حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

چراغ‌ها روشن مانده‌اند!

+ ۱۴۰۰/۹/۳۰ | ۰۰:۵۸ | آرا مش

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و یکی باید برود خاموششان کند!‌‌ همه خوابند جز من که نمی‌دانم با اینهمه کاری که از صبح کرده‌ام چطور تا الان بیهوش نشده‌ام؟!

فردا هم کلی کار در برنامه منتظرند تیک بخورند؛ این هفته حسابی سرم شلوغ بوده و خواهد بود بخاطر عزیزانی که مهمانمان می‌شوند...

چشم به چراغ‌های روشن دوخته‌ام و آقای یار که آرام خوابیده و دارم به این فکر می‌کنم که این‌روزها غوطه خورده‌ام در خبرهای خوبی که بوی حل شدن مشکلی را به مشامم می‌رسانند... خبرهایی که تا چند روز قبلش فکرش را هم نمی‌کردیم و من مدام میان بغض و آه از دلم می‌گذشت: «یعنی این روزها کی تمام می‌شود؟! نکند قبل از تمام شدنشان صبرم تمام شود؟!»

باید بین راه‌های متعدد انتخاب می‌کردیم که به کدام سمت ببریم سکان کشتی زندگی‌مان را؟! 

فهمیدم به این آسانی هم نیست که مثل هلو برو تو گلو، راه مشخص باشد، باید بالا و پایین می‌کردیم جوانب را می‌سنجیدیم و بین چند گزینه‌ی روی میز!!! یکی را انتخاب می‌کردیم... می‌گفتم: «قربونت برم خدا یکی از این گزینه‌ها کافی بودا راضی به زحمت نبودیم... حالا چرا همه باهم و در یک زمان؟!» و دوتایی می‌خندیدیم...

بالاخره انتخاب کردیم، هرچند سخت بود اما با توکل و توسل به خودش مسیر پیش رویمان روشن شد و من برق را دوباره در چشمان آقای یار می‌بینم؛ هرچند از آینده کسی باخبر نیست اما همین نور امیدی که روشن شده است برای تلاش و ادامه دادن کافی‌ست...

خدایا در این مسیر تازه نگهدارش باش... می‌دانم که هستی...

زمستان دوست‌داشتنی‌ام، فصل روییدنم، آمدنت نزدیک است؛ هرچند پاییز عاشقی‌ها را به سختی سپری کردم اما چون دوستش دارم، رفتنش را تنها با آمدن تو تاب می‌آورم و رفتنش دلتنگم خواهد کرد، مگر اینکه زمستانی اینچنین زیبا و دلچسب و پر از اتفاقات خوب ان‌شاءالله، در راه باشد...

زمستان سرد و دلچسب ۱۴۰۰، تو نوید روزهای ورق خوردن چندین باره‌ی برگ دفتر زندگی‌ام هستی پس آمدنت مبارکم باشد❄️

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و هیچ‌کس خاموششان نکرده، درست مثل چراغ دلم که خاموش شدنی نیست :)


+ صدای باران می‌آید، بویش هم. تصمیم می‌گیرم صبح زود قبل از شروع بساط کلاس بزرگتره، بزنم بیرون و نان تازه بگیرم و در صبح بعد از باران نفس بکشم... تا خداوندگار چه تقدیر کند...

نطق آخرشبی!

+ ۱۴۰۰/۹/۲۵ | ۰۰:۵۴ | آرا مش

هنوز هم نفس می‌کشم، پس می‌تونم کاری کنم... هنوز اتفاقات خوب هرچند کوچولویی میفته که لبخند رو مهمون لبم می‌کنه، پس می‌تونم امیدوار باشم... هنوز یک‌عالمه نعمت دور و برم دارم، پس می‌تونم شکرگزار باشم...

پس غرغر ممنوع!

