حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

سایه...آفتاب

+ ۱۴۰۲/۱۱/۲۸ | ۱۵:۳۳ | آرا مش

موقع بدرقه‌ی بچه‌ها از توی بالکن ریه‌هام رو پر کردم از هوای آغشته به بوی بارون و باطراوت؛ یه هوای ملس بهاری/پاییزی توی قلب زمستون :) بازم شکرت خدا که مهلت دادی این هوا پر از رایحه‌های دوست‌داشتنیم رو استشمام کنم...

قطرات بارون روی برگ‌های سوزنی کاج درحالی‌که اشعه‌ی خورشید بهشون تابیده بود و درخشان شده بودن، درست مثل مرواریدهای گرانبهایی بودن که از نوک سوزن‌های کاج‌های توی کوچه آویزون شده بودن...

چقدر زیبا و چشم‌نواز بود...

چقدر حالم خوب شد...

منظره‌ی بالکنِ کوچیک ما هیچ‌چیز شاخص و خاصی نداره اما همین که ساختمونی جلوش نیست و چشمم می‌تونه توی این شهرِ عمودی! کمی دورترها رو ببینه، آسمونِ عزیزم رو نشونم بده و کوهی رو اون انتها قاب بگیره برام کافیه؛ به جرأت می‌تونم بگم منظره‌ی بالکن‌مون بیشترِ وقت‌ها شگفتانه‌ی بی‌نظیری رو برام کنار میذاره و تقدیم نگاهم می‌کنه البته این منم که باید دنبال شگفتانه‌ی خاصش بگردم، گاهی یافتنی و گاهی هم دست‌نیافتنیه و این بستگی به زاویه‌ی نگاه من داره... بعد که یافتمش با یه لبخند پهن و یه حال خوب ترکش می‌کنم؛ فقط کم مونده بگم: «یافتم...یافتم!» :))

بعد از روزها سروکله‌زدن با مریضی‌ها و مریض‌داری‌ها و نگرانی برای مریضی‌های سخت و نگران‌کننده‌ی یکی از عزیزانم و کش‌اومدنِ روزهای پراسترس برای گرفتن نظرات پزشکان، امروز که اتفاقاً شروع هفته هم بود، حالم خوبه؛ طلسم ورزشم رو شکوندم و بعد از چند هفته غیبت رفتم ورزش...

وقتی اومدم خونه، موقع رسیدگی به کارهای آشپزخونه، مدام سایه و آفتاب می‌شد؛ یه لحظه اتاق پذیرایی پر از نووور می‌شد، انگار که چلچلراغی روشن باشه و به دقیقه نکشیده، سایه‌ای سیاه از ابر اتاق رو تاریک می‌کرد... زندگی هم مثل همین لحظات سایه و روشنِ آفتاب و ابره؛ مگه چیزی غیر از اینه؟! همونطور که توی آفتابش از گرمای زیر پوستمون و روشنایی کیفور میشیم باید بپذیریم که سایه‌هایی هم باید باشن تا اون آفتاب به چشم ما بیاد...

نه! فقط حرف نمی‌زنم، دارم دقیقه به دقیقه زندگیش می‌کنم؛ زندگیِ من مثل بقیه‌ی آدم‌ها پر بوده از لحظات آفتابی و لحظات سایه‌های سیاه و این رویه ادامه داره...

خدایا شکرت برای اینکه در عین سختی‌های ریز و درشت زندگیم که فقط تو خبر داری و بس، در عین دلِ تنگی که فقط تو از بی‌قراری‌هاش خبر داری و بس، در عین مشکلات اقتصادی که از سر و کول زندگیمون بالا میره، در عین خواسته‌های گاهاً دست‌نیافتنی‌ای که توی دلم هست و فقط پیش تو میشه بازگو کنم و در عین همه‌ی چیزهایی که گفتم و نگفتم هنوز هم می‌تونم بازهم زیبایی‌ها رو ببینم، لبخند بزنم و بگم خدایا شکرت؛ که این هم جز با لطف و عنایت ویژه‌ی تو بی‌شک ممکن نبود...

 

آگاهی

+ ۱۴۰۲/۲/۳۰ | ۱۵:۳۲ | آرا مش

وقتی دقت می‌کنم، می‌بینم این روزها یه‌جورایی دارم آگاهانه به خودم بیشتر توجه می‌کنم، دارم خیلی زیرپوستی از خودم مراقبت می‌کنم؛ چیزی که سال‌های سال یا بهش نمی‌پرداختم و یا خیلی کم بود! 

احساس خوبی دارم؛ همزمان که این روزها دارم از جسمم مراقبت می‌کنم، شیش‌دونگِ حواسم رو به روحم هم میدم...

آره درسته! گاهی هم از دستم در میره و ورودی‌های مغزم یک مشت آت و آشغال و چیزای به درد نخوره و نتیجه‌اش هم چیزی جز بگومگوهای ذهنیِ اعصاب‌خردکن نیست!

ولی میشه گفت از خودم راضی‌ام فعلاً...

همونطور که روزانه توی هوای ناب بهاری پیاده‌روی می‌کنم، با جمع مذهبیِ خوب و کاردرستی ورزش می‌کنم، سعی می‌کنم غذاهای مفید بخورم، ویتامین‌های لازم رو به جسمم برسونم؛ حواسم هست که خوراک روحم هم تازه و مفید و مقوی باشه...

می‌دونی؟!! خوبیش اینه که وقتی ناخواسته گیرِ یه خوراکِ روحی ناجور و نامتعارف میفتم، خودمراقبتیِ بعدی حالم رو جا میاره و دوباره می‌تونم وارد چرخه‌ی درستی از توجه به خود بشم...

مشکلات، گرفتاری‌ها، ترس‌ها، ضعف‌ها، نگرانی‌ها، دل‌شکستگی‌ها، رنجش‌ها همیشه وجود دارن و زندگی‌ و روح و روان من ازشون در امان نیست ولی خیلی زود به دست فراموشی سپرده میشن چون توی این مسیر این «خودم» هستم که مهم‌ام نه چیزای دیگه و وقتی «خودم» مهم‌ام هرچیزی رو که باعث آسیب بهش میشه به‌راحتی از اهمیتش توی ذهنم کم می‌کنم...

این قضیه اصلاً و ابداً خودخواهی نمی‌تونه باشه؛ نه اصلاً... این فقط یه جریانیه از خودمراقبتی یعنی تا حد امکان پرهیز از عوامل و منابعی که باعث رنجش‌خاطر من میشن... همونطور که وقتی بدن خشکمون بعد از ورزش به درد میفته شاید روحمون هم بعد از ورزش‌های درستی که بهش میدیم که همون ترک عادت‌های نابجاست، بعدش تا یه مدتی باید درد رو تحمل کنه تا روی روال بیفته؛ دارم ذره‌ذره این دردهای جسمی و روحی رو تحمل می‌کنم به امید شفای هردوشون :)

البته که خیلی از وقایع و ماجراها و از همه مهم‌تر افکار و ذهنیت افراد دیگه دست من نیست و من ممکنه ناخودآگاه توی این مسیر، اسیر یه اتفاقِ ازپیش‌تعیین‌نشده بشم اما اون آگاهی و شناختی که نسبت به مسیرِ خودمراقبتی و اهمیتِ «خود»، توی وجودم شکل گرفته باعث میشه نذارم بیشتر آسیب ببینم... اینطوریه که مدت زمان زیادی از ثبت پست قبل نگذشته به حال و هوای لحظه‌ی ثبتش لبخند می‌زنم و با خودم میگم: «خودت مهمی دختر!»

