حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

«الغارات»

+ ۱۴۰۲/۵/۵ | ۱۸:۰۰ | آرا مش

«الغارات»

 

این‌بار کتاب «الغارات» برای مرحله‌ی چهارم پویش کتابخوانی انتخاب شد. راستش از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟! پیشنهاد اولیه‌اش رو من به خانوم دزیره داده بودم، اینو نگفتم که خدای‌نکرده پز بدم یا منتی سر کسی باشه، نه! اینو صادقانه گفتم چون می‌خوام دنبالش چیزای دیگه‌ای رو صادقانه بگم شاید حتی یک نفر که مثل منه خودش رو از خوندنش محروم نکنه! 

زمانِ انتخابِ کتاب برای مرحله‌ی چهارم توی بحبوحه‌ی عید غدیر بودیم؛ من اسم این کتاب رو زیاد از اطراف شنیده بودم؛ مخصوصاً وقتی متوجه شدم حاج قاسم عزیزمون خوندنش رو توصیه کردن و همینطور با خوندنِ نظر حاج آقای پناهیان راجع به این کتاب، بدجوری به دلم افتاده بود که برم سمتش و بخونمش... 

خودِ جمله‌ی «سال‌های روایت‌نشده از حکومت امیرالمؤمنین (ع)» روی جلد کتاب هم به اندازه‌ی کافی ترغیب‌کننده بود اما حقیقتش درعین‌حال یه ترس و تردیدی هم ته دلم داشتم بابت خوندن و نصفه‌رها‌کردنش به خاطر شاید ثقیل و سنگین بودنِ متن! شاید اینجا کمی سطحی‌نگر بنظر برسم و قضاوت بشم! ولی احساسم صادقانه همین بوده؛ خب من هیچ شناختی از متنش نداشتم و متأسفانه یا خوشبختانه لحن و بیانِ متن و شیوه‌ی قلم نویسنده‌ی کتاب‌ بسیار برای من جاذبه و دافعه ایجاد می‌کنه و توی این زمینه مشکل‌پسندم! من فقط نظرات و دیدگاه‌ها راجع بهش رو خونده بودم که همون‌ها هم بسیار منو ترغیب به خوندنش می‌کرد...

بعد دیدم بهترین شرایط برای من گنجوندنِ این کتاب توی پویش کتابخوانیه؛ چون با این پویش، منِ علاقمند به کتاب ولی درعین‌حال بهانه‌تراش برای نخوندنش!!! مجبور میشم به خاطر الزامی که توی وجودم برای همراهیِ این گروهِ خودمونیِ بیانی هست، هرطور شده افتان‌وخیزان و گاهی حتی به‌سختی خودم رو به قافله برسونم! و این سری به خاطر مشغله‌ی زیادی که داشتم یه جورایی همراهی واقعاً برام سخت و گاهی نشدنی بنظر می‌رسید ولی بالاخره شد آنچه باید می‌شد! اما از اون طرف هم اینکه خودم رو مجبور می‌کنم حتی به‌سختی با گروه همراه باشم بسیار برام لذت‌بخش و راضی‌کننده است. 

خلاصه، امید داشتم که هم‌قطارهام توی پویش هم نظرشون برای انتخاب این کتاب مساعد باشه و به‌زورِ همراهی با پویش هم که شده این کتاب رو بخونم و در نهایت خیلی برام خوشحال‌کننده بود که توی نظرسنجیِ مرحله‌ی چهارم پویش رأی آورد :) 

منم با خوف و رجاء و سلام و صلوات برای اینکه نثرش خیلی پیچیده و سخت و خشک و به صورت گزارش‌دهی نباشه و اینکه مبادا من رو از ادامه‌ی همراهی با قافله‌ی پویشیان :) بازداره، کتاب رو شروع کردم...

و چه کتابی...

و چه کتابی...

و چه کتابی...

 

این پیش‌گفتار رو نوشتم که بگم درسته که اسمش یکم سنگین به نظر میاد و حس می‌کنی شاید جذبت نکنه، منم همین حس رو داشتم ولی بسیار بسیار دلنشین و تأثیرگذاره و شاید خوندنش یه‌جورایی لازم هم باشه؛ چون اون آگاهیِ سطحی‌ای رو که اغلب‌مون از زمانه‌ی امام علی (ع) داریم، به میزان زیادی بیشتر می‌کنه...

