وعدهی صادق
تو یکی بزن و در برو، ما صد تا میزنیم و میایستیم...
یادت باشه که «دورانِ بزن دررو گذشته...»
#وعده_صادق
#نصر_من_الله_و_فتح_قریب
تو یکی بزن و در برو، ما صد تا میزنیم و میایستیم...
یادت باشه که «دورانِ بزن دررو گذشته...»
#وعده_صادق
#نصر_من_الله_و_فتح_قریب
«یک ملت زمانی به بلوغ میرسد که انتخاب کند، حتی اگر غلط هم انتخاب کند باز هم بهتر از انتخابنکردن است. در غیر این صورت آن ملت هیچگاه به بلوغ نمیرسد و همیشه در معرض سقوط است.»
-شهید مطهری-
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطراتِ ترک خوردهایم
اگر داغِ دل بود، ما دیدهایم
اگر خونِ دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنهی دشمنان، گردنیم!
اگر خنجرِ دوستان، گُردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سربهزیر
از این دست عمری به سر بردهایم
اللهم عجل لولیک الفرج
یعنی میشه خبر رذالت اسرائیلیها رو شنید و سکوت کرد؟!
مثل همهی اون ابرقدرتهایی که نشستن و پشههای منافعشون رو میپرونن، تو* هم سکوت کن و ککت هم نگزه از غلطی که اون حرومزادهها کردن...
که برای نشوندادنِ قدرتِ پنبهایشون دست روی بیمارستان گذاشتن! جایی که باید در امان باشه توی جنگ...
بهخاطر جوانه فیلمها رو باز نمیکنم و متنها رو یکیدرمیون رد میکنم و نمیخونم، حس میکنم این حجم از درد، قلب کوچکش رو آزار میده؛ هرچند فقط شنیدن خبرش هم طاقتفرسا بود و فقط تصور زنان و کودکان فلسطینی در ذهنم، شد داغی بر دلم...
+ تو: منظورم هرکسی، هـــــــــــــــــر کسیه که هنوزم شک داره به اینکه باید از این جنگ احساس انزجار داشته باشه یا بگه دعوای دوتا کشور دیگه به من چه؟!
++ شرمنده از ادبیات ناجوری که توی این خانه بکار رفت که باید بگم این زمان و اینجا، این ادبیات بر زبان من باید و باید جاری میشد حتی اگه به مذاق بعضیها خوش نیاد!
تو چه کردهای با دلمان که در هر پیروزی یاد تو و راه تو میافتیم، یاد حرفهایت، اقتدارت و... دستهایت...
حتی در هر دلتنگی، در هر ناجوانمردی، در هر سکوت و فریادِ نابجا، در هر دلآشوبگی از پرپرشدنِ گل امنیت، باز هم یادِ توست که آرامشی میشود بر هر درد...
تو چه کردهای با دلمان که در هر قدم و در هر نفس، تصویرت را حکشده بر همهی دیوارهای شهر میبینیم؟!...
حالا زمانِ شادیای است که از چشمهایمان ببارد و تا پیروزی نهایی منتظر بمانیم...
این دودی که به آسمان برخاست و چشم دشمنت را کور کرد، چه پرافتخار، طرح تصویر زیبای تو را در آسمان نقش میزند...
#طوفان_الاقصی
#نصر_من_الله_و_فتح_قریب
ببین آرامش بانو، تو همیشه از احساساتت زیادی مایه میذاری؛ اونقدر که انتظارت از طرفمقابل هم میره بالا به همین واسطه!
تو کی میخوای یاد بگیری نباید توی روابطت زیادی از احساساتت مایه بذاری؟! بعد یه چیزی میشه، یه چیزی میبینی، یه چیزی میشنوی، یهو همهچی روی سرت آوار میشه!
ول کن، رها کن، بیخیال باش، تنها باش... بخدا تنهایی شرف داره به روابطی که قدر محبتت دونسته نمیشه!
روز عیدفطر وقتی مردم رو میدیدم که فوجفوج وارد مصلی میشن برای ادای یه نماز تاریخی، دلم گرم میشد...
