حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

خوش باش و زِ دی، مگو که امروز خوش است

+ ۱۴۰۱/۱۲/۲۹ | ۱۳:۰۸ | آرا مش

یه خونه‌ی تمیز و خوشبو که برای تمیزیش خیلی هم خودت رو خسته نکردی و آهسته و پیوسته و با آرامشِ تمام، تمیز و خوشگلش کردی... 

کوچه و خیابون و شهر تمیز و تصاویری با کیفیت فول‌اچ‌دی از طبیعت و سازه‌های زیبای شهرت که این‌بار نه توی قاب تلویزیونت که توی قاب چشمانت نقش بسته...

جوونه‌های کوچیک سبز روی درخت‌ها...

شاخه‌هایی که رو به آسمون بالا رفتن و سبز خوشرنگ برگ‌های ریزریزشون رو به رخت می‌کشن...

صدای چهچه پرنده‌هایی که نمی‌بینی‌شون اما صداشون واضحه...

بنفشه‌های رنگارنگی که به چهره‌ی شهر نشاط بخشیدن...

ماهی‌های کوچولوی قرمزی که هرچند نمی‌خری‌شون! ولی مگه میشه ببینی‌شون و یاد نوستالژی‌هات نیفتی و شوق نشینه توی چشمات؟!

خریدهای کوچولو موچولو نه گُنده که انرژی میده بهت...

تدارک هدیه برای عزیزانت...

بدوبدو و خستگی‌های آماده‌سازی وسایل قبلِ سفر...

ترافیکِ روزای آخر اسفند که هرچند فراری هستی ازش اما این شلوغی و بروبیا خود زندگیه...

تپه‌های بیابونی توی جاده که فقط توی این چندماهِ بهاری، انگاری یه پالت رنگ سبز پاشیدن روشون...

جاده، موزیک ملایم، پنبه‌های پفکیِ سفید توی آبیِ شفافِ آسمون...

یاری که کنارت نشسته و خسته از رانندگیه و با دو مثقال مهر، لبخند به لبش می‌نشونی...

تازه‌شدنِ دیدارهایی که سرِذوقت میاره...

ستاره‌بارون شدن چشمای بچه‌ها وقتی عزیزانشون رو می‌بینن...

**********

هرچند اون ویروس منحوس همه‌ی تلاشش رو کرده باشه که حالم رو بگیره و یکی پس از دیگری مهمونِ ناخونده‌ی زار و زندگیم شده باشه؛ هرچند مشکلات و گرفتاری‌های ریز و درشت اقتصادی و اجتماعی و چه و چه از در و دیوار زندگیم سرک کشیده باشه و ول‌کن هم نباشه؛ هرچند ترس‌ها و استرس‌های جورواجور از آینده‌ی نیومده بیخ گلومو گرفته باشه و نذاره یه آب خوش از گلوم پایین بره؛

اینا رو گفتم که بگم نکنه جملات اول این پست رو بخونی و بگی نفسش از جای گرم بلند میشه، خوشی کجا بود؟! بی‌زحمت قضاوتم نکن تا جای من نبودی و من نبودی؛ تو نمی‌دونی چه بر من گذشته و من چه کردم؟!

خلاصه می‌خوام بگم با همه‌ی مشکلاتِ ریز و درشتم دلیل نمیشه که نعمت‌ها و رحمت‌هایی رو که از جانب اوست، نبینم و بگم این جناب حافظ هم واسه خودش یه چیزی گفته‌، بعدش دهن‌کجی کنم و بخونم «نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی...»

نه!! اتفاقاً به کوری چشم حسودان عالم، نوبهار شده و من می‌کوشم که خوش‌دل باشم :))

تو هم بکوش، بد نمی‌بینی!

امسال که بهار طبیعت و بهار قرآن همزمان شدن چقدر قشنگ میشه خونه‌تکونی‌های دلی و استقبال از ماه خدا :))

خدایا شکرت...