اتفاقاً متنش خیلی هم پیچیده و سخت و اصلاً دور از فهمِ عموم مردم نیست و وقایع رو خیلی عینی و ملموس بازگو کرده؛ انگار داری یه داستان تاریخی پر از عبرت می‌خونی، یه داستانِ پر سوز و گداز و دلخراش، یه مقتلِ به تمام معنا که برای من پر بود از درس‌هایی قابل تعمیم به زمانه‌ی امامانِ دیگه‌مون و از همه مهم‌تر زمانِ حاضرِ خودمون! بسیار پیش اومد برام که حس کنم دارم کلمات و جملات امام حسین (ع) رو این‌بار از زبانِ پدرشون توی زمانه‌ی خودشون می‌خونم و این خیلی برام تأثیرگذار بود مخصوصاً این آخرها با شروع محرم و حال و هوای حسینی...

در صفحه به صفحه و خط به خطی که گاهی با تعجب، حیرت، افسوس و یا شاید هم ترس از وجود خودم می‌خوندم، بیشتر از این خجالت می‌کشیدم که «چقدر درباره‌ی امامم نمی‌دونســـــــــــــتم...» 

بیشترین چیزی که توی این کتاب توجهم رو جلب کرد، تنهابودن و شنیده‌نشدنِ صدای امیرالمؤمنین علی (ع) توسط مردمِ زمانشون بوده که با بی‌اعتناییِ تمام نسبت به امامشون ایشون رو توی شرایط حساس تنها می‌گذاشتن؛ از اون‌طرف هم معاویه با غارت‌ها و تجاوزها و شبیخون‌های مکرر به مناطق تحت قلمرو حکومت امیرالمؤمنین (ع) باعث تضعیف حکومت ایشون می‌‌شد و با خوندن و آگاه‌شدن نسبت به چیزهایی که نمی‌دونستم و نخونده بودم، دلم به درد میومد...

خلاصه که پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید :)


+ بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش (اینجا)

«عصرهای کریسکان»

+ ۱۴۰۲/۳/۱۰ | ۱۱:۰۰ | آرا مش

کتاب «عصرهای کریسکان»

 

نمی‌دانم چرا اینطور است اما همیشه معرفی برایم سخت بوده است؛ حالا می‌خواهد معرفیِ فیلمی که ارزش دیدن دارد، باشد یا جایی که ارزش رفتن دارد و یا کتابی که ارزش خواندن دارد... 

و قسمتِ منتشرکردنِ معرفی‌های پویش کتاب‌خوانی باعث شده کمی در این زمینه دست بجنبانم و مهارت‌افزایی کنم و به ترس‌های درونی‌ام غلبه!!

مانند مراحل قبلیِ پویش‌، موقعِ معرفی که می‌رسد، یا نه حتی کمی قبل از آن، دست و دلم می‌لرزد که حالا باید چه بگویم؟! چه نگویم؟! بیشتر به چه چیز بپردازم و از گفتن چه چیزی صرف‌نظر کنم؟!

و این جنگِ درونی هرلحظه در من امتداد می‌یابد...

بهرحال چه بخواهم و چه نخواهم اکنون، گاهِ معرفیِ کتاب فرا رسیده و من اینجا دستِ دلم را به قلم پیوند می‌زنم و جسته‌گریخته به بیان احساساتِ مختلفم در مورد کتاب «عصرهای کریسکان» می‌پردازم:

 

🟢عشق چاشنی قصه

همان اول، با یک نگاه، تصویر روی جلدش مرا جذب کرد و حس کردم عشقی که در تصویر نهفته است، همان چیزی‌ست که باعث می‌شود خوانشِ این کتاب را از دست ندهم... البته که خوش‌خیال بودم و اشتباه می‌کردم چون یقیناً عشقِ انسانیِ نهفته در دل این قصه آن دلیلی نبود که دلم را با این قصه همراه کرد! 

راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! عشقِ تنیده‌شده در تاروپودِ قصه‌ها یکی از ده‌ها دلیلی است که مرا جذبِ داستان‌ها و داستانک‌ها و کتاب‌ها و روایت‌ها می‌کند؛ بالاخره این علاقمندی هم جزئی از وجود من است و نباید کتمانش کنم یا نادیده بگیرمش اما دلیلِ انتخاب این کتابِ پرماجرا برای مرحله‌ی سوم پویش چیزی فراتر از یک داستانِ عشقی زمان جنگ است! شاید بهتر است بگویم با دیدن تصویر روی جلد فقط امید داشتم که عشق هم یکی از هزاران چاشنیِ این قصه باشد! و البته خوشبختانه درست بود :)

 

🟢جانیان و خائنانی به نام کومله و دموکرات

ماجراهای اخیر کشورمان باعث شد نام احزابی که این سال‌ها کمتر اسمشان را شنیده بودم، به گوشم برسد... تا اینکه این کتاب را خواندم و به عمق فاجعه پی بردم!

این‌ها احزابی هستند که این کتاب درباره‌ی جنایاتشان شاید تنها به یکی از هزاران اشاره کرده باشد! جنایاتی که حتی اگر یک لحظه بخواهی تصورشان کنی تو را پر می‌کند از حسِ وحشتِ حضورشان در جایی بیخِ گوشت، نزدیکِ روستایت، حوالیِ شهرت یا گوشه‌ای از کشور عزیزت، چه برسد به اینکه روز و شب، شب و روز و لحظه به لحظه شاهد جنایاتِ جانیانی باشی که تا چند وقت پیش، دوست و فامیل و آشنا و همشهری‌ات بوده‌اند و حتی به ناموس و محارم خود نیز رحم نمی‌کنند! چه خیانت‌ها کرده‌اند و نمی‌دانستم؛ چه جنایاتی مرتکب شده‌اند و بی‌خبر بودم! جنگ داخلی همیشه نسبت به جنگ‌ با عوامل خارجی سمی‌تر و ترسناک‌تر است؛ و چه سخت و طاقت‌فرسا بوده شرایطی که مردم کشورم هردوی این‌ها را همزمان باهم به چشمِ خود دیده‌اند...

 

🟢غیرت، شجاعت، زیرکی

همیشه درباره‌ی غیرت و شجاعت مردمان غرب کشورم شنیده بودم اما شاید داستان‌ها و روایات کمتری از آنان خوانده بودم. مطالعه‌ی این کتاب بهم فهماند که عجب مردم باغیرت و شجاع و زیرکی در غرب کشورم زندگی می‌کنند و چقدر به آنها مدیونیم که اگر نبودند، همان زمانِ جنگ تحمیلی با این بلبشویی که احزاب هرکدام در شهرها به پا کرده بودند، باید فاتحه‌ی شهرهای غربی وطنمان را می‌خواندیم!

 

🟢جنگ شیمیایی

این قصه‌ی پر از غصه‌ی جنگ شیمیایی همیشه دلم را به درد می‌آورد، وجودم را پر از نفرت می‌کند نسبت به شبه‌آدمیزادانی که تاول و چرک و خون و تنگ‌نفسی را بر سر بی‌گناهان می‌بارند... چقدر تلخ بود خواندنِ این قسمت از کتاب... و چه تلخ‌تر که چنین قصه‌هایی را به دست فراموشی بسپاریم و از تاریخمان درس نگیریم!

 

🟢سُعدا

چند روزی بود که تبِ فندق کوچولوی خانه‌ی ما پایین نمی‌آمد، هرچقدر خودم را گول می‌زدم که این تب بی‌شک مربوط به واکسنِ چندروزپیش است و لابد پاسخِ سیستم‌ایمنیِ بدنش است، باز هم عقلم می‌گفت نباید اینقدر طولانی و با درجاتِ بالای تب همراه باشد! خسته‌ و له بودم و مریض‌داری‌های پی‌درپی، دارو خوراندن‌های مداوم، غرغرشنیدن‌ها به هنگام خوردنِ دارو، فکر به اینکه چه چیزی مفید است و چه چیزی مضر، دیگر حوصله‌ام را سر برده بود و مجالی می‌خواستم تا نفسی بکشم! که یکهو شکایت از گلودرد موقع قورت‌دادن شد قوزی بالای قوز! 

