حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

با صدای بلند

+ ۱۴۰۱/۷/۲۶ | ۱۵:۵۱ | آرا مش

با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم، کتری را روشن کردم، نان‌ها را از فریزر درآوردم، چند روزی‌‌ست که صبح‌ها بجای یک لقمه، دو لقمه و بجای یک بطری، دو بطری آب باید آماده کنم... 

فندق با تجربیات و شرایط جدیدش خوب وفق پیدا کرده و راضی است و استرس‌های چندی پیشم بابت عدم انطباقش را کم‌کم فراموش کرده‌ام... شکر

آقای یار کم‌کم آماده شد برای رفتن، بدرقه‌اش کردم، نه آنطور که دوست دارم... بیشتر دوست داشتم دربِ واحدی با چشمی روبرویمان نبود و تا رفتنش توی آسانسور چشمم دنبالش می‌دوید اما به خداحافظی و لبخندی پشت در بسنده کردم...

کیف‌هایشان آماده بود، صبحانه‌شان را دادم، شلوار فرم کلوچه کمی خاکی شده و لباس فرم فندق ردی از تغذیه‌ی دیروز را بر خود دارد، با دستمال خیس افتادم به جانشان، گویا ظاهری تمیز شدند!

از پنجره‌ی اتاقمان که آسمان و کوه و درخت و گنبد مسجدی از دور و ساختمان‌ها را یکجا دربرگرفته، رفتن‌شان و دست در دست هم بودنشان را تماشا کردم، هر صبح این‌کار را می‌کنم... یکجور خاصی برایم لذت‌بخش است...

البته تماشای همه‌ی رفتن‌ها لذت‌بخش نیست، این یکی برایت لذت‌بخش است ولی وقتی رفتن از نوع دیگری را نظاره‌گر باشی و هراسان و گریان و مضطرب شوی قطعاً تا ته وجودت را می‌سوزاند... این روزها توأمان لذت و هراس از سر و روی زندگیم می‌بارد... بگذریم

تا قبل از رفتن‌شان خانه پر بود از هیاهو و این‌ور و آن‌ور دویدن و حاضر شدن و حرف و حرف و حرف...

سوار سرویس که شدند تازه حجم سکوت را حس کردم که یکهو در همه جای خانه پخش شد و از پشت پنجره کنار آمدم و رفتم سراغ کارها...

طبق معمول ظرفشویی پر از ظرف‌های نشُسته بود که چند دقیقه بعد در ماشین ظرفشویی چیده شدند، موقع انتخاب غذای نهار، به عادت چند دوری دور آشپزخانه قدم زدم و یکی‌یکی جلوی منوی غذاهایی که در ذهنم ردیف می‌شدند ضربدر زدم تا رسیدم به غذایی که بالاخره انتخابش کردم و تیک خورد!

رفتم سراغ آماده کردن غذا و مرتب کردن آشپزخانه... بوی خورش قیمه در خانه پیچید...

بازهم تخت فندق نامرتب بود و رخت‌خوابِ کلوچه بر زمین پهن... باید عادتشان بدهم که یکی از کارهای بعد از بیداری‌شان مرتب کردن رخت‌خواب باشد... این روزها آنقدر به بدوبدو از خانه بیرون رفته‌اند که فرصتی نداشته‌اند؛ اما این کار واجب است و باید یاد بگیرند و بدانند کسی پشت‌سرشان جمع نمی‌کند! به ناچار چون رخت‌خوابِ پهن و تختِ نامرتب نقطه‌ی ضعفم هست و نمی‌توانم تحملش کنم جمع کردم...

لباسشویی را روشن کردم؛ آهنگ‌های گوشی یکی‌یکی پِلی می‌شدند، زند وکیلی می‌خواند :

مرا بگیر آتشم بزن و

جان بده به من و

در سپیده‌ی جان روشن باش...

همانجا روی چهارپایه نشستم، اشک‌ها امانم ندادند، بی‌صدا بودم اما یادم افتاد که تنهایم، صدای هق‌هقم بلند شد، یادم نمی‌آید آخرین بار کی بوده که با صدای بلند گریسته‌ام؟!!

