حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

گفتا خموش حافظ، کاین غصه هم سرآید...

+ ۱۴۰۲/۹/۲۸ | ۱۵:۳۳ | آرا مش

صدای قل‌قلِ کتری روی گاز میاد.

صبحانه آماده است.

بچه‌ها هنوز خوابن؛ امروزم دوباره کلاس‌ها آنلاینه و برای همین تا شروع کلاسشون، یکم می‌تونن بیشتر بخوابن.

داره آماده میشه که بره سرکار؛ همینطور که داره جلوی آینه موهاشو مرتب می‌کنه، یکم از عطر دوست‌داشتنی‌م می‌زنه.

سرک می‌کشم توی اتاق؛ لبخند می‌زنه.

یهو می‌گم: «گاهی فکر می‌کنم، اومدن و رفتنش یه خواب بوده؛... کِی اومد؟! کِی رفت؟!...»

لبخندش پررنگ‌تر میشه؛ به چشمام نگاه می‌کنه و می‌گه: «دنیا همینه دیگه، عمرش به این دنیا نبوده...»

بعد با یه مکثی می‌گه: «...دخترمون...»

آقای یار بعد از رفتنِ جوانه، خوابش رو دیده؛ خیلی واضح و قشنگ دیده که جوانه‌مون دختر بوده.

بعدش یکم باهم مرور خاطره می‌کنیم و برای آینده نقشه می‌کشیم.

ولی صبحانه رو برخلاف همیشه توی سکوت می‌خوریم؛ نمی‌دونم اون به چی فکر می‌کنه و من به چی؟!

بعد از صبحانه از لای در بدرقه‌اش می‌کنم.

ساعتی بعد بچه‌ها هرکدوم پای درس و کلاسشون نشستن؛ کلوچه توی اتاقه و صدای ضبط‌شده‌ی معلمش رو ناواضح می‌شنوم؛ فندق هم داره بلند بلند می‌خونه و می‌نویسه: «زنـ... زنبو...ر... زنبور... سو... زن... سوزن...»

گوشت و پیاز و حبوبات و سیب‌زمینی رو می‌ریزم توی زودپز که بشه یه آبگوشت خوشمزه... برگ‌های خشک ترخون رو بین دو کف دستم می‌سابم و می‌پاشم روشون... بوش رو دوست دارم... تازگی‌ها یاد گرفتم ترخون، آبگوشت رو خوشمزه‌تر می‌کنه...

یادم میاد که تا همین چند وقت پیش چقدر درست‌کردنِ این غذا برام عذاب‌آور بود! چقدر فراری بودم از بویی که از پختنِ حبوبات توی خونه پخش می‌شد! چقدر ناراحت‌کننده بود برام که چند هفته گذشته بود و بخاطر حال نزارم نتونسته بودم غذای موردعلاقه‌ی همسر و بچه‌ها رو درست کنم!

لبخند می‌زنم... حالا دارم به‌راحتی آبگوشت بار می‌ذارم و یاد روزهای سختی که گذشت میفتم... بی‌غم، بی‌حسرت، بی‌افسوس... ولی با دلتنگی...

حس می‌کنم همین دلتنگی، همین یادآوری‌ها، همین اشک‌های گاه و بیگاه، همین توجه به جای خالیش یا شمردن روزها و هفته‌ها که اگر بود الان چطور بودم، همین‌ها باعث شدن که نقشی که از تار و پود زندگیم برجای مونده، جلا پیدا کنه و رنگ و لعاب بگیره...

دلتنگیم رو نفی نمی‌کنم، حالم خوبه و نمی‌خوام زودتر از این حال بیرون بیام... دارم توی مسیر زندگی قدم برمی‌دارم... این احساسات هم جزئی از این مسیره... خدایاشکرت

رویا یا واقعیت؟!

+ ۱۴۰۲/۹/۲۵ | ۲۱:۳۶ | آرا مش

چی شد؟!

