حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها

+ ۱۴۰۱/۸/۳۰ | ۱۳:۴۵ | آرا مش

هرچند روزها هنوز گرمه و یه‌موقع‌هایی شک میکنی به پاییز بودنِ فصل، اما شب‌ها سرد میشه و باید ترفندهایی برای اسیرکردنِ گرما و جلوگیری از فرارش بکار می‌گرفتیم؛ برای همینم پشتِ پنجره‌ی اتاق‌هامون پلاستیک چسبوندیم تا گرمای اتاق از درزهای پنجره فرار نکنه. 

می‌دونی؟! پنجره‌ی اتاقمون ویوی دوست‌داشتنی‌ام رو به اون شکل نداره اما وقتی کوه رو اون دور می‌دیدم، درخت‌ها رو این نزدیک می‌دیدم، گنبدِ سبزرنگِ مسجدی رو کمی دورتر می‌دیدم، چمن‌ها و بوته‌های کوچیکِ پارک رو همین پایین می‌دیدم دلم باز می‌شد؛ روحم تازه می‌شد. راستش ساختمونی جلومون نیست که فکر کنم هرآن ممکنه کسی منو ببینه و این اوج راحتی و بی‌دغدغگیِ من کنار پنجره است! اصلاً اگه غمی به دلم نشسته بود کافی بود کنار پنجره‌ی اتاقمون برم و به اون دورها یا این نزدیک‌ها نگاه کنم و به کشف چیزای نو توی این قاب بپردازم و هربار زوم کنم روی یه مورد جدید و کشف‌نشده!

حالا این لایه‌ی نسبتاً ضخیم اومده نشسته روی شیشه‌ی شفاف پنجره که چاره‌ای هم نبوده، اما اون خوشگل‌ها و چیزای قشنگ و قابل‌کشفی که اون بیرون بودن و دلم و روحم رو جلا می‌دادن هنوزم اون بیرون وجود دارن، هستن و خواهند بود... کافیه بهشون فکر کنم و یا گاهی پونزِ کوچولویی رو که باهاش پلاستیک رو به دیوار وصل کردیم، یواش بردارم و پلاستیک رو کنار بزنم و  اون دلبرهای دوست‌داشتنی رو دوباره کشف کنم... آره میشه... من همون آرامشم و چیزایی رو هم که باعث تازه شدنِ روح و روانم می‌شدن هنوزم میشه پیدا کرد، اون بیرون! کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها...


+ این روزها هم انگار لایه‌ی نسبتاً ضخیمی اومده نشسته روی شیشه‌ی شفافِ خیلی از باورهامون اما اون چیزای قشنگ و قابل‌کشف هنوز اون بیرون هستن و خواهند بود... بیا گاهی هم که شده پونز رو یواش برداریم و پلاستیک رو کنار بزنیم... قطعاً می‌تونیم ببینیم‌شون... کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها...

داستانِ «هوای بارانی» قسمت نهم

+ ۱۴۰۱/۸/۲۸ | ۱۱:۰۷ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

افکار درهم من (۳)

+ ۱۴۰۱/۸/۲۵ | ۱۸:۴۸ | آرا مش

1. کلوچه پریروز از مدرسه که اومد با ذوق اومده و میگه: «امروز سه تا اتفاق خیلی خوب افتاد مامان، یکی اینکه خانوم گفت من باادب‌ترین، باشخصیت‌ترین و درسخون‌ترین بچه‌ی کلاسم؛ دوم اینکه منو به عنوان نماینده‌ی کلاس انتخاب کرد و سوم اینکه وقتی خانوم اسمم رو به عنوان نماینده بلند اعلام کرد، همه‌ی بچه‌ها پاشدن و ایستاده برام دست زدن که این‌ کارو برای هیچ‌کس تا الان نکرده بودن آخه می‌دونی مامان من با همه دوستم!» (اینجا یه ذوقی ته چشماش بود که مگه می‌شد ببینم و ذوق نکنم😊) حالا دیروز اومده و میگه: «کلافه شدم از حرف‌گوش‌نکردنِ بچه‌ها! کلی اسم نوشتم و ضربدر جلو اسم‌هاشون زدم ولی انگارنه‌انگار همش باهم حرف می‌زنن و من حرص می‌خورم، خانوممون هم گفت می‌خواستیم ببریم‌تون اردو اینقدر شلوغ کردین که دیگه اردو‌ بی اردو!! اَه‌ه‌ه‌ه»😑 چه دغدغه‌های کوچیکی داره، بعضی‌وقتا بهش حسودیم میشه...

