حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

کلماتی به زلالی اشک

+ ۱۴۰۲/۱۲/۱ | ۱۱:۴۳ | آرا مش

سرم پر از کلمه است...

اما هر کدوم بجای جمله‌شدن فقط اشک میشه...

هم‌زدنِ گذشته و فرار از نتیجه‌ی اشتباهاتمون فایده‌ای نداره... کاش می‌شد، کاش بلد بودم اینو آویزه‌ی گوشت کنم آقای یار عزیزم...

حالا دارم به خودم میگم وقتی اصلاً نمیدونی هر اشکی رو برای چی می‌ریزی، چه جوری می‌خوای ازش بنویسی؟! این اشک از اون حسرت آب می‌خوره یا از این؟! از این دلتنگی یا از اون بی‌قراری؟! از کدوم؟!

شایدم همش تقصیر تو باشه جوانه که بعد از رفتنت درعین آرامشی که ته قلبم موج می‌زنه، هنوز هم سوگوارتم... طبیعیه، نه؟! این تنها دردیه که زمان مرهمش نیست و همیشه مثل همون روزی که شعر شفیعی کدکنی رو برات اینجا پست کردم، دردش تازه‌ی تازه است... آخ اگر تو بودی... شاید دنیام قشنگ‌تر بود...

شاید بابات دلش روشن‌تر بود به آینده‌ای که داشتنت رو با من و او شریک می‌شد... 

همین که پنل وبلاگ رو باز می‌کنم تا قطره‌قطره اشک‌ها رو تایپ کنم و بنویسم کلماتِ اشک‌شده رو، پیام دوست مجازی عزیزی رو می‌بینم که نقش‌بسته گوشه‌ی پنل و می‌‌خونمش...

ازم تشکر می‌کنه بابت هیچ کاری که نکردم و با دل پاکش برام دعای خیر می‌کنه بابت راهی که پیش پاش گذاشتم و امیدی که امیدوارانه به دلش نشوندم و منتظر موندم تا امیدواریش رو ببینم...

حالا میون اشک‌هام لبخند می‌زنم، خداروشکر می‌کنم که هنوز هم می‌تونم با مهربونی‌ها و کارهای ریز ریز و ناچیزم، قلبی رو شاد کنم، ناگزیری رو به چاره‌ای برسونم و دعای خیرش رو برای خودم بخرم... خداروشکر که اشک‌هام با مرهمی از لبخند تسکین پیدا می‌کنه...

زندگی‌کردن یعنی همین...

 

دعا

وقتی که نسیم 
گونه‌هایم را می‌نوازد
وقتی که آفتاب 
بر گلدان کوچک طاقچه‌ام نور می‌پاشد
وقتی که گنجشکان 
بر روی شاخه‌های صنوبر سرود شادی سر می‌دهند
من...
لبریز می‌شوم از حسِ بودن
و می‌دانم که در دوردست‌ها 
نجوای دعای آشنایی سوار بر بال ابرها
تا آنسوی آسمان‌ها به پرواز درمی‌آید...

«شعرگونه‌ای از خودم»

گل یخ

+ ۱۴۰۲/۱۰/۲ | ۱۴:۳۱ | آرا مش

مدارس که حضوری باشن، همه‌چی روی رواله از همون دم‌دمای اذان صبح که بیدار میشم...

از لقمه‌گرفتن برای مدرسه و سروکله‌زدن برای بیدارشدنشون تا خوردنِ صبحانه و لباس پوشیدن تا بدوبدو‌های قبل از راهی‌کردنشون و رفتنشون تا دم درِ آسانسور و راضی‌نشدنِ دل فندق برای خداحافظیِ خشک‌وخالی بدون آغوشِ من و برگشتنش به سمتم و غرغرای کلوچه که «بدو دیییر شد!»... یعنی این آخری چالش همیشگی‌شونه :) 

در که بسته میشه، منم و یه خونه پر از سکوتِ دلچسب و خلوتی که این روز‌ها برای تخلیه‌ی احساسیم بیشتر از گذشته، بهش احتیاج دارم و مجازی‌شدن‌ها باعث شد این خلوت ازم سلب بشه؛ خداروشکر از بودنِ بچه‌ها که همین بودنشون اونقدر منو غرق در مادری‌ها و روزمره‌های رسیدگی به درس و خانه‌داری می‌کنه که گاهی فراموش‌ می‌کنم هنوز هم داغدارِ رفتن جوانه‌ی کوچکِ زیبام هستم... 

