همه‌چیز بر وفق مراده...

اوضاع مالی گل و بلبله...

نگران خونه و اجاره و موعدی که چشم‌برهم‌زدن سرِ سالش می‌رسه، نیستم...

دلواپس سلامتی خودم و خونواده نیستم و همه‌چیز درست و طبق برنامه پیش میره و پیگیری‌های سلامتی رو بدون سردرگمی و کلافگی انجام میدم...

فکرم درگیرِ سال تحصیلی بعدی و مقطع و مدرسه‌ای که عوض میشه و آدم‌های جدیدی که وارد دنیای مهنام میشن، نیست...

دلشور‌هٔ دوران نوجوانی مهنام رو ندارم؛ دیگه کم‌کم داره قدش بهم می‌رسه، دیگه از پایینِ پام بهم نگاه نمی‌کنه، شاید دیگه من اون آدم بزرگهٔ امن و همه‌کسِ دنیاش نباشم نمی‌دونم! و هم‌ردیف من به دنیا نگاه می‌کنه ولی من بازم اصلاً دلشوره ندارم...

وقتی به پروژه‌های کاریم فکر می‌کنم شوق وجودم رو پر می‌کنه و لبریز از حس‌های خوب میشم‌ و آدم‌هایی که باهاشون کار می‌کنم قدردانن و انصاف و عدالت سرلوحهٔ کارشونه...


همهٔ جمله‌های بالا توی زندگی من متأسفانه فعل‌شون برعکسه و به این شکل جذاب و با زرورق خوشگل نیستن! اول همه رو به‌صورت برعکس اینی که نوشتم، نوشته بودم ولی وقتی خوندم وجودم پر از انرژی‌های منفی‌شون شد، یه دور برگردید همهٔ افعال رو برعکس کنید، می‌فهمید چی میگم :) برای همینم برگشتم و همه رو مثبت کردم... 

ته دلم می‌دونم که افعال به شکل مثبت نیستن و دارم خودم رو گول می‌زنم ولی بازم حس خوبی بهم داد، طوری که دوباره و چندباره موارد رو خوندم... شاید توی اوج تاریکی‌ها این روش کورسوی امیدی باشه، نمی‌دونم!

امید چیز خوبیه، توی منفی‌ترین حالت ممکن و میون مشکلاتی که یکی یکی سرک می‌کشن تا تنها گیرت بیارن و خفه‌ات کنن، سر می‌رسه و وسط گریه‌هات یه جُکِ بی‌مزه می‌پرونه و به‌زورم که شده لبخند رو به لبت می‌نشونه؛ آره امید به‌نظرم اینجوریه :))

گاهی خودم رو در حال گیردادن به مهنام و مهیاد می‌بینم؛ اونم درست در زمینه‌هایی که یه زمانی فکر می‌کردم چرا مامانم مدام در این زمینه بهم گیر میده؟!! 

یعنی قشنگ نقش‌مون که عوض میشه، انگار یکی دکمه‌ی دیلیت رو میزنه و حافظه به کلی پاک میشه (این خیلی بده، چرا واقعاً؟!) و ما توی نقش جدیدمون دقیقاً همون کاری رو با فرزندمون می‌کنیم که یه زمانی، وقتی در نقش فرزند بودیم، هرچند به روی خودمون نمی‌آوردیم، ولی توی دلمون هم که شده، والدین‌مون رو بابتش سرزنش می‌کردیم...🫠

اینکه بچه‌ها در طول هفته بعضاً از صبح تا پاسی از شب، فقط با من دارن سروکله می‌زنن، رفتار و کردار و گفتار من رو زیرنظر دارن، از من تأثیرپذیری دارن، در عین‌حال که هیجان‌انگیزه، خیلی هم برام ترسناکه...

آره دیگه گاهی هم دلم می‌گیره...

و بغضی پر از تکرار که انگار می‌خواد خفه‌ام کنه...

از جفای آدم‌ها، از بی‌انصافی‌هاشون، از حقی که دارم و نادیده گرفته شده، از زحمتی که کشیدم و قدر دونسته نشده، از تحقیرهایی که شنیدم و نتونستم از خودم دفاع کنم و مثل یه ضعیفِ بی‌دست‌وپا گوشهٔ رینگ ایستادم تا کتک بخورم، تا یه چیزی توی وجودم بشکنه که حالاحالاها باید خرده‌هاشو از این‌ور اون‌ور جمع کنم و بند بزنم‌شون... 

و دلداری‌های آدم‌های اطرافم اونجوری که دلم می‌خواد آرومم نمی‌کنه... تنهایی بیخ گلوم رو فشار میده و حس می‌کنم هرچی بیشتر از غمم بگم و غر بزنم براشون، جز اینکه باری باشم روی شونه‌های خسته‌شون، هیچ فایده‌ای نداره...

آره... گاهی یه غم کوچیک و پیش‌پاافتاده پرتم می‌کنه تهِ پرتگاه غم‌ها و ترس‌هایی که انگار قرار نیست ازشون خلاص بشم... ته پرتگاهی که شجاعتی برای بیرون‌اومدن ازش رو ندارم... شایدم نایی ندارم... فقط و فقط توجیه‌ام و بهونه...

یهو می‌بینی اونقدر بی‌انصاف شدم که حتی تقصیر رو گردن اون طفل معصوم که نموند و رفت هم انداختم... 

که اگر بود... من این‌طور دست‌وپا نمی‌زدم توی ترس‌هایی که مثل کنه بهم چسبیدن و مدام خودمو سرگرم کار با آدم‌هایی نمی‌کردم که لیاقت ندارن... شجاعتِ نداشته‌ام و درمونِ این دردِ بی‌درمون رو از دکّانِ هر طبیبی گدایی نمی‌کردم...

آره دیگه گاهی هم دلم می‌گیره...

و بغضی پر از تکرار که انگار می‌خواد خفه‌ام کنه...

خوبه که بغض می‌شکنه... خوبه که اشک میشه و جلا میده و می‌شوره و می‌بره هرچی که هست و نیست...

 

از ماه تنهاتر شدم... آخر نماندی...

 

بهار اومد و دوباره پیاده‌روی‌های بهارانه‌ٔ خودم رو از سر گرفتم...

با همه‌ٔ مشغولیت‌های رسیدگی به امورات خونه و بچه‌ها و نیمچه‌شغلی که دارم، بهار که می‌رسه، حس می‌کنم طبیعت من رو صدا می‌زنه؛ فکر کن یه دوست صمیمی و دوست‌داشتنی که دلتنگشی، مدام بهت زنگ بزنه و بخواد که ببینتت و تو نتونی «نه» بیاری، چون خودتم به وقت‌صرف‌کردن در کنارش نیاز داری...

خداروشکر توی بهار هیچ بهانه‌ای برای نرفتن به پارک نقلیِ روبروی خونه برای پیاده‌روی و لذت‌بردن از بودن در کنار دوست همیشگی و دوست‌داشتنیم (طبیعت) نمی‌تونم بیارم...

بعد از راهی‌کردن بچه‌ها و آقای یار، فکر غذای ظهر رو از سرم می‌گذرونم، یا مقدماتش رو آماده می‌کنم و یا موکولش می‌کنم به وقتی از پیاده‌روی برگشتم...

هندزفری‌ها رو می‌ذارم توی گوشم...

یکی از رمان‌های خارجی رایگانی رو که اَپ کتابخوانی بهم هدیه داده پلی می‌کنم؛ توی این پیاده‌روی‌هام، حس و حالم فقط مناسبِ گوش‌دادن به رمانه، داستانی که توش غرق بشم و سعی کنم با شخصیت‌هاش هم‌ذات‌پنداری کنم و حس‌های خوب بگیرم؛ البته نمی‌دونم این از اون رمان‌هاست که تهش از اینکه بهش گوش دادم، راضی‌ام یا پشیمون!

وارد پارک که میشم تک‌تک گل‌های خودرو و کاشته‌شده‌ٔ پارک به استقبالم میان و من توی دلم بهشون سلام میدم، خورشید صورتم رو گرم می‌کنه و همزمان نسیم خنک بهاری پوستم رو نوازش می‌کنه...

شاخهٔ ارغوان بهم سلام می‌کنه و من یاد هوشنگ ابتهاج می‌افتم و زیرلب میگم: 

«ارغوان،

شاخهٔ همخون جداماندهٔ من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی‌ست هوا؟

یا گرفته است هنوز؟...»