 پیشاپیش سال نوتون مبارک، یادتون موند منو از دعاهای خیرتون بی‌نصیب نذارید :)) 

حال دلتون خوب❤️

پیچیده‌ام در زندگی

+ ۱۴۰۱/۱۲/۲۱ | ۱۱:۴۶ | آرا مش

دل و روده‌ی یخچال فریزر بیرون ریخته شده و تمیز و مرتب و شسته‌شده رفته سرجاش...

بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها مست‌کننده‌ست...

یه تغییر دکوراسیون باحال توی پذیرایی دادم، اونم تنهایی و با کشیدن و هل‌دادنِ چندتا وسیله‌ی سنگین روی سرامیکا و اینطوری حالم رو اساسی خوب کردم؛ اصلاً ازقبل براش نقشه کشیده بودم که میز تلویزیون رو جایی قرار بدم که از توی آشپزخونه هم دید داشته باشه تا دیگه راحت باشم و با شنیدنِ صدا و جلب‌شدنِ نظرم یا نه اصلاً وقتای تنهایی فیلم‌دیدن، یهو نخوام از توی آشپزخونه بدوئم بیرون ببینم توی اون چهارگوش چه خبره؟!!

آخیش! راحت شدم؛ چقدر تغییر دکوراسیون هرچند کوچیک حالم رو دگرگون می‌کنه!...

زیرلب میگم «حوّل حالنا الٰی احسن الحال»...

کمی قبل منتظرِ شسته‌شدنِ دور بعدیِ پرده‌ها نشسته بودم تا بیان بیرون، موقع فروکردنِ گیره تو جونشون، قلقلکشون بیاد و بخندن و بخندم؛ بعدش یه کولیِ اساسی بدم بهشون و بندازمشون روی دوشم و برم روی بالاترین پله‌ی نردبون...

اون بالا حس خوبی دارم؛ بالای بالائم؛ از پنجره پایین رو که نگاه می‌کنم، جایی بالاتر از درخت‌های توی کوچه‌ ایستادم، یه سار همون موقع، چند متر پایین‌تر، زیرِ پام، از روی شاخه‌ی کاج سبز، بال‌هاشو باز می‌کنه و میره دوردست؛ میوه‌های قهوه‌ای‌رنگِ مخروطی که زیر نور آفتاب انگار اسپری براق‌کننده بهشون پاشیده باشن، بهم چشمک می‌زنن اما من تا اون دورها چشم از سار برنمی‌دارم...

شیشه‌ها رو پاک می‌کنم و میزبانِ آفتاب شفاف‌تری توی فضای کوچیکِ اتاق میشم، آفتابی شفاف‌تر و بوی خوشی که از لای پنجره‌ی نیمه‌باز خودشو بی‌اجازه چپونده توی اتاق!...

بوی زندگی پیچیده توی دماغم و با هیچ فکر و خیال منفی و غمگینانه‌ای نمی‌تونم ازش فرار کنم!...

منم خودمو می‌پیچونم توی زندگی تا فکر فرار به سرش نزنه :)

«همسایه‌های خانم‌جان»

+ ۱۴۰۱/۱۲/۱۷ | ۱۱:۱۳ | آرا مش

«همسایه‌های خانم‌جان» 

حول و حوش وفات خانم‌جان، حضرت زینب (س)، بود که وقتی عنوان این کتاب را دیدم و زیرعنوان را خواندم «روایت پرستار احسان جاویدی، از یک تجربه‌ی ناب انسانی در خاک سوریه»، عکس روی جلدش، در قاب چشمانم خوش درخشید و دلم پر کشید که این کتاب را بخوانم؛ خداروشکر برای مرحله‌ی دوم پویشِ کتاب‌خوانی هم، همین کتاب انتخاب شد.

آن‌موقع حقیقتش خیال کردم این کتاب، حتماً باید روایتِ پرستاری از مدافعینِ حریمِ حرمِ خانم‌جان باشد؛ روایتی خاص از پرستاری از انسان‌هایی خاص! چه جالب! بخوانم و ببینم پرستاری از این انسان‌های خاص چطور بوده؟!! اما خیالِ من کجا و موضوع کتابِ «همسایه‌های خانم‌جان» کجا؟!!