رویا بودی یا واقعیت؟!

نکنه رویا بودی... اما نه!!

اون خط کمرنگ، دردها، ویارها، صدای ضربان کوبنده، ضعف‌ها، مزه‌ی بد دهان و... همه واقعی بودن؛ مگه نه؟!

چهارماه زمان کمی نبود برای دل‌بستن... بود؟!

گاهی هم اشکالی نداره به سوگ تو بنشینم، نه؟!

اشکالی نداره گوشه‌ای، توی تاریکیِ مسجد، وقتی پارچه‌های سیاهِ عزای مادر مرا در آغوش گرفته‌اند، وقتی روضه‌خوان از محسن حرف می‌زند، اشک‌هام آغوش خالیم رو غرقه کنن؟!

آغوش خالی‌ای که با تو پر نشد...

چه اشکالی داره؟! 

خب دلم شکسته... خب دلم تنگه

بیا نجنگیده، نبازیم!

+ ۱۴۰۲/۹/۲۱ | ۱۹:۴۸ | آرا مش

۱. دلم زیارت می‌خواد... یهویی و بی‌مقدمه‌چینی...

۲. دیروز اتفاقی افتاد که داغ دلم تازه شد و برای چندمین بار رفتنِ جوانه برام تداعی شد، ولی خداروشکر خیلی زود حالم خوب شد... راستش خیلی امیدوارم به روبراه شدن شرایط جسمیم بعد از رفتنِ جوانه... یه جورایی حس می‌کنم به لطف خدا، تسلط ذهنم روی جسمم خوبه و این دوتا خیلی بهم مرتبطن... امیدوارم خدا کمک کنه که کارم به جاهای باریک نکشه که اگر هم کشید، اگرچه می‌ترسم یا شاید بهتره بگم وحشت دارم ولی باز هم الحمدلله، باید بپذیرم... رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست؛ می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست...

۳. آقای یار حضورت رو خیلی پررنگ حس کردم توی این مدت، شاید حضور فیزیکیت و کمیتش مثل قبل بود ولی کیفیتِ حضورت به شدت بالا رفته و این برای من خیلی انرژی‌بخشه؛ ممنون که درک می‌کنی و انتظار زیادی ازم نداری. وقتی خسته و‌ کوفته از سرکار برمی‌گردی کاملاً مشخصه که تلاش می‌کنی در برابر من که انرژیم در برخورد و سروکله‌زدن با کلوچه و فندق نزدیک به صفر شده، پرانرژی باشی و همین برای من خیلی ارزشمنده...

۴. خدای خوبم هرچقدر به روزهای گذشته نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم، فقط جنبه‌های مثبتش به نظرم میاد و مدام میگم اگر اینطور شده بود... اگر اونطور شده بود... برای مقدراتت در رفتنِ جوانه هر چیزی غیر از این اتفاق می‌افتاد، بی‌شک خیلی خیلی سخت‌تر و تلخ‌تر و غیرقابل‌تحمل‌تر می‌شد برام، باز هم شکرت...

۵. توجه و محبت دیگران به من توی این روزهای حساس بعد از جوانه، خیلی خیلی بیشتر از حدیه که بهش نیاز دارم... نمی‌دونم چه‌جوری بگم اما گاهی اینقدر عادی و طبقِ معمول پیش میره شرایطم که برای خودم هم این سریع‌برگشتن به روالِ عادی و کنترل‌داشتن روی اوضاع تعجب‌آوره... بهرحال اطرافیان محبت دارن و من هم باید بیشتر مراقب خودم باشم... گاهی هم باید ازشون کمک بگیرم.