گل زرد خاکشیر رو هم از میون گل‌های خودروی پارک تشخیص میدم... توی بچگی این گیاه رو شناختمش؛ همون موقع که توی خونه‌های سازمانی زندگی می‌کردیم و توی طبیعت و محیط اطرافش چندین واحد گیاه‌شناسی و جانورشناسی پاس کردیم!!

اون موقع‌ها، ساقه‌های کوچیکِ پر از خاکشیر رو که چسبیده به ساقه‌ی اصلی رشد می‌کردن، وقتی خشک می‌شدن، می‌کندیمشون و با یه ناخن‌کشیدن کل خاکشیرها رو کف دستمون خالی می‌کردیم که شاید ده یا بیست دونه بیشتر نمی‌شد و معمولاً چندین‌تا از این ساقه‌های کوچولو رو باید کف دستمون خالی می‌کردیم تا به یه حد قابل‌قبولی برای خوردن برسه... خدایی عجب کارایی می‌کردیم؟! کی یادمون می‌داد؟! :)

«گل خاکشیر»

یا مثلاً یادمه ته گل یاس (پیچ امین‌الدوله) رو که شیره‌ٔ شیرینی داشت، روی زبون می‌چکوندیم یا مثلاً دانه‌های کاج رو که توی میوه‌ٔ کاج و لابلای پره‌هاش بودن، درمی‌آوردیم و مثل تخمه می‌شکستیم و مغزش رو می‌خوردیم :| 

ته نوشته‌ٔ من راجع به پیاده‌روی بهارانه‌ به کجاها که نرسید!! :) یاد خاطرات گذشته و سفر به کودکی...

از دست قلم که آزاد می‌ذاریش... چقدرم خوبه اینجوری! توی قید و بندِ عقل و تدبیر و ملاحظه‌کاری و محافظه‌کاری که بذارمش به این راحتی‌ها نمیشه نوشت...

دل تو دلم نبود...

- یعنی آقای یار می‌خواد به بچه‌ها چی بگه؟! چه واکنشی نشون میده؟!

خودمم می‌فهمیدم که از قیافه‌ام کاملاً پیداست تو دلم چه خبره، واسه همین نگاهم رو از همه می‌دزدیدم... انگار تو دلم رخت می‌شستن؛ از طرفی از اون دروغ واضحی که مهیاد تو چشمام زل زده بود و گفته بود و از طفره‌رفتن‌های مهنام دلم آشوب بود و دوست داشتم به بهترین شکل مدیریت بشه و سرسری ازش نگذریم، از طرف دیگه نگران واکنش آقای یار و عواقبش و تنبیه احتمالی بچه‌ها توسط آقای یار بودم و دوست داشتم این قضیه بدون درد و خونریزی! فیصله پیدا کنه...


مهنام و مهیاد با پسرعمو و دخترعمه‌شون که سن‌شون بیشتره، مشغول دانلود یه بازی کامپیوتری بودن تا دسته‌جمعی باهم بازیش کنن، دو سه باری نسخه‌ی اشتباهی از اون بازی رو دانلود کرده بودن و به درِ بسته خورده بودن...

این وسط چند گیگ ناقابل! از اینترنت پدر همسر مصرف شده بود. آقای یار وقتی فهمید، گفت اگه بازم اشتباهه و باز نمیشه، دیگه دوباره دانلودش نکنید، همین‌طوری بیخودی دارید اینترنت مصرف می‌کنید...

پسرعموشون گفت من خودم بسته‌ی اینترنت می‌خرم و دوباره از منبع دیگه‌ای دانلود می‌کنیم!! خب مشخصه که آقای یار دوباره مانع‌شون شد و گفت مسئله پولش نیست، چه فرقی می‌کنه؟! اینترنتِ باباجون (پدر همسر) از بسته‌‌ای که می‌خوای بخری ارزون‌تر هم درمیاد ولی این‌ کار درست نیست، تازه اگه دوباره از منبع جدید دانلود کنید و اجرا نشه چی؟! چندبار دیگه می‌خواید امتحان کنید؟! 

گذشت و بچه‌ها به بازی اسم‌فامیل دسته‌جمعی روی آوردن و مشغول بازی شدن... ما بزرگ‌ترها هم حاضر شدیم بریم عیددیدنی، خونه‌ی یکی از اقوام همسر...

وقتی برگشتیم، بچه‌ها در حال بازی با بازیِ کامپیوتری مذکور بودن؛ با خوشحالی و آب و تاب از تغییر تنظیمات بازیِ مذکور تعریف کردن و گفتن که یه تغییرات جزئی توی تنظیمات بازی‌ای که دانلود کرده بودیم، ایجاد کردیم و درست شد و حالا داریم بازی می‌کنیم!

بدون فکر قبلی، همین‌طوری به مهنام گفتم (بچه‌های دیگه اونجا حضور نداشتن) چه خوب که بازیه درست شد، چه جوری فهمیدین تنظیماتش رو باید دستکاری کنید؟! دیدم نگاهشو ازم می‌دزده و با توپش ور می‌ره و میگه: «آره دیگه... موقعی که پسرعمو درستش کرد من نبودم، دستشویی بودم!!»  

با این طرز جواب‌دادن مهنام و طفره‌رفتنش، شمّ مادرانه‌ام تا ته ماجرا رو فهمیده بود... گفتم نکنه دوباره دانلودش کردید و مهنام فقط خندید و رفت...

این پسر هیچ‌وقت بلد نیست چیزی رو ازم پنهون کنه؛ قشنگ از نگاهش می‌خونم؛ نه‌تنها دلش نمی‌خواد چیزی رو پنهون کنه بلکه چشماش هم عین یه آینه درونیاتش رو بهم نشون میده... ولی بابت مهیاد گاهی نگران میشم، انگار گاهی بدش نمیاد زیرزیرکی چیزی رو ازمون پنهون کنه واسه همین بدجوری دل‌نگرانشم و به توجه و محبت و رفاقت بیشتری نیاز داره...

اومدم توی اتاق، مهنام و مهیاد باهم بودن و پسرعموشون توی اتاق دیگه‌ای مشغول تلفن‌حرف‌زدن بود، رو به مهیاد پرسیدم بازی رو دوباره دانلود کردین؟! می‌خواستم ببینم چی جواب میده؟! با بی‌خیالی گفت: «نههههه... تنظیماتش رو درست کردیم.» مهنام نگاه معناداری به مهیاد کرد و خندید...

دیگه ماجرا رو فهمیده بودم و نیاز به توضیح بیشتری نبود؛ ناراحتی خودم رو بابت راست‌نگفتن‌شون ابراز کردم و گفتم کار اشتباهی کردید، حتی اگه نتیجه‌اش خوب بوده باشه این وسط به من و بابا دروغ گفتید و این قرارمون نبوده... ولی خیلی کشش ندادم و اتاق رو ترک کردم...


نمی‌دونستم عکس‌العمل درست چیه؟! الان باید به آقای یار بگم؟! بعداً بگم؟! به روی خودم نیارم؟! بیارم؟!

چقدر مهیاد راحت دروغ‌گفتن رو یاد گرفته... می‌ترسم... توی سن بدیه... اگه یاد بگیره به‌راحتی می‌تونه گول‌مون بزنه و ما هم چیزی نفهمیم چی؟! 

اگه آقای یار برخورد پدرانه‌ی تندی باهاشون کنه؟! اگه جلوی بچه‌های دیگه احساس خردشدن کنن؟! 

اگه به آقای یار بگم و بچه‌ها حس کنن دیگه نمیشه به من اعتماد کنن چی؟! نکنه باید طور دیگه‌ای برخورد کنم؟! 

خدایا عکس‌العمل درست توی این وضعیت چیه؟! گاهی تربیت بچه‌ها به پیچیده‌ترین و سخت‌ترین کار دنیا تبدیل میشه...


به نظر اتفاق پیچیده‌ای نمیومد ولی برای من مهم بود؛ گاهی پیش‌پاافتاده‌ترین اتفاقات هم جزو مهم‌ترین و ریشه‌ای‌ترین اتفاقات زندگی یه بچه هستن... حس می‌کردم این ماجرا می‌تونه حکم همون خشت اولی باشه که دیوار تربیت و نهادینه‌شدن روراستی با والدین می‌تونه بر طبقش بره بالا...