2. گاهی هم میشه که به درِ بسته می‌خوری! هی ریزریز پیش اومدی و با ذوق قدمای کوچیکِ هدفمند برداشتی، تلاش کردی و منتظرِ نتیجه نشستی اما یهو یه چیزی پیش میاد که مطابق میلت نیست و یهو همه‌ی تصوراتت رو بهم می‌ریزه، جا می‌خوری و حتی ممکنه بهت بربخوره اما اصلاً ناامید و متوقف نمیشی و به راه‌رفتن با همون قدمای کوچیکِ هدفمند بازم ادامه میدی و ته دلت میگی «خیره ان‌شاءالله» و همین یه جمله‌ی کوچولو موچولوی قشنگ صاف می‌شینه همون جایی از قلبت که داشت ترَک برمی‌داشت و شروع می‌کنه به ترمیم کردنش :))

3. نمی‌شد دندون خراب نمی‌شد؟! برای منی که چند ماه باید روی خودم کار کنم تا پامو توی دندونپزشکی بذارم، روی یونیتِ دندونپزشکی از ترس صدای تپش قلب خودمو خیلی نزدیک بشنوم، بوی نامطبوعش رو تحمل کنم، صدای چندش‌ناکش رو تاب بیارم، اینکه بعد از سه ماه دوباره باید برم تو فازِ راضی کردنِ خودم و البته مهم‌تر از اون جیبِ گرامی آقای یار، حالا خیلی نه ولی یکمی غر رو نیاز داره دیگه :((

4. ترکش‌های آنفولانزا هنوز دست از سرِ فندق‌مون برنداشته و بهتر دونستیم این هفته رو هم نره مدرسه تا توی ریه‌اش موندگار نشه! این بچه اینقدر ذوق و شوقِ رفتن به مدرسه رو داشت حالا با مدام مریض‌شدنش این ذوقشم کور شد طفلکی، ان‌شاءالله زودتر خوبه خوب بشه و بره مدرسه کنار دوستاش خوش بگذرونه؛ این یه هفته تو خونه فقط و فقط کاردستی درست کرد، صبح یکی و عصر هم یکی دیگه😏، نگم از کاغذخرده‌ها و اتاق پخش‌وپلا که اثراتش تا توی پذیرایی هم کشیده شده ولی نتایجش خوب شدن که نمونه‌هاش این و این و اینه :))

5. می‌خواستیم اینترنتی براش کفش بخریم، به خودش سپردیم که جستجو کنه و اونهایی رو که می‌پسنده جدا کنه تا بعد با مشورت آقای یار باهم تصمیم بگیریم؛ بعد اومدم می‌بینم یه‌سری از کفش‌ها رو اصلاً انتخاب نکرده میگم اینا هم که خوبن چرا اینا رو انتخاب نمی‌کنی؟! میگه بالاتر از فلان تومن اصلاً کفش نمی‌گیرم هرچقدرم خوشگل باشه!!!... تو کِی اینقدر بزرگ و عاقل شدی آخه کلوچه‌ی خوردنی :))

6. دلم یه دونفره‌ی حال‌خوب‌کن می‌خواد؛ مثلاً دوتایی شب بریم پیاده‌روی، دوتایی بریم کافه، دوتایی بشینیم فیلم ببینیم؛ اصلاً دوتایی بریم تو سرما سمبوسه‌ی داغ بخوریم، یادته؟ :)) از اون دوتایی‌هایی که دغدغه‌ی بچه‌ها رو نداشته باشیم... فعلاً که نمیشه پس بیخیال :)) 