امروز بعد از چهارماه دوباره ورزشم رو از سر گرفتم، ورزشی با گروهی با ایمان و  پر انرژی و پر از حس‌های خوب... چه جوری شکرت رو باید بجا بیارم از اینکه دوباره بهم قوت دادی، همتش رو دادی تا بتونم از بدنم مراقبت کنم...

موقع برگشتن، نون سنگک تازه گرفتم و مست بوی بارونِ خیلی خیلی کمِ پاییزی که رد کمی روی زمین باقی گذاشته بود، شدم و مدام نفس‌های عمیق کشیدم و ریه‌ام رو پر و خالی کردم و از کوفتگی و دردِ بدنم بعد از ورزش غرغر که نه! بلکه پر از حس خوبِ بودن و تحرک و زندگی و حیات شدم... 

وقتی برگشتم خونه به ناگاه اشک‌هایی که پشت درِ چشمم جمع شده بودن و منتظرِ فرصت بودن تا فرو بریزن، با مرور خاطرات راهشون رو راحت با تلنگری پیدا کردن و من هم کاملاً رها، اجازه دادم راهشون رو بگیرن و برن... چقدر سبک‌تر شدم... چقدر آروم‌تر شدم...

چه جوری شکرت رو بجا بیارم که این غمِ رهاشده و نه سرکوب‌شده و حس خوبِ همزمانش، چقدر دواست برای دردهام...

من درست مثل اون گلِ یخ زیر سرمای برفم، لرز به تنم افتاده، سرما رو تاب میارم و تلاشم رو می‌کنم تا عطرم رو توی فضا پراکنده کنم...

زمستان می‌شود

سرما می‌آید

نفس‌ها به محضِ بیرون‌آمدن مه‌ای غلیظ می‌شود

گلِ یخ به شاخه‌ی خشک می‌شکفد

نمِ بارانی می‌زند

بوی خاک مشامم را پر می‌کند

دلم بی‌قرار می‌شود

آخر...

قرار بود زمستان کنارم باشی

قرار بود ژاکت پشمی‌ام را به دورت ببافم

قرار بود چای هل بنوشیم

بگوییم، بخندیم

من باشم و تو...

اما تو زودتر رفته‌ای

جوانه بودی و دستت را به بهار دادی

خیالی نیست

بهار می‌آید و تو باز هم شکفته می‌شوی

 

+ شعر از خودم

صدای سوختن چوبی در شومینه

+ ۱۴۰۲/۶/۱۷ | ۰۰:۲۰ | آرا مش

بعد از مدتی ننوشتن یا بعد از هرزگاهی چیزی گفتن و بعد دوباره سکوت‌کردن، نوشتن و حرف‌زدن سخت میشه، نمی‌دونی چی باید بگی و از کجا باید بگی...

اهل روزمره‌نویسی نیستم، یک زمانی بودم البته؛ اینجا نه و جایی دگر! اما دلایلی مجابم کرد که روزمره‌نوشتن و از اتفاقاتِ زندگی حرف‌زدن بدون اینکه هدف خاصی پشتش باشه و فقط به این منظور که بخوای جایی خودت رو خالی کنی، اون چیزی نیست که راضیم کنه...

تلاش کردم از اون سبک فاصله بگیرم و تنها از درس‌هایی که زندگی بهم میده، از شادی‌ها و غم‌هایی که بزرگترم کردن، از اتفاقات پیش‌پاافتاده‌ای که با عینکِ «جور دیگر بینم!» بهشون نگاه کردم، بنویسم... 

