وعدهی صادق
تو یکی بزن و در برو، ما صد تا میزنیم و میایستیم...
یادت باشه که «دورانِ بزن دررو گذشته...»
#وعده_صادق
#نصر_من_الله_و_فتح_قریب
تو یکی بزن و در برو، ما صد تا میزنیم و میایستیم...
یادت باشه که «دورانِ بزن دررو گذشته...»
#وعده_صادق
#نصر_من_الله_و_فتح_قریب
نه پر از غمم، نه از شادی لبریز...
نه پر از ناامیدیام، نه توی امیدواری غوطهور...
نه لحظاتم پر از حسهای بده، نه لحظهلحظه سرشار از حسهای خوبم...
نه مدام ناشکری میکنم، نه هر لحظه شکرگزاری به زبونم جاریه...
شاید هیچکدوم از اینها وصف حال الانم نباشه؛ شاید دارم مدام بین این احوالات متفاوت پیچوتاب میخورم؛ میرم و برمیگردم...
زندگی گاهی زورش میچربه به توان و تاب و تحمل تو، گاهی تمام تلاشش رو میکنه تا از در و دیوار و پنجره و حتی شکاف باریک روی دیوار، گرفتاریها رو سرازیر کنه توی زندگیت و وجودت، ولی بازم باورت نمیشه، نمیخوای که باورت بشه...
یه نیشگون سفت ازت میگیره و میونِ تحمل دردش، داری با خودت فکر میکنی یعنی این فقط یه تلنگره یا شروع یه درگیریِ دوباره است؟! یعنی تحملش رو دارم؟! ته قلبت میدونی و مطمئنی اون بالایی حواسش هست حتی به اندازهی ارزنی بیشتر از توانت روی دوشت نمیگذاره... نمیدونم... حوصلهی ادبی حرفزدن هم ندارم؛ حوصلهی استعارهها که همیشه توی نوشتهها به کمکم میان رو هم ندارم...
حتی این هم شرح حال من نیست...
به روزهای زیبای بهاری نگاه میکنم؛ میبینم، میشنوم، بو میکشم و مثل همیشه پر از حس خوب شکر میشم و حالم دگرگون میشه... همهچیز خوب هست و نیست؛ انتظاری هم جز این از زندگی ندارم...
همیشگی نیست ولی گاهی هم به جوانه فکر میکنم، مگه میشه از یاد ببرمش؟! که اگر بود هفتههای پایانی جوانهبودنش رو میگذروند و من چه حالی داشتم... جوانهی بهاریِ ما... چه بهاری میشد؟! نه؟!🥲...
بعد میگم با وجود این گرفتاریها، خیر در این بوده، صلاح حتماً همین بوده... دلخوشم به این امیدواریها... مگه همیشه دستاویزی هم جز امید داشتم؟!...
گل سرخ عزیز من، به هر گلخانهای باشی، بدان رویای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود...
تو دستم را نوازش کرده بودی، بعد از این حتماً تب یک عشق بیپایان همیشه با تو خواهد بود...
طوفانی میاد و میره و بعد از رفتنش، وقتی همهچیز دوباره به حالت عادی برگشت، طبیعیه که اون وسط مسطا بعضی چیزها نتونه دوباره به حالت عادی برگرده...
مخصوصاً اگه این طوفان درست وقتی سر برسه که از قبلش کلی برنامهی ریز و درشت برای حال بهتر خودت و عزیزانت کنار هم ردیف کرده باشی؛ یکهو سر میرسه و همهی اون برنامهها و حس و حال خوب موقع چیدنشون رو میزنه پودر میکنه!!
وقتی طوفان تموم شد و به خودت اومدی، طبیعیترین حالتش اینه که خستگی و ناامیدی سرریزت کنه از حسهای بد...
ولی میبینی حتی طبیعیترین حالت ممکن هم بازم به شکلی کاملاً طبیعی، از حس و حالای تو دوره! نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه؟!!