وقتی گلویش را نگاهی انداختم، زیر نورِ فلشِ گوشی، با دیدنِ نقاط و خطوط سفیدرنگ روی لوزه‌اش، آه از نهادم بلند شد... نور فلش را خاموش کردم و گوشی را به کناری انداختم و بی‌هیچ‌حرفی کنار گاز رفتم تا به غذا سری بزنم، قطره اشکی فرو غلتید! وااای یعنی دوباره بیماری؟!

چندروزپیش تا دیده بودم فندق انگار حالش خوب است و اثری از آثارِ مخرب و ویرانگرِ سرماخوردگی و کرونا و آلرژی و چه و چه در وجودش نیست، فرصت را مغتنم شمرده بودم و برای واکسنش اقدام کرده بودم و حالا می‌دیدم بیماری‌ای موذی همین مابینِ واکسن و خلاصی از بیماریِ قبلی، در بدن جاخوش کرده... خیلی حرصم گرفت!

راستش آمدم غرغر کنم، اشک بریزم، شکوِه کنم بگویم آخر این چه وضعی‌ست؟! این بچه مدام از یک مریضی خلاص نشده درگیر یک درگیریِ دیگر می‌شود؛ خسته شده‌ام! می‌خواهم کمی نفس بکشم و مدام دغدغه‌مندِ بیماری طفلم نباشم! خسته‌ام که مدام باید غر بشنوم! لابد او هم از من خسته‌تر است که باید مدام بی‌حوصلگی‌های مرا موقع غرزدن‌هایش تحمل کند!

همان لحظه بی‌اختیار یاد سُعدا افتادم... زن قوی و نترس و بی‌باکی که به‌واسطه‌ی خواندن این کتاب شناختمش، زنی که سال‌های زیادی وقتی همسرش اسیر احزابِ ازخدابی‌خبر بود، یکّه و تنها بارِ بزرگ‌کردن و تربیت پنج فرزند کوچکش را به دوش کشید؛ زندگیِ سختی که خواندنِ حتی گوشه‌ای از آن در این کتاب به تو می‌فهماند که چه قدرتی داشته و چها دیده و شنیده و دم نزده؛ ماجراهای ترسناکی که مو به تنم سیخ می‌کرد و قدرت هضم آن به‌خاطر واقعی‌بودنشان را نداشتم؛ سایه‌ی بالاسر که نداشت هیچ، همیشه رنج و عذابی از سوی همشهری و آشنا و غریبه با زبانِ پر از گزند گریبانگیرش بود! با اینکه امیدهایش مدام ناامید می‌شدند و دلش در دوری از همسرش می‌سوخت اما کمرش زیر بار ظلم و دورنگی‌ها و جفاها و حرف‌های مفت خم نشد و تکیه‌گاه محکم خانواده‌اش شد... بارها سعی کردم خودم را جای او بگذارم تا کمی، فقط کمی، بتوانم شرایطش را درک کنم اما محال بود درکِ این شرایط پیچیده و سخت و جانفرسا! اگر من بودم قطعاً جایی کم می‌آوردم و می‌شکستم...

به خودم آمدم دیدم دارم کنار گاز برای مصائب سعدای «عصرهای کریسکان» اشک می‌ریزم و شرمنده شدم از اینکه بخواهم برای غصه‌ای که چند لحظه قبل بخاطر شروع بیماریِ فندق به جانم ریخته بود، گله و شکایت سر بدهم... دست‌مریزاد خانم سعدا، باشد که از شجاعتت بیاموزم...

 

🟢خطاب به «ما»!

گاهی به خیالِ خوشمان فکر می‌کنیم این کشور به راحتیِ آب‌خوردن اداره می‌شود، انتظاراتمان بالاست، غر و نق و ناله و شکایت لق‌لقه‌ی زبانمان است و چرا چرا گفتن مثل نانِ شب برایمان واجب است و تا کمی غر نزنیم و شکوِه نکنیم انگار خوابمان نمی‌برد! نمی‌دانیم چه بر سرمان آورده‌اند، نمی‌خوانیم که چه بر این مملکت گذشته! اول از همه خودم را می‌گویم...