خدایا ازت می‌خوام آگاهی و آگاهانه زندگی‌کردن خوراک روز و شبِ روح و روانمون باشه؛ درست مثل نونِ شب که برای جسممون ضروریه🤲🌱 

عطر کاج خیس

+ ۱۴۰۲/۲/۲۰ | ۱۷:۳۸ | آرا مش

‌روز اول از دهه‌ی پایانی ماه زیبای منه و بارون می‌باره و عطر خوش مست‌کننده‌اش به همراه عطر کاج‌های خیس‌خورده‌ی کوچه می‌پیچه توی گوشه‌به‌گوشه‌ی وجودم و همه‌ی ترک‌خوردگی‌ها و خشکی‌ها و عطش‌ها رو از بین می‌بره و بجاش طراوت و تازگی و سبزی ریشه می‌دوئونه توی خاک وجودم؛ درست مثل کویری تشنه که وقتی قطراتِ درشتِ بارون به رووش می‌باره، همه رو یکجا می‌بلعه و تماشای سیراب‌شدنش هم زیباست...

سرمای دلچسبِ نسیمِ آغشته به بارون، پوستم رو نوازش میده و من اینجا کنار پنجره و کاج و نسیم و ابر، به پرتاب قطره‌ها روی نرده‌ی بالکن چشم می‌دوزم، صدای قطره‌ها رو که انگار دارن باهم دسته‌جمعی سرود عشق سر میدن، به گوش جان می‌شنوم و پر میشم از زندگی و حس بودن...

من اینجا به تماشای سیراب‌شدن وجودم از سرچشمه‌‌ی شکرگزاری می‌نشینم و همه‌ی مشکلات و گرفتاری‌ها و سرزنش‌های خودم بابت ناشکری‌هام در مسیر بندگیِ پروردگارم، نابلدی‌هام در مسیر همگامی با همسرم، عذاب‌وجدان‌های مادرانه‌ام بخاطر کم‌صبری‌هام در مسیر پرورش فرزندانم و عذاب‌وجدان‌های دخترانه‌ام بخاطر کم‌گذاشتن‌هام در نقش دخترِ مادرم رو به دست نسیم نوازشگر می‌سپارم چون ایمان دارم زندگی هیچی جز این لحظه‌ای که الان توشم و کنار قطره‌ها و پنجره و کاج و نسیم و ابر، کلمه به کلمه‌اش داره از سرانگشتانم تراوش می‌کنه و اینجا ماندگار میشه، نیست :))

اردیبهشتانه

+ ۱۴۰۲/۲/۹ | ۰۹:۲۷ | آرا مش

این روزها هوا یه جور خاصی دلبری می‌کنه. آسمون اونقدر شفاف و نزدیکه بهت که حس می‌کنی اون پنبه‌های پفکی خوشگلش درست در چند متریِ تو هستن و می‌تونی دست دراز کنی و لمسشون کنی! همینقدر زیبا و جذاب...

سبزیِ برگ درخت‌ها و جوونه‌هایی که دارن از خاک می‌زنن بیرون، وقتی توی نسیم خنک بهاری به رقص درمیان، درست انگار دارن باهات حرف می‌زنن... مگه میشه این سبزیِ زنده‌ی برگ‌ها رو بادقت ببینی و چشمت رو ازشون پر کنی و پر از تازگی و طراوت نشی؟!

یه تصمیم گرفتم و از امروز شنبه، عملیش کردم؛ امروز از اون شنبه‌هایی نبود که برای شروعِ یه کار مهم، انتخابش می‌کنم و اون شنبه‌ها هیچ‌وقت از راه نمی‌رسن!! امروز شنبه‌ای بود که از راه رسید و من بعد از راهی‌کردنِ آقای یار به سمت محل کار و بچه‌ها به سمت مدرسه، زدم بیرون برای پیاده‌روی؛ اون هوای ملس صبحگاهی رو با نفس‌های عمیقم توی ریه‌هام دادم و لذت بردم...

وقتی از خونه می‌زنم بیرون، تلاشم اینه که همه‌ی حواسم رو بدم به اطرافم... رنگ‌ها، صداها، سایه‌ها و نورها، لطافت و زبری‌ها... تلاشم اینه که حالا که طبیعت آغوشش به روم بازه، خودمو ازش دریغ نکنم و جزئی از اون بشم...

مدام به اطرافم، چپ و راست و بالا و پایین نگاه میندازم و یکسره درحال کشف و اکتشافم؛ امروز سعی کردم خودم رو از بالا هم نگاه کنم، همینطور که متوجه اطراف بودم، متوجه حرکات و رفتار خودم هم بودم؛ احساس کردم اگر کسی من رو ببینه حس می‌کنه من چیزی رو گم کردم که اینطور موشکافانه روی زمین و لابلای برگ‌ درخت‌ها و بوته‌ها و حتی آسمونِ بالای سرم چشم می‌گردونم؛ این کار واقعاً حالم رو خوب می‌کنه :))

امروز اونقدر رنگ و زیبایی و تنوع توی طبیعت اطرافم، مهمونِ چشم‌ها و قلبم شدن که دنیای پر از رنگ، لحظه‌هام رو رنگی‌رنگی کرد و من شاکر این‌همه زیبایی شدم...

یه تیکه از پارک یه بوی خوبی مشامم رو پر می‌کرد، سر برگردوندم و دیدم بــــله! این منگوله‌های سفید درخت اقاقیا هستن که اینطوری عطرشون رو توی فضا پراکنده می‌کنن؛ انگار اقاقیا گوشه‌ی پارک ایستاده و عطر دل‌انگیزش رو خیلی خوشگل چیده توی سینی و به هر رهگذری که رد میشه تعارفش می‌کنه؛ منم پررو هربار که از جلوش رد میشم با لبخند و نشاط یکی برمی‌دارم و خیالم نیست که توی دور قبلی هم از عطرش برداشتم :))

 

توی پیاده‌رویم به صداهای توی مغزم توجهی نمی‌کنم و نمی‌ذارم به کل ذهنم حکومت کنن، چون این صداهای توی مغزم، خیلی مرموزانه و یواشکی میرن همه‌ی وجودم رو تسخیر می‌کنن و نمی‌ذارن به زندگیم برسم، نمی‌ذارن لذت ببرم و از همه‌ی اینا مهم‌تر نمی‌ذارن شکر به لبم جاری بشه؛ اونا خوب می‌دونن که توجه به داشته‌ها و نعمت‌ها و به زبون‌آوردنِ شکرشون، قاتل جونشونه، برای همینم حواست رو جمع نکنی یهو می‌بینی ساعت‌ها گذشته و تو فقط داشتی به گفتگوهای ذهنیِ بدون مخاطب توی مغزت پروبال می‌دادی...