طاقت نیاوردم بذارم آخرشب توی خلوت به آقای یار بگم؛ تا دیدم بچه‌ها رفتن توی حیاط و مشغولن، نشستم پیش آقای یار و ماجرا رو گفتم... خیلی ناراحت شد و می‌خواست از اون بازی محروم‌شون کنه، شاید هم تنبیه‌های سخت‌تر! شرایطی پیش نیومد تا درست باهاش حرف بزنم و ببینم چیکار می‌خواد بکنه باهاشون، برای همین دلم آشوب بود و نمی‌دونستم چی می‌خواد پیش بیاد...

دیدم وقتی بچه‌ها از حیاط اومدن، آقای یار پسرِ برادرش رو یواشکی صدا زد توی اتاق و باهاش حرف زد... پسر خیلی خوب و منطقی و سربه‌راهیه، توی سن نوجوانیه ولی ارتباط باهاش پیچیدگی خاصی نداره و راحت میشه با دلیل و منطق باهاش حرف زد و اونم قبول می‌کنه...

نمی‌دونم چی گفت بهش ولی راضیش کرده بود که به بچه‌ها بگه بریم اصل ماجرا رو به باباتون (یعنی آقای یار) بگیم که ما بسته‌ی اینترنت جدید خریدیم و بازی رو با اون دوباره دانلود کردیم...

نباید توی ذهنشون می‌موند که مامان و بابامون رو دور زدیم و به خواسته‌مون رسیدیم! از طرفی بچه‌ها هم حرف‌شنوی زیادی از پسرعموشون دارن و رو حرفش حرف نمی‌زنن!

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود دیدم بچه‌ها دور آقای یار حلقه زدن و برای گفتن اصل ماجرا دارن از هم پیشی می‌گیرن؛ آقای یار هم با مهربونی و نرمش باهاشون حرف می‌زد و محرومیت و تنبیهی در کار نبود...

بیخودی دلم آشوب بود، بیخودی نگران بودم، آقای یار برخلاف بعضی اوقات که یکهو تندی می‌کنه (اونم شاید بعضی وقت‌ها لازمه دیگه) قضیه رو خوب و عالی جمعش کرد و آسیبی به کسی وارد نشد... چقدر فکر و خیال کرده بودم...

قراره دوباره توی خلوت با مهنام و مهیاد صحبت کنه تا این اتفاق دوباره تکرار نشه، بچه‌ها نباید از روی ترس از واکنش والدین چیزی رو از اون‌ها پنهون کنن، عادت به این کار آسیب‌های زیادی توی آینده می‌تونه داشته باشه...

رفاقت با بچه‌ها و نگاه به دنیا از دید اون‌ها به حرف آسون ولی به عمل گاهی نشدنی به‌نظر می‌رسه...

خدایا خودت کمک‌مون کن...

وقتی دیر به دیر می‌نویسی، سخته دوباره کلمات رو کنار هم چیدن و نوشتن! 

ولی باید یه وقتی دوباره شروع کرد نوشتن رو؛ نوشتنی رو که توی لحظه‌های خوشی و غم باعث آرامشمون بوده و البته هســـــــــــــت...

خب، سال و حال نوتون مبارک :) 

طبق معمولِ سنوات اخیر، امسال هم شروع سال جدید با مریضی اعضای خانواده همراه بود که البته شدتش کم بود و می‌شد زیاد جدیش نگرفت ولی بالاخره حالمون گرفته شد، اونم با وجود ماه رمضون که دوست نداشتم بیخودی و الکی روزه‌ی قضا بیفته گردنم؛ که به‌جا آوردنش عجیب سخت و پیچیده میشه گاهی برام! ولی بازم الحمدلله...

همیشه عاشق حال و هوای بهارم، عاشق بنفشه‌ها و اطلسی‌های رنگ به رنگ توی خیابون‌ها، عاشق بازی ابر و باد توی پس‌زمینه‌ی آبی بی‌انتها که خیره‌شدن بهش بدجوری حال دلم رو خوب می‌کنه. الحمدلله...

نوروزِ پایتخت همیشه برام خاصه اما این سال‌های بعد از ازدواج، کم پیش اومده تهران باشیم و اغلب زادگاه آقای یار و پیش خانواده‌ش بودیم؛ البته اون شهر هم همیشه جزو دوست‌داشتنی‌هام بوده و هست و همیشه پر بوده از روزهایی که حسابی بهمون خوش گذشته، مخصوصاً به بچه‌ها؛ الحمدلله...

امسال به خاطر شب‌های قدر تصمیم گرفتیم بعد از این شب‌ها بریم اونجا و مراسم مسجد محله‌ی خودمون رو از دست ندیم؛ بچه‌ها هم خداروشکر حسابی با مسجد و مسجدی‌ها رفیقن؛ مهنام برای شب‌های قدر مسئولیت‌هایی توی مراسم مسجد به عهده داشت و دوست داشت کنار دوستاش این شب‌ها رو بگذرونه؛ گوش شیطون کر، چند تا از روزه‌هاشو هم بدون اینکه اذیت بشه، گرفته (مورد داشتیم تا دم اذون افطار داشته فوتبال بازی می‌کرده!!!) الحمدلله...

الانم روزهای پایانی ماه رمضون رو کنار خانواده‌ی آقای یار می‌گذرونیم؛ امسال تعطیلات هم حسابی به نفع آقای یاره و حسابی دلی از عزا درمیاره و ان‌شاءالله یه استراحت عالی می‌کنه قبل از شروع دوندگی‌های سال جدید! الحمدلله...

راستش روزها و ماه‌های پیش‌رو برام مبهمه، زندگی‌مون همیشه پر بوده از پیچ‌های تندی که اونطرفش رو نمیشه دید و تو یه ترسی ته دلت رو می‌لرزونه و شروع می‌کنی به ذکر گفتن و امیدواری به رحمت بی‌انتهاش، دوباره داریم می‌رسیم به اون پیچ تنده! پیچ تندی که نمی‌ذاره درست برنامه‌ریزی کنم و بدونم باید چیکار کنم؟! اما دلم روشنه به روزهایی که انتظار هممون به سر بیاد، به روزهایی که برق شوق توی چشمای هممون بنشینه، به روزهایی پر از خستگی ولی درعین‌حال پر از نشاط، به روزهایی که شاید قسمت شد و دوباره طعم مادرشدن رو چشیدم، به روزهایی که شاید قسمت شد و خونه‌دار شدیم، به روزهایی که زندگی شغلی آقای یار پر از نشاط و رضایت‌خاطر باشه یا به قول اون پیرمرد فروشندهه با چهره‌ای نورانی توی بازار رضای مشهد، چندین سال پیش، که بهش التماس دعا گفتیم و بی‌مقدمه به آقای یار گفت: «ان‌شاءالله کار کم‌زحمت با روزی زیاد قسمتت بشه.» البته بگذریم که همیشه توی جمله‌ی این دعا جای کم و زیاد برعکس بوده :)))) بازم الحمدلله...

 

چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها
دست‌ها تشنه‌ی تقسیم فراوانی‌ها
با گل زم سر راه تو آذین بستیم
داغ‌های دل ما، جای چراغانی‌ها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سروسامانی‌ها
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل‌افشانی‌ها
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل‌ها و غزلخوانی‌ها
سایه‌ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی‌ها
چشم تو لایحه‌ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی‌ها

«قیصر امین‌پور»

خیلی وقت بود که همچین رویکردی نسبت به وبلاگ و وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خونی نیومده بود سراغم! 

اینکه ننویسم و نخوام که بنویسم، اینکه نخونم و نخوام که بخونم، اینکه ستاره‌های لیست وبلاگ‌های دنبال‌شده‌ام هر روز تعدادشون بزنه بالاتر و من عین خیالم هم نباشه، اینکه روزها بگذرن، شادی‌ها بگذرن، غم‌ها بگذرن، خنده‌ها بگذرن، اشک‌های گاه و بیگاه بگذرن، دلتنگی‌ها و دلخوشی‌ها بگذرن و من نخوام که صفحات اینجا خط‌خطی بشن...

الان دقت کردم که فصل از پاییز گذشته و عبور کرده ولی سردر وبلاگ من هنوز روی تصویر پاییز مونده و حتی یادم نبوده تغییرش بدم!