زیر گوش کلوچه میخوندم: ...وَرَأَيتَ النّاسَ يَدخُلونَ في دينِ اللَّهِ أَفواجًا... و او که خسته از پیادهروی بود با من زیرلب تکرار میکرد و انرژی میگرفت برای ادامهدادن :)
پیر و جوون و بچهبهبغل و بچهدردست و بچهبهدوش و بچهتوکالسکه :)))، توی این مسیرِ دراز از چندین و چند خیابون اونطرفتر که ماشین رو پارک کرده بودیم، پای پیاده به سمت مصلی میشتافتن؛ آخه اونها بیهدف و بیآرمان نبودن که پر از شادابی و نشاط بودن بخاطر چنگزدن به ریسمانی محکم نه یه تار عنکبوت سست و بیپایه مثل #زن، زندگی، آزادی!!! ریسمانی که خدا اونطرفش رو نگه داشته، نه مقامات لشگری و کشوری و مسئولین و چه و چه که دل ما رو هم میسوزونن از بیتدبیریهاشون!
کاش سستیِ این تارعنکبوت رو زودتر درک کنن... کاش زودتر رهاش کنن... کاش بفهمن ریسمانی که خدا اونطرفش رو نگه داشته گسستنی نیست... امیدوارم نشه که دیر بفهمن!
و مصلی... مصلی درست مثل یه آهنربای قوی با میدان مغناطیسی بزرگ بود که این برادههای آهنِ پر از شوق و شور رو درحالیکه ندای اللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ... لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ وَ لِلّٰهِ الْحَمْدُ... الْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلَىٰ مَا هَدانا... وَلَهُ الشُّكْرُ عَلَىٰ مَا أَوْلانا... توی سرشون پیچیده بود و مست و عاشقشون کرده بود، به سمت خودش جذب میکرد...
میترسیدم از بیتوفیقی... میترسیدم از غلبهی دوبارهی بیماری که نگذاره توی این نماز شرکت کنم...
باید میرفتیم و رفتیم :)
باید میرسیدیم و خودمون رو رسوندیم :)
خدایا شکرت که هوامونو داری، که اینقدر دلمون رو قرص میکنی، که انتظار برای بهار وعدهدادهشده رو آسونتر میکنی چون تو خدایی هستی که لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادی :)
نوعروس بودم و او کوچولوترین فرد خونوادهی آقای یار...
خیلی دوستم داشت؛ اگر بودم و بود، دوست داشت من بخوابونمش؛ براش قصه و شعر میخوندم و روی پام میخوابوندمش؛ مامانش هم که نبود ساعتها پیشم میموند و آروم بود؛ اگر بودم، دوست داشت فقط از دست من غذا بخوره :)
منم بچهدوست بودم و بچه نداشتم و عشق میکردم باهاش...
کمکم بزرگتر شد اما همچنان همونطوری دوست داشتیم همو؛ تودار و کمحرف بود همیشه ولی سؤالات درسیشو از من میپرسید؛ سؤالایی که روش نمیشد از کسی بپرسه رو هم از من میپرسید...
به سن تکلیف که رسید یکی درمیون نمازهاش رو میخوند ولی کمکم مصر شد و بیشتر رعایت کرد، منم هربار یه چیز کوچولو موچولو براش هدیه میآوردم و کلی ذوق میکرد :)
تا اینکه ما از اون شهر رفتیم و از هم دور شدیم، ولی هربار که همو میدیدیم کلی حرف برای گفتن داشتیم و با بقیهی بچهها و بزرگترها بازیهای دستهجمعی باحال میکردیم...
حالا اما داره به سن جوانی نزدیک میشه، هنوز تودار و کمحرفه؛ نگاه قد و بالاش که میکنم دلم ضعف میره براش؛ کِی اینقدر بزرگ شد؟! وقتی میبینمش بغلش میکنم و زیر گوشش میگم «عزیز قلبم» او هم همیشه خودشو مشتاق و دلتنگ دیدارم نشون میده...
با اینکه فاصلهی فکریمون زیاد شده و گاهی دنیای همو نمیفهمیم اما گاهی خودمو بهش نزدیک میکنم و از علاقمندیهاش حرف میزنم و خودم رو علاقمند نشون میدم؛ اویی که معمولاً حرف، حرفِ خودشه و توی دنیای خودش پادشاهی میکنه، برای نظراتم ارزش قائله و نظرم رو توی موضوعات مختلف مربوط به کارهاش یا حتی انتخابِ لباس میپرسه؛ یعنی از فردی در نقطهی مقابلِ اعتقادیِ خودش! هرچند از اساس، مدلِ لباس رو نپسندم برای بیرونپوشیدن اما اینو مستقیم نمیگم بهش...