اوا چرا یادم رفت از چیزی که همیشه بیشتر از همه توجهم رو به خودش جلب می‌کنه، بنویسم؟! آسمـــــــون، اون آبیِ بی‌انتهاش همیشه منو توی خودش غرق می‌کنه و از این غرقه‌شدن، هیچ‌وقت سیر نمیشم...

اردیبهشت ماه خاصیه، باید همه‌ی روزهاش رو دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه زندگی کرد و هدرش نداد...

عین برق‌وباد دهه‌ی اول اردیبهشت رو پشت‌سر گذاشتیم، دیدم دیگه تعلل جایز نیست باید یه کاری بکنم تا زندگیِ اردیبهشتیم لحظه‌به‌لحظه‌ کش پیدا کنه و چی بهتر از یه پیاده‌روی میون طبیعت و هوای خوب این روزها؟!

اینا رو گفتم تا بگم میون همه‌ی گرفتاری‌ها و مشکلات و بی‌پولی‌ها و گره‌های کور و نشدن‌ها و نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها و رنجش‌ها و دل‌شکستگی‌ها و اعتراضات و اغتشاشات و حمله‌ها و جنگ‌های سرد و گرم و چه و چه، میشه گاهی چشمِ سر رو به روی همه‌ی این غصه‌ها بست و چشم دل رو به روی زیبایی‌های نعمات پروردگار باز کرد، زندگیِ اندازه‌ی یه پلک‌زدن رو زندگی کرد و شکرش رو بجا آورد و به دیگران هم یاد داد؛ اینا رو گفتم نه اینکه بگم من هنر زندگی‌در‌لحظه رو بلدم، نه! که گاهی خودم بی‌هنرترینم! فقط خواستم بدونی میشه بلدش باشی و بکار بگیریش...

خدایا لطفاً ثابت‌قدم باشم برای پیاده‌رویِ صبحگاهیِ اردیبهشتانه‌‌ی پر از بودن‌درلحظه، ممنونتم :))

خوش باش و زِ دی، مگو که امروز خوش است

+ ۱۴۰۱/۱۲/۲۹ | ۱۳:۰۸ | آرا مش

یه خونه‌ی تمیز و خوشبو که برای تمیزیش خیلی هم خودت رو خسته نکردی و آهسته و پیوسته و با آرامشِ تمام، تمیز و خوشگلش کردی... 

کوچه و خیابون و شهر تمیز و تصاویری با کیفیت فول‌اچ‌دی از طبیعت و سازه‌های زیبای شهرت که این‌بار نه توی قاب تلویزیونت که توی قاب چشمانت نقش بسته...

جوونه‌های کوچیک سبز روی درخت‌ها...

شاخه‌هایی که رو به آسمون بالا رفتن و سبز خوشرنگ برگ‌های ریزریزشون رو به رخت می‌کشن...

صدای چهچه پرنده‌هایی که نمی‌بینی‌شون اما صداشون واضحه...

بنفشه‌های رنگارنگی که به چهره‌ی شهر نشاط بخشیدن...

ماهی‌های کوچولوی قرمزی که هرچند نمی‌خری‌شون! ولی مگه میشه ببینی‌شون و یاد نوستالژی‌هات نیفتی و شوق نشینه توی چشمات؟!

خریدهای کوچولو موچولو نه گُنده که انرژی میده بهت...

تدارک هدیه برای عزیزانت...

بدوبدو و خستگی‌های آماده‌سازی وسایل قبلِ سفر...

ترافیکِ روزای آخر اسفند که هرچند فراری هستی ازش اما این شلوغی و بروبیا خود زندگیه...

تپه‌های بیابونی توی جاده که فقط توی این چندماهِ بهاری، انگاری یه پالت رنگ سبز پاشیدن روشون...

جاده، موزیک ملایم، پنبه‌های پفکیِ سفید توی آبیِ شفافِ آسمون...

یاری که کنارت نشسته و خسته از رانندگیه و با دو مثقال مهر، لبخند به لبش می‌نشونی...

تازه‌شدنِ دیدارهایی که سرِذوقت میاره...

ستاره‌بارون شدن چشمای بچه‌ها وقتی عزیزانشون رو می‌بینن...

**********

هرچند اون ویروس منحوس همه‌ی تلاشش رو کرده باشه که حالم رو بگیره و یکی پس از دیگری مهمونِ ناخونده‌ی زار و زندگیم شده باشه؛ هرچند مشکلات و گرفتاری‌های ریز و درشت اقتصادی و اجتماعی و چه و چه از در و دیوار زندگیم سرک کشیده باشه و ول‌کن هم نباشه؛ هرچند ترس‌ها و استرس‌های جورواجور از آینده‌ی نیومده بیخ گلومو گرفته باشه و نذاره یه آب خوش از گلوم پایین بره؛

اینا رو گفتم که بگم نکنه جملات اول این پست رو بخونی و بگی نفسش از جای گرم بلند میشه، خوشی کجا بود؟! بی‌زحمت قضاوتم نکن تا جای من نبودی و من نبودی؛ تو نمی‌دونی چه بر من گذشته و من چه کردم؟!

خلاصه می‌خوام بگم با همه‌ی مشکلاتِ ریز و درشتم دلیل نمیشه که نعمت‌ها و رحمت‌هایی رو که از جانب اوست، نبینم و بگم این جناب حافظ هم واسه خودش یه چیزی گفته‌، بعدش دهن‌کجی کنم و بخونم «نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی...»

نه!! اتفاقاً به کوری چشم حسودان عالم، نوبهار شده و من می‌کوشم که خوش‌دل باشم :))

تو هم بکوش، بد نمی‌بینی!

امسال که بهار طبیعت و بهار قرآن همزمان شدن چقدر قشنگ میشه خونه‌تکونی‌های دلی و استقبال از ماه خدا :))

خدایا شکرت...


 پیشاپیش سال نوتون مبارک، یادتون موند منو از دعاهای خیرتون بی‌نصیب نذارید :)) 

حال دلتون خوب❤️

پیچیده‌ام در زندگی

+ ۱۴۰۱/۱۲/۲۱ | ۱۱:۴۶ | آرا مش

دل و روده‌ی یخچال فریزر بیرون ریخته شده و تمیز و مرتب و شسته‌شده رفته سرجاش...

بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها مست‌کننده‌ست...

یه تغییر دکوراسیون باحال توی پذیرایی دادم، اونم تنهایی و با کشیدن و هل‌دادنِ چندتا وسیله‌ی سنگین روی سرامیکا و اینطوری حالم رو اساسی خوب کردم؛ اصلاً ازقبل براش نقشه کشیده بودم که میز تلویزیون رو جایی قرار بدم که از توی آشپزخونه هم دید داشته باشه تا دیگه راحت باشم و با شنیدنِ صدا و جلب‌شدنِ نظرم یا نه اصلاً وقتای تنهایی فیلم‌دیدن، یهو نخوام از توی آشپزخونه بدوئم بیرون ببینم توی اون چهارگوش چه خبره؟!!