معمولا این‌طور بود که نمی‌نوشتم اما خودمو به در و دیوار می‌کوبیدم تا بلکه واژه‌ای، جمله‌ای، چیزی سرریز کنه از مغزم و من اینجا ثبتش کنم! قبلا همش می‌گفتم روزهام گذشت و من خاطره و یادگاری‌ای برای یادآوریِ حالِ این روزهام جایی ثبت نکردم!

اینجا هم سوت و کور شده کمی، دیگه از اون بروبیاهای قبلی و لیست طویل نظرات برای تأییدشدن توی پنل خبری نیست؛ نه که بگم به‌خاطر کم‌‌شدن نظرات و کم‌رنگ‌شدن عده‌ای نمی‌نویسم، نه، من معمولا برای دل خودم می‌نویسم و گاهی اگه یه درصد هم احتمال می‌دادم که نوشته‌ام می‌تونه روی حتی یه نفر تأثیر مثبت بذاره، همون برام کافی بوده همیشه...

یه زمانی شاید روزی چند بار به اینجا سر می‌زدم ولی الان چندین روز و هفته می‌گذره و دغدغه‌ای براش ندارم، نمی‌خوام بگم دیگه اینجا رو دوست ندارم یا دیگه نمی‌خوام بنویسم چون هنوزم رشته‌های نامرئی زیادی من رو به این فضا و موندن توش و نوشتن و خوندن دوستانم متصل نگه داشته اما به‌هرحال حضورم کم‌رنگ‌تر شده و توی وجودم هم از اون همه تلاش برای نوشتن خبری نیست... 

شاید این هم بگذرد و دوباره برگردم به روزهای پر از واژه...

خلاصه گذشته که گذشت، حالم خوبه و از آینده هم که بی‌خبرم :) 

ان‌شاءالله اصل حالتون خوب باشه...

ماه رمضان مبارک❤️

همدیگه رو دعا کنیم🤲🏻🥲

کنار پنجره ایستاده‌ام؛ خورشید انگار پیدایش نیست...

نسیم خنکی به پوستم می‌خورد که آلوده به بوی دود است؛ نگاهی به آسمان می‌اندازم، معلوم نیست ابر است یا آلودگی هوا که نمی‌گذارد آفتاب را ببینم...

لیوان چای دارچینی دستم را گرم می‌کند، بخاری که از آن بلند می‌شود، صورتم را و عطرش، دلم را... همیشه عاشق چای دارچینی بوده‌ام...

مخلوطی از بوی بادمجان کبابی و گوجه و سیر در خانه پیچیده و با هر دم عمیقی، مست می‌شوم...

خانه را کم‌و‌بیش مرتب کرده‌ام اما نه آن‌طور که همه‌جایش از تمیزی برق بزند؛ همین هم خوب است؛ سخت نمی‌گیرم...

شاید هم باید گفت نمی‌توانم بیشتر از این سخت بگیرم، مثلاً همین صبحی آمدم جارو بکشم، کمرم گرفت... دیگر مثل قدیم‌ها نیستم که دولا دولا هر جای غیرقابل‌دسترسی را جارو بکشم و این بدن آخ نگوید! دیگر به تلنگری صدای بخش‌های مختلفش درمی‌آید و گاه روغن‌کاری لازم می‌شود!

 توی آینه نگاهی به خودم می‌اندازم؛ سپیدیِ تارهای مویم از شمارش خارج شده؛ جوان‌تر که بودم حساب هر یک تار سپیدی که اضافه می‌شد، دستم بود؛ آن‌قدر زیاد شدند که کم‌کم حسابشان از دستم در رفت! ولی پوستم هنوز خوب است؛ این به آن در! لااقل اگر ژن موهایم خوب نیست این‌یکی خوب است!

روی صندلی ننویی‌ام لم می‌دهم، کتابم را دست می‌گیرم ولی کم‌کم چشمانم سنگین می‌شود...

صدای چرخش کلید خواب را از چشمانم می‌پراند؛ سابقه نداشت این موقع بیاید خانه... اما سالی یک‌بار اگر اتفاق بیفتد؛ ذوق می‌کنم از بودنِ عصرگاهی‌اش در کنارم...

نگاهم در نگاهش قفل می‌شود و هر دو لبخند می‌زنیم...

صدای قل‌قل کتری می‌آید؛ تا لباس عوض کند و بیاید، چای کم‌رنگی برایش می‌ریزم و کیک پوست‌پرتقال و گردوی خوش‌عطرم را کنار چای می‌گذارم و برایش می‌آورم...

رسیده و نرسیده سرش توی گوشی است؛ می‌آیم غرغری کنم، دلم نمی‌آید، یک‌جایی خوانده بودم مردها که به خانه می‌آیند، کمی بهشان فرصت دهید، مجال دهید تا کمی از بروبیاها و گرفتاری‌های کاری خودشان را خلاص کنند، بعد شروع کنید تعریف‌های بی‌پایان‌تان از کل روز را سرشان خالی کنید! :)

سکوت می‌کنم، سعی می‌کنم انتظارم برای سراپاگوش‌شدنش را در چهره‌ام نشان ندهم...

کارش که با گوشی تمام می‌شود، لبخند می‌زند و همزمان می‌گوید: «چطوری خانم؟!» و دست می‌برد سمت چای و کیک...

محو تماشای سپیدی موهایش که چهره‌اش را جذاب‌تر کرده، لبخند می‌زنم، تمام غرغرها را پشت همان لبخند محو می‌کنم، درست مثل او که پشت در خانه تمام خستگی‌ها و رنج‌ها و استرس‌ها و فشارها را محو کرد و آمد داخل خانه...

تلفن زنگ می‌خورد...

بچه‌ها با هم برنامه ریخته‌اند شام را کنار ما بخورند...

او را راهی نانوایی کرده‌ام، بروم ببینم کنار میرزاقاسمی چه بگذارم؟!


+ داستانکی از لابلای تخیلاتی درباره‌ی واقعیتِ آینده‌ای نه‌چندان دور یا شاید هم نه‌چندان نزدیک!

میون بازی‌های گاهاً سردرگم‌کننده‌ی زندگی، چرخ می‌خورم، تلاش می‌کنم، می‌خندم، گریه می‌کنم، زمین می‌خورم، می‌ایستم، دعا می‌کنم، ناامید میشم، می‌جنگم، نور امید رو می‌بینم... زندگی مگه جز اینه؟!

و گاهی هم با همه‌ی تلاشم برای بودن توی لحظه‌ی حال و دیدن نعمت‌هایی که بی‌چون‌وچرا بهم بخشیدی، یهو می‌بینم که توی آینده غرق شدم و دیگه نفَسی نمونده برام؛ باید برگشت... اکسیژن اینجاست، توی همین لحظه‌هایی که دیدن نعمت‌هات با چشم غیرمسلح هم قابل‌دیدنه!... و من چقدر ازش غافلم!

شما در چه حالید؟ :)

مدتیه که ماشین‌مون خراب شده!

از اونجایی که هزینه‌ها سرسام‌آور شده، فعلاً تعمیرش رو موکول کردیم به زمان دیگه‌ای و آقای یار هر روز مجبوره مسافت طولانی تا محل کارش رو با ترکیبی از تاکسی‌های اینترنتی و چندین خط مترو طی کنه!

واقعاً کار سخت و طاقت‌فرساییه!

توی خونه نشستم و به کارهای خونه می‌رسم و گاهی که پروژه‌ای دستم باشه بین آشپزخونه و میز تحریر در رفت‌وآمدم و نهایت سختیِ کارم روزهاییه که تمیزکاری اساسی هم باید انجام بدم یا روزهایی که خریدهای گوشت و سبزیجات فریزر رو باید سروسامون بدم، یا روزهایی که مهنام و مهیاد هردو تکالیف زیاااااد یا کاردستی و امتحان‌های جورواجور دارن و باید میون انبوه کارهام رسیدگی به امورات اون‌ها رو هم بگنجونم! 

ولی بازم می‌بینم اون‌قدرها کارم سخت و طاقت‌فرسا نیست؛ در حد توانمه همشون و احتمالاً گاهی بیخودی از خستگی‌ها و کوفتگی‌ها شکایت می‌کنم و غر می‌زنم!

