حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

آنچه تو را خوش‌تر است، راه به آنم بده...

+ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ | ۱۹:۳۷ | آرا مش

مهمونی خدا داره شروع میشه...

چقدر آماده‌ام براش؟!

چیکار دارم می‌کنم براش؟!

وقتی به خودم و درونم نگاه می‌کنم، می‌بینم هیچی... خالی... پوچ...

شایدم دیگه باید جرئت کنم و بگم مثل همیشه!

آره مثل همیشه، خالی و پوچ و تهی و اصلاً هیچم...

شایدم اینم یکی از اون کمالگرایی‌هاییه که به جونم میفته که همیشه باید دست‌پر باشم، همیشه باید آماده باشم، همیشه باید عالی و پر از حسای خوب معنوی باشم!

اما نیستم...

چرا باید بگم هستم درحالی‌که نیستم...

اسمشو بذارم فشار زندگی؟! گرفتاری‌های مالی؟! مریضی و مریض‌داری؟! صدمات روحی بعد از رفتن جوانه؟! فشار حرف‌های خورده‌شده؟!

اسمشو چی بذارم تا درست باشه؟! تا حق مطلب ادا بشه؟! تا دقیقاً همونی باشه که توی وجودم هست؟! شاید همشون هست و نیست!

خسته‌ام...

دلم بی‌دغدغگی می‌خواد موقع آماده‌سازی سحر و افطار... اون شوق... اون انتظار...

دلم...

خیلی وقته که حتی نمی‌دونم دلم چی می‌خواد و تکرار خواسته‌های همیشگی که انگار شده لق‌لقه‌ی زبونم گاهی برام خیلی سنگین و سخته...

مهمونی خدا داره شروع میشه...

اولش درست مثل اون طفلی هستم که توی یه مهمونی مجلل و پر از نور وارد شده، گیج و گنگم و فقط مات و مبهوت به در و دیوارا و سرسرا و چلچراغ‌ها خیره میشم و هرکاری بقیه می‌کنن کوکورانه و تقلیدی! تکرار می‌کنم...

یکم که گذشت به روتین جدید زندگی‌مون عادت! می‌کنم و دیگه خوشگلی‌هاش رو نمی‌بینم و از کنارشون ساده رد میشم...

ولی امان... امان از روزایی که دارن منتهی میشن به خداحافظی‌ها و رفتن‌ها...

شاید اون‌موقع دیگه دیر باشه اما رسم هرساله‌ی منه انگار که آخرش تازه می‌فهمم!

شایدم خاصیت آدمیزاده!

گفتم که شده رسم هرساله‌ی من و شایدم خیلیای دیگه...

اینکه آخرش تازه می‌فهمیم!

شایدم باید پذیرفت انسانی که ریشه‌اش فراموشکاریه، همیشه‌ی تاریخ همین بوده...

آرامش! بیا یه بارم که شده از همون اولِ اولش فهمش کن!

 

ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده

در شـب ظـلـمــانی‌ام، مـاه نــشـانـم بـده

يوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه

گـر کـه طـريـق ايـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده

بر قـدمت همچـو خاک، گريه کنـم سوزناک

گِل شد از آن گريـه خاک، روح به جـانم بده

از دل شـب می‌رسـد، نـور سـرا پـرده‌ها

در سـحــر از مشرقت، صـوت اذانـم بــده

سرخـوشـی اين جـهـان، لـذت يک آن بُـود

آنچـه تو را خـوش‌تـر است، راه بـه آنـم بـده

بذار بگذره!

+ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ | ۱۹:۳۰ | آرا مش

زمان می‌گذره...

زمان مرهم خیلی خوبیه...

اصلاً گاهی همین گذر زمان نعمته؛ نعمتیه که قدرش رو نمی‌دونیم و مدام شاکی هستیم برای زود‌گذشتنش! 

گاهی هم بذار بگذره؛ تو نباید توی اون لحظه بمونی؛ باید بگذری...