آخیش! راحت شدم؛ چقدر تغییر دکوراسیون هرچند کوچیک حالم رو دگرگون می‌کنه!...

زیرلب میگم «حوّل حالنا الٰی احسن الحال»...

کمی قبل منتظرِ شسته‌شدنِ دور بعدیِ پرده‌ها نشسته بودم تا بیان بیرون، موقع فروکردنِ گیره تو جونشون، قلقلکشون بیاد و بخندن و بخندم؛ بعدش یه کولیِ اساسی بدم بهشون و بندازمشون روی دوشم و برم روی بالاترین پله‌ی نردبون...

اون بالا حس خوبی دارم؛ بالای بالائم؛ از پنجره پایین رو که نگاه می‌کنم، جایی بالاتر از درخت‌های توی کوچه‌ ایستادم، یه سار همون موقع، چند متر پایین‌تر، زیرِ پام، از روی شاخه‌ی کاج سبز، بال‌هاشو باز می‌کنه و میره دوردست؛ میوه‌های قهوه‌ای‌رنگِ مخروطی که زیر نور آفتاب انگار اسپری براق‌کننده بهشون پاشیده باشن، بهم چشمک می‌زنن اما من تا اون دورها چشم از سار برنمی‌دارم...

شیشه‌ها رو پاک می‌کنم و میزبانِ آفتاب شفاف‌تری توی فضای کوچیکِ اتاق میشم، آفتابی شفاف‌تر و بوی خوشی که از لای پنجره‌ی نیمه‌باز خودشو بی‌اجازه چپونده توی اتاق!...

بوی زندگی پیچیده توی دماغم و با هیچ فکر و خیال منفی و غمگینانه‌ای نمی‌تونم ازش فرار کنم!...

منم خودمو می‌پیچونم توی زندگی تا فکر فرار به سرش نزنه :)

قضابلای راضی‌کننده!!

+ ۱۴۰۱/۱۱/۲۶ | ۱۷:۵۹ | آرا مش

از صبح...

کلی راه رفت و فکر کرد؛

فکر کرد و راه رفت؛

درِ یخچال رو باز کرد؛

سبزی‌خوردن‌هایی رو که دیروز خریده بود و فرصت پاک‌کردنشون پیدا نشده بود، وسط آشپزخونه بساط کرد؛ 

نگاهش به بادمجون‌هایی افتاده بود که چشمک می‌زدن!

توی فریزر رو نگاه کرد؛

یه تیکه گوشت ماهیچه درآورد و گذاشت با پیاز بپزه؛

بادمجون‌های توی یخچال رو هم بیرون آورد؛ 

پوست گرفت، نصفشون کرد، نمک زد، گذاشت کنار؛ 

نشست پای بساط سبزی‌پاک‌کردن، مثل همیشه که خیلی وسواس‌گونه و برگ‌برگ پاکشون می‌کنه! ‌‌

وسط سبزی‌پاک‌کردن پاشد بادمجون‌های نمک‌خورده رو خشک و آماده کرد برای سرخ‌شدن؛

یه پاش پای گاز برای این‌ور اون‌ور کردنِ بادمجون‌ها بود و یه پاش پای بساط سبزی؛

این‌دفعه حواسش بود که زیاد سرخشون نکنه و مثل دفعه‌ی پیش نشه که بعضیاشون سیاه شده بودن!

ایول! خیلی یکدست و قشنگ سرخ شدن؛

توی یه ماهیتابه، بادمجون‌ها و گوجه و سیب‌زمینی و ماهیچه‌‌ی پخته و آبش رو کنار هم ریخت و درش رو گذاشت تا آروم بپزه و جا بیفته؛ 

دوباره نشست پای بساط سبزی‌ها؛ چقدر این‌بار سبزی‌ها زیاد بودن! گفته بود یک‌کیلو ولی مغازه‌دار شاید از دوکیلو بیشتر کشیده بود! همیشه توی سبزی‌پاک‌کردن اِسلوموشن بود، دیگه حالا مقدارش هم زیاااد بود، کلی طول کشید! 

این وسط‌ها کته رو هم گذاشته بود؛ 

همینطور پای بساط سبزی بود و نزدیک بود به آخراش و به بچه‌ها وعده داده بود تا یکربع بیست‌دقیقه‌ی دیگه غذا رو میاره که یکهو...

بووووووم...

صدای ترکیدن چیزی رو از بالای سرش و خیلی نزدیک شنید! 

سراسیمه پاشد؛ 

درِ شیشه‌ایِ ماهیتابه‌ی چدنی (از برندهای خارجی!!!) کاملاً خرد و خاکشیر پخش شده بود روی صفحه‌ی گاز و اطرافش، اونم بعد از اینهمه مدت که روی ماهیتابه بود! داخل ماهیتابه هم تکه‌های شیشه درکنار بادمجون‌های یکدست سرخ‌شده و مواد دیگه درحال قل‌قل کردن بود :| 

ماتش برده بود؛ 

هم خنده‌اش گرفته بود هم بغضش؛ 

یاد کارها و وقتی که پای درست‌کردن این غذا صرف شده بود، افتاد؛ 

قضابلا بوده حتماً؛ خیره ان‌شاءالله؛ 

حالا به بچه‌ها چی می‌داد؟! وقت نبود دوباره غذا درست کنه؛ 

سریع فلافل‌ها رو از فریزر بیرون آورد برای سرخ‌کردن؛ 

زنگ زد به همسر که یادش نره صدقه بده و ماجرا رو براش تعریف کرد؛ 

- فلافل‌ها رو بذار شب که اومدم می‌خوریم باهم، الان قشنگ زنگ بزن از تهیه‌غذای سر خیابون‌مون غذا سفارش بده بیارن براتون بخورین! 

غذا رو آوردن، خورده شد و جمع شد؛ 

چقدر چسبید! حالا احساساتش متناقض شده بودن، خنده‌اش گرفته بود چون بخاطر شکستن دربِ ماهیتابه که باعث شده بود این غذا روزی‌شون بشه، یه جورایی راضی بود🤭😉

چوبِ حراج به تابلوهای طبیعت!

+ ۱۴۰۱/۱۱/۲۴ | ۱۰:۱۴ | آرا مش

خوش‌خوشانمه که امسال به لطف خدا، زمستون کوله‌بارش رو برداشته و پهن کرده وسط زندگی‌مون... چقدر خواستنیه... سوز دلچسبش ریزریز می‌دوئه زیر پوستت و لرز خوشمزه‌اش باعث میشه لایه‌های لباست رو بیشتر کنی و هرزگاهی خودتو بچسبونی به شوفاژ و بخاری!