آقای یار هــــــــر روز توی این ترافیک و شلوغی و آلودگی‌های سمی چندین ساعت از روزش رو فقط توی مسیر می‌گذرونه، اونم فقط برای اینکه هزینه‌ی تعمیر ماشین باری به هزینه‌های جاری زندگی‌مون اضافه نکنه (البته ناگفته نمونه که حتی وقتی ماشین‌مون هم درست بود، دقیقاً همین میزان تلف‌شدنِ وقت رو در مسیر رفت‌وآمد داشت به‌خاطر ترافیک‌های عجیب‌وغریب! ولی بهرحال خستگیِ از این مترو به اون مترو رفتن و طی‌کردنِ راهرو‌های طولانی و پله‌برقی‌های پی‌درپی و بعضاً له‌شدن میون جمعیت آدم‌ها که با یه ترمزِ مترو مثل قطعات دومینو میفتن، قطعاً بیشتره!) 

امروز بیشتر از روزهای دیگه به این قسمتِ غم‌انگیزِ زندگی روزمره‌ی آقای یار فکر کردم، توی خلوتم براش اشک ریختم، توی دلم براش دعا کردم و ذکر گفتم تا انرژی مثبتش بهش برسه...

قوت، عزت و برکت روزیِ هر روزت❤️


+ نه فقط روزهای حول‌وحوش روز مرد! آیا روزهای دیگه هم به قدر کفایت، قدردان زحماتت هستم؟!

صبح پای لپ‌تاپ نشسته بودم که چشمم افتاد به کتاب نگارش مهیاد که روی میز جا مونده بود؛ خیلی خودخوری کردم برای اینکه لحظه‌ی آخر کیفش رو خودم چک نکردم ببینم همه‌ی کتاب‌هاشو برداشته یا نه، ولی همزمان هم یه صدایی توی مغزم می‌گفت: «خب، در جهت مستقل باراومدن و وابسته‌نشدنش نباید هم کیفش رو تو چک می‌کردی؛ بعدش هم اشتباه خودش بوده و باید با نتیجه‌ی اشتباهش روبرو بشه؛ خودت هم کم از این اشتباه‌ها نکردی؛ بذار اونم اشتباه کنه، مگه چی میشه؟! حتی اگه چشمش گریون بشه و از نیاوردن کتابش استرس کل وجودش رو بگیره!»

وقتی رسید خونه، گفت: «خانم به ماهایی که کتاب نیاورده بودیم گفت که از انضباط‌تون کم می‌کنم!»

وقتی این جملات رو می‌گفت، به روی خودم نیاوردم و گفتم «مهم نیست، تو اولین بارت بوده! ولی باید سعی کنی دیگه تکرار نشه؛ برنامه‌ی روزت رو با دقت توی کیفت بذار» بعد درحالی‌که سعی می‌کردم همدلی کنم باهاش و همه‌ی حس‌های بدم رو پنهون کنم، بهش نگاه کردم و گفتم: «خیلی ناراحت شدی، نه؟» و اون لحظه تنها چیزی که توی چهره‌اش نبود، اضطراب و استرس بود، گفت: «نه بابا!» در واقع نتیجه می‌گیریم که حتی یه ذره هم با نتیجه‌ی اشتباهش روبرو نشد!! :/

بله از یه مادرِ کمی تا قسمتی کمال‌گرا بیشتر از این هم انتظار نمیره که بیشتر از خودِ بچه‌‌اش به‌خاطر مشکل و اشتباهی که براش پیش اومده، حرص بخوره ولی خوشحالم که با آگاهی ازش عبور کردم؛ ان‌شاءالله دفعات بعدی درجه‌ی حرص‌خوردنم هم کمتر میشه!

شب یلدای متفاوتی بود برام... از دلخوری‌های من و عکس‌العمل‌های آقای یار بگیر تا آشتی‌ متفاوت بعدش... تلخِ تلخ، شیرینِ شیرین!

بزرگ‌تر شدم...

ولی کاش همه بفهمند که تمام زندگی‌ها بالا و پایین داره، شادی و غم داره، دلخوری و آشتی داره، حس خوشبختیِ یک نفر محدود به لحظه‌ی طوفانیِ زندگیش نیست...

مامان، توی این شبی که شب توئه، می‌خوام بهت بگم که می‌دونم تلاشم برای اینکه بهت ثابت کنم توی زندگیم احساس خوشبختی دارم، با همچین اتفاقایی، نقش بر آب میشه، اما من همینم؛ گاهی می‌دوم و از بس تلاش می‌کنم راضی نگهت دارم از زندگیم جا می‌مونم! گاهی هم دست از راضی‌نگه‌داشتنت برمی‌دارم و زندگی می‌کنم...

به‌هرحال عزیزدل منی، دوستت دارم مامان❤️

بماند به یادگار...

1. دلا ز معرکۀ محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز

تو راست معجزه در کف، ز ساحران مَهَراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز

تو موج غیرت و عزمی، ز بحر بیم مدار
حذر ز غرش طوفان مکن، ز جا مگریز*

2. حتی «نه»هایی که در برابر پیشنهاداتم میاری، برام دلنشین و کاملاً قابل‌قبولند. پشت هر «نه»ای که میگی کلی استدلال و منطق نشسته که به چشمِ احساسات من نیومده و نمیاد! بیشتر از این هم از یه «تکیه‌گاه» انتظاری نیست، آقای یار! البته گاهی هم شده که در برابر مخالفت‌هات، سعی کنم با توجیه و دلیل و برهان راضی‌ت کنم ولی از حق نگذریم، گاهی مخالفت‌هات بدجوری به دلم میشینه! :)

3. تازگی‌ها به‌خاطر یه مسئله و دعوایی بین مهنام و مهیاد، آقای یار یه محدودیت‌هایی مربوط به بازی‌های کامپیوتری موردعلاقه‌شون اِعمال کرد و قوانین جدیدی هم وضع کرد! حالا مجبورن به اَشکال دیگه‌ای اوقات فراغت‌شون رو بگذرونن و کمی بیشتر تعامل درست با همدیگه رو یاد بگیرن :) اون قوانینِ وضع‌شده هم باعث شده که به‌جای اینکه «بخورن و بخوابن و من پشت‌سرشون کم‌وکاستی‌ها رو اصلاح و جبران کنم!» مسئولیت‌پذیرتر بار بیان و همکاری‌شون توی کارهای مربوط به خودشون و خونه بیشتر بشه!

همیشه به آشپزی علاقه داشت، مهنام رو میگم. اغلب تا جایی که می‌شد ازش می‌خواستم توی کارهای آشپزی کمکم کنه، ولی هیچ‌وقت این‌طور نبود که به‌طور جدی و خودش به‌تنهایی یه غذایی رو درست کنه. توی این دو سه روزی که مدارس مجازی بودن و اوقات فراغت بیشتر بود و قوانینِ جدیدِ خونه هم دست و پاشون رو بسته بود :) چندباری ازش خواستم به‌تنهایی یک‌سری کارها رو انجام بده، از خردکردن صیفی‌ها و سبزیجات گرفته تا سرخ‌کردن و تفت‌دادن و درنهایت هم دیروز ماکارونی با سبزیجات و بدون گوشت دستپخت مهنام رو خوردیم و به‌عنوان اولین غذای رسمی‌ش خیلی عالی بود :) پیچیدن سمبوسه رو هم یاد گرفته و یه ظرف پر از مواد کوکوسیب‌زمینی رو بهش بدی قشنگ و یکدست سرخ‌شون می‌کنه :) یه دفترچه آورده و می‌خواد چیزهایی که یاد گرفته و می‌خواد یاد بگیره رو توش بنویسه. خیلی ذوق داره و دوست داره مواقعی که به‌خاطر پروژه‌های کاری سرم شلوغه، همه‌چیز رو به خودش بسپرم و خودش غذا رو آماده کنه :) حس می‌کنم با این کار ارتباط بین‌مون هم داره بهتر و بهتر میشه چون داریم یه کار موردعلاقه‌اش رو مشترکاً انجام میدیم. منم از خداخواسته یه کمک‌دست پیدا کردم😁 زیاد با ظرف‌شستن جور نیست و ازش خوشش نمیاد؛ اگر اونم یاد بگیره یا حداقل چیدن ظرف‌ها توی ماشین‌ظرفشویی رو بلد بشه، دیگه نورعلی‌نوره! نههههه حالا اونقدرام مامان بدجنسی نیستم🤭

4. مجازی‌شدن بچه‌ها گرچه اصلاً ایده‌آل نیست و کلی آسیب داره، ولی خداروشکر تا الان زیاد چالش نداشتم باهاشون و هردوشون خودجوش کاراشون رو انجام میدن بدون درگیریِ من...