وقتی فهمیدم این همسایه‌هایی که کل کتاب حول محورشان می‌چرخد، زنان و بچه‌های نیروهای داعشی هستند، بسیار بسیار تعجب کردم؛ طوری که چندین و چند بار جمله‌ها را خواندم، نکند اشتباه متوجه شده‌ باشم! 

اما درست بود!

این کتاب روایت پرستاری و خدمتِ تمام‌قدِ نیروهای مقاومت به زنان و بچه‌های افراد داعشی بود؛ من که فکرش را هم نمی‌کردم این کتاب قرار است وجهه‌ی دیگری از جنگ سوریه از منظر مدافعین حریم حرم را اینگونه به رخم بکشد!

الفبای جدیدی را که مدافعین حریم حرم از جنگ نوشتند، ذره‌ذره به جان خریدم؛ همان‌هایی که سرِ بزنگاه، دست‌های غیبی می‌شدند و مثلاً موقع وضع‌حملِ زنِ یک نیروی داعشی تمام آنچه را که داشتند، بکار می‌گرفتند و زمان و زمین را بهم می‌دوختند تا او در آرامش، کودکش را به این دنیای زیبا بیاورد؛ دنیایی که زیبایی‌اش را همان ابتدای تولد، به رخِ آن کودکِ بی‌گناه می‌کشید؛ زیبایی‌ آمیخته با انسانیتی که نیروهای مقاومت از خودشان نشان می‌دادند؛ زیبایی مزین‌شده به دعا و استغاثه‌ای که با صدای بلند، پشتِ درِ زایشگاه، سر می‌دادند تا زایمان راحت انجام شود؛ همان‌موقع که یک ایرانی در گوشِ کودکِ تازه‌متولدشده اذان می‌خواند و برایش اسم انتخاب می‌کرد! آن کودک چه می‌دانست خودش در گوشه‌ی زیبای این دنیاست اما پدرش در گوشه‌ی سیاه و منحوس و زشت این دنیا ایستاده و در حالِ بریدنِ سرِ یکی از نیروهای مقاومت است؟!! نیروهایی که خودشان را در مقابل «همسایه‌های خانم‌جان» مسئول می‌دانستند و برادرانه و خواهرانه پای احساس مسئولیتشان می‌ماندند...

همه‌ی این‌ها از یک تفکر نشأت می‌گیرند؛ از تفکر حاج‌قاسم؛ همان تفکری که می‌گوید زنان و بچه‌ها باید سالم از شهر بیرون بروند؛ همان تفکری که وقتی یک شب در منزل یک داعشیِ متواری اقامت می‌کند، به هنگام خروج از منزل برای صاحب‌خانه‌ی داعشی، نامه‌ای می‌نویسد و از او حلالیت می‌طلبد و شماره‌ی منزلش را در ایران برایش می‌گذارد تا نکند مدیونش بماند؛ همان تفکری که برای خانواده‌های داعش، چادرِ اسکان عَلَم می‌کند و از غذا و دارو و پوشاک و هرچه مایحتاج است از زیر سنگ هم که شده (بارها واقعاً از زیر سنگ‌ها پیدا شدند!!) به آنان می‌رساند، چون می‌داند طرفِ جنگِ زشت و بدقیافه‌ی سوریه، این‌ها نیستند، گناهی ندارند، نه‌تنها به رویشان نمی‌شود اسلحه کشید بلکه باید دست نوازش بر سرشان کشید...

پیچیده است، می‌دانم! هزارجور سؤال در مغزت چرخ می‌خورد اما تهِ تهش می‌فهمی و یقین می‌دانی که این مسیر درست است!

این کتاب پر از سند است؛ سندی بر درست بودنِ مسیر حاج‌قاسم و فرزندان و رفقایش؛ سندی تمام و کمال که هیچ اِن‌قُلتی نمی‌توانی برایش بیاوری و یا نمی‌توانی تریپِ عقل‌کل‌بودن و روشنفکری برداری که جنگ در یک کشور دیگر به ما چه مربوط است؟!! سندش اینجاست و هزار قصه‌ی دیگری که نشنیده‌ایم و نخوانده‌ایم پس تا نشنیدیم و ندیدیم و نخواندیم بهتر آنکه زبان به کام بگیریم!