۶. امروز به این فکر می‌کردم که اوایلِ اومدنِ جوانه به خانه‌ی دلم❤️ و حتی قبل از اون، چقدر تردید و ترس و دودلی می‌اومد سراغم بابت اینکه آیا از پسِ این اتفاق و تغییر بزررررگ توی زندگیم برمیام یا نه و گاهی شجاعتم خیلی می‌رفت زیر سؤال!! ذکر و دعای روز و شبم این بود که خدایا بهم قدرت بده و شجاعم کن برای ادامه... بعدش این اتفاق افتاد و تقدیر الهی در ازدست‌دادنش بود... حالا حس می‌کنم اون قدرت و اون شجاعت و اون چیزی که همیشه توی این مدت دلم می‌خواست داشته باشم رو دارم و انگار این میسّر نمی‌شده مگر از همین روش و از همین مسیری که پیش‌روم قرار گرفت... و من چقدر حس می‌کنم بزرگ‌تر شدم...

پیاده‌رویِ پاییزانه...

+ ۱۴۰۲/۹/۱۸ | ۱۹:۰۴ | آرا مش

یه روضه‌ی خونگیِ خودمونیِ دوستانه‌ی حال‌خوب‌کن...

چقدر بهش نیاز داشتم... روضه‌ی مادر سبکم کرده بود...

غمِ جوانه‌ام در مقابل غم ایشون هیچ و بی‌مقدار بود... سبکبار شدم انگار...

بعد از گپ‌وگفت‌های خواهرانه، خداحافظی کردیم و اومدم...

خواستم برم سمت خونه اما پارکِ نارنجی‌پوش چیزهای زیادی داشت تا نظرم بهش جلب بشه! به دلم افتاد بعد از ماه‌ها برم یه پیاده‌رویِ پاییزانه رو تجربه کنم...

آفتاب دلچسبی بود و توأمان خنکیِ دلپذیری رو حس می‌کردم...

گوشواره‌های سرخ و زرد و نارنجیِ درخت که از شاخه‌های خشک آویزون بودن، و اون گوشواره‌هایی که درختِ با سخاوت اون‌ها رو ارزونیِ زمین کرده بود، چشمانم رو نوازش می‌دادن...

درسته هوا کمی آلوده بود، منظره‌ی کوه رو در دوردست، محو می‌دیدم اما به این پیاده‌روی با قدم‌های تند نیاز داشتم... تا توی هر قدمِ محکمم، یادم بره غم‌هام رو، دلتنگی‌هام رو... و همزمان به یاد بیارم و به چشم ببینم نعمت‌ها رو...

دوباره باید پیاده‌روی‌ای رو که به خاطر ملاحظاتِ وجود جوانه، از روزمرگی‌هام حذف شده بود، وارد لیستِ کارهام کنم... دوباره باید به دنبال قدم‌های مورچه‌ایِ کسب درآمدم برم که این چندماه نتونستم پی بگیرمشون... دوباره باید با جمع دوستانه‌ی مؤمنی که قبلاً ورزش می‌کردم، ورزشم رو از سر بگیرم...

جوانه رفت و من از مسیری که توش بودم، از ترس‌ها و آینده‌نگری‌ها و خیالبافی‌ها و دلبستگی‌هاش بیرون اومدم اما زندگی به راهش ادامه میده و من دوباره باید زندگی رو زندگی کنم فقط این‌بار در مسیر دیگری... مسیری که کم‌کم و به‌تدریج روزهای سختی که از سر گذروندم رو برام کمرنگ کنه و فقط خاطره‌اش بره بشینه گوشه‌ی دلم نه اینکه تمام ذهنم رو اشغال کنه...

ساعت به وقتِ...

+ ۱۴۰۲/۹/۱۶ | ۱۱:۵۸ | آرا مش

صوت حدیث کسا را گذاشته‌ام تا برایم بخواند...

همینطور ظرف‌ها را می‌شورم و می‌بارم و می‌بارم...

گریه‌ای نه از سرِ استیصال، نه از سرِ شکایت، نه از سرِ درماندگی که فقط دلتنگی... فقط دلتنگی...