5. غصه‌ی خانواده‌ام رو می‌خورم؛ غصه‌ی خانواده‌ی آقای یار رو می‌خورم؛ کاش کاری جز غصه‌خوردن از دستم برمیومد؛ دعاهایی هست که سال‌هاست کلمه به کلمه‌شون رو از برم و بیان‌‌کردن‌شون، فکر قبلی نمی‌خواد؛ دعاهایی که برآورده نشدند و جاشون رو به دعاهای جدید ندادند... گرچه سعی می‌کنم هیچ‌وقت ناامید نشم، ولی شیطون که بیکار نمیشینه!

6. یه زمانی فکر می‌کردم به بعضی چیزها، بعضی شرایط یا بعضی افراد اون‌قدر وابسته‌ام که سخته دل‌کندن ازشون! (البته منظورم غیر از اعضای خانواده است) ولی بعد دیدم من آدم دلبستگی‌های عمیق نیستم؛ شاید مدتی دلتنگ بشم ولی از پا نمیفتم؛ همیشه‌ی زندگیم همین بوده انگار... زندگی شرایط بعضاً پیچیده و غیرمنتظره‌ای رو با مهره‌هاش روبروم قرار داده و گفته حالا نوبت توئه، بپّا کیش و مات نشی! بعد من موندم و مهره‌هایی که به‌ظاهر در برابر مهره‌های زندگی ضعیف‌ترن و امــــــــــــید...


* قسمتی از سروده‌ی رهبر انقلاب (مدظله العالی)

بعضی دردها را هرچقدر هم مرهم بگذاری، انگار فراموش‌شدنی نیستند، به تلنگری، به روضه‌ای، به بویی، به خاطره‌ای، به منظره‌ای، به آهنگی... یادت می‌آید؛ نه مثل همان بار اول بلکه هربار سخت‌تر از بار اول و سخت‌تر از بارهای بعد از بار اول، می‌شکنی...

تابحال شده دردی را تجربه کرده باشید که در لحظه تمام‌تان کند و درعین‌حال شیرین‌تر از آن درد را تجربه نکرده باشید؟! 

تو برایم اینگونه درد را معنا کردی...

من هیچ‌وقت به آن آرامشِ قبل از رفتنت، برنگشتم... حالا ترسیده‌تر و خمیده‌تر و محافظه‌کارتر از همیشه‌ام...

عزیزکم، وسط این‌همه دردِ جورواجور که از سر و کولم بالا می‌رود، میان این‌همه دل‌نگرانی و استیصال و چه‌کنم چه‌کنم، میان مریض‌داری‌ها و مریض‌بودن‌ها، با یادآوریِ آخرین شبی که خیالِ شیرینی بود داشتنت و نمی‌دانستم که پر کشیده‌ای، دردی شیرین را به رگ‌هایم تزریق کردی...

می‌دونی؟! من بهش به چشم یه چالش گنده که باید به‌سختی از پسش بربیام، نگاه نمی‌کنم! این یه فرصته، یه مهلته که از خدا گرفتم برای جبران احیاناً کم‌وکاستی‌هایی که از قبل، توی رابطه‌ام با مهنامِ به‌نوجوانی‌رسیده به‌وجود اومده...

این روزها به‌شدت حساس‌تر شده؛ برخلاف سال‌های گذشته، ارتباط خوبی بین او و معلمش شکل نگرفته و بعضی روزها، طرفای ظهر، بدو ورود به خونه، وقتی کیف و وسایلش رو از دستش می‌گیرم تا بیاد داخل، توی چشماش استیصال و سرگردونی رو می‌خونم...

سعی می‌کنم خودم رو برای شنیدنِ تعریف‌های بی‌پایانش از وقایع مدرسه، مشتاق نشون بدم و با پرسیدن سؤالاتی مابین حرفاش مطمئنش کنم از اینکه مسئله‌ی موردنظرش برام مهمه...

گاهی ماجرا به‌شدت احساسی میشه و گوله‌گوله اشکه که از چشم‌هاش می‌چکه و دل‌آشوبم می‌کنه حتی اگر مطمئن باشم طبق‌معمول از یه پر کاه، کوهِ دماوند ساخته!! 

سعی می‌کنم بشنوم و براش از روزهای تحصیلِ خودم مثال‌های عینی بیارم. مثال‌هایی که اغراق‌آمیز یا تاریخ‌گذشته نباشه، بلکه برای او قابل‌درک و ملموس باشه. با علاقه گوش میده خداروشکر و کم‌کم به چشمم می‌بینم که داره آتیشش می‌خوابه... یهو متوجه میشم که حالش از اون قیل‌وقال و جنجال اولیه برگشته و آروم گرفته؛ خودش هم اقرار می‌کنه و میگه «حرفام رو که می‌زنم انگار خالی میشم؛ مامان تو که میگی مهم نیست یا برام توضیح می‌دی انگار واقعاً می‌فهمم مهم نبوده...»

درسته که دارم به‌وضوح می‌بینم اخلاق و رفتارش تغییر پیدا کرده، کم‌صبر و عجول و خودرأی شده، با معلمش گاهاً به مشکل می‌خوره و بعضی‌وقت‌ها هم اتفاقاً حق داره ناراحت باشه، از اذیت‌کردن برادرش گاهی لذت می‌بره و بیخودی دعوا راه میندازه، گاهی حرفم رو گوش‌ نمیده و کار خودش رو می‌کنه ولی...

ولی من بهش به چشم یه چالش گنده که باید به‌سختی از پسش بربیام، نگاه نمی‌کنم! این یه فرصته، یه مهلته که از خدا گرفتم برای جبران احیاناً کم‌وکاستی‌هایی که از قبل، توی رابطه‌ام با مهنامِ به نوجوانی‌رسیده به‌وجود اومده...

من باید از این مهلتِ‌داده‌شده که همیشگی هم نیست، به‌خوبی استفاده کنم...

احساس می‌کنم هرچند کج‌وکوله، ولی می‌تونم شکاف‌های این رابطه رو، تا حدی و نه کاملاً، ترمیم کنم؛ می‌دونم که هیچ‌چیزی کامل نیست پس انتظار زیادی از خودم به‌عنوان مادر ندارم...


+ تعمیم بدیم به همه‌ی گرفتاری‌ها، چالش‌ها و اندوه‌هایی که عزیزان‌مون باهاش روبرو میشن؛ میشه بهش به چشم یه فرصت و مهلت برای نزدیک‌تر شدن و جبران کاستی‌های گذشته نگاه کرد.

+ هر روز توی سرم پر از پاراگراف‌هاییه که اینتر می‌زنم و می‌رم سطر بعدی و بازم می‌نویسم از روزهایی که دارن می‌گذرن ولی کم پیش میاد، مجالی برای ثبت‌شون در اینجا پیدا کنم...

این روزها مدام دلم می‌خواد بنویسم ولی دچار سندرومِ «نمیدونم از چی بنویسمِ» مزمنی شدم و دوره‌اش هم به سر نمیاد تا دوباره نوشتن رو از سر بگیرم... بالاخره یه جوری باید شروع کنم...

دیروز چندتا از فیلم‌های بچه‌ها رو وقتی که کوچولو بودن، باهم نشستیم و تماشا کردیم؛ هر دوشون از ادا و اطوار و طرز حرف‌زدنشون توی فیلم‌ها غش‌غش خندیدن و دوست دارن باز هم از این فیلم‌ها براشون بذارم :)

چقدر زود بزرگ شدن! انگار همین دیروز بود... امکان نداشت هر کاری که مهنام می‌کنه، مهیاد پشت‌سرش تقلید نکنه ازش! لحظات قشنگی ثبت شده و آدم از دیدنشون سیر نمیشه...

خداروشکر حداقل این عکس‌ها و فیلم‌ها هست؛ وگرنه حافظه‌ی ضعیف ما آدم‌ها رو ولش کنی دلش می‌خواد هیچ‌چیزی رو توی خودش نگه نداره! والا... حالا غم و غصه باشه، چرا... موبه‌مو و با جزئیات دقیق ثبت می‌کنه‌ها ولی لحظات خوش مخصوصاً خاطرات طفولیت بچه‌ها رو یکی‌درمیون!!!