گاهی توی حرفهام یه تیکههایی دربارهی عقاید و چیزایی که مطمئنم درسته و به دردش میخوره رو میگنجونم؛ برام احترام قائله و نقضشون نمیکنه؛ حتی اگه توی دلش بگه «این واسه خودش چی میگه؟!» من باید به گوشش برسونم با مهربونی، با خوشاخلاقی، با محبت...
چقدر دوستش دارم...
خیلی زیاد دوستش دارم و همیشه برای عاقبتبخیریش دعا میکنم؛ مثل مادر نگران آیندهاش هستم؛ خودمو در قبالش مسئول میدونم؛ غصهی ندونمکاریهاش رو میخورم حتی اگه توی پستهای شبکههای اجتماعیش کاملاً بدون درکی از ایدئولوژی و جهانبینی و هدف و آرمان، فقط تحت هیجانی سوار بر موج، هشتگ ز، ز، آ کمترین چیزی باشه که دیده میشه...
سفیدیِ برف در کنار سیاهیِ چادرم زیباست...
من عاشق سفیدیِ تو در کنار سیاهیِ توام💕
راستش را بخواهی آن روزها، خیلی نمیشناختمت ژنرال! شاید فقط در حد یک اسم و تصاویرِ پراکنده و سخنانی که با جدیت خبر از محوشدنِ داعش از صحنهی روزگار را میدادند!
شاید خیلیهامان پیش خودمان میگفتیم: «وااا مگه میشه؟! آخه چطوری اینقدر مطمئنه؟!» اما آنهایی که حتی نامت، لرزه بر جانشان میانداخت، میدانستند چیزی که تو میگویی، تنها یک حرف نیست؛ برای همین هم بر خودشان لرزیدند و نقشههای بزدلانه برای حذفت کشیدند تا تمامت کنند!
چه خوشباور بودند که نفهمیدند تو با رفتنت، تازه شروع شدی و ادامه پیدا کردی!
شرمندهام از اینکه بگویم تا بودی، خیلی نمیشناختمت... اما انگار حکایتِ خیلیهامان همین است! و انگار این شناختی که کموبیش حالا بدست آوردهایم و هنوز هم قطرهایست از دریا، تاحدودی آن شرمندگی را از بین میبرد، چون در پسِ این شناخت، هرچند که دلتنگیِ نبودنت پررنگ و توی چشم است، حس افتخار را درونمان روشن نگه میدارد...
عــــــــاشق نمیترسد
عــــــــاشق نمیمیرد
رود است و با رفتن، پایان نمیگیرد...
تو همونی نیستی که یه روزی میگفتی چرا ورزشکارها تو بازیهای جهانی، مثلاً وقتی باید با رژیم صهیونیستی بازی کنن کنار میکشن، چرا ورزش رو قاطی سیاست میکنن؟!... خیلی زود رسید اون روزی که ورزش کشورت رو قاطی سیاست کردی و از باختش بخاطر قاطیشدن با سیاست خوشحالی و پایکوبی کردی... تو کی هستی؟! کی؟!
بدا به حال ما که دلیل و علت خوشحالی و غممون رو باهم جابجا میکنیم!
سوای نوع شعارهایی که پشت پنجرهات یا توی خیابون سر میدی...
اصلاً تو هوار بکش زن، زندگی، آزادی و من درِ گوشت میگم زن، زندگی، آگاهی چون آزادی تعریفش برای تو و من زمین تا آسمون فرق داره، تو الان توی اوج اسارتی گویا! و من آزادِ آزادم...
سوای تفکری که داری بخاطرش یقه چاک میدی، اینوری باشی یا که اونوری، شروین حاجیپور گوش بدی یا ابوذر روحی! فرقی نمیکنهها...
ما کنار همیم و باید کنار هم بمونیم وقتی توی عرصهی بینالمللی باید حرفی بشیم برای گفتن... همین!