گاهی توی اوج احساساتم از شادی‌ها و غم‌هام نوشتم، گاهی توی اوج هیجانم از زندگی در لحظه‌هام حرف زدم، گاهی از عشق تنیده شده توی تار و پود زندگیم با آقای یار و گاه از مادرانگی‌های پرچالش و پر فراز و نشیبم برای کلوچه و فندق، گاهی شعری سرودم و گهگاه با داستانی شاید نه‌چندان پخته، وقت خوانندگانم رو تلف کردم...

اینجا خونه‌ی من، پره از حرف‌هایی که زدم و پشت هر کلمه‌ای که نوشتم هزار حرف و احساس و فکر و واقعیتِ زندگی‌ای بود که ناگفته موند و تو فقط همون حرف‌های زده‌شده رو خوندی، قضاوتم کردی یا همدلی از چشم‌هات بارید رو نمی‌دونم فقط از حس قلبی خودم خبر دارم...

الان برگشتم و این متنم رو دوباره خوندم و حس کردم متنیه که داره مخاطبش رو آماده می‌کنه که بگه: «خداحافظ، ما رفتیم!»

اما نه! نویسنده‌ی نه‌چندان نویسنده‌ی این خونه هنوزم هست و این متن شاید فقط دست‌گرمی‌ای بود برای دوباره‌نوشتن بعد از یه مدتِ نه خیلی طولانی که به نظر خودش برای ننوشتن، طولانی بوده!

 

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند

و صدای سوختن چوبی در شومینه

و گَردی که همه‌جا پاشیده‌اند

و صدای قیژقیژِ لولای درِ حیاط

و تاری از عنکبوت که آن گوشه‌ی نمور را برگزیده برای لانه‌اش

و کفش‌هایی که مدت‌هاست پا نخورده‌اند

و لباس‌هایی که بوی تنت را نگرفته‌اند

خیالی نیست 

تو می‌آیی و زندگی دوباره در این خانه زندگی می‌کند

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند


+ شعر از خودم 

قدری هم عاشقانه برای او

+ ۱۴۰۲/۵/۲۱ | ۱۶:۳۷ | آرا مش

موج اشک تو و ساحلِ شانه‌ی من

موج موی من و ساحل شانه‌ی تو

شانه‌به‌شانه ردپایمان روی شن‌ها

«عینِ» آغازِ عشق را گذر کردیم

«قافِ» پایانش را اما فتح نکردیم 

باهم «شینِ» میانه را زمزمه می‌کنیم


هر لحظه‌ای که زاده می‌شود،

گویی عشقی نو شکفته می‌شود،

و تمامی این عشق‌های تازه‌شکفته

روی شاخسار نگاه من و تو رویش می‌کند


کمتر خودم را غرق در خاطره‌ها می‌کنم حتی شیرین‌ترین و دلچسب‌ترین‌شان؛ حس می‌کنم با غرق‌شدن در خاطرات گذشته از همین لحظه‌ای که دوست‌داشتنت نسبت به قبل به اوج خودش رسیده و احتمالاً نسبت به آینده کمترین است، غافل می‌شوم...

همین لحظه را درمی‌یابم و هیچ دلم نمی‌خواهد به گذشته‌ای برگردم که دوست‌داشتنت کمتر از لحظه‌ی الان بوده؛ گذشته‌ای که گرچه طعم خاص اولین‌‌ها را با خود یدک می‌کشد اما پختگی و رسیدگی اکنون را ندارد...

اولین روزها، اولین ماه‌ها، اولین سال‌ها، اولین تجربه‌ها لزوماً همیشه خاص و منحصربه‌فرد نیستند؛ اگر یاد بگیریم با گذر روزها و ماه‌ها و سال‌ها، احساساتمان را رشد بدهیم، بزرگ شویم، انتظارات ماورایی‌مان را کمتر کنیم روزها و ماه‌ها و سال‌هایی را کنار هم تجربه می‌کنیم که مدت‌ها از آن روزهای پرهیجانِ آغازینش گذشته ولی هنوز بکر و دلربا و جذاب است...