بلندتر گریستم، حتی اشک‌هایم را پاک نکردم، مثل همیشه صدایم را خفه نکردم، مثل همیشه بغضم را قورت ندادم و اجازه دادم رها شود، یادم نمی‌آید کی بوده که اینطور رها گریه کردم...

بی من مرو به سفر

از گریه‌ام مگذر

ای بی تو، من نگران

از من گلایه مکن...


+ من با نوشتن آرام می‌شوم، خالی می‌شوم، عذر خواهم اگر شما خواننده‌ی عزیز را غمگین می‌کنم...

برسد به دستت...

+ ۱۴۰۱/۷/۲۵ | ۱۵:۳۷ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ناگهانیات!

+ ۱۴۰۱/۷/۱۹ | ۱۹:۴۰ | آرا مش

آرشیوم رو رندوم می‌خونم، عجیب و شایدم مسخره باشه که به حال حتی غمگین خودم که یه زمانی باعث ثبت اون نوشته‌ها شده، حسودیم میشه!!!😐 

این فکری که توی سرمه، هم ترسناکه هم لذت‌بخش، هم یه جورایی منتظرش بودم هم نمی‌دونم باید چیکار کنم دقیقاً، خلاصه حس و حال عجیب و غریبی دارم و خودمم نمی‌دونم چمه، خدا هم مونده با این بنده‌اش چیکار کنه چون مدام این بنده‌ی شرمنده با دست پس می‌زنه با پا پیش می‌کشه!!!😐

تنهایی‌های دلچسب دارن نزدیک میشن و من می‌ترسم که نکنه یه روزی برسه که بگم به قدر کفایت از این زمان استفاده و حظ نبردم!!!😐

قدم‌های کوچیک هدفمند نمی‌دونم چه خاکی به سر کنم باهاتون دقیقاً؟! همه‌چی به در بسته می‌خوره، انگار اتوبان همت درونم رو به دلیل عملیات عمرانی مسدود کرده باشن!!!😐

 

افکار درهم من (۲)

+ ۱۴۰۱/۷/۱۸ | ۱۶:۲۵ | آرا مش

۱. دلم می‌خواد بنویسم ولی کلمه‌ها فرار می‌کنن، برای همین صفحه‌ی انتشار مطلب جدید رو باز می‌کنم و همین فرارِ کلمه‌ها رو می‌کنم دست‌مایه‌ی نوشتن تا بلکه کلمات آروم و قرار بگیرن و صف ببندن و از جلو نظام بدن توی جمله :))

۲. وقتی از اون بهشت روی زمین برمی‌گردی به روزمرگی‌ها و روتین‌های زندگی خودت، اون چند روز سفرت که طلبیده شدنِ محض بود و تا چند روز قبلش باور نمی‌کردی جور بشه چه از لحاظ اقتصادی و چه دلایل دیگه و دلت می‌رفت که کلاً بشکنه!، حس میکنی این سفر یه خواب و رویای زلال و شفاف بیشتر نبوده و مدام با یادآوری و مزمزه کردن خاطراتش حالت خوب میشه :))

۳. کاش یکم مؤدب باشیم، حتی اگه خشم سرتاپامون رو گرفته باشه، به شدت معتقدم کسی که توی خشمش دهنش باز میشه و بی‌ادبی میکنه، توهین میکنه و یه آبم روش، نمیشه به منطق و احساساتش اتکا کرد چون حداقل‌ترین کار، کنترل خودمونه دیگه، اینو که بلد نباشی بنظرم داری از دور میگی که من بی‌منطقم و با بی‌ادبی همه‌تونو می‌شونم سرجاتون... باادب بودن هنره این‌جور مواقع!

۴. خودمو دور کردم و می‌کنم از اخبار، اپلیکیشنی هم ندارم که از اون گردوشکن‌ها!!! نیاز داشته باشه، گاهی هم پیش میاد که دلم می‌خواد بدونم چه خبره‌ها اما می‌دونی؟! سلامت روح و روانم از همه چی مهم‌تره و می‌بینم این روزها منی که خیلی پیگیر اخبار نیستم (حالا چه خبرهایی که گل و بلبل نشون میدن اوضاع رو و چه خبرهایی که زیادی اغراق می‌کنن!) و تحت‌تأثیر هیپنوتیزمشون قرار نمی‌گیرم، حالم بهتره... 