فقط بدیش اینه که شاید فقط تو باشی که اینطوری تونستی از پس یه طوفان، بیرون بیای... اطرافت رو که میبینی کسانی از عزیزانت هستن که شاید براشون زمان ببره تا به حالت عادی برگردن، اونا همون طبیعیترین حالت ممکن رو که از حس و حال تو دور بود، دارن میگذرونن...
تیمارکردنشون و انتظار برای دوباره روبراهشدنشون میشه مرحلهی بعدی این بازی برای تو...
سال نوی ما هم اینطور شروع شد، با طوفانی از راه رسیده و پودرشدن همهی برنامههای ریز و درشتمون برای سال جدید و ماه رمضون!!
اما خوب که فکر میکنم میبینم بد هم نیست، این هم بره به دفترچهی خاطرات بپیونده، با حالی خوب، با احوالی نیکو، با اطمینان از رشدی که همراهش بود، با امیدی روزافزون...🍀
زندگیه دیگه...
یه جایی که الکی میخوای کولیبازی دربیاری و یه جوری به بقیه و یا شایدم خودت ثابت کنی که داری کم میاری، اتفاقاً اون روی دیگهشو بهت نشون میده...
ایندفعه اونه که داره به تو ثابت میکنه تو آدمِ کمآوردن!! نبودی و نیستی؛ پس الکی ادا درنیار... ببین دارم باهات چیکار میکنم و هنوز صبر مثل قطرههای بارون از سر و روی زندگیت میباره...
ولی خدایا خودت میدونی که این دیگه ادا نیست، دلیِ دلی دارم ورد زبونم در لحظات سخت رو تکرار میکنم: «خدایا شکرت»
مهمونی خدا داره شروع میشه...
چقدر آمادهام براش؟!
چیکار دارم میکنم براش؟!
وقتی به خودم و درونم نگاه میکنم، میبینم هیچی... خالی... پوچ...
شایدم دیگه باید جرئت کنم و بگم مثل همیشه!
آره مثل همیشه، خالی و پوچ و تهی و اصلاً هیچم...
شایدم اینم یکی از اون کمالگراییهاییه که به جونم میفته که همیشه باید دستپر باشم، همیشه باید آماده باشم، همیشه باید عالی و پر از حسای خوب معنوی باشم!
اما نیستم...
چرا باید بگم هستم درحالیکه نیستم...
اسمشو بذارم فشار زندگی؟! گرفتاریهای مالی؟! مریضی و مریضداری؟! صدمات روحی بعد از رفتن جوانه؟! فشار حرفهای خوردهشده؟!
اسمشو چی بذارم تا درست باشه؟! تا حق مطلب ادا بشه؟! تا دقیقاً همونی باشه که توی وجودم هست؟! شاید همشون هست و نیست!
خستهام...
دلم بیدغدغگی میخواد موقع آمادهسازی سحر و افطار... اون شوق... اون انتظار...
دلم...
خیلی وقته که حتی نمیدونم دلم چی میخواد و تکرار خواستههای همیشگی که انگار شده لقلقهی زبونم گاهی برام خیلی سنگین و سخته...
مهمونی خدا داره شروع میشه...
اولش درست مثل اون طفلی هستم که توی یه مهمونی مجلل و پر از نور وارد شده، گیج و گنگم و فقط مات و مبهوت به در و دیوارا و سرسرا و چلچراغها خیره میشم و هرکاری بقیه میکنن کوکورانه و تقلیدی! تکرار میکنم...
یکم که گذشت به روتین جدید زندگیمون عادت! میکنم و دیگه خوشگلیهاش رو نمیبینم و از کنارشون ساده رد میشم...
ولی امان... امان از روزایی که دارن منتهی میشن به خداحافظیها و رفتنها...
شاید اونموقع دیگه دیر باشه اما رسم هرسالهی منه انگار که آخرش تازه میفهمم!
شایدم خاصیت آدمیزاده!
گفتم که شده رسم هرسالهی من و شایدم خیلیای دیگه...
اینکه آخرش تازه میفهمیم!
شایدم باید پذیرفت انسانی که ریشهاش فراموشکاریه، همیشهی تاریخ همین بوده...
آرامش! بیا یه بارم که شده از همون اولِ اولش فهمش کن!
ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده
در شـب ظـلـمــانیام، مـاه نــشـانـم بـده
يوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه
گـر کـه طـريـق ايـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده
بر قـدمت همچـو خاک، گريه کنـم سوزناک
گِل شد از آن گريـه خاک، روح به جـانم بده
از دل شـب میرسـد، نـور سـرا پـردهها
در سـحــر از مشرقت، صـوت اذانـم بــده
سرخـوشـی اين جـهـان، لـذت يک آن بُـود
آنچـه تو را خـوشتـر است، راه بـه آنـم بـده
«یک ملت زمانی به بلوغ میرسد که انتخاب کند، حتی اگر غلط هم انتخاب کند باز هم بهتر از انتخابنکردن است. در غیر این صورت آن ملت هیچگاه به بلوغ نمیرسد و همیشه در معرض سقوط است.»
-شهید مطهری-
سرم پر از کلمه است...
اما هر کدوم بجای جملهشدن فقط اشک میشه...
همزدنِ گذشته و فرار از نتیجهی اشتباهاتمون فایدهای نداره... کاش میشد، کاش بلد بودم اینو آویزهی گوشت کنم آقای یار عزیزم...
حالا دارم به خودم میگم وقتی اصلاً نمیدونی هر اشکی رو برای چی میریزی، چه جوری میخوای ازش بنویسی؟! این اشک از اون حسرت آب میخوره یا از این؟! از این دلتنگی یا از اون بیقراری؟! از کدوم؟!
شایدم همش تقصیر تو باشه جوانه که بعد از رفتنت درعین آرامشی که ته قلبم موج میزنه، هنوز هم سوگوارتم... طبیعیه، نه؟! این تنها دردیه که زمان مرهمش نیست و همیشه مثل همون روزی که شعر شفیعی کدکنی رو برات اینجا پست کردم، دردش تازهی تازه است... آخ اگر تو بودی... شاید دنیام قشنگتر بود...
شاید بابات دلش روشنتر بود به آیندهای که داشتنت رو با من و او شریک میشد...
همین که پنل وبلاگ رو باز میکنم تا قطرهقطره اشکها رو تایپ کنم و بنویسم کلماتِ اشکشده رو، پیام دوست مجازی عزیزی رو میبینم که نقشبسته گوشهی پنل و میخونمش...
ازم تشکر میکنه بابت هیچ کاری که نکردم و با دل پاکش برام دعای خیر میکنه بابت راهی که پیش پاش گذاشتم و امیدی که امیدوارانه به دلش نشوندم و منتظر موندم تا امیدواریش رو ببینم...
حالا میون اشکهام لبخند میزنم، خداروشکر میکنم که هنوز هم میتونم با مهربونیها و کارهای ریز ریز و ناچیزم، قلبی رو شاد کنم، ناگزیری رو به چارهای برسونم و دعای خیرش رو برای خودم بخرم... خداروشکر که اشکهام با مرهمی از لبخند تسکین پیدا میکنه...
زندگیکردن یعنی همین...
دعا
وقتی که نسیم
گونههایم را مینوازد
وقتی که آفتاب
بر گلدان کوچک طاقچهام نور میپاشد
وقتی که گنجشکان
بر روی شاخههای صنوبر سرود شادی سر میدهند
من...
لبریز میشوم از حسِ بودن
و میدانم که در دوردستها
نجوای دعای آشنایی سوار بر بال ابرها
تا آنسوی آسمانها به پرواز درمیآید...
«شعرگونهای از خودم»
موقع بدرقهی بچهها از توی بالکن ریههام رو پر کردم از هوای آغشته به بوی بارون و باطراوت؛ یه هوای ملس بهاری/پاییزی توی قلب زمستون :) بازم شکرت خدا که مهلت دادی این هوا پر از رایحههای دوستداشتنیم رو استشمام کنم...
قطرات بارون روی برگهای سوزنی کاج درحالیکه اشعهی خورشید بهشون تابیده بود و درخشان شده بودن، درست مثل مرواریدهای گرانبهایی بودن که از نوک سوزنهای کاجهای توی کوچه آویزون شده بودن...