بی‌صدا می‌باره و میاد میشینه لب پنجره‌ات؛ ولی من مطمئنم خوب اگر گوش کنی صداشو هم می‌شنوی؛ اونوقته که نگاهت پر میشه از سفیدیِ یکدستش، بینی‌ات پر میشه از بوی خالص و بی‌آلایشش و دستت، سردی و پوکی و تردیش رو لمس می‌کنه؛ فقط کاش می‌شد طعم خوشمزه‌ی برف و شیره رو هم چشید که بخاطر آلودگی‌های شهری محرومیم! از حواس پنجگانه‌ام، حس چشاییم محرومه و یه گوشه کز کرده و زانوی غم به بغل گرفته :)) هرچند نمی‌ذارم غم بخوره، بالاخره دلشو به دست میارم😁

صبح بچه‌ها رو راهی کردم و از توی بالکن رفتن‌شون رو تماشا کردم، گاهی سرمو چرخوندم و کوه‌هایی رو که این روزها تصویری با کیفیت فول‌اچ‌دی ارزونی‌مون کردن، قاب گرفتم... تخیل کردم! انگار که طبیعتِ زمستونی، چوبِ حراج به تابلوهای نقاشیِ فوق‌العاده و بی‌بدیلش زده و حراجِ پایان‌فصل گذاشته برای قاب‌های مناظرش!! همون مناظری که روزها و ماه‌ها زیر پرده‌ای از غبار و آلودگی، توی پستوی طبیعت، قایم شده بوده و حالا که می‌دونه خریدارشیم، اون جنس‌های نابشو رو کرده... خب نگاهِ ما هم خریدارِ این‌همه زیبایی و خلوصه؛ اینجاست که فروشنده و خریدار هردو راضی‌اند، خدا برکت بده بهش :))

Yanni - in the morning light

همینطور که این روزها توی این زمستونِ ناب، ریزریز جلو میرم و پر از زندگیم، پر از تجربه‌های نو هستم و پر از خاطره‌هایی ناب و به‌یادموندنی، تلاش می‌کنم مثل آرامشِ همیشه باشم و لحظه‌هامو زندگی کنم... در حسرت گذشته‌ای که گذشت و نگران آینده‌ای که نیومده، نباشم!

و چقدر خوبه این مهارتِ «زندگی در لحظه»، چقدر درمونه برای دردهام، چقدر نیازش دارم برای ادامه‌دادن و درجا‌نزدن و البته تمرین می‌خواد و باید مدام مثل یه درسِ فرّار دوباره و دوباره و دوباره مرورش کنم...

دارم فکر می‌کنم که وقتی طبیعت، به‌جا و به‌موقع خواستنی‌هاشو برام رو می‌کنه، درس پس دادنِ من هم برای تمرینِ «زندگی در لحظه» و بهره‌گرفتن از نعمتِ بی‌نظیرِ حواس پنجگانه، آسون‌تر میشه... خدایا شکرت💚

بهشت روی زمین

+ ۱۴۰۱/۷/۱۴ | ۰۷:۱۱ | آرا مش

خیلی خوبه که میون آشفتگی‌ها و سردرگمی‌ها و گله‌های بی‌پایانت یه جا باشه بهش پناه ببری، یکی باشه که مطمئن باشی صداتو می‌شنوه و درددل‌هایی رو که پیش هیچ‌کسی نمی‌تونی عیان کنی، راحت باهاش درمیون بذاری... اینجا همون‌جاییه که انعکاس خورشید بعد از طلوعِ بی‌نظیرش روی طلاییِ گنبدش، چشمت رو می‌زنه ولی چشم ازش برنمی‌داری... اینجا مشهدالرضاست... یکی از بهشت‌های روی زمین اینجا نباشه، کجاست؟!

یه گوشه می‌ایستم و تماشاتون می‌کنم، میون زائرهاتون حس می‌کنم بی‌لیاقت‌ترینم و قاطی‌شون نمیشم اما دلِ کوچیکم به بودنتون، به بزرگی‌تون گرمه...

مثل طفلی که پدر و مادرش رو گم کرده، توی بزرگیِ این دنیا گم و سرگردونم، مبادا نگاهتون رو از منِ خیلی کوچیک بگیرید...

هجوم کلمات درهم

+ ۱۴۰۱/۵/۳۱ | ۰۰:۰۰ | آرا مش

حس خوب میزبانی

آشپزی

جاده

کوه

دره

تونل

تازه شدن دیدارها

همسفرای دوست‌داشتنی

خنده‌ی بچه‌ها

رنگ سبز درختای درهمِ روی کوه

شرجی ولی نه خیلی گرم

دورهمی‌

پچ‌پچ‌های خنده‌دار 

دلگرمی

نت نداشتنم و دوری از دنیای مجازی (رهایی)

لمس شن‌های خیس ساحل

قاب قایق، دریا، موج و غروب

نیمه‌خورشیدِ سرخ مرز افق

صدای موج

دل به دلِ جوون‌تر‌ها دادن

یه دلخوری کوچیک 

تبدیل شدن دلخوری به تلخ‌کامی

سوءتفاهم

ساحل، دریا، موج، خنده، آفتاب

رفتن زودتر از موقعش بی‌خداحافظی 

تنهایی و تظاهر به دلخوشی

بغض قورت داده‌شده 

فرو رفتن در ورطه‌ی گفتگوهای ذهنی 

همدلیِ خواهرانه‌ی خواهرهای همسر

حرف‌های همدلانه‌ی خواهر کوچیکتر

جنگل

رودخونه

آب‌بازی بچه‌ها

سنگ‌های زیبای کف رودخونه

مسیر برگشت پر از بغض و حس تنهایی 

کلنجار برای تلفن به او 

گفتگوی بی‌تنش

 تبدیل حال بد به حال خوب

مهر مادری برای بچه‌ای غیر از بچه‌های خودم

آشپزی‌های سه‌نفره و خواهرانه 

زود سپری شدنِ مسیر برگشت و کش نیومدنش!

سرحال نبودنش (شاید علتی غیر از دلخوری پیشین!) 

دوباره حس‌های بد

تلفن‌های بی‌تنش و عادی و انگار‌نه‌انگارانه!! (حساسیتم کمتر شد و بی‌خیال و از این‌دست!) 

دوباره دلگرمی

و ادامه‌ی زندگی...

کلید خلاصی از غم‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیا

+ ۱۴۰۱/۵/۱۹ | ۱۹:۲۵ | آرا مش

بازم رسیدم به روزایی که دستم مدام میره رو گزینه‌ی «ارسال مطلب جدید» و صفحه‌ی سفیدش جلوم باز میشه اما نمی‌دونم باید چی بنویسم؟!!! 

اشکالی نداره شروع می‌کنیم ببینیم به کجا می‌رسیم :))

امسال محرم برام رنگ و بوی دیگه‌ای داره، بعد از این دو سالی که کرونا به موندن توی خونه مجبورمون کرده بود، امسال شرکت توی روضه و وقت‌گذورندنِ بچه‌ها توی مسجد و هیئت برام خیلی خیلی ارزشمند بود، چقدر حال ما و بچه‌ها خوب شد، چقدر بهش نیاز داشتیم بعد از همه‌ی بالا و پایین‌ها و بدبیاری‌ها و امتحانای سخت روزگار...

اندکی حل شدن توی غمِ لایتناهی امام حسین (ع) خودش انگار یه جور خلاصی از همه‌ی غم‌های دم‌دستی و پیش‌پاافتاده‌ی این دنیا بود و به دلمون صیقل زد، یه کلید بود برای رهایی از این قفسی که دور خودمون ساختیم... خدایا شکرت... 