+ دلنوشته‌ و شعرگونه‌هایی از خودم برای آقای یار :))

بی‌ربط‌نوشت: ولی من دلم داستان‌نویسی می‌خواد... حالا کو ایده‌ای؟! کو مجال سر خاروندنی؟! یقیناً هیچی فقط یه لحظه دلم غرق‌شدن توی روند یه داستان و انس‌گرفتن با شخصیت‌ها رو خواست :))

نفس

+ ۱۴۰۲/۳/۲۳ | ۱۲:۴۸ | آرا مش

بی‌هوا می‌خواهمت؛ بودنت نیازم به نفس‌کشیدن را برطرف می‌کند؛ وقتی که باشی نفس می‌شوی، سینه‌ام را پر می‌کنی، می‌دوی به رگ‌هایم، به سلول سلولم و علائم حیاتی در من بالا می‌رود...

امان از نبودنت؛ هوا هم برای نفس‌کشیدنم کم است و زندگی نباتی‌ام دیری نمی‌پاید...


+‌‌‌‌‌‌‌‌ نمی‌نویسم، نمی‌نویسم وقتی هم می‌نویسم، می‌زنم توی جاده‌ی شعر و شاعری😅

کوچه‌های دزد!

+ ۱۴۰۲/۳/۱۶ | ۱۵:۱۷ | آرا مش

کوچه، عطر بجا مانده از تو را دزدیده؛ با پرروییِ تمام، به نام خودش ثبت کرده و دارد بازارگرمی می‌کند...

من که عطر اصلِ تو را در کوله‌بارِ خاطره‌ام دارم، از کنار بساطش با بی‌محلی عبور می‌کنم و در کوچه‌پس‌کوچه‌ها به دنبالِ ردّی آشنا گم می‌شوم...

ازقضا کوچه‌های این شهر، همه از دَم، یا دزدند یا جاعل!!!

لَحیم

+ ۱۴۰۱/۱۱/۴ | ۱۹:۱۷ | آرا مش

لَحیمِ* نگاهمان که باز می‌شود، آن دستگاه، سمت چپ، کمی پایین‌تر از شانه، انگار دیگر درست کار نمی‌کند... 

هُویه** را بردار، تو خوب از پسِ کارهای فنّی برمی‌آیی!🥲


به اتصال دو فلز توسط فرآیندِ ذوب، لَحیم می‌گویند!

** دستگاهی برای انجام فرآیند لحیم‌کاری!

باشد به یادگار

+ ۱۴۰۱/۶/۶ | ۲۳:۲۱ | آرا مش

هرزگاهی نُت گوشیم رو باز می‌کنم و یه نگاهی به کوتاه‌نوشت‌ها و شعرهایی می‌ندازم که یه روزی یهو از مغزم تراوش کردن و همون لحظه توی قسمت نُت یادداشتشون کردم... 

بعد از مدتها یه چرخی توش زدم، چندتاشو ثبت می‌کنم اینجا به یادگار و همه‌ی حسی که موقع نوشتن‌شون داشتم رو سنجاق می‌کنم بهش📎 

 

📌 وقتی رفتی، جاده به نگاهم قول داد

تصویر برگشتنت رو تو چشمام حک میکنه

برای همین نگاهم به جاده قفل شده...

 

📌 عشق را بی چشم و گوشَش چاره کرد

وندر آن وادی، خودش آواره کرد

ریسمانی را که بر جانش ببود

با نوای عشق نابی پاره کرد

این رهایی چون به جان او فتاد

همچو طفلش داخل گهواره کرد

عشقِ او را کس ندید و کس نخواند

گویی عشقش ماه را مه‌پاره کرد...