چه روزها و شب‌هایی که در خوابی ناز بوده‌ایم و غیور مردان و زنانی ثانیه به ثانیه‌ی عمر و جوانی و سال‌های خوشیِ زندگی‌شان را از دست دادند، نکند در دلمان جرعه آبی تکان بخورد؛ چقدر همه چیز برایمان آسان و راحت است اما اینگونه نیست!

شب‌های زیادی برای بسیاری از هموطنانمان به صبح دوخته شده، زیرکی‌ها کرده‌اند تا توطئه‌ها را بخوابانند، با خشتی خام توپ و تانک دشمن را منهدم کرده‌اند (همان ماجرای اعجاب‌انگیزِ انهدام توپ‌کوره در خاک عراق را می‌گویم!!)، جسارت‌ها و شهامت‌ها به خرج دادند تا در دل کوه و بیابان خودشان را از دست حیوان‌صفتان برهانند و تن به خواسته‌هایشان ندهند و...

 

🟢عشقِ تنیده‌شده در تاروپودِ قصه

این عشق را دیدم، کلمه به کلمه خواندم، جرعه به جرعه نوشیدم؛ عشقی از جنس عشق به وطن، خاک، میهن، آزادگی...

عشقی که حاضری تا پای جان پای باورها و اعتقاداتت بایستی، محکم، استوار، با غیرتِ محض و با جسارتِ تمام...

این همان عشقی بود که شد چاشنیِ این قصه و یکی از ده‌ها دلیلی که مرا جذبِ این داستانِ پرماجرا و پر از درس کرد...


+بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش (اینجا)

++ این پست رو انتشار در آینده زده بودم، چون در زمان مقرری که باید پست‌ها رو منتشر می‌کردیم، دسترسی به نت نداشتم، ولی نمی‌دونم چرا منتشر نشده و همینطوری توی پنل مونده بود :( خلاصه که ما خلف وعده نکردیم، بیان همکاری نکرد :)

«همسایه‌های خانم‌جان»

+ ۱۴۰۱/۱۲/۱۷ | ۱۱:۱۳ | آرا مش

«همسایه‌های خانم‌جان» 

حول و حوش وفات خانم‌جان، حضرت زینب (س)، بود که وقتی عنوان این کتاب را دیدم و زیرعنوان را خواندم «روایت پرستار احسان جاویدی، از یک تجربه‌ی ناب انسانی در خاک سوریه»، عکس روی جلدش، در قاب چشمانم خوش درخشید و دلم پر کشید که این کتاب را بخوانم؛ خداروشکر برای مرحله‌ی دوم پویشِ کتاب‌خوانی هم، همین کتاب انتخاب شد.

آن‌موقع حقیقتش خیال کردم این کتاب، حتماً باید روایتِ پرستاری از مدافعینِ حریمِ حرمِ خانم‌جان باشد؛ روایتی خاص از پرستاری از انسان‌هایی خاص! چه جالب! بخوانم و ببینم پرستاری از این انسان‌های خاص چطور بوده؟!! اما خیالِ من کجا و موضوع کتابِ «همسایه‌های خانم‌جان» کجا؟!!

وقتی فهمیدم این همسایه‌هایی که کل کتاب حول محورشان می‌چرخد، زنان و بچه‌های نیروهای داعشی هستند، بسیار بسیار تعجب کردم؛ طوری که چندین و چند بار جمله‌ها را خواندم، نکند اشتباه متوجه شده‌ باشم! 

اما درست بود!

این کتاب روایت پرستاری و خدمتِ تمام‌قدِ نیروهای مقاومت به زنان و بچه‌های افراد داعشی بود؛ من که فکرش را هم نمی‌کردم این کتاب قرار است وجهه‌ی دیگری از جنگ سوریه از منظر مدافعین حریم حرم را اینگونه به رخم بکشد!