چندبار شده که نگرانی‌های دیروزت، یه شوخی برای لحظه‌ی الانت شدن؟! 

چی بهتر از گذر زمان می‌تونست این شوخی رو بهت هدیه بده؟!

خداروشکر این بار برای گذر زمان :)

عطر کاج خیس

+ ۱۴۰۲/۲/۲۰ | ۱۷:۳۸ | آرا مش

‌روز اول از دهه‌ی پایانی ماه زیبای منه و بارون می‌باره و عطر خوش مست‌کننده‌اش به همراه عطر کاج‌های خیس‌خورده‌ی کوچه می‌پیچه توی گوشه‌به‌گوشه‌ی وجودم و همه‌ی ترک‌خوردگی‌ها و خشکی‌ها و عطش‌ها رو از بین می‌بره و بجاش طراوت و تازگی و سبزی ریشه می‌دوئونه توی خاک وجودم؛ درست مثل کویری تشنه که وقتی قطراتِ درشتِ بارون به رووش می‌باره، همه رو یکجا می‌بلعه و تماشای سیراب‌شدنش هم زیباست...

سرمای دلچسبِ نسیمِ آغشته به بارون، پوستم رو نوازش میده و من اینجا کنار پنجره و کاج و نسیم و ابر، به پرتاب قطره‌ها روی نرده‌ی بالکن چشم می‌دوزم، صدای قطره‌ها رو که انگار دارن باهم دسته‌جمعی سرود عشق سر میدن، به گوش جان می‌شنوم و پر میشم از زندگی و حس بودن...

من اینجا به تماشای سیراب‌شدن وجودم از سرچشمه‌‌ی شکرگزاری می‌نشینم و همه‌ی مشکلات و گرفتاری‌ها و سرزنش‌های خودم بابت ناشکری‌هام در مسیر بندگیِ پروردگارم، نابلدی‌هام در مسیر همگامی با همسرم، عذاب‌وجدان‌های مادرانه‌ام بخاطر کم‌صبری‌هام در مسیر پرورش فرزندانم و عذاب‌وجدان‌های دخترانه‌ام بخاطر کم‌گذاشتن‌هام در نقش دخترِ مادرم رو به دست نسیم نوازشگر می‌سپارم چون ایمان دارم زندگی هیچی جز این لحظه‌ای که الان توشم و کنار قطره‌ها و پنجره و کاج و نسیم و ابر، کلمه به کلمه‌اش داره از سرانگشتانم تراوش می‌کنه و اینجا ماندگار میشه، نیست :))

و دیگر هیچ...

+ ۱۴۰۲/۲/۱ | ۱۲:۳۹ | آرا مش

خوش باش و زِ دی، مگو که امروز خوش است

+ ۱۴۰۱/۱۲/۲۹ | ۱۳:۰۸ | آرا مش

یه خونه‌ی تمیز و خوشبو که برای تمیزیش خیلی هم خودت رو خسته نکردی و آهسته و پیوسته و با آرامشِ تمام، تمیز و خوشگلش کردی... 

کوچه و خیابون و شهر تمیز و تصاویری با کیفیت فول‌اچ‌دی از طبیعت و سازه‌های زیبای شهرت که این‌بار نه توی قاب تلویزیونت که توی قاب چشمانت نقش بسته...

جوونه‌های کوچیک سبز روی درخت‌ها...

شاخه‌هایی که رو به آسمون بالا رفتن و سبز خوشرنگ برگ‌های ریزریزشون رو به رخت می‌کشن...

صدای چهچه پرنده‌هایی که نمی‌بینی‌شون اما صداشون واضحه...

بنفشه‌های رنگارنگی که به چهره‌ی شهر نشاط بخشیدن...

ماهی‌های کوچولوی قرمزی که هرچند نمی‌خری‌شون! ولی مگه میشه ببینی‌شون و یاد نوستالژی‌هات نیفتی و شوق نشینه توی چشمات؟!

خریدهای کوچولو موچولو نه گُنده که انرژی میده بهت...