+ به درون خودمون رجوع کنیم، چی باید باشه و نیست؟! چی نباید باشه و هست؟! اونجاست که میفهمیم راهی که داریم زندگیمونو پاش میدیم درسته یا از اساس غلط...
باخت قبلی برابر انگلیس شادی نداشت، غصه خوردم هرچند نتیجه ازقبل معلوم بود... حالا اما هم جاشه و هم موقعشه که از شادی توی پوست خودم نگنجم و اشک شوق بریزم :)))
مبارک هموطنان عزیزم💐
هرچند روزها هنوز گرمه و یهموقعهایی شک میکنی به پاییز بودنِ فصل، اما شبها سرد میشه و باید ترفندهایی برای اسیرکردنِ گرما و جلوگیری از فرارش بکار میگرفتیم؛ برای همینم پشتِ پنجرهی اتاقهامون پلاستیک چسبوندیم تا گرمای اتاق از درزهای پنجره فرار نکنه.
میدونی؟! پنجرهی اتاقمون ویوی دوستداشتنیام رو به اون شکل نداره اما وقتی کوه رو اون دور میدیدم، درختها رو این نزدیک میدیدم، گنبدِ سبزرنگِ مسجدی رو کمی دورتر میدیدم، چمنها و بوتههای کوچیکِ پارک رو همین پایین میدیدم دلم باز میشد؛ روحم تازه میشد. راستش ساختمونی جلومون نیست که فکر کنم هرآن ممکنه کسی منو ببینه و این اوج راحتی و بیدغدغگیِ من کنار پنجره است! اصلاً اگه غمی به دلم نشسته بود کافی بود کنار پنجرهی اتاقمون برم و به اون دورها یا این نزدیکها نگاه کنم و به کشف چیزای نو توی این قاب بپردازم و هربار زوم کنم روی یه مورد جدید و کشفنشده!
حالا این لایهی نسبتاً ضخیم اومده نشسته روی شیشهی شفاف پنجره که چارهای هم نبوده، اما اون خوشگلها و چیزای قشنگ و قابلکشفی که اون بیرون بودن و دلم و روحم رو جلا میدادن هنوزم اون بیرون وجود دارن، هستن و خواهند بود... کافیه بهشون فکر کنم و یا گاهی پونزِ کوچولویی رو که باهاش پلاستیک رو به دیوار وصل کردیم، یواش بردارم و پلاستیک رو کنار بزنم و اون دلبرهای دوستداشتنی رو دوباره کشف کنم... آره میشه... من همون آرامشم و چیزایی رو هم که باعث تازه شدنِ روح و روانم میشدن هنوزم میشه پیدا کرد، اون بیرون! کمی دورتر یا همین نزدیکیها...
+ این روزها هم انگار لایهی نسبتاً ضخیمی اومده نشسته روی شیشهی شفافِ خیلی از باورهامون اما اون چیزای قشنگ و قابلکشف هنوز اون بیرون هستن و خواهند بود... بیا گاهی هم که شده پونز رو یواش برداریم و پلاستیک رو کنار بزنیم... قطعاً میتونیم ببینیمشون... کمی دورتر یا همین نزدیکیها...
من اینجا شهری رو میبینم و کشوری که دوستش دارم از عمق جان و دلم به درد میاد، گاهی اشک میریزم از حقهایی که ناحق میشه، گاهی حرص میخورم از عدلی که باید باشه و نیست، گاهی معترضم از مدیریتی که میتونست بهتر باشه، گاهی دلگیرم از همدلیای که نیست هیچجا و هممون منتظریم حقهای نگرفتهمون رو یهجایی از یکی (مهم نیست کی و چهجوری!) بگیریم اما مواقع خیلی زیادی هم به خودم میبالم که اینجام؛ کی میگه این جغرافیا رو در کنار کلمهی «جبر» باید گذاشت؟!!
بدیهیترین حقهایی که نبود و نیست و اعتراضها برای گرفتنِ همین بدیهیترین حقها شد عَلَم، شد بهونه، شد اصل که حتماً هم اصل بود و هست اما چطور رسیدن به این اصل هم مهمه دیگه و اینکه بعد از رسیدن به این اصلها چه اصلهای دیگهای رو از دست میدیم؟!!
