم خوبه یا برعکسش؟! نکنه من مشکل دارم؟!

۵) دندونمو عصب‌کشی کردم، گرچه خیلی سخت گذشت و طول کشید و آخراش اثر بی‌حسی رفته بود و اشک از چشمام میومد اما دیگه با خوردن مایعاتِ سرد و بستنی تا مغز سرم تیر نمی‌کشه و راحت شدم، دارم فکر می‌کنم کاش می‌شد بعضی‌وقتا بعضی از اعصاب رو کشت تا به چیزای بیخودی حساسیتِ بیخودی‌تر نشون ندیم و خودمونو راحت کنیم!

۶) درسته که همسایه‌آزاری کار قبیحیه، قبول دارم ولی شما هم دیگه شورش رو درآوردین، حق مسلم بی‌چون‌‌وچرای چندتا بچه رو که بازی‌کردنه می‌خواین به حساب اینکه از سروصدا اذیت میشین، ازشون بگیرین، مگه چیکار کردن؟! به ساعت و وقتش که بی‌وقت هم نبوده یکم بازی کردن و صدای خنده و شادیشون رفته بالا... بسه دیگه این بی‌ظرفیتی‌تون!

۶) سرت درد می‌کرد که اونطوری با بیحالی جواب تلفنمو دادی، منم خرده‌ای بهت نگرفتم و گذاشتم پای سردردت، ولی درواقع هنوزم سرت درد می‌کرد که اینطور قشنگ جواب پیاممو دادی، این به اون در❤️

آرامشِ درلحظه

+ ۱۴۰۱/۶/۹ | ۱۸:۳۳ | آرا مش

دلم بوی بارون می‌خواد، دلم قدم‌زدن توی برگای پاییزی رو می‌خواد، دلم خنکای هوای پاییزی رو می‌خواد که عین یه دزد گرما رو از تنت می‌دزده، دلم روزای مدرسه‌رفتنِ بچه‌ها و تنهایی‌های دلچسبی رو می‌خواد که انتظارم رو می‌کشن، دلم شبای سروکله زدن برای تکالیف و آماده شدن برای روزای بعدو می‌خواد، دلم مزمزه کردن تجربیات جدید امسالِ تحصیلی رو می‌خواد، دلم آش شلغم و نارنگی سبز و انار سرخ می‌خواد، دلم هوای ابری رو می‌خواد حتی اگه بارون نزنه، دلم خیابون‌گردی با تو توی هوای بارونی رو می‌خواد...

ولی من هیچ‌وقت آدمی نبودم که حال رو نخوام و بچسبم به آینده، من همین روزای شهریوری ناب رو هم دوست دارم، همین روزایی که بی‌تو کش میان و تموم نمیشن، همین خنکی دم صبح و آفتاب‌ داغ ظهر و شبای ملایم رو می‌خوام که هیچ‌کدومشون باهم جور درنمیان، همین انتظار برای دوباره دیدنت، همین انتظار لعنتیِ خوشایند!!!

شاید بعضی فصل‌ها یا بعضی ماه‌ها برام خاص باشن چه از لحاظ دوست‌داشتنی‌تر بودن چه از لحاظ خاطراتی که از زندگیم توی خودشون حل کردن ولی عمیق که میشم هیچ‌وقت نتونستم بگم این ماه یا فصل رو دوست ندارم و می‌خوام زودتر بگذره و بره... نه!! آرامشِ درلحظه هیچ‌وقت اینو نمی‌خواد، تلاش می‌کنه یادش نره که دنبال چیزای خوب توی همین لحظه‌اش باشه، هرچند گاهی به سختی میسّر بشه... :))

مثل همین آهنگی که توش غمه ولی همین لحظه قشنگه :

 

باشد به یادگار

+ ۱۴۰۱/۶/۶ | ۲۳:۲۱ | آرا مش

هرزگاهی نُت گوشیم رو باز می‌کنم و یه نگاهی به کوتاه‌نوشت‌ها و شعرهایی می‌ندازم که یه روزی یهو از مغزم تراوش کردن و همون لحظه توی قسمت نُت یادداشتشون کردم... 