۵. راستش این شماره رو چندبار نوشتم و پاک کردم... اینجا جای بحث راه انداختن نیست (توی خیلی از وبلاگ‌ها شاهدش بودم و نتیجه‌اش چیز خوبی نشده، عبرت می‌گیرم و نمی‌نویسم! شما هم بی‌زحمت اینجا توی این خونه بحثش رو پیش نکش!) 

۶. روزای پاییزی دلچسب دارن عین برق و باد می‌گذرن و عبور می‌کنن، دلم می‌خواد از روزای پاییزیم بیشتر لذت ببرم هرچند حتی اگه سرم توی برف باشه هم نمی‌تونم با دلِ خوش از پاییزِ نارنجی به کمال لذت ببرم...

۷. قدم‌های کوچیک هدفمند یکم داره کند پیش میره و من دلم می‌لرزه نکنه به سرانجام نرسه، مزه‌ی خوبِ به‌ثمرنشستنِ قدم‌های کوچیکِ چند ماه پیش، هنوز زیر زبونمه و تکرار دوباره‌اش یه رویای شاید دست‌یافتنی! البته فعلاً! چون هنوز امید دارم و ناامید نیستم :)) 

۸. من بالم را

که شبی در طوفان گم شد،

آوازم را

که میان باران گم شد،

پیدا کردم، پیدا کردم

دادم دل را به صدایی پنهان در جان

من بی‌پروا سوی رویایی بی‌پایان

پروا کردم، پروا کردم

این آهنگ رو خیلی دوست دارم با صدای محمد معتمدی:

۹. مادربزرگم ان‌شاءالله چند روزی رو مهمون ما میشن، پذیرایی ازش و دل به دلش دادن و پای درددلا و خاطراتش نشستن و اینکه بدونی حتی بچه‌ها هم از اومدنش خوشحالن چون با این سنشون هم‌بازیِ بازی‌های نشستنیِ کلوچه و فندق میشن (منچ و مارپله و یه‌قل‌دوقل و از این دست😊) خیلی خیلی ذوق داره دیگه نه؟! :))

۱۰. خسته‌ای ولی به رومون لبخند می‌زنی، اما اینو بدون حتی اگه گاهی ترشرویی کنی هم بازم تلاش شبانه‌روزیت! برای آسایش منو بچه‌ها رو قدر می‌دونم یار❤️

۱۱. خدایا با ما چنان کن که سزاوار آنی نه آنچنان که سزاوار آنیم...

۱۲. خدایی صف طویل اما منظم و مرتبی تشکیل شد از کلمات بازیگوشِ ذهنم :))

بهشت روی زمین

+ ۱۴۰۱/۷/۱۴ | ۰۷:۱۱ | آرا مش

خیلی خوبه که میون آشفتگی‌ها و سردرگمی‌ها و گله‌های بی‌پایانت یه جا باشه بهش پناه ببری، یکی باشه که مطمئن باشی صداتو می‌شنوه و درددل‌هایی رو که پیش هیچ‌کسی نمی‌تونی عیان کنی، راحت باهاش درمیون بذاری... اینجا همون‌جاییه که انعکاس خورشید بعد از طلوعِ بی‌نظیرش روی طلاییِ گنبدش، چشمت رو می‌زنه ولی چشم ازش برنمی‌داری... اینجا مشهدالرضاست... یکی از بهشت‌های روی زمین اینجا نباشه، کجاست؟!

یه گوشه می‌ایستم و تماشاتون می‌کنم، میون زائرهاتون حس می‌کنم بی‌لیاقت‌ترینم و قاطی‌شون نمیشم اما دلِ کوچیکم به بودنتون، به بزرگی‌تون گرمه...

مثل طفلی که پدر و مادرش رو گم کرده، توی بزرگیِ این دنیا گم و سرگردونم، مبادا نگاهتون رو از منِ خیلی کوچیک بگیرید...

انتخاب با تو

+ ۱۴۰۱/۷/۹ | ۱۴:۳۹ | آرا مش

توی دلم مدام باهات حرف می‌زنم، دلیل و مدرک میارم، سؤال می‌پرسم، جواب میدم، خط و نشونم حتی می‌کشم برات :) جوری که انگار با دو گوش تیز روبروم نشسته باشی و مو‌به‌مو گوش بدی به حرفام... 