اگر بلد باشم میون همه‌ی ناکامی‌ها و تلخی‌ها سرمو بلند کنم و داد بزنم خدایا شکررررت، وقتی سرمای دلچسب دوید توی آشپزخونه‌ام مست بشم، وقتی بوی غذام کل خونه رو برداره و چشمای کوچیکتره برق بزنه که تونسته از بوش بفهمه غذا چی بوده؟! اگه اینطوری باشه و هزار اگر دیگه، یعنی خانوم آرامش هیچ جای نگرانی نیست، راهتو برو!!!

خدایا برای قدم‌های مورچه‌ای کوچولوم که این روزها با ترس و لرز برداشتم و بابتش یه ذوق خاصی ته دلمو قلقلک میده، منو قوی کن و پشتم باش، حتی اگر هیچ نتیجه‌ای نداد...

می‌دونم که می‌بینی اما هوامو داشته باش توی این تاریکی زمین نخورم...

این مطلب خواندنی نیست...

+ ۱۴۰۰/۹/۲۲ | ۱۴:۳۱ | آرا مش

چیزی قابل خواندن نیست، صرفاً کلماتی بجا مانده از روح خسته‌ای که گاهی می‌خواهد در سکوت فریاد بزند!

continue

انگشت‌شمار ولی ماندگار!

+ ۱۴۰۰/۹/۲۰ | ۱۲:۴۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دیدار خورشید

+ ۱۴۰۰/۹/۱۶ | ۲۲:۲۶ | آرا مش

تا دیدار خورشید صبوری می‌کند

همان خورشید پرفروغ

بر او که بتابد

آغوش می‌گشاید

و به سویش پرواز می‌کند

همان قطره‌ی زلال شبنم...


+ شعرگونه‌ای از من :)

+ خورشید زندگیم کم‌فروغ نباش و بر قطره‌ی زلال کوچک شبنمت بتاب... من روزهای پرفروغت را دیده‌ام... من خوب می‌دانم روزهای روشنی در راه است...

بی‌ربط‌نوشت: برای شروع تغییری بر ترس‌هام غلبه کردم، شرایطش کمی مهیا شده و استارتش رو زدم و اگه خیر باشه و خوب پیش بره مسئولیت‌هام بیشتر میشه... فعلاً معلوم نیست اما خوش‌بینانه جلو می‌رم... خدایا کمکم کن اگه مسئولیت‌های بیشتری بر عهدم گذاشته شد، مرزبندی اولویت‌هام رو از یاد نبرم...

بی‌واژه

+ ۱۴۰۰/۹/۱۵ | ۲۰:۱۷ | آرا مش

گاهی پر از واژه‌ام اما توان ردیف کردنشان در جمله در من نیست...

و گاه بی‌واژه‌ی بی‌واژه...

 

 

نتیجه‌ی هر دو مثل روز روشن است و می‌شود سکوت...


+ این روزها در بی‌واژگی کامل به سر می‌برم... خرده نمی‌گیرم بر خودم که این هم من هستم...

منِ خوش‌باور!

+ ۱۴۰۰/۹/۹ | ۲۳:۴۹ | آرا مش

گاهی هم احساس می‌کنم دارم خوش‌باورانه میان ناباورانه‌ترین اتفاقاتی که هرکسی جای من بود کم می‌آورد و تموم می‌شد، دووم میارم... چطوری؟! 

پوستت کی کلفت شد «من»؟! 

تکه‌هایی از پازل زندگی

+ ۱۴۰۰/۹/۸ | ۱۳:۰۹ | آرا مش

اومدم می‌بینم مقدار زیادی خرده بیسکویت روی سرامیک‌ها کنار دیوار ریخته شده، بلند میگم: «کی اینا رو ریخته خودش بیاد جمع کنه، من تازه همه جا رو جارو زدم!» 

بزرگتره: «مممممن... اومدم بشقاب بیسکویت‌ها رو بذارم تو آشپزخونه، یکمیش ریخت اینجا!»