ظهر عاشورا دسته‌ی عزاداری کوچیکی توی مسجد محل تشکیل شد و توی محدوده‌ی کوچه و خیابون‌های اطراف راه افتاد و کم‌کم مردم از جاهای دیگه هم به دسته اضافه شدن و بزرگ و بزرگتر شد، فندق آخرای مسیر حسابی خسته شده بود، آقای یار هم توی دسته‌ی مردها بود و دور بود ازمون، دیدم دیگه نای راه رفتن نداره دلم سوخت و بغلش کردم و نزدیکای مسجد محل که رسیدیم دیگه این من بودم که نای راه رفتن نداشتم و پاهام رمقی توش نمونده بود، درعوض فندق حسابی کیفور شده بود و از این بغل بودن انرژی گرفته بود :))

مراسم مسجدمون هم ظهر بود و هم شب و عصرها هم توی پارک محل، همسایه‌ها بانی می‌شدن و روضه به پا بود و اگر نمی‌رفتیم هم از پنجره صداش میومد و فیض می‌بردیم... شام غریبان هم همه‌ی محل توی پارک شمع روشن کردیم و یکم نوحه و عزاداری و بعدم اومدیم خونه... بچه‌ها هم با هم‌سن‌وسالانشون بودن و بعد از عمری کنج انزوا توی جمع بچه‌های هیئت بودنشون برام غنیمت بزرگی بود... اصلاً یه جور خاصی بهم چسبید امسال، هرچی بگم کمه بازم... خدا قبول کنه ازمون...

راستی از غذا پختن هم راحت بودم و ظهر و شبمون تأمین بود و نتیجه اینکه تا دو روز بعدش یعنی امروز هم همچنان برنج پخته داریم چون برنجِ نذری‌ها بیشتر از مصرفمون بود و یه قابلمه پر از برنج توی یخچال داریم :))

خدایا خیلی خیلی شکرت... اینم قسمت تاسوعا و عاشورای امسالمون، تا سال بعد کجا باشیم و چه کنیم؟! دلم می‌خواد کربلا باشم... اگرم زودتر که چه بهتر! یعنی میشه؟!

یادآوری یک خاطره

+ ۱۴۰۱/۵/۱۰ | ۲۳:۰۸ | آرا مش

بعدازظهر وقتی می‌خواستم بخوابم، بارون کمی شدت گرفته بود و حسابی مشغول شستشوی شیشه‌ی پنجره شده بود! 

داشتم از رایحه‌ی بی‌نظیرش وسط فصل گرما، لذت می‌بردم که یاد سیل و تلفات اخیر افتادم و دلم گرفت و از لذتم پرت شدم بیرون... خدا به خانواده‌هاشون صبر بده... 

وقتی بیدار شدم، بارون تموم شده بود و کیفیت تصویرِ آسمون حسابی زده بود بالا و اون پنبه‌های پفکی پراکنده توی دل آسمون دل آدمو می‌برد...

عصر با بچه‌ها زدیم بیرون و رفتیم پارک... بچه‌ها مشغول بازی شدن و منم طبق معمول مشغول پیاده‌روی... بوییدن عطر خاک بارون‌خورده به اضافه‌ی عطر چمن‌های کوتاه شده حس طراوت بهم می‌داد و حس می‌کردم تو جنگل‌های شمالم و توی اون ثانیه‌ها انگار با هر نفس، به عمرم اضافه می‌شد :)) 

توی مسیر پیاده‌رویم، یهو نظرم به این قسمت از تنه‌ی درخت جلب شد: 

یهو یاد یه چیزی افتادم؛ یادم اومد وقتی یه دختربچه‌ی کوچولوی خیال‌باف بودم، نمی‌دونم دقیقاً چند ساله بودم؟! شاید ۵-۶ سالم بود... وقتی با این منظره از تنه‌ی یه درخت مواجه می‌شدم، یقین می‌دونستم که اینجا لونه‌ی یه سنجاب کوچولوی بامزه‌ست! حتی یادمه می‌رفتم پای درخت و تق‌تق در می‌زدم و منتظر می‌موندم تا مثلاً سنجابه در رو یه روم باز کنه :)) حیف که پارک شلوغ بود؛ خیلی دلم می‌خواست بشینم پای درخت و تق‌تق در بزنم ببینم سنجابه در رو به روم باز می‌کنه؟! :))

نمی‌دونم، شاید اون موقعی که بچه بودم، تماشای کارتونِ «بَنِر» که ماجراهای یه سنجاب شیطون و بامزه بود، بی‌تأثیر نبوده باشه...  

اون لحظه یادآوریِ طرز تفکر بچگیم، واقعاً برام هیجان‌انگیز بود...

اینم یه زندگی در لحظه‌ی دیگه که ازقضا رفتم تو دلِ گذشته، نه گیر افتادن تو گذشته، که یه یادآوریِ پر از حسای خوب :))


+ زندگی می‌گذره، خیلی خیلی بی‌خبر از ما هم می‌گذره، هممون می‌دونیم و بازم گیر میفتیم و گولش رو می‌خوریم! یه وقتی اون‌قدر حالت بده که میای پست قبلی رو از زندگی‌های نکرده‌ات، می‌نویسی و یه وقتِ دیگه مثل الان به نوشته‌های خودت لبخند می‌زنی و مطمئنی می‌تونی از همین یکبار فرصت زندگیت به خوبی استفاده کنی... زندگی خیلی عجیبه!!  

ثبت مشاهدات

+ ۱۴۰۱/۴/۲۹ | ۱۵:۵۸ | آرا مش

این روزا سعی می‌کنم هر روز بچه‌ها رو ببرم پارک روبرو، دیگه این پارک دمِ‌دسته و بهانه‌ای نیست، برای خودمم خوبه و از تو خونه نشستن بهتره، توی این خونه‌ی جدید دلم کشیده میشه به سمت بیرون و دوست دارم زودتر با همسایه‌ها و دوستای جدید آشنا بشم، مهرش فعلاً به دلم افتاده و دارم از لحظات زندگیم لذت می‌برم ولی یادم باشه دل نبندم که اگه باز رفتنی شدیم اذیت نشم، خدا بزرگه... 

توی پارک، بچه‌ها مشغول بازی میشن و منم دوردور زدن‌های پیاده‌رویم رو شروع می‌کنم. دوست داشتم با یه دوست همدل می‌رفتم پیاده‌روی و اینقدر می‌گفتیم و همدلی می‌کردیم تا خالی بشیم دوتایی، فعلاً که در دسترس نیست، اونم به موقعش :))

دیروز توی پیاده‌رویم سعی کردم دوباره زندگی در لحظه رو تمرین کنم، ذهنم رو از بگومگوهای ذهنیِ بی‌حاصل خالی کردم، از همونا که همیشه در دسترسن و تا فرصت گیر میارن، زود سروکله‌شون پیدا میشه... رفتم سراغ حواس پنجگانه...