الفبای جدیدی را که مدافعین حریم حرم از جنگ نوشتند، ذره‌ذره به جان خریدم؛ همان‌هایی که سرِ بزنگاه، دست‌های غیبی می‌شدند و مثلاً موقع وضع‌حملِ زنِ یک نیروی داعشی تمام آنچه را که داشتند، بکار می‌گرفتند و زمان و زمین را بهم می‌دوختند تا او در آرامش، کودکش را به این دنیای زیبا بیاورد؛ دنیایی که زیبایی‌اش را همان ابتدای تولد، به رخِ آن کودکِ بی‌گناه می‌کشید؛ زیبایی‌ آمیخته با انسانیتی که نیروهای مقاومت از خودشان نشان می‌دادند؛ زیبایی مزین‌شده به دعا و استغاثه‌ای که با صدای بلند، پشتِ درِ زایشگاه، سر می‌دادند تا زایمان راحت انجام شود؛ همان‌موقع که یک ایرانی در گوشِ کودکِ تازه‌متولدشده اذان می‌خواند و برایش اسم انتخاب می‌کرد! آن کودک چه می‌دانست خودش در گوشه‌ی زیبای این دنیاست اما پدرش در گوشه‌ی سیاه و منحوس و زشت این دنیا ایستاده و در حالِ بریدنِ سرِ یکی از نیروهای مقاومت است؟!! نیروهایی که خودشان را در مقابل «همسایه‌های خانم‌جان» مسئول می‌دانستند و برادرانه و خواهرانه پای احساس مسئولیتشان می‌ماندند...

همه‌ی این‌ها از یک تفکر نشأت می‌گیرند؛ از تفکر حاج‌قاسم؛ همان تفکری که می‌گوید زنان و بچه‌ها باید سالم از شهر بیرون بروند؛ همان تفکری که وقتی یک شب در منزل یک داعشیِ متواری اقامت می‌کند، به هنگام خروج از منزل برای صاحب‌خانه‌ی داعشی، نامه‌ای می‌نویسد و از او حلالیت می‌طلبد و شماره‌ی منزلش را در ایران برایش می‌گذارد تا نکند مدیونش بماند؛ همان تفکری که برای خانواده‌های داعش، چادرِ اسکان عَلَم می‌کند و از غذا و دارو و پوشاک و هرچه مایحتاج است از زیر سنگ هم که شده (بارها واقعاً از زیر سنگ‌ها پیدا شدند!!) به آنان می‌رساند، چون می‌داند طرفِ جنگِ زشت و بدقیافه‌ی سوریه، این‌ها نیستند، گناهی ندارند، نه‌تنها به رویشان نمی‌شود اسلحه کشید بلکه باید دست نوازش بر سرشان کشید...

پیچیده است، می‌دانم! هزارجور سؤال در مغزت چرخ می‌خورد اما تهِ تهش می‌فهمی و یقین می‌دانی که این مسیر درست است!

این کتاب پر از سند است؛ سندی بر درست بودنِ مسیر حاج‌قاسم و فرزندان و رفقایش؛ سندی تمام و کمال که هیچ اِن‌قُلتی نمی‌توانی برایش بیاوری و یا نمی‌توانی تریپِ عقل‌کل‌بودن و روشنفکری برداری که جنگ در یک کشور دیگر به ما چه مربوط است؟!! سندش اینجاست و هزار قصه‌ی دیگری که نشنیده‌ایم و نخوانده‌ایم پس تا نشنیدیم و ندیدیم و نخواندیم بهتر آنکه زبان به کام بگیریم!

‌متن پرکشش کتاب به دلم نشست، افت و خیز بیم‌ها و امید‌ها، گریه‌ها و لبخندها، شدن‌ها و نشدن‌ها و به تصویر کشیدنِ همه‌ی احساسات درونی به گونه‌ای که خودت را تمام‌قد در آنجا می‌دیدی... و اما نقطه‌ی اوج، بنظرم توسلی بود که مواقع حساس به جان و قلب دکتر احسان همچون نوری در تاریکی می‌تابید و پیشِ پایش را روشن می‌کرد و چقدر دل‌نشین بود؛ و چقدر معجزه دیدند و خواندم...