تدارک هدیه برای عزیزانت...

بدوبدو و خستگی‌های آماده‌سازی وسایل قبلِ سفر...

ترافیکِ روزای آخر اسفند که هرچند فراری هستی ازش اما این شلوغی و بروبیا خود زندگیه...

تپه‌های بیابونی توی جاده که فقط توی این چندماهِ بهاری، انگاری یه پالت رنگ سبز پاشیدن روشون...

جاده، موزیک ملایم، پنبه‌های پفکیِ سفید توی آبیِ شفافِ آسمون...

یاری که کنارت نشسته و خسته از رانندگیه و با دو مثقال مهر، لبخند به لبش می‌نشونی...

تازه‌شدنِ دیدارهایی که سرِذوقت میاره...

ستاره‌بارون شدن چشمای بچه‌ها وقتی عزیزانشون رو می‌بینن...

**********

هرچند اون ویروس منحوس همه‌ی تلاشش رو کرده باشه که حالم رو بگیره و یکی پس از دیگری مهمونِ ناخونده‌ی زار و زندگیم شده باشه؛ هرچند مشکلات و گرفتاری‌های ریز و درشت اقتصادی و اجتماعی و چه و چه از در و دیوار زندگیم سرک کشیده باشه و ول‌کن هم نباشه؛ هرچند ترس‌ها و استرس‌های جورواجور از آینده‌ی نیومده بیخ گلومو گرفته باشه و نذاره یه آب خوش از گلوم پایین بره؛

اینا رو گفتم که بگم نکنه جملات اول این پست رو بخونی و بگی نفسش از جای گرم بلند میشه، خوشی کجا بود؟! بی‌زحمت قضاوتم نکن تا جای من نبودی و من نبودی؛ تو نمی‌دونی چه بر من گذشته و من چه کردم؟!

خلاصه می‌خوام بگم با همه‌ی مشکلاتِ ریز و درشتم دلیل نمیشه که نعمت‌ها و رحمت‌هایی رو که از جانب اوست، نبینم و بگم این جناب حافظ هم واسه خودش یه چیزی گفته‌، بعدش دهن‌کجی کنم و بخونم «نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی...»

نه!! اتفاقاً به کوری چشم حسودان عالم، نوبهار شده و من می‌کوشم که خوش‌دل باشم :))

تو هم بکوش، بد نمی‌بینی!

امسال که بهار طبیعت و بهار قرآن همزمان شدن چقدر قشنگ میشه خونه‌تکونی‌های دلی و استقبال از ماه خدا :))

خدایا شکرت...


 پیشاپیش سال نوتون مبارک، یادتون موند منو از دعاهای خیرتون بی‌نصیب نذارید :)) 

حال دلتون خوب❤️

فقط غر نزنیم!

+ ۱۴۰۱/۱۲/۹ | ۱۵:۱۰ | آرا مش

هوا بس ناجوانمردانه بهاری‌ست! :)) 

بله دیگه، الان توی اولین دهه از آخرین ماه از آخرین فصلِ سال که نباید اینقدر گرم باشه که توی آفتاب شرشر عرق بریزیم! :))

درخت‌ها هم که جوگیر! فقط منتظرن یکم دما بیاد بالا و جوونه بزنن و بگن بلههههه ما از اون درختاش نیستیم! یکی نیست بهشون بگه عزیزِ من الان وقتش نیست! :))

الان باید اینطور باشه که وقتی آفتاب، پشت شیشه‌ی پنجره‌ات تق‌تق می‌زنه و دلش می‌خواد پهن بشه وسط پذیراییت، تو با آغوش باز ازش استقبال کنی و در آغوش بکشیش، درست همون وسط پذیرایی! نه اینکه از زورِ گرما پناه ببری به جاهای خنکِ بی‌آفتابِ خونه! :)) 

حالا چه میشه کرد؟!

نمیشه که همش غر زد! 