راستشو بخوای ما هم همون بدیهیاتِ حق/حقهای بدیهی رو نداشتیم، هنوزم نداریم! ما هم هرماه بهسختی پول اجاره و خورد و خوراکمون رو با صرفهجویی و از ضروریات زدن (غیرضروریها پیشکش!) جور کردیم و میکنیم، مثلاً برای پوشاک خیلی محتاطانه خرج میکنیم فقط به ضرورت! یادم نمیاد کِی با دلخوشی یه خرید بدون دودوتاچهارتاکردن رفته باشم؟! از انگشتای دستم بیشتر شده بارهایی که جنسی رو برداشتم و بعدش با تردید بهش نگاه کردم و بعدترش اومدم گذاشتم سرجاش توی قفسه! گریهام میگیره از اینکه خریدکردن و چطور خریدکردن رو از یاد بردم، گاهی فکر میکنم با سیواندی سال سن چطور اینقدر کمتجربه و شایدم کلاً بیتجربهام؟! اصلاً جنسِ خوب و بد رو میشناسم؟! میدونم کجاها گرون میدن و کجاها ارزون؟! نه! شایدم بهندرت! چون همیشه از خریدهای غیرضرور که هیچ از ضروریها هم زدیم...
ما چوبِ فساد توی لایههای درونیِ سیستمها رو هم خوردیم... چی بگم که قصهی هفتاد مَن کاغذه که فقط خدا میدونه که توی این دوازده سال بعد از ازدواجمون چی به دل من و آقای یار گذشته و چه روزهایی رو دیدیم؟!
آره ما هم توی همین مملکت بدون ساندیسخوردن که با زیرآبمون رو زدن و چشم نداشتنِ بعضیا برای پیشرفت و ترقیمون، ولی مهمتر از همهی اینا با نخواستنِ اینکه دیگران برامون تصمیم بگیرن:
پای انتخابمون یا انتخابهامون ایستادیم؛
گریه کردیم؛ خون دل خوردیم؛ شک کردیم؛ اعتماد کردیم؛ ؛ ناامید شدیم؛ امید بستیم؛
سردارمون رو دادیم و غمش دلمون رو هزار تیکه کرد؛
دلمون از هواپیمامون که تو هوا پرپر شد، خون شد؛
دلمون از بنزینی که یهشبه گرون شد و مردمی که بهتزده به قیمتای نجومی دلاری چشم دوخته بودن که پلههای ترقی رو یکی پس از دیگری درمینوردید، خون شد؛
دلمون از بورسی که هممممهی مردم رو بهش فراخوندن و بعد وسیلهای شد برای اینکه جیب مردم رو خالی کنن، خون شد؛ دلمون که هیچ، زندگیمون رو هم پاش دادیم و سفرهمون تنگتر شد چون ما هم جزو همون مردم بودیم که اومدیم توی این راه و هنوزم که هنوزه داریم چوبش رو میخوریم!
دلمون از ازدستدادنِ مهساهامون خون شد؛
دلمون از کتک زدن و کشتن آرمانمون و رها کردنش گوشهی خیابون، خون شد؛
دلمون از ساچمهای که لب و چشم جوون معترضمون رو نشونه گرفت، خون شد؛
دلمون از داغی که قراره یه عمر، دل آرتینمون رو خون کنه، خون شد؛
دلمون حتی از شنیدن شعارهای عدهای از خودمون از پشت پنجرههاشون که اصلاً معلوم نیست چی میگن و به کی میگن و برای چی اونجا میگن، خون شد؛
دلمون از فحش و ناسزا و حرفای رکیک که به همدیگه میگیم، خون شد، به همونایی که تا دیروز کنارمون بودن و اگرم دوستشون نداشتیم اقلاً به چشم هموطن بهشون نگاه میکردیم ولی حالا اونا رو مقابل خودمون میبینیم و چون پوشششون رو نمیپسندیم وقتی از کنارشون رد میشیم به یه چشمِ دیگه بهشون نگاه میکنیم؛
ما دلمون خیلی خونه بچهها، هممون دلمون خونه اما این راهش نبود، این راهش نیست بچهها؛ اینطوری که هر روز دلمون بلرزه از توی خیابون اومدن، اینطوری که خون و جون دادن چه از اینطرفیها و چه از اونطرفیها بشه خوراکِ خبرها، اینطوری که هممممهی دنیا چشم بدوزن بهمون تا توی یه فرصت مناسب چتر بشن رو سرمون و دل بسوزونن برامون و یکی بشیم مثل همسایههامون... نه اینطوری راهش نیست، شما رو نمیدونم من یکی، حتم دارم که نیست... کاش میدونستم راهش چیه... کاش... ولی این نیست...