من فقط برای اینکه مسئولیت اشتباه خودش رو بپذیره و فکر نکنه وقتی ریخت یکی میاد پشتش جمع می‌کنه: «خب مامان جان دیدی ریخته، می‌رفتی اون جارو و خاک‌انداز دسته بلنده رو می‌آوردی جمع می‌کردی... حالا برو بیارش من خیلی کار دارم!»

بزرگتره: «اوووووه چرا برم اونو بیارم؟! جارو نپتون میکشم جمع میشه!»

من: «کنارِ دیواره... نمیشه مامان جان، همشو جمع نمی‌کنه!» و میرم توی آشپزخونه، سراغ ظرف‌های تلنبار توی ظرفشویی، به این امید که یه کاریش می‌کنه!

همینطور که دارم ظرف‌ها رو کف‌مالی می‌کنم، پشت سرم ظاهر میشه. یه تکه کاغذ که خرده بیسکویت‌ها بهش چسبیدن رو روبروم میگیره و با بی‌تفاوتی شونه‌هاشو بالا میندازه، انگار که بارها این کارو کرده، میگه: «روی کاغذ چسب ماتیکی مالیدم، بیسکویت‌ها چسبیدن بهش، به همین راحتی مامان خانوم!»

من: 😮😐 فدای هوش و خلاقیت و ابتکارت! چسب ماتیکی حروم کنِ کی بودی تو؟!!! :))


دارم برای بزرگتره با کلی ادا و اصول و استفاده از مثال‌های عینی در زندگی خودمون، نکات درس علوم رو توضیح میدم؛ آخر جمله‌ام میگم: «به این عمل می‌گویند...» 

بزرگتره داره فکر میکنه و کوچیکتره که درحال نقاشیه، بلافاصله بعد از جمله‌ی من، سرشو بلند می‌کنه و میگه: «میعان» و ادامه‌ی نقاشی‌شو می‌کشه!

بزرگتره: «کوچیکتره (اسمشو میگه) از من بیشتر بلده‌ مامان!!!» و غش‌غش می‌خنده😂

این بچه هنوز سواد نداره، درس‌های بزرگتره رو از بر کرده، بارها شده زودتر از او جواب داده 😏 از بس که توضیح دادم و در سکوت گوش کرده! :))


غروب توی تاریکی اتاق، سر نمازم، کوچیکتره میاد دم در اتاق و می‌بینه دارم نماز می‌خونم، نگاهم می‌کنه و حرفشو می‌خوره و میره، نمازم که تموم میشه صداش می‌زنم بیاد.

با ذوق میگه: «من کِی میرم مدرسه؟!»

میگم: «وقتی شیش ساله‌ت شد!»

با انگشتاش میشمره: «یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش» و سریع می‌دوئه پیش بزرگتره و با ذوق میگه: «وقتی شیش ساله‌م شد میرم مدرسه!»

زود برمی‌گرده پیشم و با یه بغضی که گاهی تو صداش داره و سعی می‌کنه بروز نده میگه: «وقتی برم مدرسه بهم کتاب میدی؟! از این کتاب خوندنی‌ها نه‌ها (منظورش کتاب قصه‌هاشه!) از اون کتاب‌ها (منظورش کتاب درسیه)...»

به روش لبخند می‌زنم و میگم: «بلهههههه... وقتی بری مدرسه اونجا بهت کتاب میدن.» و دستامو به سمتش دراز می‌کنم...

می‌خنده و با برق ذوقی ته چشماش می‌خزه توی آغوشم زیر چادر نمازم. زیر گوشش میگم: «دوست داری بری مدرسه؟!»