چرا میشه! به هوای ناجوانمردِ بهاریِ وسط زمستون هم میشه غر زد! والا...

فکر نکنی بلد نیستما! خوبم بلدم!

سوژه هم که ماشاءالله زیاده دور و برمون!

ولیییی... راستش دوسه تا وبلاگ این‌ورتر و اون‌ورتر غر می‌زنن و زمین و زمون رو شاکی هستن، بسه! من اینجا غر نزنم بهتره! :))

آهان یه غری یادم اومد! اما به یه شکل قشنگ بیانش می‌کنم که زیادم غر نباشه! :))

میگما! داشتم فکر می‌کردم شاید بخاطر اینکه توی دوره‌ی کرونا، اینقدر الکل و ضدعفونی‌کننده مصرف کردیم، حالا دیگه کف دستامون هیچ چرکی پیدا نمیشه! ملتفتید که؟! هیچ چرکی! :))

چرا و به چه دلیلش مهم نیست، یعنی مهم هستا ولی در این مقال نمی‌گنجه! :))

اسمش روشه دیگه؛ چرکه؛ میاد و میره! اصلاً خاصیتش در اومدن و رفتنه! :))

اون بالاسری تضمین داده اومدنش رو؛ پس خیالی نیست! :))

همین که دستاتون پاک و پاکیزه و بدون چرک شده برید خدا رو شکر کنید که زدودن مقادیر بالای چرک کاری‌ست بس دشوار و باری‌ست بس سنگین که از ظرفیت دوش‌های من و شما بیشتره! :))

حالا چه میشه کرد؟!

هیچی، درمونش اینه که فقط غر نزنیم! :))


+ روز و روزگار و دل‌هاتون بهاری، حتی وسط زمستون و کف دستاتون پر از چرک :))

این جنگ درونی رو دوست دارم...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۷ | ۱۲:۲۷ | آرا مش

تو مسئولی آرامش! می‌فهمی؟! برای هر کلمه‌ای که از دهنت بیرون میاد، مسئولی و باید جوابگو باشی... 

انتخابِ کلمات اینجور مواقع سخته و تو می‌مونی و هزارتوی عقل و احساست که حالا باید کدوم رو بچسبی؟! نکنه طرفِ یکی رو بگیری و اون طرفِ دیگه درست‌تر باشه! 

و من دارم میون حرف‌هایی که می‌شنوم و باید محتاط باشم بابت جوابی که میدم، دست‌وپا می‌زنم و عجیبه که این دست‌وپا زدن رو دوست دارم... این جنگ درونی رو دوست دارم چون به رشدم کمک می‌کنه...

این خودمونیم که انتخاب می‌کنیم نه طرف مقابل!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۲ | ۰۸:۰۶ | آرا مش

بوق... بوق... بوق

- الو... سلام... کجایی؟!

+ سلام... هنوز سرکارم عزیزم؛ ولی دیگه دارم راه میفتم!

- باشه عزیزم فقط زنگ زدم بپرسم اونجا ساعت چنده؟! گفتم شاید اونجا یه کشور دیگه‌ایه و ساعتت با ما فرق داره که هنوز نرسیدی!

دوتایی بلند خندیدیم و بی‌تنش گوشی رو قطع کردیم... به همین سادگی :) می‌شد یه‌جور دیگه با اوقات‌تلخی هم قطعش کنم‌ها ولی من حال خوب هردومون رو انتخاب کردم!

زمستونت رو زندگی‌ کن!

+ ۱۴۰۱/۹/۳۰ | ۱۶:۱۰ | آرا مش

پاییز هم رفت و زمستون از راه رسید... به آب و هوا که نگاه می‌کنی، حس می‌کنی مثلاً اوایل مهرماهه و هنوز برای فصل جانیفتاده که پاییزه و باید شیرفهمش کرد... ولی تقویم رو که دید می‌زنی، می‌بینی عههه جوجه‌ها رو هم که شمردن و چند ساعت دیگه پاییز جام رو تقدیمِ زمستون می‌کنه تا میزبانِ سه‌ماهه‌ی زندگی‌هامون باشه...