سکوت میکنیم، دم نمیزنیم، صبر میکنیم به امید روزی که این خاک رو آباد و از هر بندی آزاد ببینیم...
+ خیلی کلنجار رفتم با خودم برای نوشتن این پست! به خیلی چیزها غلبه کردم، خیلی نوشتم و پاک کردم تا این شد و اصلاً نمیدونم پشیمون میشم یا نه... فعلاً باشه اینجا تا بعد...
درد دارد، خیلی خیلی هم درد دارد...
قبلاً اینجا بود که گفته بودم «داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را میسوزاند...»
چه شد که خونها برایمان معنی و مفهوم متفاوتی پیدا کردند؟! چه شد که ما هم درست راه و رسم رسانهها را پیش گرفتیم؟! و داغ یکی را بولد کردیم و داغ یکی دیگر را در پَستوهای ذهنمان دفن کردیم و شاید ته دلمان گفتیم: «کار خودشان است، چرا من بسوزم؟!!» اما یادمان نرود داغ، داغ است... خون، خون است به همان رنگی که در رگهای تکتکمان است...
این خونها که ریخته میشود! این جونها که گرفته میشود! ته تهش چه خواهد شد؟! کاش لااقل آیندهی زیبایی متصور بودیم که گمان نمیبرم حتی بدانیم به کجا قرار است برسیم...
+ متعلق به هیچ دستهای و جدا نیستم از هیچ دستهای... اینجا و در این خانه، افعال، همگی اول شخص جمع هستند!
نه ما این را میخواستیم و نه شما
ما و شما نداریم که، همه ما هستیم
بس کنیم...
آرشیوم رو رندوم میخونم، عجیب و شایدم مسخره باشه که به حال حتی غمگین خودم که یه زمانی باعث ثبت اون نوشتهها شده، حسودیم میشه!!!😐
این فکری که توی سرمه، هم ترسناکه هم لذتبخش، هم یه جورایی منتظرش بودم هم نمیدونم باید چیکار کنم دقیقاً، خلاصه حس و حال عجیب و غریبی دارم و خودمم نمیدونم چمه، خدا هم مونده با این بندهاش چیکار کنه چون مدام این بندهی شرمنده با دست پس میزنه با پا پیش میکشه!!!😐
تنهاییهای دلچسب دارن نزدیک میشن و من میترسم که نکنه یه روزی برسه که بگم به قدر کفایت از این زمان استفاده و حظ نبردم!!!😐
قدمهای کوچیک هدفمند نمیدونم چه خاکی به سر کنم باهاتون دقیقاً؟! همهچی به در بسته میخوره، انگار اتوبان همت درونم رو به دلیل عملیات عمرانی مسدود کرده باشن!!!😐
۱. پاییز هنوز خودنمایی نکرده و هنوز زورش به گرمای هوا نچربیده، هنوز ظهر از گرما کلافه میشم و دست به دامن کولر...
۲. چند وقتیه پیادهروی نرفتم، تنبل شدم انگار :(
۳. یعنی میشه خدا هفتهی دیگه اونجایی باشم که خودت میدونی؟! هیچی معلوم نیست و فقط در حد یه فکره و توی این اوضاع، عملی شدنش فقط دست خودت...
۴. کلوچه سومین روز حضور توی مدرسه رو گذروند و بنظرم خوشحاله، منم از خوشحالیش خوشحالم :) جالبه، براش عجیبه که دوستها و همکلاسیهاش زیاد از مدرسه خوششون نمیاد و موقع خوردن زنگِ تعطیلیِ مدرسه کلاس رو از خوشحالی و شعف روی سرشون میذارن... البته میدونم اکثراً اینجوری بودیم و هستیم ولی کلوچ ما اینطوری نیست دیگه! بچه مثبته😁 عاشق مدرسه و بودن تو محیط مدرسه است!