7. دیروز که فندق رو برده بودم درمانگاه به یه خانومِ بچه‌به‌بغلِ مستأصل و دست‌تنها در حد توانم یه کمکی رسوندم و از اون آشفتگی بنده‌خدا خلاص شد (یادت باشه آرامش اینجا فقط می‌خوای از حس خودت بعد از اون کمک بگی نه اینکه برای اون کمکِ کوچولوی بی‌مقدار و ناچیز دور برِت داره و کارِ خوبت رو خدای‌نکرده بی‌اجر کنی!) قبل از اینکه به خانومه دست برسونم مدام خودمو جای او گذاشتم و سعی کردم شرایط سخت و تنها بودنش رو درک کنم و بنظرم رسید اگر من بودم توی این شرایط دلم می‌خواست یکی میومد به دادم می‌رسید درصورتی که هرکسی رد می‌شد فقط با تأسف نگاهش می‌کرد، بعدش منم همون کاری رو کردم که اگه خودم توی اون شرایط بودم دلم می‌خواست یکی برام انجام بده... اولش بهت‌زده نگام می‌کرد و متعجب بود که چه‌جوری می‌تونم این‌کارو براش بکنم، کاری که برای هرکس دیگه‌ای شاید کمی سخت و غیرقابل‌تحمل بود، اون فقط ابراز شرمندگی و تشکر می‌کرد، اون لحظه فقط از دلم گذشت که ازش بخوام دعام کنه؛ از حس خوبی که از دعاهاش گرفتم هرچی بگم کمه... حس خیلی خیلی بی‌نظیری بود اینکه خودمو جای دیگری گذاشتم و کاری که فکر می‌کردم خودم دوست دارم رو برای اون خانوم انجام دادم... گاهی میشه به راحتی کلی حس خوب و کلی دعای خیر رو بیاریم به خونه و زندگی‌مون، سرِ سفره‌مون؛ همین‌طوریه که گاهی ناباورانه چرخای یه زندگی سریع و بی‌نقص می‌چرخن نه؟! :))

 

داستانِ «هوای بارانی» قسمت هشتم

+ ۱۴۰۱/۸/۲۴ | ۱۴:۲۳ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوستش دارم از عمق جان...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۳ | ۰۹:۵۳ | آرا مش

من اینجا شهری رو می‌بینم و کشوری که دوستش دارم از عمق جان و دلم به درد میاد، گاهی اشک میریزم از حق‌هایی که ناحق میشه، گاهی حرص می‌خورم از عدلی که باید باشه و نیست، گاهی معترضم از مدیریتی که می‌تونست بهتر باشه، گاهی دلگیرم از همدلی‌ای که نیست هیچ‌جا و هممون منتظریم حق‌های نگرفته‌مون رو یه‌جایی از یکی (مهم نیست کی و چه‌جوری!) بگیریم اما مواقع خیلی زیادی هم به خودم می‌بالم که اینجام؛ کی میگه این جغرافیا رو در کنار کلمه‌ی «جبر» باید گذاشت؟!!

بدیهی‌ترین حق‌هایی که نبود و نیست و اعتراض‌ها برای گرفتنِ همین بدیهی‌ترین حق‌ها شد عَلَم، شد بهونه، شد اصل که حتماً هم اصل بود و هست اما چطور رسیدن به این اصل هم مهمه دیگه و اینکه بعد از رسیدن به این اصل‌ها چه اصل‌های دیگه‌ای رو از دست میدیم؟!!

راستشو بخوای ما هم همون بدیهیاتِ حق/حق‌های بدیهی رو نداشتیم، هنوزم نداریم! ما هم هرماه به‌سختی پول اجاره و خورد و خوراکمون رو با صرفه‌جویی و از ضروریات زدن (غیرضروری‌ها پیشکش!) جور کردیم و می‌کنیم، مثلاً برای پوشاک خیلی محتاطانه خرج می‌کنیم فقط به ضرورت! یادم نمیاد کِی با دلخوشی یه خرید بدون دودوتاچهارتاکردن رفته باشم؟! از انگشتای دستم بیشتر شده بارهایی که جنسی رو برداشتم و بعدش با تردید بهش نگاه کردم و بعدترش اومدم گذاشتم سرجاش توی قفسه! گریه‌ام می‌گیره از اینکه خریدکردن و چطور خریدکردن رو از یاد بردم، گاهی فکر می‌کنم با سی‌واندی سال سن چطور اینقدر کم‌تجربه و شایدم کلاً بی‌تجربه‌ام؟! اصلاً جنسِ خوب و بد رو می‌شناسم؟! می‌دونم کجاها گرون میدن و کجاها ارزون؟! نه! شایدم به‌ندرت! چون همیشه از خریدهای غیرضرور که هیچ از ضروری‌ها هم زدیم...

