مهیاد رو با اسنپ می‌رسونم مدرسه و برگشتنی پیاده میام خونه و فعلاً که هوا خوبه، این پیاده‌روی‌های صبح و بعدشم ظهر یه جور توفیق اجباری شده برام و حتی اگه صدای درون بگه اسنپ رفت‌وبرگشتی بگیر هم به دلیل صرفه‌جویی‌های اقتصادی نمی‌تونم به این صدا لبیک بگم، لذا فعلاً دارم سعی می‌کنم لذت ببرم :)

یه درخت کوچیک انار وسط راهم بود که امروز دیدم دوتا گل داده و نمی‌دونم چرا یهو لبخند به لبم نشوند؛ چند قدم اون‌طرف‌تر هم از کنار یه درخت اکالیپتوس گذشتم و یه برگشو از روی زمین برداشتم و تا خونه هی توی دستم فشارش دادم و بو کشیدم...

مسیر متأسفانه برای لذت‌بردن از طبیعت و گوش و چشم سپردن بهش زیاد مناسب نیست و چون باید خیابون درازی بدون محل پیاده‌رو مناسب رو طی کنم (کاش شهرداری یه فکری می‌کرد :|) و دو بار هم باید از خیابون رد بشم، خیلی نمی‌تونم متمرکز باشم برای زندگی در لحظه و حواسم بیشتر پرتِ زیگزاگی راه‌رفتن از کنار ماشین‌های پارک‌شده و محاسبهٔ سرعت عبور ماشین‌ها از خیابونه ولی بازم حالم رو جا میاره و با اینکه کار خاصی انجام ندادم الکی‌الکی حس می‌کنم از زندگی عقب نیفتادم...

وقتی میام خونه با اینکه حسابی حالم جا اومده و تقریباً سرحالم ولی یه وقتایی مثل امروز دوست دارم فقط یه گوشه بشینم و توی گوشی بچرخم و وبلاگ بخونم و نظر بذارم و هی به ساعت نگاه کنم و به صدای تیک‌تاکی که مدام داره بهم گوشزده می‌کنه بی‌اعتنایی کنم...

نه انگار... کلیدش نوشتن بود و قفلِ میخ‌شدن روی مبل و هیچ‌کاری‌نکردن رو باز کرد... پاشم برم که زندگی مرا می‌خواند :)

۷ ۰