ساعت را نگاه می‌کنم... حواسم نبوده اما هفته‌ی گذشته، همچین روزی، این ساعت‌ها همان ساعت‌هایی است که فهمیدم قلب کوچکش مدت‌هاست ایستاده و من نمی‌دانستم...

*****

روی تخت سونوگرافی دراز کشیده‌ام، همین که آن دستگاه را روی شکم می‌گذارد، نگاهم به مانیتور خشک شده و بی‌اختیار اشک می‌ریزم، هنوز دکتر کلامی نگفته است، اما من به دلِ بی‌قرارِ مادرانه‌ام افتاده که اتفاقی افتاده است... اشک می‌ریزم و دکتر اصطلاحات انگلیسی را ردیف می‌کند، به خیالش نمی‌فهمم! و بعد شروع می‌کند برایم روضه‌خواندن، می‌خواهد آرامم کند، من اما می‌خواهم فرار کنم...

فرار کردم... تنها بودم... با آقای یار تماس گرفتم و با هق‌هقم آشفته‌اش کردم، وسط راهروی سونوگرافی، درحالی که پاهایم می‌لرزیدند و آدم‌ها نگاهم می‌کردند! دور بود، نگرانم شده بود، نگرانش کرده بودم... خدا می‌داند چه بر دلش گذشت؟!!

رفتم طبقه‌ی بالا، پیش دکترم و برایش زار زدم... توضیحاتی داد و آزمایش اورژانسی نوشت برایم، کلماتش را درک نمی‌کردم، می‌خواستم فرار کنم، بروم پیش بچه‌ها، غذای ظهر را آماده کنم، حواسم به رژیمم باشد، داروها را سروقت بخورم، همان روتین همیشگی... اما پاهایم را قفل کرده بودند و می‌گفتند همه‌چیز تمام شده، بپذیرش...

تا آقای یار برسد با دوستی که اتفاقی در مطب دکتر دیده بودمش و انگار خدا فرستاده بودش تا لحظات سخت تنها نباشم، تا آزمایشگاه رفتیم، در راه باهم حرف زدیم، آرام‌تر شدم...

نمونه‌گیر آزمایشگاه هم شد روضه‌خوانِ دیگری برایم... دلداری‌ام می‌داد... با دست‌های گرمش دست سرد و یخ‌کرده‌ام را می‌فشرد و برایم آرزوی آرامش می‌کرد... 

چه روز عجیبی بود پنج‌شنبه ۱۴۰۲/۹/۹ حوالی اذان ظهر...

احوالات من

+ ۱۴۰۲/۹/۱۵ | ۱۹:۲۶ | آرا مش

گاهی تعجب می‌کنم از خودم...

گاهی می‌ترسم...

این آرامشِ الانِ من، نکند حقیقی نباشد، نکند خفه‌کردنِ احساساتِ درونی‌ای باشد که اتفاقاً باید بیرون ریخته شود؟! نمی‌دانم...

می‌گردم، کندوکاو می‌کنم، به درون سرک می‌کشم، هیچ چیزی نیست، هیچ درماندگی‌ای، هیچ افسردگی‌ای، هیچ آشفتگی‌ای... فقط آرامش است و روزهایی معمولی، انگار نه انگار سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین روزهای زندگی یک مادر را تجربه کرده باشم‌...

فقط گاهی از مرور خاطراتی که جوانه را در بطنم داشتم، بغضی می‌آید و اشکی چشمم را تر می‌کند و درددل‌هایی با خودش بر لبم می‌نشیند، همین...

چرا اینقدر آرامم؟! همه می‌گویند تو خیلی قوی هستی، خیلی صبوری، هرکس جای تو بود و دیده بود آنچه تو دیدی‌، حتماً قالب تهی می‌کرد... اما مطمئن نیستم! نکند دارم سرکوبش می‌کنم!! نمی‌دانم...