چقدر زیبا و چشمنواز بود...
چقدر حالم خوب شد...
منظرهی بالکنِ کوچیک ما هیچچیز شاخص و خاصی نداره اما همین که ساختمونی جلوش نیست و چشمم میتونه توی این شهرِ عمودی! کمی دورترها رو ببینه، آسمونِ عزیزم رو نشونم بده و کوهی رو اون انتها قاب بگیره برام کافیه؛ به جرأت میتونم بگم منظرهی بالکنمون بیشترِ وقتها شگفتانهی بینظیری رو برام کنار میذاره و تقدیم نگاهم میکنه البته این منم که باید دنبال شگفتانهی خاصش بگردم، گاهی یافتنی و گاهی هم دستنیافتنیه و این بستگی به زاویهی نگاه من داره... بعد که یافتمش با یه لبخند پهن و یه حال خوب ترکش میکنم؛ فقط کم مونده بگم: «یافتم...یافتم!» :))
بعد از روزها سروکلهزدن با مریضیها و مریضداریها و نگرانی برای مریضیهای سخت و نگرانکنندهی یکی از عزیزانم و کشاومدنِ روزهای پراسترس برای گرفتن نظرات پزشکان، امروز که اتفاقاً شروع هفته هم بود، حالم خوبه؛ طلسم ورزشم رو شکوندم و بعد از چند هفته غیبت رفتم ورزش...
وقتی اومدم خونه، موقع رسیدگی به کارهای آشپزخونه، مدام سایه و آفتاب میشد؛ یه لحظه اتاق پذیرایی پر از نووور میشد، انگار که چلچلراغی روشن باشه و به دقیقه نکشیده، سایهای سیاه از ابر اتاق رو تاریک میکرد... زندگی هم مثل همین لحظات سایه و روشنِ آفتاب و ابره؛ مگه چیزی غیر از اینه؟! همونطور که توی آفتابش از گرمای زیر پوستمون و روشنایی کیفور میشیم باید بپذیریم که سایههایی هم باید باشن تا اون آفتاب به چشم ما بیاد...
نه! فقط حرف نمیزنم، دارم دقیقه به دقیقه زندگیش میکنم؛ زندگیِ من مثل بقیهی آدمها پر بوده از لحظات آفتابی و لحظات سایههای سیاه و این رویه ادامه داره...
خدایا شکرت برای اینکه در عین سختیهای ریز و درشت زندگیم که فقط تو خبر داری و بس، در عین دلِ تنگی که فقط تو از بیقراریهاش خبر داری و بس، در عین مشکلات اقتصادی که از سر و کول زندگیمون بالا میره، در عین خواستههای گاهاً دستنیافتنیای که توی دلم هست و فقط پیش تو میشه بازگو کنم و در عین همهی چیزهایی که گفتم و نگفتم هنوز هم میتونم بازهم زیباییها رو ببینم، لبخند بزنم و بگم خدایا شکرت؛ که این هم جز با لطف و عنایت ویژهی تو بیشک ممکن نبود...
فردا راهیِ سفر به زادگاه آقای یار هستیم بعد از مدتها، وقتم کم است، کارهای انباشته مرا صدا میزنند، اما به روی خودم نمیآورم... گاهی رخوت بیخ گلویم را میفشارد و نمیگذارد به کارهایم برسم، آن هم درست وقتی که یکعالمه کار روی سرت ریخته و بیبرنامهریزی قطعاً کم میآوری...
دارم هزار دلیل و برهان در دادگاهِ درونم جور میکنم که امروز به ورزش نروم؛ خودم هم میدانم اینها دلیل نیست و بیشتر بهانه است...
پشیمانم از دیشب که فندق به زبانِ بیزبانی میگفت: «حوصلهام سر رفته، بیا با من بازی کن!» و من بیدلیل انگار افتاده باشم روی دندهی لج، خودم را سرگرمِ کارهای نداشتهام!!! کرده بودم و به روی مبارکم نمیآوردم...