 

📌 در بهاران، دست آرزوهایت را بگیر و به دست نسیم بسپار

در میان شاخسار درختان، چون شکوفه رویش کن

و عطر دل‌انگیزت را در میان دشت‌های فراخ امید بیافشان

من آن روزی را که خورشید در قاب چشمانت لبخند زد، دیده‌ام

بی‌پروا در کنار درختِ به‌شکوفه‌نشسته، ایستاده‌ام

و به روی قاصدک‌ها برای آرزوهای تو دمیده‌ام...

 

📌 پنجره را گشودی

و در سکوت

تا خودِ آسمان پرواز کردی

صدای بالهایت را نشنیدم

اما دنباله‌ی گیسوانت در دستم ماند

و نگاهم به آسمان قفل شد

نشستم کنار پنجره

و با سنجاقک‌ها و شب‌پره‌ها

گیسوان بلند تو را بافتم

به شمعدانی‌ها کمی نور پاشیدم

اما قاصدک‌ها را به باد نسپردم

آخر، آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود

برای چکاوکانِ روی پرچین هم

لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند

تا تو بازگردی...

بازمی‌گردی

با گیسوانی که خودم بافته‌ام

و باهم از نو سرود عشق را سر می‌دهیم...

 

📌 بهار و خزان در میان کوچه‌باغ‌های خیالم قایم‌باشک بازی می‌کنند

تو می‌آیی...

فنجانی چای با عطر هل میهمان قلبم می‌شوی

صدای پای بهار در کوچه‌باغ خیالم طنین‌انداز می‌شود

تو که می‌آیی بهار چشم می‌گذارد

خزان باید قایم شود

نوبت بهار است...

 

📌 وقتی که نسیم 

گونه‌هایم را می‌نوازد

وقتی که آفتاب 

بر گلدان کوچک طاقچه‌ام نور می‌پاشد

وقتی که گنجشکان 

بر روی شاخه‌های صنوبر سرود شادی سر می‌دهند

من...

لبریز می‌شوم از حسِ بودن

و می‌دانم که در دوردست‌ها 

نجوای دعای آشنایی، سوار بر بال ابرها

تا آنسوی آسمان‌ها به پرواز درمی‌آید...

نُت‌های زندگی

+ ۱۴۰۱/۴/۱ | ۰۹:۰۴ | آرا مش

 دستانم به آرامی روی نُت‌های زندگی فرود می‌آیند 

زندگی نواخته می‌شود 

و من در میانه‌ی نغمه‌ی پرشور زندگی 

سرود یکتایی‌ام را سر می‌دهم

امید در چشمانم حلقه می‌زند 

و پروانه‌وار به سوی نور به پرواز درمی‌آیم

گاه سبکبارم و در اوج 

و گاه وزنه‌ای بسته به پایم، به قعر می‌کشاندم 

حقیقت این است 

که پرواز در میانه‌ی نغمه‌ی پرشور زندگی ادامه دارد...


+ شعرگونه‌ای از خودم

دیدار خورشید

+ ۱۴۰۰/۹/۱۶ | ۲۲:۲۶ | آرا مش

تا دیدار خورشید صبوری می‌کند

همان خورشید پرفروغ

بر او که بتابد

آغوش می‌گشاید

و به سویش پرواز می‌کند

همان قطره‌ی زلال شبنم...


+ شعرگونه‌ای از من :)

+ خورشید زندگیم کم‌فروغ نباش و بر قطره‌ی زلال کوچک شبنمت بتاب... من روزهای پرفروغت را دیده‌ام... من خوب می‌دانم روزهای روشنی در راه است...

بی‌ربط‌نوشت: برای شروع تغییری بر ترس‌هام غلبه کردم، شرایطش کمی مهیا شده و استارتش رو زدم و اگه خیر باشه و خوب پیش بره مسئولیت‌هام بیشتر میشه... فعلاً معلوم نیست اما خوش‌بینانه جلو می‌رم... خدایا کمکم کن اگه مسئولیت‌های بیشتری بر عهدم گذاشته شد، مرزبندی اولویت‌هام رو از یاد نبرم...