من، گویی یک روتین پیش‌پاافتاده‌ از تغییرات هورمونی را پشت‌سر گذاشته باشم، خوبم... الحمدلله

می‌ترسم آتش‌فشانی باشم فروخورده اما هیچ نشانه‌ای هم از آن نمی‌یابم، فقط چون انتظار نداشتم اینچنین آرام باشم، می‌ترسم...

زندگی ادامه داره...

+ ۱۴۰۲/۹/۱۳ | ۰۹:۳۵ | آرا مش

ولی زندگی ادامه داره...

کوه توی قاب منظره‌ی بالکن‌مون، اون دوردست‌ها، بخاطر آلودگی هوا دیگه پیدا نیست... اون کوه هنوز اونجاست، فقط غبارها نمی‌ذارن ببینمش...

ولی زندگی ادامه داره...

تردد خودروها زوج و فرد میشه و رفت‌وآمد سخت‌تر، بچه‌ها آلرژی‌شون عود می‌کنه و دوباره و چندباره دکترلازم میشن و داروها روی اُپن ردیف میشن و مدام زمان خوردنشون رو به خودم یادآوری می‌کنم...

ولی زندگی ادامه داره...

داروهای خودم که همیشه دم‌دست توی آشپزخونه بودن، میرن توی کشوی داروها توی اتاق، چون دیگه به خوردنشون نیازی نیست و جاشونو تقویتی‌هایی می‌گیرن که تا کمی قبل بخاطر وجود ویتامین A ممنوع بودن...

ولی زندگی ادامه داره...

کنار فندق برای کلاس آنلاینش می‌شینم و کمکش می‌کنم تا کارها رو انجام بده و برای کاردستیِ علوم کلوچه ایده میدم و کمکش می‌کنم، هرچند خودش خودجوشه و زیاد به کمکم نیازی نداره...

ولی زندگی ادامه داره...

سفارش‌های خوراکی‌هایی که برای رژیم‌غذایی قندخونم سفارش داده بودم، یکی‌یکی از راه می‌رسن و دلیل سفارش‌دادنشون دیگه وجود نداره... ۴۸ ساعت نشده که ازم دل کنده و رفته...

ولی زندگی ادامه داره...

دستگاه تست قندخونم روی میز اتاقه و دوسه روزی میشه که بازش نکردم، خودکار روی کاغذِ ثبتِ قندخونم که برای گزارش به دکترم می‌نوشتم، رها شده...

ولی زندگی ادامه داره...

بعضی از خوردنی‌ها سه ماه و نیمی می‌شد که از لیست غذاییم خذف شده بودن و حالا دوباره زعفران دم می‌کنم برای روی برنج... زرشک تفت میدم و می‌پاشم روی برنج... چند تا دونه سیاهدونه رو روی پنیر صبحانه می‌ذارم... دیگه دلیلی برای ممنوعیتِ خوردنشون نیست...

ولی زندگی ادامه داره...

نگاه به خریدها می‌کنم، نگاه به خوردنی‌هایی که تا دو روز پیش سمتشون هم نمی‌رفتم! با لبخند بغضم رو قورت میدم، به ادامه‌ی زندگی نگاه می‌کنم و میگم: «خدایا شکرت...»

دلیلی برای تقلاکردن نمی‌بینم، فقط گاهی به جای خالیش دست می‌کشم...

لبخند می‌زنم و میگم: «خدایا شکرت... تو لحظه‌به‌لحظه کنارم بودی و ترس‌ها رو ازم گرفتی و جاش قدرت کاشتی... این پروسه می‌تونست خیلی خیلی سخت‌تر از این باشه ولی بسیار آسون‌تر از فکری بود که توی ذهنم پرورشش داده بودم!»