اما در عمل خیلی نمی‌تونم این کارو بکنم، می‌دونی؟! شاید می‌ترسم... می‌خوام فقط خودت با تصمیمی که داری می‌گیری روبرو باشی، چون اول و آخر این تویی که باید بین آ و ب یکی رو انتخاب کنی، هرچند من به‌شدت در معرض تبعات انتخاب تو هستم، درست باشه در آرامشم و اگر خدای‌نکرده اشتباه باشه... من نه می‌دونم پسِ انتخابِ آ چی خوابیده و نه می‌دونم پسِ انتخابِ ب چی انتظارمون رو می‌کشه؟!!

ولی به خودت واگذار می‌کنم، مثل همیشه که بهت اعتماد داشتم، خدا خودش کمکت کنه تا همه‌ی جوانب رو در نظر بگیری...

افکار درهم من (۱)

+ ۱۴۰۱/۷/۶ | ۱۵:۳۷ | آرا مش

۱. پاییز هنوز خودنمایی نکرده و هنوز زورش به گرمای هوا نچربیده، هنوز ظهر از گرما کلافه میشم و دست به دامن کولر... 

۲. چند وقتیه پیاده‌روی نرفتم، تنبل شدم انگار :(

۳. یعنی میشه خدا هفته‌ی دیگه اونجایی باشم که خودت می‌دونی؟! هیچی معلوم نیست و فقط در حد یه فکره و توی این اوضاع، عملی شدنش فقط دست خودت...

۴. کلوچه سومین روز حضور توی مدرسه رو گذروند و بنظرم خوشحاله، منم از خوشحالیش خوشحالم :) جالبه، براش عجیبه که دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هاش زیاد از مدرسه خوششون نمیاد و موقع خوردن زنگِ تعطیلیِ مدرسه کلاس رو از خوشحالی و شعف روی سرشون می‌ذارن... البته می‌دونم اکثراً اینجوری بودیم و هستیم ولی کلوچ ما اینطوری نیست دیگه! بچه مثبته😁 عاشق مدرسه و بودن تو محیط مدرسه است! 

۵. یه استرسی دارم از حضور فندق توی مدرسه که هیچ تجربه‌ای از بودن توی محیط اجتماعی نداره و این دوسالی که میشد یه کلاسی چیزی بره به برکت کرونا ازش محروم شد! البته هنوز شروع نشده مدرسه رفتنش... به زودی این اتفاق میفته و تجربه‌های جدید در انتظار من و فندق خواهد بود به امید خدا :))

۶. همیشه تو معذوریتِ راضی نگه‌داشتن بقیه خیلی خیلی زجرآوره، تا زندگیش نکنی نمی‌فهمی چی میگم! اینجوری که باشی یعنی همیشه حاضری خودت رو به هزار سختی بندازی ولی بقیه ذره‌ای ناراحت و رنجور نشن حتی اگه به حق نباشه ناراحتی‌شون... دارم از این خصلت بیمارگونه‌ام کم‌کم فاصله می‌گیرم و خوشحالم برای خودم :)) 

۷. وقتی همه‌ی چیزای مثبت جلوت صف می‌کشن و نکات منفی میرن اون پشت‌مُشت‌ها خودشون رو مخفی می‌کنن، تو این شرایط دل نبستن به این خونه و محله و همسایه‌ها برام سخت میشه و این یه امتحان بزرگه...

۸. یه زمانی از اینکه بعضیا زندگی‌شون رو جمع می‌کنن و از این کشور میرن و حتی حاضرن از صفر شروع کنن و اونجا راضی به شغل‌هایی بشن که اینجا هرگز حاضر نبودن حتی بهش فکر کنن، برام عجیب و بغض‌آور بود و مغزم پر میشد از چراهای مختلف... این فکر خوبی نیست که بخاطر مشکلات مختلف و بیشتر از همه اقتصادی، کَم‌کَمک این فکر بیاد سراغم که اون سالی که من و او به این موضوع فکر کردیم و به دلایل مختلف ازش صرف‌نظر کردیم، شاید تصمیم درست، چیز دیگه‌ای بود... البته که شخم زدنِ گذشته کار من نبوده و نیست و این هم یه فکر زودگذره، بیخیال :))