مهیاد وسط فیلم، روشو می‌کنه به مهنام و میگه: «داداش چقدر اون‌موقع‌ها باهم جون‌‌جونی بودیم! الان دیگه اون‌طوری نیستیم!» بهش میگم روابط آدم‌ها همیشه یکجور باقی نمی‌مونه، اون‌موقع تو کوچیک بودی، نیازها و شرایطت فرق داشت، حرف‌شنوی‌ات از برادر بزرگترت بیشتر بود، او هم مراعات کوچولوبودنت رو می‌کرد و نیازش به بازی و سرگرمی نزدیک به نیازهای تو بود برای همین هم لحظاتِ باهم‌بودنتون شاید تنش کمتری داشت! مثال رابطه‌ی خودم با خواهرم رو می‌زنم براش، ولی توی دلم فکر می‌کنم آره حق داره حسرت بخوره برای رابطه‌ای که با برادرش داشته؛ روابط گاهی اونقدر ساده و قشنگن که آدم دلش می‌خواد فریزشون کنه همون‌طوری بمونن و دستخوش تغییر و گذرزمان و تحول نشن!

مهنام داره وارد دوره‌ی نوجوانی میشه و خبری از «مراعاتِ حالِ دیگران رو کردن» توی وجودش نیست؛ فقط خودش رو می‌بینه و کاملاً تغییر کرده؛ مهیاد هم اون پوسته‌ی «تقلیدکارِ حرف‌گوش‌کنِ صرف» رو دیگه درآورده و مستقل‌تر عمل می‌کنه...

الان تضاد منافع پیدا کردن :) تضاد علاقمندی :) تضاد تفکر :) تضاد سلیقه :) و.....

البته می‌دونم دخالت ما والدین توی روابط خواهرها و برادرها هم بدجوری این روابط رو تحت‌تأثیر قرار میده... خیلی سعی می‌کنم دخالت نکنم ولی گاهی اجتناب‌ناپذیر میشه؛ فکر می‌کنم عادت شده برام و این خیلی خیلی بده...

صبحی غرانگیز!

صبح که ساعت زنگ می‌زند هنوز دلم می‌خواهد قدری بیشتر بخوابم و در دلم غرغر می‌کنم که چقدر زود صبح شد! به جان‌کندن، کابل و اتصالاتم را از خواب گرانِ صبح دانه‌دانه جدا می‌کنم و کورمال‌کورمال خودم را به دستشویی می‌رسانم؛ نماز را که خواندم، سریع باید خودم را به آشپزخانه برسانم.

اگر نانِ مناسبِ لقمه‌گرفتن نداشته باشیم در دلم به آقای یار غر می‌زنم که شب‌ها چرا زودتر نمی‌آید تا بتواند نان بگیرد و یا چرا اصلاً یک نانوایی لواشی سرِ کوچه‌مان نیست تا هروقت دلمان خواست نان لواش داشته باشیم!

شروع می‌کنم به لقمه‌گرفتن برای تغذیه‌ی مدرسه‌ی بچه‌ها؛ یک نگاهم به ساعت و یک نگاهم به لقمه‌هاست که کج و معوج نباشند و احیاناً عسل یا مربا ازشان چکه نکند یا مثلاً سبزی بیرون نزده باشد؛ چقدرم حساسم به این چیزها!

نزدیکِ بیدارکردنِ بچه‌ها که می‌رسد، فکر می‌کنم بهتر بود یک کپی از خودم داشتم چون یا باید بالاسرِ مهنام آنقدر صدا بزنم که بیدار شود یا به ترفندِ برداشتنِ پتو از روی مهیاد سعی کنم لااقل کمی در جایش تکان بخورد تا امیدوار شوم بیدار است!

غرغرم بلند است برای زود جنبیدنشان که مبادا دیر شود ولی هر چه از من اصرار است، از آن‌ها انکار است و خواب به این راحتی دست از سرِ مبارکشان برنمی‌دارد! اینجاست که کفری می‌شوم و شاید به کمک صدای بلندم از جا بلندشان کنم!

بالاخره یک‌جوری با کمکِ من صبحانه می‌خورند و آماده می‌شوند! موقع رفتن، دمِ در، مهیاد مدام می‌خواهد در آغوشش بگیرم ولی حواسم بیشتر به صدای بوق سرویس است تا نیاز او؛ یا به‌جای اینکه یک دلِ سیر به چهره‌ی مهنام نگاه کنم و به دلگرمی از او خداحافظی کنم، چشمم به کفش‌های خاکی‌اش است و غر می‌زنم که «زشته، کفشاتو پاک کن!» 

مهنام طبق‌معمول که برای پوشیدنِ کفشش بیرون می‌رود، یادش می‌رود کیفش را بردارد یا مهیاد از یاد برده که سویشرتش را بپوشد؛ وای دوباره باید برگردم داخل اتاق‌ها و کیفِ این‌یکی و سویشرتِ آن‌یکی را بیاورم و بلند بگویم: «چرا هر روز یادتون میره؟!»

در را که پشت‌سرشان می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم؛ بدجنس اگر باشم باید بگویم نفس راحتی می‌کشم؛ لااقل تا ظهر صدایی در سرم نیست. اما حتی وقتی رفته‌اند هم درست و حسابی زمانم برای خودم نیست چون هر گوشه‌‌ی خانه را که نگاه کنی، آثاری از آماده‌شدن و بیرون‌رفتنِ بچه‌ها می‌بینی! خانه‌مان به خانه‌ی جنگ‌زده‌ای می‌ماند که باید کار آواربرداری‌اش را هرچه‌زودتر و به‌تنهایی به‌عهده بگیرم!


صبحی دل‌انگیز!

صبح بعد از بیدار شدنم به تلنگرِ زنگ ساعت، می‌آیم کنار پنجره و نارنجیِ دم‌دمای طلوع را خیره نگاه می‌کنم؛ خدا را شکر می‌کنم که نیمه‌ی دوم سال زودبیدارشدن می‌تواند برنامه‌ی همیشگی‌ام باشد. صورتم را که می‌شویم تقریباً سرحال می‌شوم و بعد از نماز چون می‌دانم که زمان دارم با آرامش به آشپزخانه می‌روم.

در لقمه‌گرفتن توانایی خوبی دارم؛ معمولاً از بدقلق‌ترین نان‌ها، لقمه‌های باکیفیتی می‌گیرم و به‌نوعی حریف همه‌ جور نانی هستم پس باکی نیست اگر گاهی هم با نان سنگک لقمه بگیرم؛ می‌دانم که بچه‌ها غر نمی‌زنند چون بلدم با نان سنگک چه کنم که لقمه‌اش قابل‌جویدن باشد!

مهنام می‌گوید اگر قبل از سررسیدنِ زمان بیداری‌اش چند باری صدایش بزنم و او زمان داشته باشد که پنج یا ده دقیقه‌ای چرتِ آخر را بزند، بهتر و سریع‌تر بیدار می‌شود. این ترفند را بکار گرفته‌ام و می‌بینم چالش کمتری با او دارم. سعی می‌کنم مهیاد را هم قدری زودتر، قبل از اینکه به دقایق بحرانی برسد، بیدار کنم؛ می‌گوید: «مامان، ده دقیقه!» و من قبول می‌کنم. چقدر هم بهشان کیف می‌دهد آن ده دقیقه‌هایی که برای خواب مهلت می‌گیرند!

هر روز بلااسثناء معجون آبجوش، عسل، آبلیمو را برایشان درست می‌کنم؛ امیدوارم امسال این ترفندم به تقویت سیستم ایمنی‌شان کمک کند و قوی‌تر به جنگ بیماری‌های اجتناب‌ناپذیر بروند. 

سال گذشته، وقتی بچه‌ها را از دمِ در راهی می‌کردم؛ باید سریع می‌آمدم توی بالکن تا مهیاد از پایین من را ببیند. گاهی که به سرِ کوچه چشم می‌دوختم تا ببینم سرویس کِی می‌آید، بلند صدایم می‌زد تا نگاهم را فقط به او بدوزم و دست‌تکان‌دادن‌های بی‌پایانش را پاسخ دهم؛ گهگاه نظر افراد رهگذر یا بچه‌های منتظرِ سرویسِ توی کوچه به سمت بالا جلب می‌شد که ببینند فرد موردنظرِ مهیاد چه‌کسی و کجاست!🥴 بعد من بودم و بال‌بال‌زدن‌هایم برای تشویقِ مهیاد به سکوت!