به پروسه‌ی عجیبِ ازدست‌دادنش وقتی خیره به گل‌های قالی‌ام، فکر می‌کنم، به صحنه‌های دردناکی که به چشم دیدم فکر می‌کنم درست مثل یه کابوس وحشتناک که وقتی صبح بیدار میشی شک می‌کنی به واقعی یا خواب بودنش... اشکی میاد اما موندگار نیست، غم هست اما عمیق نیست، رنج هست اما درهم‌شکننده نیست...

گذرائه، سطحیه، باید می‌بود تا دوباره رشد دیگه‌ای رو شاهد باشم...

توی ماشین مثل همیشه دست آقای یار رو وقتی روی دنده گذاشته، می‌فشارم و ازش بخاطر اینکه لحظه‌به‌لحظه مهرش رو مثل نوشدارو به وجودم ریخت و کنارم بود، تشکر می‌کنم و بازم فقط میگم: «خدایا شکرت...»

به زندگی ادامه میدم چون زندگی ادامه داره...

من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود...

+ ۱۴۰۲/۹/۱۱ | ۲۱:۵۰ | آرا مش

دل‌کندن سخت بود... 

حتماً برای او هم... 

و رفت...

ممنونم که نگذاشتی جز شکر چیز دیگری بر زبانم جاری شود❤️


او می‌رود دامن‌کشان، من زَهرِ تنهایی‌چشان

دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می‌رود...

 

روضه‌ی مادر

+ ۱۴۰۲/۹/۱۰ | ۱۵:۲۴ | آرا مش

فاطمیه که می‌شد گوش‌دادن به روضه‌ی مادر سادات خون به جگرم می‌کرد...

امسال فاطمیه، روضه‌ی مادر سادات رو هزاران هزار برابر قلیل‌تر و ناچیزتر زندگی می‌کنم...

دستم رو بگیرید به حق محسن شش ماه‌تون😭

جوانه🌱

+ ۱۴۰۲/۹/۱۰ | ۰۹:۰۳ | آرا مش

جوانه باید می‌رفت در همین جوانگی، در همین کوچکی...

سه هفته است که برده‌ای او را... گلچینش کرده‌ای گلم را و من حالا می‌فهمم...

او را نذر یاری قیام امام زمانمون (عج) کرده بودم، ملالی نیست... باشد که با همین جوانگی‌اش برای یاری‌ات فراخوانده شود...

خدای من، تو می‌دانستی و بی‌شک تاب و توان این امتحان سخخخخت را در من دیدی که بارش را گذاشتی روی دوشم... چون خودت گفتی که «لا یکلف الله نفساً الا وسعها...»

منم راضی‌ام به رضای تو... که خودت می‌دانی چقدر سخت راضی کردم دل بی‌قرارم را... 

فقط می‌ترسسسسم...

مرا در آغوش بی‌نهایتت بگیر که نترسم... خودت می‌دانی خیلی می‌ترسم...

فردا روز سختی‌ست خدایا تنهایم نگذار...

...

+ ۱۴۰۲/۹/۹ | ۱۴:۳۹ | آرا مش

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه‌ها به باران برسان سلام ما را...


برای پذیرش و برای آرامشِ آرامش دعاهای خیرتون رو دریغ نکنید💔💔

پناه

+ ۱۴۰۲/۹/۷ | ۱۱:۴۹ | آرا مش

بارون میاد و صداش منو لبریز می‌کنه...

بوی مست‌کننده‌اش رو می‌کشم توی ریه‌هام و دلم آروم می‌گیره...

دلم آروم شده بعد از باریدنِ ساعتی قبلم...

آسمون تو هم ببار، دلت آروم می‌گیره...

این روزها عقده‌ی تنهایی‌ها و بی‌قراری‌های دلم رو پیش مادر سادات باز می‌کنم...

باشد که دستم رو بگیرن و بازم برام مادری کنن...

این بی‌قراری‌ها و باریدن‌هام علتش جسمی باشه یا روحی مهم نیست، مهم اینه که جایی و پناهی و آغوشی برای بازشدن عقده‌ی دل هست، همین برای من بس...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...