گاهی خیلی عجیب چیزهای ساده و زیبای زندگی را پیچیده و سخت و غیرقابل تحمل میکنم برای خودم و بعد خودم را میاندازم به ورطهی بیپایانِ پشیمانی...
گاهی هم آرامش در روزهای آرامشبخش زندگی است و آرامشی ندارد و برعکس از پس روزهای پرتلاطمِ زندگیاش چه آرامشی از لحظاتش بیرون میتراود!! این هم از تناقضهای من...
+ دارم فکر میکنم عنوانِ این پست از خودش زیباتر و پرمغزتر است!
مقاومتر میشوم...
صبورتر میشوم...
بزرگتر میشوم...
هرچند در این راه پیرتر میشوم...
وقتی دارند از طفلم رگ میگیرند دلم ریش میشود، چشمم سیاهی میرود...
پدرش پیشش است، میروم در هوای آزاد کمی نفس میکشم و روبراهتر برمیگردم...
به او میگویم نترسد، سِرُم که ترس ندارد! اما خودم تا ته وجودم دارد از ترس میلرزد...
مادر است دیگر... در عین قدرت، شکننده است... در عین بردباری، بیقرار است...
مادر است دیگر... جمع اضداد است...
الحمدلله...
۱. پای بیماریِ بچهات که در میان باشد، کارهایی از تو برمیآید که بعد از انجامشان، از خودت متعجب میشوی! انگار یک قدرت بیرونی تو را هل میدهد و نیرویی فزاینده پیدا میکنی برای رفع و رجوع کارها و پیگیریهای بیماریِ عزیزدلت...
نگرانی به دلم چنگ میاندازد اما آن قدرتی که درونی نیست و بیشتر بیرونی بنظر میآید، نمیگذارد کم بیاورم؛ درست است گاهی پیش خودم و گاهی هم بلندبلند غرغر میکنم از بروبیاها و مریضداریها و داروخوراندنها و... اما میدانم که گذراست و خیلی زود پیش وجدان خودم شرمندهام؛ شرمنده بابت رنجی که در برابر رنج خیلیها بسیار بسیار ناچیز است و خم به ابرو نیاوردهاند و من اینقدر زود دارم کم میآورم...
چه کنم که مادرم و دلنازک و نگران... خب البته این علائم نگرانی هم داشت و دارد، تا دورهی داروها تمام شود و پیگیریها را ادامه دهیم، ببینیم عاقبت چه میشود... توکل به خودش
خدایا به همهی بچهها سلامتی و به پدر و مادرها قوت و توان بده🤲🏻
۲. کلوچه جانمان برای اولینبار میخواهد در مراسم اعتکاف مسجد محل که مخصوص نوجوانان است، شرکت کند؛ از هفتهی پیش ذوقش را داشت و مدام روزشماری میکرد؛ امشب باید وسایلش را آماده کنم :) تابحال دور از ما جایی نبوده؛ حس میکنم چقدر دلم برایش تنگ میشود؛ دیگر کمکم بزرگتر از اندازهی آغوشم شده و وقتی در آغوشش میگیرم، زیر گوشش میگویم: «تو کِی اینقدر بزرگ شدی؟!» البته مواقع نماز میتوانیم برویم و ببینیمش؛ حالا جنگ و جدلهای کلوچه و فندق سه روزی آتشبس میشود :) این سه روز گریههای گاه و بیگاه فندق، علتی غیر از اذیتهای کلوچه خواهد داشت ولی از الان میدانم که فندق خیلی دلش برای کلوچه تنگ خواهد شد...