‌متن پرکشش کتاب به دلم نشست، افت و خیز بیم‌ها و امید‌ها، گریه‌ها و لبخندها، شدن‌ها و نشدن‌ها و به تصویر کشیدنِ همه‌ی احساسات درونی به گونه‌ای که خودت را تمام‌قد در آنجا می‌دیدی... و اما نقطه‌ی اوج، بنظرم توسلی بود که مواقع حساس به جان و قلب دکتر احسان همچون نوری در تاریکی می‌تابید و پیشِ پایش را روشن می‌کرد و چقدر دل‌نشین بود؛ و چقدر معجزه دیدند و خواندم...

با اینکه روایت این کتاب از زبان یک پرستار مرد است اما بنظرم پر است از عطر دل‌انگیز و شیرین و خواستنیِ زنانه‌ای که همه‌جای کتاب پیچیده است؛ آن هم به لطف وجود خانم‌جانی که همیشه هوای همسایه‌هایش را دارد... 

خانم‌جان، به امید نگاهی❤️


+ بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش ( اینجا )

فقط غر نزنیم!

+ ۱۴۰۱/۱۲/۹ | ۱۵:۱۰ | آرا مش

هوا بس ناجوانمردانه بهاری‌ست! :)) 

بله دیگه، الان توی اولین دهه از آخرین ماه از آخرین فصلِ سال که نباید اینقدر گرم باشه که توی آفتاب شرشر عرق بریزیم! :))

درخت‌ها هم که جوگیر! فقط منتظرن یکم دما بیاد بالا و جوونه بزنن و بگن بلههههه ما از اون درختاش نیستیم! یکی نیست بهشون بگه عزیزِ من الان وقتش نیست! :))

الان باید اینطور باشه که وقتی آفتاب، پشت شیشه‌ی پنجره‌ات تق‌تق می‌زنه و دلش می‌خواد پهن بشه وسط پذیراییت، تو با آغوش باز ازش استقبال کنی و در آغوش بکشیش، درست همون وسط پذیرایی! نه اینکه از زورِ گرما پناه ببری به جاهای خنکِ بی‌آفتابِ خونه! :)) 

حالا چه میشه کرد؟!

نمیشه که همش غر زد! 

چرا میشه! به هوای ناجوانمردِ بهاریِ وسط زمستون هم میشه غر زد! والا...

فکر نکنی بلد نیستما! خوبم بلدم!

سوژه هم که ماشاءالله زیاده دور و برمون!

ولیییی... راستش دوسه تا وبلاگ این‌ورتر و اون‌ورتر غر می‌زنن و زمین و زمون رو شاکی هستن، بسه! من اینجا غر نزنم بهتره! :))

آهان یه غری یادم اومد! اما به یه شکل قشنگ بیانش می‌کنم که زیادم غر نباشه! :))

میگما! داشتم فکر می‌کردم شاید بخاطر اینکه توی دوره‌ی کرونا، اینقدر الکل و ضدعفونی‌کننده مصرف کردیم، حالا دیگه کف دستامون هیچ چرکی پیدا نمیشه! ملتفتید که؟! هیچ چرکی! :))

چرا و به چه دلیلش مهم نیست، یعنی مهم هستا ولی در این مقال نمی‌گنجه! :))

اسمش روشه دیگه؛ چرکه؛ میاد و میره! اصلاً خاصیتش در اومدن و رفتنه! :))

اون بالاسری تضمین داده اومدنش رو؛ پس خیالی نیست! :))

همین که دستاتون پاک و پاکیزه و بدون چرک شده برید خدا رو شکر کنید که زدودن مقادیر بالای چرک کاری‌ست بس دشوار و باری‌ست بس سنگین که از ظرفیت دوش‌های من و شما بیشتره! :))

حالا چه میشه کرد؟!