ما چوبِ فساد توی لایه‌های درونیِ سیستم‌ها رو هم خوردیم... چی بگم که قصه‌ی هفتاد مَن کاغذه که فقط خدا می‌دونه که توی این دوازده سال بعد از ازدواجمون چی به دل من و آقای یار گذشته و چه روزهایی رو دیدیم؟!

آره ما هم توی همین مملکت بدون ساندیس‌خوردن که با زیرآب‌مون رو زدن و چشم نداشتنِ بعضیا برای پیشرفت و ترقی‌مون، ولی مهم‌تر از همه‌ی اینا با نخواستنِ اینکه دیگران برامون تصمیم بگیرن:

پای انتخابمون یا انتخاب‌هامون ایستادیم؛

گریه کردیم؛ خون دل خوردیم؛ شک کردیم؛ اعتماد کردیم؛ ؛ ناامید شدیم؛ امید بستیم؛

سردارمون رو دادیم و غمش دلمون رو هزار تیکه کرد؛

دلمون از هواپیمامون که تو هوا پرپر شد، خون شد؛

دلمون از بنزینی که یه‌شبه گرون شد و مردمی که بهت‌زده به قیمتای نجومی دلاری چشم دوخته بودن که پله‌های ترقی رو یکی پس از دیگری درمی‌نوردید، خون شد؛

دلمون از بورسی که هممممه‌ی مردم رو بهش فراخوندن و بعد وسیله‌ای شد برای اینکه جیب مردم رو خالی کنن، خون شد؛ دلمون که هیچ، زندگی‌مون رو هم پاش دادیم و سفره‌مون تنگ‌تر شد چون ما هم جزو همون مردم بودیم که اومدیم توی این راه و هنوزم که هنوزه داریم چوبش رو می‌خوریم!

دلمون از ازدست‌دادنِ مهساهامون خون شد؛

دلمون از کتک‌ زدن و کشتن آرمان‌مون و رها کردنش گوشه‌ی خیابون، خون شد؛

دلمون از ساچمه‌ای که لب و چشم جوون معترضمون رو نشونه گرفت، خون شد؛

دلمون از داغی که قراره یه عمر، دل آرتین‌مون رو خون کنه، خون شد؛

دلمون حتی از شنیدن شعارهای عده‌ای از خودمون از پشت پنجره‌هاشون که اصلاً معلوم نیست چی میگن و به کی میگن و برای چی اونجا میگن، خون شد؛

دلمون از فحش و ناسزا و حرفای رکیک که به همدیگه میگیم، خون شد، به همونایی که تا دیروز کنارمون بودن و اگرم دوستشون نداشتیم اقلاً به چشم هم‌وطن بهشون نگاه می‌کردیم ولی حالا اونا رو مقابل خودمون می‌بینیم و چون پوشش‌شون رو نمی‌پسندیم وقتی از کنارشون رد میشیم به یه چشمِ دیگه بهشون نگاه می‌کنیم؛

ما دلمون خیلی خونه بچه‌ها، هممون دلمون خونه اما این راهش نبود، این راهش نیست بچه‌ها؛ اینطوری که هر روز دلمون بلرزه از توی خیابون اومدن، اینطوری که خون و جون دادن چه از این‌طرفی‌ها و چه از اون‌طرفی‌ها بشه خوراکِ خبرها، اینطوری که هممممه‌ی دنیا چشم بدوزن بهمون تا توی یه فرصت مناسب چتر بشن رو سرمون و دل بسوزونن برامون و یکی بشیم مثل همسایه‌هامون... نه اینطوری راهش نیست، شما رو نمی‌دونم من یکی، حتم دارم که نیست... کاش می‌دونستم راهش چیه... کاش... ولی این نیست...