۳. این روزهای بعد از رفتنِ جوانه دوباره قدمهای مورچهای هدفمندم را از سر گرفتهام و به هر دری میزنم اما دوباره و دوباره به دلایل متفاوت به درِ بسته میخورم؛ میدانم تا زمانی که دریچهای باز شود به رویم، باید صبوری کنم و من این را خوب بلدم اما گاهی از اینکه این کار، کار مداومی نیست که بتوانم روی اندک درآمدش حساب کنم بلکه باری از روی دوش آقای یار بردارم، کفریام میکند اما باز هم امید و توکلم به خود اوست که این روزها به جدّ میتوانم بگویم امدادهای غیبی باعث میشود درنمانیم و قرض و بدهی و اجاره را بپردازیم! شیطان هم بیکار نمینشیند، مینشیند درِ گوشم به پچپچ کردن و کندوکاو گذشتهها و پررنگکردنِ حسرت فرصتسوزیهای ریز و درشتم اما این را هم یاد گرفتهام که زود از شرّ این کندوکاوها و بیرونریختنِ صندوقچهی گذشتهها، خلاص شوم و برگردم به زمان حال! این سالها یاد گرفتهام برای برآوردهشدن حتی نیازهای خیلی ضروریمان صبوری به خرج دهم و زود اعلامش نکنم و یکجوری به تعویق بیاندازم؛ چقدر هراس دارم از شرمندهکردنِ آقای یار خدا میداند و بس!
زمان میگذره...
زمان مرهم خیلی خوبیه...
اصلاً گاهی همین گذر زمان نعمته؛ نعمتیه که قدرش رو نمیدونیم و مدام شاکی هستیم برای زودگذشتنش!
گاهی هم بذار بگذره؛ تو نباید توی اون لحظه بمونی؛ باید بگذری...
چندبار شده که نگرانیهای دیروزت، یه شوخی برای لحظهی الانت شدن؟!
چی بهتر از گذر زمان میتونست این شوخی رو بهت هدیه بده؟!
خداروشکر این بار برای گذر زمان :)
دلم به تنگ اومده...
درست مثل یه سربازِ بیسلاح در برابر هجومِ افکار منفی...
افکار منفی، من رو مثل یه اسیر تا کجاها که نمیبرن؛ اما خیلی زود، پاککن به دست، صورتمسئلهها رو پاک میکنم و به خودم امید میدم و میگم هرچه باداباد...
ولی باز منم و تاریکی و بیسلاحی و شبیخونی دوباره...
دلم رو خوش میکنم به صلواتها و ذکرها... به افکارِ خوبِ کوچولویی که گوشهوکنارِ ذهنم پیداشون میکنم و دلخوشکنک بهشون میپردازم...
دوباره افتادم به ورطهای که باید بجنگم با خودم، با گلهها، با شکایتها، با چراها که یهوقت نیان و ننشینن به لبم...
شاید اینسالها خوب از پسش برومدم که همین جنگیدن با خودم برای چراچرانکردن، میشه امتحان زندگیم...
فهرستِ مخاطبینم رو بالاوپایین میکنم، دلم یه همزبون میخواد تا براش درددل کنم و بهم امید بده؛ استرسی رو که برای اتفاقِ نیفتاده به جونم افتاده، باهم به دوش بکشیم...
صفحهی چتی رو باز میکنم و چند کلمه مینویسم، اما کمی بعد همه رو پاک میکنم و با خودم میگم: «خب، حالا اینها رو مینویسی که چی؟!»
با آقای یار صحبت میکنم، شاید او هم نگران میشه، نمیدونم! اما به روی خودش نمیاره و آرومم میکنه...
آرومتر میشم و بچهها که رفتن، میزنم بیرون بلکه با دیدنِ دوستداشتنیهام و نفسکشیدن زیر آسمون آبی که غبارها اجازه دادن امروز خودی نشون بده، دلم قرار بگیره...
با خودِ خدا شروع میکنم به حرفزدن، امید تزریق میشه توی رگهام، حرفهای آرامشبخش و بیخیالکنندهی آقای یار رو مرور میکنم، با دیدنِ دوستداشتنیهام که ابر و کوه و درخته، خیلی راحت، شکر بر زبانم جاری میشه...
هنوزم میترسم، هنوزم دلم بیقراره... ولی شکرگزاری آرومترم میکنه... همیشه همینطور بوده...
ای ماه بیتکرارِ من...
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطراتِ ترک خوردهایم
اگر داغِ دل بود، ما دیدهایم
اگر خونِ دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنهی دشمنان، گردنیم!