اولش حس بینایی بود و شکر برای بودنش، بعد از اون به رنگ‌ها دقت کردم و دیدم از همه رنگی توی طبیعت اطرافم پیدا میشه، این‌بار سعی کردم رنگ‌هایی رو که نیستن پیدا کنم و به ذهن بیارم، کمی کارم سخت شد ولی چالش خوبی بود :)) 

بعد رفتم سراغ حس شنوایی و شکر برای بودنش، همون لحظه صدای تفنگ ترقه‌ای بچه‌ای توی پارک به گوشم خورد و پشت‌بندش صدای بلبل خرما روی شاخه‌ی درختی نزدیک، یکی اون بچه می‌زد و یکی دیگه بلبل جانمون می‌خوند، همین‌قدر واضح زشتی و زیبایی کنار هم‌اند و فکر کردم اگر اون صدای زشت رو نمی‌شنیدم صدای بلبل خرما به گوشم زیبا نمیومد :))

دوباره حس بیناییم خودشو انداخت وسط و دیدم چقدر بافت، اطراف خودم دارم، به تنه‌ی درخت‌ها دقت کردم، هرکدوم بافت منحصربه‌فرد و زیبایی داشتن، برگ‌ها هم همینطور، نگاهم رفت به بالا، از بالای یه دیواری کوه پیدا بود، چقدر ذوق کردم و دقت کردم که منظره‌ی کوه حتی از دور چقدر بهم انرژی میده و از این کشف و شناخت خودم خوشحال شدم :)) 

روی یکی از نیمکت‌ها نزدیک جایی که کلوچه و فندق بازی می‌کردن، نشستم، کمی نگاهشون کردم و شکر برای بودنشون، حالا وقتش بود چند صفحه از کتابم رو بخونم، چند صفحه‌ای خوندم و حسای خوب ریخت به قلبم، حس کردم وقتش الان بود که این کتاب رو بخونم و اینکه مدام عقبش مینداختم حکمتی داشته حتما، چون به شدت معتقدم چیزی که باید بیاموزی و یاد بگیری یا لذتی که ازش کیفور بشی زمانِ درست خودش رو می‌خواد و نمیشه به زور اون یادگیری یا حتی لذت رو توی برنامه‌ات بگنجونی :)) 

دیگه همینا فعلاً، تا بعد :))

تجربه‌های نو

+ ۱۴۰۱/۴/۱۳ | ۱۲:۵۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بذری که به بار میشینه🌱

+ ۱۴۰۱/۴/۲ | ۱۶:۵۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ترکیب سبز و بنفش

+ ۱۴۰۱/۳/۲۵ | ۲۱:۱۳ | آرا مش

امروز ظهر وقتی از مدرسه‌ی کلوچه برمی‌گشتم گاری سبزی‌فروشی رو گوشه‌ی خیابون دیدم و منی که همیشه سبزی‌ها بهم از دور چشمک می‌زنن، نتونستم مقاومت کنم و بالاخره بعد از چند ثانیه گفتگوی ذهنی به سمتش کشیده شدم. 

یکی توی سرم می‌گفت «حالا وسط اینهمه کااااارِ نکرده، می‌خوای بشینی سبزی هم پاک کنی، فقط همینت مونده!» اون یکی می‌گفت «حالا یه کاریش می‌کنم!» 

بعد از خواب دلچسب بعدازظهر درحالی‌که باد از پنجره سرک می‌کشید، یه گوشه‌ای بساطش رو پهن کردم و شروع کردم به سریع پاک کردنش، نمی‌دونم چرا توی سبزی پاک کردن کند هستم و دلم می‌خواد دونه به دونه برگ‌ها رو جدا کنم نه مثل بعضیا دسته‌ای! و اینطوره که یکم طول می‌کشه کارم!

خلاصه که برای شام سبزی‌ها آماده است و منی که تا همین چند دقیقه پیش بابت موضوعی دمق بودم یه لحظه دیدم چه کیفی دارم می‌کنم با دیدن این ترکیب رنگ سبز و بنفش جذاب و دوست‌داشتنی و حالم یکهو زیر و رو شد اونم فقط به این خاطر که همه‌چیزو از ذهنم خالی کردم و فقط به همین لحظه‌ای که توشم توجه کردم و بس... حیفم اومد ازش نگم 😊


+ توجه به زندگی در لحظه و تمرین و یادآوریش هرچند گاهی سخت میشه ولی معجزه می‌کنه و الان به چشمم یه نمونه‌اش رو دیدم... یادم نمیره این اصل چه معجزه‌وار تو بهترین زمان وارد زندگیم شد و تلاش کردم براش

+ خوره‌‌ی نوشتن پیدا کردم :|

سکوت شب

+ ۱۴۰۱/۳/۱۹ | ۰۰:۳۷ | آرا مش

نیمه‌شب گذشته، پنجره رو نیمه‌باز می‌ذارم، یه زیردری (دقیقاً نمی‌دونم اسمش همینه یا نه! از اینایی که زیر در میذارن تا بسته نشه و اکثراً شکل پاست!) جلوی پنجره گذاشتم چون از سرشب باد گرفته و می‌ترسم بادِ عصبانی یهو وسط شب، پنجره رو بکوبه بهم... چند شبه که باد مهمون شده و شب‌ها شیطنتش گل می‌کنه و از باز بودنِ پنجره‌ها تو این فصل سوءاستفاده می‌کنه و سرک می‌کشه داخلِ خونه‌ها و ما هم تشنه‌ی خنکاش هستیم و اومدنِ بدون تعارفش رو ندید می‌گیریم!

سکوت توی خونه پیچیده و فقط گاهی صدای موتورها و ماشین‌هایی از بزرگراهِ نزدیک یه تَرَک ریز روش می‌ندازه ولی چیزی که غالبه، سکوته و به این راحتی‌ها هم نمی‌شکنه!!

و چقدر لذت‌بخشه سکوتِ شب وقتی خواب، همه‌ی اهلِ خونه رو با خودش برده ولی تو داری به تغییراتی فکر می‌کنی که آغوش باز کردن و منتظرن رنگِ دیگه‌ای به زندگیت بدن، هرچند با ترس و هیجانی شیرین و اجتناب‌ناپذیر...

هرچند سخته دل‌کندن از چیزها، جاها یا آدمایی که باهاشون اخت شدی اما وقتی خودتو می‌شناسی که همیشه‌ی زندگیت از تغییر و تحول استقبال کردی و این توانایی رو داری که زود با شرایط جدید سازگاری پیدا کنی، پس همه‌ی اون افکار منفی رو رها می‌کنی، همون افکاری که یه مانع بزررررگ توی ذهنت می‌سازن تا نبینی، نشنوی، حس نکنی که اتفاقاً زندگیت داره مسیر درست خودشو طی می‌کنه و این تویی که با این افکار ازش عقب می‌مونی؛ آره اون میره و تو جا می‌مونی...

پس حالا ریزریز ذوق می‌کنم از رنگ دیگه‌ای که روزگار می‌خواد از پالتِ پر از رنگش بپاشه به زندگیم...