آوار

+ ۱۴۰۰/۶/۲۱ | ۱۱:۴۳ | آرا مش

صبور باش...

بهم ریختگی ها و آشفتگی هایت را بر سرم آوار نکن...

من این کنج خلوت بی تو نشسته ام و بی تو بودن را به سختی تاب می آورم...

تو این کنج خلوت را بر سرم آوار نکن...

هیچ کس نمی داند من آنجایم...

با بالگرد و سگ های زنده یاب به دنبالم نمی آیند...

و من زنده به گور خواهم شد...


+ درست وسط نوشتنِ این متن، پیام عذرخواهیت اکسیژنی می شود زیر آوار که به رگهایم می دود... و روزنه نور را پیدا می کنم...

دوست داشتنت + صدایی دلنشین

+ ۱۴۰۰/۶/۱۱ | ۱۲:۵۳ | آرا مش

دوست داشتنت

واژه واژه چکیدنِ شعری ست

از چشمانِ من

وقتی که تو در آن نقش می بندی...

 

دوست داشتنت

حریم امن آغوش توست

وقتی که من

از هجوم تنهایی ها،

به آن پناه می برم...

 

شاید هم دوست داشتنت

کنج خلوتم باشد بی تو

وقتی که تمام فکرم را محاصره کردی

سرانجام دست های من بالاست

و من بی هراس تسلیم می شوم...


+ شعرگونه ای از من :)

+ دوست عزیزم اقلیمای نازنین با صدای دلنشینش سورپرایزم کرد :)) کلیک

+ گاهی به همین سادگی حال یک نفرو خوب میکنیم...

وقتی که تو...

+ ۱۴۰۰/۵/۸ | ۲۰:۵۲ | آرا مش

می شنوی؟!

این صدای ممتد شکستنِ من است

وقتی که تو تنها امروز، ترکی برداشته ای

 

می بینی؟!

این اشک های توقف ناپذیر بر چهره من است

وقتی که تو تنها امروز، بغض کرده ای

 

استشمام می کنی؟!

این عطرِ بی رایحه ی همه زندگی من است

وقتی که تو تنها امروز، عطری نزده ای

 

احساس می کنی؟!

این روزهای پر التهاب و بی پایان من است

وقتی که تو تنها امروز، بی حوصله ای

 

می فهمی؟!

این نهایتِ برونگرایی من است

وقتی که تو تنها امروز، همه چیز را درون خودت ریخته ای

 

می دانی؟!

این امیدِ به گِل نشسته ی من است

وقتی که تو تنها امروز، از حرکت باز ایستاده ای


+ شعری از من

+ خواستم بماند به یادگار از روزهای تلخی که گذراندم و می گذرانم، گرچه تلخی اش دیگر مثل قبل نیست شاید هم حس چشایی ام سازگار شده باشد!!!

+ الان حالم خوبه، با اینکه توی تاریکی قدم برمی دارم ولی از اون دور نوری می بینم :)

+ تو که حالت بد باشه من رو به موت میرم...

غرقه

+ ۱۴۰۰/۵/۶ | ۱۲:۵۵ | آرا مش

دوباره غرقم کن در خنده های از ته دلت

در شور و اشتیاق برای ادامه دادنت

در امید به فرداهای روشنت

من آماده ام تا پایان یابم در این غرقه شدن

می بینی؟!

اینجا به غریق نجات نیازی نیست!! 

تپش ثانیه ها

+ ۱۴۰۰/۴/۲۳ | ۱۴:۲۴ | آرا مش

ثانیه ها از تپش افتاده اند

و زمان بی حال و بی رمق

گوشه ای افتاده 

نمی گذرد که نمی گذرد

 

ولی خبر ندارد

من

احیای قلبی را از برم

و ثانیه ها را به تپش می اندازم

هزار و یک .... هزار و دو... هزار و سه

کمی بعد با شمردن تپش های عقربه ثانیه شمار

زمان را به زندگی بازمی گردانم

 

و تو می آیی...