اگر خنجرِ دوستان، گُردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سربهزیر
از این دست عمری به سر بردهایم
اللهم عجل لولیک الفرج
امروز، روز مادره؛ دلم میخواد از چالشِ این روزهای مادریم اینجا بنویسم:
بعضی اتفاقات پیش میان تا یه تلنگر بهت بزنن و بهت بگن که باید حواست رو شیش دونگ جمع کنی؛ وقتی بیدلیل اشک میریزه، وقتی نگاهت میکنه و هیچی برای گفتن به تو نداره؛ وقتی به وضوح میبینی که سرکشتر شده و حرف توی گوشش نمیره، وقتی سازشش با فندق به وضوووح به میزان حداقل رسیده و هیچجوره نمیخواد باهاش کنار بیاد، وقتی کارهایی میکنه که حس میکنی یه انرژیِ فزایندهی درونی توی وجودش شعلهور شده و داره تلاشش رو میکنه تا به نوعی تخلیهاش کنه و اینها همه در مقابل چشمانِ بهتزده و گردهشده از تعجب تو هستن...
دور از انتظارم خیلی زود رسید اون روزی که باید با چالشهای نوجوانداری دستوپنجه نرم کنم؛ مرحلهای عادی از زندگیِ همهی آدمها با انواع و اقسامِ چالشها و مشکلات چه برای خود فرد و چه اطرافیانش...
امسال دارم تغییرات خیلی خیلی خیلی محسوسی رو توی رفتار و روحیاتِ کلوچه جانم حس میکنم و میبینم؛ تغییراتی که گاهی شگفتزده و گاهی نگرانم میکنه و من رو به خودم به شکل دیگهای نشون میده...
مدام باید خودم رو زیرنظر بگیرم و حواسم جمعِ کردار و گفتارم باشه تا مبادا قلبی تَرَکی برداره، بشکنه و رفاقت با او رو از دست بدم...
بله درست نوشتم من باید خودم رو زیرنظر بگیرم نه او رو... او داره رشد طبیعیِ خودش رو میکنه و اگر باهم چالش نداشته باشیم و از رفتارهاش متعجب نشم، تأملبرانگیزه نه حالتی که الان باهاش مواجهم... ولی فهم همین یه قسمت، میشه غول این مرحله که باید شکستش بدم؛ اینکه او طبیعیه و منم که باید نوع رفتارم رو عوض کنم!!!
دیگه به راحتیِ قبل حرف حرفِ من نیست! دیگه تصمیماتم در کنار تصمیماتِ اونه که میتونه اجرایی بشه! دیگه باید کمکم ترسهام رو کنار بذارم و به او مسئولیتهایی بدم که تا قبل از این نمیدادم و گیرِ الکی بهش ندم و به پر و پاش نپیچم (فکر میکنم این یکی جزء لاینفک مادریه! اما باید بپذیرم که هنوزم دیر نشده و میتونم توی رفتارهام کمرنگش کنم!)
این خودم رو زیرنظرگرفتنها برام خوبه؛ انگار دارم یه مرحله از رشد خودم رو همراه با عبور از مرحلهی نوجوانیِ فرزندم طی میکنم که تاااااازه اولِ راهه و سالهای زیادی پیشِ روی ماست...
چالش جالب و درعینحال بسیار نگرانکنندهای برای منه و امیدوارم با آگاهی بتونم در کنار فرزندم باشم و بهش کمک کنم با کمترین آسیب از این مرحله بگذره؛ هرچند باید یادم بمونه که آزمودنها و خطاکردنها جزء لاینفک این دوره است و حساسیت زیاد من و گیردادنِ بیش از حدم به مسائلِ پیشپاافتاده میتونه نتیجهی عکس بده و او رو از من دور و دورتر کنه...
خیلی خیلی سخته... خدا خودش کمکم کنه...
+ صبح چشم باز کرده میگه مامان خواب دیدم بچه به دنیا آوردی! یه پسر بود... میگم خب چی شد؟! تعریف کن... میگه نمیدونم تو توی بیمارستان بودی و تا اومدم ببینم بچه چه شکلیه بیدار شدم :| :)) بهش میگم امروز روز مادره، احتمالا خوابِ مادرشدنِ من رو دیدی، تو که به دنیا اومدی من مادر شدم :))