هنوز سکوت غالبه و ترک‌های ریز باعث شکستنش نشدن، شب خنکیه، باد علاوه بر خودش بوی ذرت بوداده رو هم بدون تعارف آورد وسط اتاق و خواب رو به کل از چشمم پروند😌 

تجربه‌ی شنیداری لطیف

+ ۱۴۰۱/۲/۱ | ۰۶:۰۰ | آرا مش

وقتی این سرود رو از شبکه‌ی نهال می‌شنوم، اشکمو درمیاره؛ کلاً شعرها و سرودهای شبکه‌ی نهال اکثراً تجربه‌های شنیداری لطیفی هستن. انگار احساساتم رو از قلبم می‌کشن بیرون و با بیشترشون حال خوبی بهم دست میده، من بیشتر از خود بچه‌ها لذت می‌برم از شنیدنشون...

بگو که نیستی فقط خدای جانمازها

بگو که چاره‌‌سازی و خدای چاره‌سازها


بگو که نیستی فقط خدای در سجودها
تو در قیام‌ سَروها، تو در خروشِ رودها

تو در هوای باغ‌ها، میان شاه‌توت‌ها
تو بر لبِ قنات‌ها، تو در دلِ قنوت‌ها

خدای من! چه بی‌خبر قدم زدم کنار تو
رفیق من! چه دیر آمدم سرِ قرار تو

قرار من! قرار لحظه‌های بی‌قرار من!
خدای من! یگانه‌ی همیشه در کنار من!

تو خوبی و نمی‌رسی به دادِ خوب‌ها فقط
تو هر دمی کنارمی، نه در غروب‌ها فقط

تو را میانِ گریه و میانِ خنده دیده‌ام
تو را میان هجرت و پَر پرنده دیده‌ام

تویی، تو رازِ آخرین تبسّمِ شهیدها
تو در سرود بادها، تو در جنونِ بیدها

شنیده‌ام بهشتِ تو بهار مهر کوثر است
همان بهشتِ محشری که زیر پای مادر است

خدای من! چه بی‌خبر قدم زدم کنار تو
رفیق من! چه دیر آمدم سرِ قرار تو


+ خودت می‌دونی چی بهمم ریخت یهو اما مثل همیشه به دادم رسیدی و بدون اینکه اصل مسئله حل شده باشه، آرومم... همه چیو به تو سپردم... اینم می‌گذره

نقشه‌ای که هرروز نقش بر آب میشه!!

+ ۱۴۰۱/۱/۲۸ | ۱۰:۰۷ | آرا مش

صبح‌ها بعد از سحر، مدت کمی شاید حدود یک‌ساعت تا بیدار کردنِ کلوچه برای رفتن به مدرسه وقت دارم و می‌خوابم؛ ساعت که زنگ می‌زنه، برخلاف میلم ناچاراً باید بلند بشم اما همون اول که چشم باز می‌کنم برای بعد از راهی کردنِ آقای یار و کلوچه به سمت محل‌کار و مدرسه، نقشه‌ می‌کشم که «ای‌ول این‌دوتا رو که بدرقه کردم میام دوباره کنار فندق می‌خوابم!»...

لقمه‌ برای کلوچه می‌گیرم و صبحانه‌شو میدم، هنوزم دلم خواب می‌خواد و نقشه‌ام برای بعد از رفتن‌شون پابرجاست. کلوچه لباساشو می‌پوشه و آقای یار هم کم‌کم دیگه آماده است و خداحافظی‌کنان راهی میشن... اما همین که درو می‌بندم تازه میفهمم که چند دقیقه‌ای از پریدنِ کامل خواب از کله‌ام گذشته و انرژی بی‌نظیر صبحگاهی توی سلول سلولِ بدنم نفوذ کرده و بنابراین نقشه‌ای که کشیده بودم به دست خودم، نقش بر آب میشه!!

میرم پرده‌ها رو کنار می‌زنم، به گلدونا آب میدم و باهاشون حرف می‌زنم، هرچند شاید کار خاصی نداشته باشم اما ترجیح میدم در آرامش و سکوت خونه هرکاری که همون‌لحظه ازش انرژی می‌گیرم رو انجام بدم و در اون لحظات قطعاً خواب گزینه‌ی خوبی برای من نیست چون دیگه اصلاً حس خواب توی چشمام نیست :))

خدایا شکرت که حال و هوای این روزها زیباست، کاری کن یادم بمونه تکرار نشدنیه...💚

کشون‌کشون رفتنِ اسفند

+ ۱۴۰۰/۱۲/۲۱ | ۱۷:۲۴ | آرا مش

زندگی می‌کنم و همین‌طوری گاهی آهسته و پیوسته و بی‌خیال و گاهی هم مثل فرفره‌ای که دیوونه‌وار دور خودش می‌چرخه، لحظات رو می‌گذرونم...

امسال دیرتر از هر سال استارتِ خونه‌تکونی رو زدم و بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها و برق روی کاشی آشپزخونه، دیرتر از هرسال مشام و دیدگانم رو نوازش کرد :) 

خیلی کار مونده اما منِ ریلکس درونم بسیار بسیار به منِ حساس و همه‌چی‌تمومِ درونم غالبه و اصلاً به خودم سخت نمی‌گیرم و همین‌جوری خجسته‌وار ادامه میدم و کشون‌کشون رفتنِ اسفند رو به تماشا می‌نشینم و از گذران لحظه‌هام اونجوری که حالم باهاشون خوبه لذت می‌برم...

وسطای زندگی کردن شاید لکه‌های جای دست بچه‌ها روی دیوار رو هم تمیز کنم...

وسطای زندگی کردن شاید یه تغییر دکوراسیون ریز به‌طوری که فقط خودم متوجهش بشم توی آشپزخونه‌ام و به اقلام چیده شده روی کابینتم بدم، چون به شدت به انرژی گرفتن از جابجایی‌های کوچیک و ایجاد تنوع معتقدم (حتی شده درحد جابجایی ظرف قند و شکر و چای!)...

وسطای زندگی کردن شاید نردبون قرمزه رو بیارم و برم روی بالاترین پله‌اش و آروم پرده‌ها رو دربیارم، گیره‌هاشون رو جدا کنم و بسپرمشون به ماشین لباسشویی تا توی دور زدن‌ها، سرشون گیج بره و دود و گردوغبار رو رها کنن و براق و تمیز و نرم و خوشبو بیان روی دوشم بالای نردبون و روی گیره‌ها آویزون بشن و زیبایی اتاق کوچیک رو صدچندان کنن...

وسطای زندگی کردن شاید نگاهم بیفته به مبل‌هایی که نیاز به تعمیر دارن و وسایلی که دیگه عمرشون رو کردن و خیلی زودتر از اینها باید تعویض میشدن اما نگاهم رو ازشون میگیرم چون اینجا اونجایی نیست که حواس و آگاهی من باید روش متمرکز بشه، نه! من دارم زندگی می‌کنم و اون وسطا به کارهایی می‌رسم که حالم رو خوب می‌کنن بدون اینکه از خودم انتظار زیادی داشته باشم یا بدون اینکه نداشتن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها رو برای خودم بولد کنم. اینه که حالم خوبه و خوب می‌مونه ان‌شاءالله :) 


+ زیاده عرضی نیست فقط اینکه کشون‌کشون رفتنِ اسفند زیبا رو به تماشا بنشینید، زندگی کنید، اون وسطا یه کارایی هم بکنید برای استقبال از بهار زندگی‌تون، همین... حالتون خوب :)

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...