هیچی، درمونش اینه که فقط غر نزنیم! :))


+ روز و روزگار و دل‌هاتون بهاری، حتی وسط زمستون و کف دستاتون پر از چرک :))

افکار درهم من (۶)

+ ۱۴۰۱/۱۲/۱ | ۲۰:۵۶ | آرا مش

۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمی‌رود، مغزِ معتاد به نوشتنم مدام دنبال سوژه و کلمه می‌گردد و خودش را به در و دیوار می‌کوباند اما دلِ چموشم، با بیخیالیِ تمام دستانش را زیر سر خوابانده و چشمانش را بسته و با پررویی لبخند می‌زند! همین می‌شود دستمایه‌ی نوشتنم تا مغزم بیکار ننشیند و بیش از این خودش را عذاب ندهد!

۲. این روزها دارم همزمان با زمان جلو می‌روم، نه پس افتاده‌ام و نه پیش و این برایم پر از آرامش است، همان چیزی که همیشه دنبالش بوده‌ام... اما کسی چه می‌داند که فردا هم آیا همینطوری هم‌گام با زمان هستم؟! شاید گوشه‌ای کز کرده باشم و زمان، فرسخ‌ها از من جلو افتاده باشد و من هم عقب‌افتاده‌ای از زندگی! شایدم نه! همه‌ی برنامه‌هایم را تیک زده باشم و دلم بخواهد هرچه زودتر زمانِ تیک‌خوردنِ برنامه‌ی بعدی فرابرسد اما زمان، لج کرده باشد و با بی‌محلیِ تمام، نگذرد که نگذرد! هرچه که باشد خوب است، فردا چه عقب‌افتاده از زمان باشم و چه از آن جلوزده و منتظرِ رسیدنش، هردو را پذیرا هستم؛ اصلاً باید همینطور باشد، گاهی عقب‌افتاده و گاهی هم جلوافتاده، تا من قدر حال الانم را بدانم و یادم نرود این هم‌گامی با زمان چقدر برایم ارزشمند است...

۳. همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم و سریال سقوط را می‌بینم؛ سریال سقوط را می‌بینم و همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم؛ تلخ است اما برایم خوب است؛ تلخی‌اش مرا از زندگی نمی‌اندازد بلکه به زندگی برمی‌گرداند و من چقدر از همزمانیِ این خوانشِ گروهی و دیدنِ این فیلم خرسندم!

۴. آهسته و پیوسته و گاهی هم ناپیوسته! کارهای خانه‌تکانی را انجام می‌دهم و از اینکه خودم را خسته نمی‌کنم از خودم راضی‌ام! باشد که تا آخر همینطوری بمانم و اواخر اسفند به دویدن‌ها و نرسیدن‌ها نیفتم :)

۵. سال‌هاست حاجتی در دلم دارم که هرزگاهی برآورده می‌شود و منِ حاجت‌روا، ذوق‌زده برای آن بالاسری، شکل قلب می‌سازم و در هوا برایش می‌فرستم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم! ولی کمی بعد در مورد همان حاجت، دوباره برمی‌گردم به همان حالتِ حاجتمند! نمی‌دانم چه سرّی است؟! این افتان و خیزان شدن‌های من در مورد این حاجت گاهی خسته‌ام می‌‌کند؛ دیگر به زبانم نمی‌چرخد بس که اول و آخر دعاهایم بر لبم نشست! نکند قدرناشناس شوم و وقتی دوباره برآورده شد، ذوق‌زده نشوم و برای آن بالاسری، شکل قلب نسازم و در هوا برایش نفرستم و قربان‌صدقه‌اش نروم؟!

۶. وقتی برای مشورت با تو در مورد کارم، کاملاً گوش و چشم می‌شوی، برایم ارزشمند و لذت‌بخش است (حتی اگر خودم از قبل بهت تذکر داده باشم که شش‌دانگِ حواست را به من بدهی!)؛ تو خوب مشاوری هستی آقای یار :)

۷. به حق جاهای تابحال نرفته و کارهای تابحال نکرده و غذاهای جدیدِ تابحال درست‌نکرده! خداراشکر که این‌مدت از همه‌ی این تجربه‌ها در کوله‌بارم ریختم :)

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...