۹. می‌دونی وقتی برام با ناامیدی از حالِت حرف میزنی که با هیچی بهتر نمیشه و هیچی خوشی رو مهمون دلت نمی‌کنه، بعدش بادقت و بدون اینکه حرفمو قطع کنی، میشینی پای منبرِ من!!! و به سخنرانی‌های انگیزشیِ من گوش میدی، ردش نمی‌کنی، تو حرفم حرف نمیاری و... برام لحظات قشنگیه، حس می‌کنم شاید ذره‌ای تو بهتر شدن حالِت سهیم شدم آقای یار! چون بیشترِ اوقات حس می‌کنم توی تغییر حالِت و بیرون کشیدنت از افسردگی‌های مقطعی، بی‌کفایت‌ترینم...

۱۰. بدم میاد، دیگه داره حالم بهم می‌خوره از این بهم پریدن‌ها و کوبیدنِ هم با الفاظ و جملات و کلمات طعنه‌آمیز... خداروشکر که من از دسته‌ی خنگ‌هام و تحلیل‌محلیل صفر!!

گریزی ازش نیست!

+ ۱۴۰۱/۷/۴ | ۱۹:۲۰ | آرا مش

این روزها غم و غصه از در و دیوار دلت میریزه بیرون آرامش، نمی‌دونی چی باید بگی و چه کاری ازت برمیاد... دوست نداری عین یه کبک سرتو بکنی زیر برف‌ها و فکر کنی دنیا به همین سفیدیِ برفه و هیچ سیاهی‌ای توش نیست... آره، سیاهیِ دنیا این وسط بدجوری توی ذوقت می‌زنه و نمی‌تونی کتمانش کنی و بیخیال بشینی از روزای پاییزیت بگی که تا چندوقت پیش برای رسیدنشون لحظه‌شماری می‌کردی! بگی که دلت می‌خواست امشب وسط صحن انقلاب نشسته باشی و به گنبد طلاییش خیره شده باشی و این نشدن و نرفتن هربار بغضت رو بزرگتر می‌کنه اما نمی‌شکنه که نمی‌شکنه!

قطع شدن نت و شبکه‌های اجتماعی تغییر بزرگی توی زندگیت ایجاد نکرده چون تا قبل از اون هم اصلاً اهل وقت‌گذرونی توی این فضاها نبودی و لمسشون نکردی، بنابراین مثل خیلیای دیگه نیستی که با این محدودیت، خلأ بزرگی رو توی زندگی‌شون حس میکنن و زمین و زمان رو شاکی‌اند، تو به راحتی حتی بهتر از قبل داری زندگی رو می‌گذرونی...

اما دلت چی؟ اونم می‌تونی مثل حق نت داشتن یا نداشتن نادیده بگیری؟! دلت آشوبه، می‌دونم! امیدت داره کمرنگ میشه و حتی اون روزنه‌ی نوری که یه روزی بهش دل بسته بودی و راهتو با امید به بودنش ادامه می‌دادی، دیگه داره کم‌کم محو میشه...

هیچی اونطوری که فکرشو میکردی پیش نرفته و همه‌چی خراب اندر خراب شده... هیچی انگار درست‌شدنی نیست...

غصه‌ی مردمی روی دلت سنگینی میکنه که معترضن به هر دلیلی - که حق یا ناحق بودنش جای بحثِ اساسی داره و اینجا جاش نیست! منم بلدش نیستم - بهرحال بنا به عقل خودشون معترضن، ولی این وسط سوءاستفاده از خشمی که توی دلشونه جیگر آدمو آتیش میزنه... خونی که ریخته میشه چه از معترضین و چه از کسانی که برای حفظ امنیت، جونشون رو کف دستشون میذارن به این راحتی‌ها پاک‌شدنی نیست و این غصه روی دلت تلنبار میشه و حتی اگه خودتو به اون راه بزنی هم، بازم گریزی ازش نیست که نیست...

این حالِ این روزهای توئه آرامش، بدون سانسور و بدون روتوش...💔

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...