۵. یه استرسی دارم از حضور فندق توی مدرسه که هیچ تجربهای از بودن توی محیط اجتماعی نداره و این دوسالی که میشد یه کلاسی چیزی بره به برکت کرونا ازش محروم شد! البته هنوز شروع نشده مدرسه رفتنش... به زودی این اتفاق میفته و تجربههای جدید در انتظار من و فندق خواهد بود به امید خدا :))
۶. همیشه تو معذوریتِ راضی نگهداشتن بقیه خیلی خیلی زجرآوره، تا زندگیش نکنی نمیفهمی چی میگم! اینجوری که باشی یعنی همیشه حاضری خودت رو به هزار سختی بندازی ولی بقیه ذرهای ناراحت و رنجور نشن حتی اگه به حق نباشه ناراحتیشون... دارم از این خصلت بیمارگونهام کمکم فاصله میگیرم و خوشحالم برای خودم :))
۷. وقتی همهی چیزای مثبت جلوت صف میکشن و نکات منفی میرن اون پشتمُشتها خودشون رو مخفی میکنن، تو این شرایط دل نبستن به این خونه و محله و همسایهها برام سخت میشه و این یه امتحان بزرگه...
۸. یه زمانی از اینکه بعضیا زندگیشون رو جمع میکنن و از این کشور میرن و حتی حاضرن از صفر شروع کنن و اونجا راضی به شغلهایی بشن که اینجا هرگز حاضر نبودن حتی بهش فکر کنن، برام عجیب و بغضآور بود و مغزم پر میشد از چراهای مختلف... این فکر خوبی نیست که بخاطر مشکلات مختلف و بیشتر از همه اقتصادی، کَمکَمک این فکر بیاد سراغم که اون سالی که من و او به این موضوع فکر کردیم و به دلایل مختلف ازش صرفنظر کردیم، شاید تصمیم درست، چیز دیگهای بود... البته که شخم زدنِ گذشته کار من نبوده و نیست و این هم یه فکر زودگذره، بیخیال :))
۹. میدونی وقتی برام با ناامیدی از حالِت حرف میزنی که با هیچی بهتر نمیشه و هیچی خوشی رو مهمون دلت نمیکنه، بعدش بادقت و بدون اینکه حرفمو قطع کنی، میشینی پای منبرِ من!!! و به سخنرانیهای انگیزشیِ من گوش میدی، ردش نمیکنی، تو حرفم حرف نمیاری و... برام لحظات قشنگیه، حس میکنم شاید ذرهای تو بهتر شدن حالِت سهیم شدم آقای یار! چون بیشترِ اوقات حس میکنم توی تغییر حالِت و بیرون کشیدنت از افسردگیهای مقطعی، بیکفایتترینم...
۱۰. بدم میاد، دیگه داره حالم بهم میخوره از این بهم پریدنها و کوبیدنِ هم با الفاظ و جملات و کلمات طعنهآمیز... خداروشکر که من از دستهی خنگهام و تحلیلمحلیل صفر!!
وقتی همه دارن از یه موضوع خاصی مینویسن و ازش حرف میزنن و تو موندی چی بگی و چیکار کنی، چی درسته و چی غلط؟! تا میای یه حرف از روزمرگیهات و لمس لحظههای زندگیت بنویسی، یه لحظه به خودت میگی خب که چی؟! حست شبیه حس اون بچهایه که وسط حرف دوتا بزرگتر میپره و یه چیزی میگه بعد متحمل نگاهای چپچپ بقیه میشه و آب میشه میره تو زمین!
حس منم الان شبیه حس اون بچه است وقتی میون شلوغپلوغیای این روزها و هرلحظه مطمئنتر شدن بابت قدرت رسانه که هممون رو مثل موم توی دست خودش داره میچلونه، وقتی این میون بخوام از زندگی در لحظات این روزهام بنویسم، از مدرسه و دیدار با معلم کلوچه بگم که در برخورد اول بنظرم معلم خوبی اومد، از حس خوبِ برچسب اسم زدن و جلد کردن کتاب و آماده کردن وسایل و کیف و کفش بچهها با شوق حرف بزنم یا از قدمای کوچیک هدفمندی بنویسم که برای روزهای پاییزیِ پیشِرو دارم برمیدارم احساس میکنم دارم وسط حرف یه عالمه بزرگتر میپرم و یه چیز کاملاً بیربط میپرونم! :|