سکوت می‌کنیم، دم نمی‌زنیم، صبر می‌کنیم به امید روزی که این خاک رو آباد و از هر بندی آزاد ببینیم...


+ خیلی کلنجار رفتم با خودم برای نوشتن این پست! به خیلی چیزها غلبه کردم، خیلی نوشتم و پاک کردم تا این شد و اصلاً نمی‌دونم پشیمون میشم یا نه... فعلاً باشه اینجا تا بعد...

داستانِ «هوای بارانی» قسمت هفتم

+ ۱۴۰۱/۸/۲۱ | ۱۵:۳۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت ششم

+ ۱۴۰۱/۸/۱۹ | ۰۹:۵۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پناه آخر

+ ۱۴۰۱/۸/۱۸ | ۱۷:۳۶ | آرا مش

بعضی روزا دلت می‌خواد می‌شد دکمه‌ی عقب‌گرد رو زد و رفت همون نقطه‌ی بخصوص و بعضی کارا رو نکرد...

اینطوری روزت هم حتماً قشنگ‌تر می‌گذشت، بدون حسرت، بدون پشیمونی، بدون خودخوری...

ولی نمیشه... تو خودت انتخاب کردی که این طوری بگذره... خودت 

اما می‌دونی چیه آرامش؟! تو یه پناه آخری داری که بهش پناه ببری از شرّ همه‌ی انتخاب‌های بدت... از شرّ نیمه‌ی تاریک وجود خودت... قدرشو بدون...

یارب نظر تو برنگردد...

کلیک

داستانِ «هوای بارانی» قسمت پنجم

+ ۱۴۰۱/۸/۱۶ | ۱۴:۵۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بدون شرح

+ ۱۴۰۱/۸/۱۵ | ۱۵:۰۱ | آرا مش

 


+ برای روزهای پرالتهابی که گمان می‌بری توان تو کمتر از تحمل آن باشد اما پوست‌کلفتی و دوام می‌آوری تا طلوع خورشید فردا

داستانِ «هوای بارانی» قسمت چهارم

+ ۱۴۰۱/۸/۱۴ | ۱۰:۱۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت سوم

+ ۱۴۰۱/۸/۱۰ | ۱۸:۳۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اول شخص جمع!

+ ۱۴۰۱/۸/۱۰ | ۰۸:۴۷ | آرا مش

درد دارد، خیلی خیلی هم درد دارد...

قبلاً اینجا بود که گفته بودم «داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را می‌سوزاند...»

چه شد که خون‌ها برایمان معنی و مفهوم متفاوتی پیدا کردند؟! چه شد که ما هم درست راه و رسم رسانه‌ها را پیش گرفتیم؟! و داغ یکی را بولد کردیم و داغ یکی دیگر را در پَستوهای ذهنمان دفن کردیم و شاید ته دلمان گفتیم: «کار خودشان است، چرا من بسوزم؟!!» اما یادمان نرود داغ، داغ است... خون، خون است به همان رنگی که در رگ‌های تک‌تکمان است...

این خون‌ها که ریخته می‌شود! این جون‌ها که گرفته می‌شود! ته تهش چه خواهد شد؟! کاش لااقل آینده‌ی زیبایی متصور بودیم که گمان نمی‌برم حتی بدانیم به کجا قرار است برسیم...


+ متعلق به هیچ دسته‌ای و جدا نیستم از هیچ دسته‌ای... اینجا و در این خانه، افعال، همگی اول شخص جمع‌ هستند!

داستانِ «هوای بارانی» قسمت دوم

+ ۱۴۰۱/۸/۷ | ۱۰:۱۶ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بس کنیم

+ ۱۴۰۱/۸/۴ | ۲۳:۱۱ | آرا مش

نه ما این را می‌خواستیم و نه شما 

ما و شما نداریم که، همه ما هستیم 

بس کنیم...

داستانِ «هوای بارانی» قسمت اول

+ ۱۴۰۱/۸/۴ | ۱۷:۰۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...