 


+ شعر از من

عطر تو

+ ۱۴۰۰/۴/۱۶ | ۲۲:۲۳ | آرا مش

نبودنت

بیخ گلویم را می فشارد

تهدیدم می کند

اما نمی داند

من نیازی به تنفس ندارم

وقتی عطر تو در هواست؛

نفس می کشم...


+ وقتی که او نیست اما عطرش هنوز فضای خانه را ترک نکرده :)

+ شعر از من

میهمان قلبم

+ ۱۴۰۰/۴/۵ | ۱۱:۰۰ | آرا مش

میهمانِ سرزده که از راه می رسد

آب غذا را زیاد می کنند!!!

اما گمان مبر، آن زمان که عشقت میهمان قلب کوچکم شد

آب بستم به غذای روحمان،

نه!

من با این مِهر

هرچند به دید دیگران، هیچ نیاید،

خالص میزبانی ات می کنم، خالص...


+ بگذار قضاوت کنند، کم و ناچیز پندارند، اصلاً در نظرشان هیچ نیاید این عشق... من و تو آن خلوص را چسبیده ایم و رها نمی کنیم!

+ شعر از من

رفیق

+ ۱۴۰۰/۳/۲۵ | ۱۶:۰۰ | آرا مش

از گرد راه رسیده و نرسیده

به رویم لبخند بزنی

برایم دست تکان دهی

میزبان حرف های ناگفته در دل مانده ام شوی

بی منت مهر بورزی

خطایم را ببخشی و قضاوتم نکنی

اوقاتم با تو بدون حسرت سپری شود

و حتی لحظه ای رها شوم از این دنیای سردِ یخزده

چیز زیادی است، نه؟!

من تنها همین را از تو می خواهم، رفیق!

و دیگر هیچ...


+ شعر از من

لحظه شمار آمدنت

+ ۱۴۰۰/۳/۱۳ | ۲۱:۲۹ | آرا مش

وقتی که نیستی ولی می دانم که می آیی...

لحظه ها را برای آمدنت، هرچقدر هم که زیاد باشند، می شمارم...

اینجور وقت ها فقط دلم برای بودنت تنگ است...

حتی اگر نگویم و نپرسی از کشدار بودن این لحظه ها...

 

اما امان از وقتی که نیستی ولی می دانم که نمی آیی...

و لحظه شماری ها برای آمدنت، هرچقدر هم که زیاد باشند، بی فایده است...

آن وقت دلم هم برای بودنت،

و هم برای لحظه شماری های آمدنت تنگ است...

حتی اگر نگویم و نپرسی از سخت گذشتن این لحظه ها...

 

من خوب بلدم به این لحظه شماری ها عادت کنم ولی ترک عادت مخواه...

 


+ خدایمان هم خوب می داند که نبودن هایت عاشق ترم می کند، مدام بهانه ای جور می کند تا از هم دور باشیم...

+ شاید نبودنت مثل شربت تلخی است که حال عاشقی مان را بهتر می کند، نمی دانم...

درخت بید سر به زیر

+ ۱۴۰۰/۲/۲۸ | ۱۳:۱۳ | آرا مش

کنار آبگیر

نزدیک آن درخت بیدِ سر به زیر

روی نیمکت چوبیِ همیشگی

به زیر گیسوانِ بید که گویی آب نقره گون را نوازش می کنند

برای نیلوفرهای آبی و برای تو

رشته های شعرگونه ی بی سَروتَه م را بهم می بافم

می بافم و می بافم...

و به افق چشم می دوزم

زمزمه هایت در گوشم طنین می اندازد

"بازهم این رشته ها را بهم بباف؛ حالم را خوب میکند!"

و من این بار

کنار آبگیر

نزدیک آن درخت بیدِ سر به زیر

روی نیمکت چوبیِ همیشگی

فقط برای "تو"
رشته های شعرگونه ی بی سَروتَه م را بهم می بافم...

 

+ شعر از خودم

 

 

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...