بعد از مدتها یه چرخی توش زدم، چندتاشو ثبت می‌کنم اینجا به یادگار و همه‌ی حسی که موقع نوشتن‌شون داشتم رو سنجاق می‌کنم بهش📎 

 

📌 وقتی رفتی، جاده به نگاهم قول داد

تصویر برگشتنت رو تو چشمام حک میکنه

برای همین نگاهم به جاده قفل شده...

 

📌 عشق را بی چشم و گوشَش چاره کرد

وندر آن وادی، خودش آواره کرد

ریسمانی را که بر جانش ببود

با نوای عشق نابی پاره کرد

این رهایی چون به جان او فتاد

همچو طفلش داخل گهواره کرد

عشقِ او را کس ندید و کس نخواند

گویی عشقش ماه را مه‌پاره کرد...

 

📌 در بهاران، دست آرزوهایت را بگیر و به دست نسیم بسپار

در میان شاخسار درختان، چون شکوفه رویش کن

و عطر دل‌انگیزت را در میان دشت‌های فراخ امید بیافشان

من آن روزی را که خورشید در قاب چشمانت لبخند زد، دیده‌ام

بی‌پروا در کنار درختِ به‌شکوفه‌نشسته، ایستاده‌ام

و به روی قاصدک‌ها برای آرزوهای تو دمیده‌ام...

 

📌 پنجره را گشودی

و در سکوت

تا خودِ آسمان پرواز کردی

صدای بالهایت را نشنیدم

اما دنباله‌ی گیسوانت در دستم ماند

و نگاهم به آسمان قفل شد

نشستم کنار پنجره

و با سنجاقک‌ها و شب‌پره‌ها

گیسوان بلند تو را بافتم

به شمعدانی‌ها کمی نور پاشیدم

اما قاصدک‌ها را به باد نسپردم

آخر، آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود

برای چکاوکانِ روی پرچین هم

لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند

تا تو بازگردی...

بازمی‌گردی

با گیسوانی که خودم بافته‌ام

و باهم از نو سرود عشق را سر می‌دهیم...

 

📌 بهار و خزان در میان کوچه‌باغ‌های خیالم قایم‌باشک بازی می‌کنند

تو می‌آیی...

فنجانی چای با عطر هل میهمان قلبم می‌شوی

صدای پای بهار در کوچه‌باغ خیالم طنین‌انداز می‌شود

تو که می‌آیی بهار چشم می‌گذارد

خزان باید قایم شود

نوبت بهار است...

 

📌 وقتی که نسیم 

گونه‌هایم را می‌نوازد

وقتی که آفتاب 

بر گلدان کوچک طاقچه‌ام نور می‌پاشد

وقتی که گنجشکان 

بر روی شاخه‌های صنوبر سرود شادی سر می‌دهند

من...

لبریز می‌شوم از حسِ بودن

و می‌دانم که در دوردست‌ها 

نجوای دعای آشنایی، سوار بر بال ابرها

تا آنسوی آسمان‌ها به پرواز درمی‌آید...

دوباره که ببینمت...

+ ۱۴۰۱/۶/۶ | ۰۰:۲۷ | آرا مش

حالم را که بپرسی، می‌گویم نه بد نه خوب، یک‌جور خنثی شاید... 

نه راضیِ راضی و نه ناراضی، نمی‌دانم... توصیفش با کلمات کمی سخت شد انگار... 

فقط می‌دانم این‌بار بی‌تقلا و با پذیرش کامل تن به ناخواستنیِ روتینِ زندگی‌ام داده‌ام... ببینم تهش چطور می‌شود این به در و دیوار نکوبیدن و زخمی نکردنِ تن رنجورم؟! حتماً تهش خوب می‌شود، نه؟! اصلاً به همین امید این راه را انتخاب کردم و پیش آمدم که مرهم روح زخمی‌ام باشم و اینقدر خودم را عذاب ندهم...

دوری از تو برایم سخت است، اما این راهِ زندگی من است، از همان ابتدای انتخاب کردنت تا به الان... و من به وضوح می‌بینم که وقتی از هم دور می‌شویم این تلخی همچون شربت سینه‌ی زهرماری‌ست که سرفه‌های زندگی‌مان را بهبود می‌بخشد... 

به من ثابت شده دوری عاشق‌ترمان می‌کند، صبر می‌کنم، دوباره که ببینمت عاشق‌تر شده‌ایم...

 

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...