گاهی هم وقتی سوار سرویس می‌شد، سرش را آنقدر کج می‌کرد که بتواند در آخرین لحظات، از داخل ماشین، من را در بالکن ببیند و برایم دست تکان دهد!!

امسال اما یادش نیست که پارسال همچین برنامه‌ای بود؛ من هم به یادش نیاوردم اما خودم انگار هنوز از سرم نیفتاده! به‌محض راهی‌کردنشان سریع چادرم را سر می‌کشم و خودم را به بالکن می‌رسانم، خنکای اول صبحِ پاییزی که هنوز آفتاب شکستش نداده، به صورتم می‌خورد؛ قاب کوه و درخت و آسمان و گاهی هم ابر را در برابرم می‌بینم و شاداب می‌شوم؛ مهنام و مهیاد نمی‌دانند من از آن بالا نگاهشان می‌کنم؛ قربان‌صدقه‌شان می‌روم؛ برایشان حمد و ذکر آیت‌الله بهجت را مابین دو صلوات می‌خوانم و برمی‌گردم داخل خانه‌‌ای خالی از حضورشان و پر از سکوت... 


+ به این قاب میشه با دو عینک متفاوت نگاه کرد؛ هرچند سعی می‌کنم صبحم همیشه دل‌انگیز باشه اما صادقانه بیشتر اوقات مخلوطی از دل‌انگیزها و غرانگیزها رو زندگی می‌کنم... اما به‌وضوح می‌بینم هم خودم و هم بچه‌ها امسال داریم بهتر پیش می‌ریم :)

+ الحمدلله

شِکَر را در لیوان چایش آنقدر پُرسروصدا به‌هم می‌زند که کفری می‌شوم ولی به روی خودم نمی‌آورم. عادت دارد؛ کار همیشگی‌اش است. به‌جای غرولند‌کردن، نفس عمیقی می‌کشم تا سرِ صبحی شِکَرِ چایی، اوقاتم و اوقاتش را تلخ نکند! 

عطر چای و نان سنگک و پنیر محلی معجون تمام‌عیاری‌ست برای مست‌کردنت...

موقع صبحانه حرف از گران‌کردنِ یکهوییِ نان سنگکِ سرِ کوچه‌مان است؛ کاش لااقل گران که می‌کرد، کیفیتش هم بیشتر می‌شد! اما نه، گویی خیالِ باطلی‌ست؛ یک جایش خمیر است و جای دیگر سوخته! 

می‌گویم: «من که نمی‌تونم با شاطر بگومگو کنم راجع به قیمت و کیفیت؛ خودت باید بری کد نونوایی رو هم گیر بیاری؛ شاید با ثبت شکایت بشه کاری کرد!»

سکوت کرده اما چهره‌اش داد می‌زند که این کارها بی‌فایده‌ست. زیرلب می‌گویم: «فکر کن تیریه توی تاریکی...»

گوشه‌ی دندانِ شیشمِ او شکسته؛ حالا هر چه می‌خورد، دستش می‌رود سمت لُپش؛ به‌قول خودش کیفیت زندگی‌اش دوباره آمده پایین!

می‌گویم: «به‌فکر باش نکنه یهو اذیتت کنه؟!»

می‌گوید: «همین الانم اذیته دیگه؛ این ماه اونقدر وضعیتِ مالی خرابه که نمی‌تونم جُم بخورم!»

لبخند تلخی می‌زنم و دیگر ادامه نمی‌دهم... در دل می‌گویم: «اولین ماه با این وضعیت نیست، آخرینش هم نخواهد بود...» و به‌وضوح صدای شکستنِ چیزی را در درونم می‌شنوم و می‌دانم که او حالش بدتر از من است...

همین‌طور که لیوان‌ها و بشقاب‌های کثیف را داخل سینک می‌گذارم؛ به ناهار فکر می‌کنم؛ ناهاری که هم مفید باشد هم اقتصادی...

قبل از اینکه دستش را روی شانه‌ام بگذارد، بوی عطرش به مشامم می‌دود: «من دارم می‌رم خانم؛ کاری نداری؟!»

برمی‌گردم و با لبخند نگاهش می‌کنم؛ به رویم می‌خندد، بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌نشاند و می‌رود سمت درِ ورودی...

توی آینه موهایش را مرتب می‌کند؛ من چشم از او برنمی‌دارم و در دل «لاحول‌ولاقوه‌الابالله» می‌خوانم و به سمتش فوت می‌کنم...

از لای در نگاهش می‌کنم، «خداحافظی»اش را به‌گرمی و لبخند حواله‌ام می‌کند؛ می‌گویم: «خدا عزت و قوت و برکت بهت بده...» و پشت در خانه محو می‌شود...


+ داستانکی از لابلای واقعیت‌هایی آمیخته به تخیل یا شاید هم تخیلاتی آمیخته به واقعیت!

بحمدلله ورزش رو از سر گرفتم؛ هرچند گاهی دلم می‌خواد از زیرش در برم و توجیه و بهانه‌ای پیدا کنم برای نرفتن، اما موقتیه و دوست دارم دوباره انرژی و نشاطی رو که ورزش نصیبم می‌کنه، تجربه کنم! 

البته ناگفته نمونه که بعد از جلسه‌ی پیش که بعد از حدود چهارماه می‌رفتم ورزش، چنان بدن‌دردی نصیبم شد که بیا و ببین! :) تا دو روز بعدش قشنگ تموم ماهیچه‌هام قفل شده بودن! ولی این یه دردیه که بودنش رو دوست دارم چون به‌قول استاد اگر درست ورزش کرده باشم، روز بعدش ماهیچه‌درد می‌گیرم که بسیار مفیده و مسبب سلامتی و عامل پیشگیری از دردهای اجتناب‌ناپذیرِ سنین بالا، ولی اگر درست و صحیح نباشه ورزشم، یا دردی ندارم و یا از نوع مخربش یعنی استخوان‌درد میاد سراغم...

دارم فکر می‌کنم زندگی هم همینه‌ها، هروقت درست زندگی کردی، دردهای شیرینی سراغت میان؛ هرچند به‌سختی تحمل‌شون می‌کنی ولی تاب و توانش هست و پشتش پر از رشد و بالندگیه؛ وگرنه یا بدون‌درد می‌گذره که هیچ رشدی به همراه نداره و یا دردهایی نصیبت می‌شن که نه‌تنها فایده‌ای ندارن بلکه مخرب هم هستن...

خدایا همیشه از این دردهای پر از رشد نصیب‌مون کن :))

دروغ چرا؟! دلهره داشتم و دلم آشوب بود؛ می‌ترسیدم اتفاقی بیفتد! ولی به روی خودم هم نمی‌آوردم، همزمان هم هیجان و امید و نشاطی غیرقابل‌وصف را ته قلبم حس می‌کردم که همه‌جوره توی گوشم نجوا می‌کرد «هرطور شده خودت رو برسون!»...

اولش فکر کردم می‌خواهد با مهنام تنها برود و بگوید تو به‌خاطر مراقبت از مهیاد بمان خانه؛ گفتم من هم دلم می‌خواهد بیایم...

و باهم تدبیری اندیشیدیم و بدون بردنِ مهیاد که بعد از جراحی بهتر بود در جمعیت و شلوغی نباشد، باهم در نمازجمعه‌ی نصر شرکت کردیم...

به همراه هم‌محله‌ای‌ها با اتوبوسی که مسجد تدارک دیده بود، راهی شدیم؛ وسط اتوبوس زهواردررفته ایستادیم و تا خود مصلی توی ترافیک تلوتلو خوردیم :) ولی اصلاً خسته نشدیم...

وسط بزرگراه شهید سلیمانی جا گیرم آمد، زیر برق آفتابی که سوزان بود، با دلی که دیگر دلهره نداشت و قلبی که محکم پشت‌سر مقتدایش تکبیر می‌گفت...


+ اولین‌باری بود که دلم می‌خواست زبان عربی می‌دانستم و خطبه‌ی دوم ایشان را می‌فهمیدم...

+ تا کور شود هر آنکه نتواند دید...