با اینکه روایت این کتاب از زبان یک پرستار مرد است اما بنظرم پر است از عطر دل‌انگیز و شیرین و خواستنیِ زنانه‌ای که همه‌جای کتاب پیچیده است؛ آن هم به لطف وجود خانم‌جانی که همیشه هوای همسایه‌هایش را دارد... 

خانم‌جان، به امید نگاهی❤️


+ بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش ( اینجا )

«آرامِ جان»

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۰ | ۱۱:۰۰ | آرا مش

کتابِ «آرامِ جان»

روایتِ مادرانه‌ای از یک مـــــــادر...

 

نامش محمدحسین بود و واقعاً هم آرامِ جانش بود...

مگر می‌شود مادر باشی و مادری‌کردنش برای محمدحسین را همذات‌پنداری نکنی؛ محمدحسینی که برای مادر زیاد دلبری کرده بود و مادر نازش را زیاد کشیده بود، آخر جور دیگری دلبسته‌ی او بود...

به گمانم شهدا همیشه در زندگی یک جور خاصی دلبری می‌کنند و رفتن‌شان هم جور خاصِ دیگری دلت را می‌بَرد...

محمدحسین آمدنش، زندگی‌کردنش و رفتنش همه دلبرانه بود و جور خاصی دلت را می‌بُرد...

چندخطِ دلبرانه از آمدنش:

آخرای ماه صفر رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «سه‌قلو داری!» تا چند روز در شوک بودیم. حالم بد شد. فرهاد رساندم مطب. بعد از معاینه دکتر گفت: «دو قلش رفته!» دل بستم به تنها جنین باقی‌مانده. پسر بود. اسمش را انتخاب کردیم: محمدحسین. 

چندخطِ دلبرانه از زندگی‌کردنش:

اگر می‌خواستم بروم خانه‌ی مادرم، محمدحسین می‌گفت: «نچ نچ! شما اجازه ندارید!» می‌گفتم: «از کی؟» می‌گفت: «از بنده!» می‌گفتم: «برای چی؟» می‌گفت: «کلید که می‌ندازم توی در و میگم مامان! باید صدات توی خونه باشه و بگی جانم مامان!»

چندخطِ دلبرانه از صبر زینبیِ مادرش:

دست کشیدم روی صورتش. قربان‌صدقه‌اش رفتم. نوازشش کردم. دستم خونی شد. جای تیرها روی دستم مانده بود. نقطه‌نقطه، مثل شبکه‌های ضریح. دست راستم را بلند کردم. به امام حسین (ع) گفتم: «آقاجان همیشه با دست خالی شما رو صدا می‌زدم ولی امروز با خون محمدحسینم میگم یا حسین (ع)!»

صفحات پایانی کتاب بود که ماجرای شهادتش را می‌خواندم، با بغض؛ با تصورِ دیدن و شنیدنِ لحظه‌به‌لحظه‌اش...

حالا من آن مادر بودم که جوانِ شهیدش را روبروی خودش می‌دید... من تصور می‌کردم و لحظه‌به‌لحظه او بودم... چطور تاب بیاورم؟!

حالا انگار دو دستم برای رهانیدنِ دو چشمم از تاریِ دید، کم بودند... چشمانم می‌باریدند و من میانِ تاریِ دیدگانم از پرده‌ی اشک و هق‌هقی که بخاطر تنها‌بودنم روزی‌ام شده بود، باید کلمه‌های کتاب را به جانم می‌کشیدم تا مگر کمی، فقط کمی، از صبر و دل‌بزرگی و ارادتِ آن مادر به امام حسین (ع) را بیاموزم...

و من چقدر کم‌صبر و کم‌طاقت و کوچک‌دلم...😔


+ لذت بردم از این دورهمیِ کتاب‌خوانی، صرف‌نظر از خودِ کتاب که برایم کشش و جذابیت داشت، این حرکت برای منی که در امر پرفضیلتِ کتاب‌خوانی متأسفانه، آدم پشتِ‌گوش‌بنداز و به‌بعدموکول‌کنی هستم، فرصتِ بسیار بسیار دلنشین و جالبی بود؛ ممنونم از دزیره‌ی عزیز بابت شروع این کتاب‌خوانیِ گروهی...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...