زیر گوشم میگه: «آره دوست دارم.» :))


حضور بزرگتره در مدرسه فعلاً یک روز در هفته و به مدت یک ساعته... شنبه اولین روز حضورش بعد از حدود دوسال در مدرسه بود... برای رعایت پروتکل‌ها نمی‌ذاشتن اولیا وارد مدرسه بشن، او شاد و سرخوش رفته بود سر کلاسش و من مثل مامانی که بچه‌ی کلاس اولیش رو روز اول، توی مدرسه رها می‌کنه، دلم براش تالاپ تالاپ صدا می‌کرد، اومدم توی ماشین با همسر و کوچیکتره منتظر نشستیم تا کلاسش تموم بشه، کلی شعر خوندیم و بازی کردیم و نفهمیدیم یه ساعت کی تموم شد و رفتم به استقبال بزرگتره که کلی از حضور یک‌ساعته‌اش راضی و ذوقزده و خوشحال بود. :))


«الْحَمْدُ للهِ عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ»

ستایش، خداى را بر هر نعمتى، و هر خوبى را از خدا می‌خواهم و از هر بدى، به خدا پناه می‌برم و از هر گناهى، از خدا آمرزش می‌طلبم.

تراوشات ذهنی

+ ۱۴۰۰/۹/۲ | ۲۲:۲۳ | آرا مش

- اشک نریز، دارم نگرانت میشم آرامش...

- اصلاً دلیلش رو نمی‌دونم... بذار بریزم، تموم شه، خالی شه...

- اما من که می‌دونم... ولی تو آدمی نبودی که ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودت مقایسه کنی، این چندوقت اما داری زیرزیرکی اینکارو می‌کنی و حواست نیست چه‌جوری داره از درون می‌خورتت!...اما آدمی دیگه؛ گاهی هم اینجوری میشه، درست برخلاف اعتقادات و باورهات، درسی که بلدیش و از حفظی اما توی امتحان گند می‌زنی...

- گاهی انگار دست خودم نبوده، مشکلات بدجوری یقه‌مونو چسبیدن... ولی واقعاً چه زشته کارم!! 

- اما خودتم خوب می‌دونی که دست خودته... قلباً می‌دونی که توی زندگیت چیزایی داری که خیلی‌ها از خداشونه حتی خوابش رو ببینن، می‌فهمی؟! خوابش!! دستت رو بند اونا کن و لیوانت رو تا هرجا که پره سر بکش حتی اگه یه قطره تهش مونده، همون یه قطره رو ببین و بنوش و سیراب شو... بیخیالِ قسمت خالی شو و بخند :))


آشنایی زنگ زده، داره محصولات ریز و درشت آرایشی و بهداشتی رو برام لیست می‌کنه و از فواید و مزایاشون گوشم رو پر می‌کنه... با جملات «اوهوم»، «درسته»، «عههه چه خوب»، «عکساشو برام بفرست خبرت می‌کنم» سر و ته مکالمه رو هم میارم و همزمان که به چهره‌ام توی آینه خیره شدم با خودم فکر می‌کنم که بهش بگم تا وقتی روحم رو جلا نبخشم، صد مدل فیس‌واش و مرطوب‌کننده و تونیک و آبرسان و شامپو و ماسک و چه و چه هم مصرف کنم این جسم، جلای واقعی نداره... مکالمه که تموم میشه او میاد و یادآوری می‌کنه قراری رو که دو سه روزی میشه برای جلای روحمون بین خودمون گذاشتیم و لبخندم همزمان به چهره‌ی درون آینه و او، کادوپیچ تحویل داده میشه :))


عکاسی و فیلم‌برداری و کارگردانی و تدوینگری برای ساخت کلیپ‌های رنگ به رنگِ آزمایش‌ها و تحقیقات، عمل کردن بعنوان دستگاه فتوکپی (برای نوشتن آن دسته از کاربرگ‌هایی که پرینتر محترممان، سیاه می‌اندازد)، توضیح پاره‌ای از سوالات با ادا و اصول و گاهی با بی‌حوصلگی و تمام شدن صبرم (با عرض شرمندگی!)... همه‌ی اینها را به کارهایی که بطور دلی برای کمک به معلم و پیشبرد کلاس، داوطلبانه انجام می‌دهم، اضافه کنید! تازه اینها بخشی از گرفتاری‌های این روزهای من است ولی من این روزها، این مشغله‌ها و این گرفتاری‌ها را دوست دارم :))

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...