پاییزِ عجیب‌وغریبی رو از سر گذروندیم، هممون... کاری به این ندارم که طرز تفکرمون چی بوده و چی هست و چی خواهد بود؟! مهم این بود که آیا بلد بودیم توی اوجِ عجیب‌وغریبی روزگار زندگی کنیم؟!

مثلاً اگر همین الان برت‌گردونن به روزای آخرِ شهریور بازم همین‌جوری که توی این سه ماهِ پاییز بودی، روزاتو می‌گذرونی؟! اگه «آره» است جوابت به دلِ خودت که فبه المراد، این یعنی روزها و دقیقه‌ها و لحظه‌هاتو از دست ندادی؛ اما اگه «نه»...

حالا توی این روزِ آخر پاییز، سه ماه پیش‌روت داری، خب زندگی‌ش کن دیگه!!!


 

توفیق مهربانی

+ ۱۴۰۱/۹/۲۲ | ۱۲:۳۰ | آرا مش

کار خاصی نکردما؛ فقط چهارتا تلفن ساده به این‌ور و اون‌ور برای راه افتادنِ کارش که دستگاه خرابش رو کجا باید برای تعمیر بفرسته! وقتی هم ازم نگرفتا؛ فوقش ده دقیقه، یکربع...حالا مثلاً چه کار بزرگی کرده بودم؟ هیچی...

ولی تشکر قلبیش از من وقتی فهمید باید کجا بره و چیکار کنه خیلی بهم آرامش داد... حس کردم با این کارِ ناچیز و بی‌مقدارِ من چقدر دلگرم شد...

اصلاً وقتی گوشی رو قطع کردم فقط به زبونم اومد که خدایا توفیقِ خدمت و مهربونی به مامانم رو ازم نگیر...


+ آرامش بانو! تو که دنبال آرامشی، همین ریزه‌میزه‌هایی که به نظرت بی‌اهمیتن میشن برات مایه‌ی آرامش... قدر بدون و بازم تکرارش کن! هرچند این توفیقیه که نصیب همه‌کس نمیشه؛ ولی می‌تونی لیاقتِ این توفیق رو در خودت ایجاد کنی...

دوگانه

+ ۱۴۰۱/۹/۱۹ | ۱۳:۳۸ | آرا مش

1. برون‌ریزی:

یه احساسِ راحتی خوبی دارم...

می‌دونی؟! خیلی وقت بود که می‌خواستم باهات در این مورد حرف بزنم ولی یه چیزی توی وجودم نمی‌ذاشت... شاید ترس از نتیجه... شاید تردید از اینکه نکنه اشتباه می‌کنم... شایدم باورِ اینکه تا حرفیو نزدی، نزدی ولی وقتی زدی دیگه نمیشه جمعش کرد!

سپرده بودم به خدا و دیگه بیخیالش شده بودم... تا اینکه یه جوری شد، یه بحثی پیش اومد که همه رو از وجودم بیرون ریختم... نمی‌دونم شایدم دیگه وقتش بود...

بهت از حسای بدم گفتم... از فکرایی که مثل خوره به جونم افتاده بودن...

گاهی بغض کردم و دلشکسته بودم، گاهی با ترس و ضجه گفتم از اینکه نکنه دارم خطا می‌کنم و گاهی هم با عصبانیت خودم رو محق دونستم...

گوش دادی... موضع نگرفتی... بحث راه نینداختی... درکم کردی... خودت رو به اون راه نزدی... به احساساتم بها دادی... دستِ پیش نگرفتی که پس نیفتی!...  توضیح دادی... راهکار دادی... و مهم‌تر از همه اینکه آرومم کردی...

نمیگم دیگه اون فکرا و اون عذاب‌دادن‌های خودم به کلی تموم شدن ولی آروم‌تر شدنم رو به وضوح می‌بینم و اینو به تو مدیونم یار...💖 

 

2. بوهای درهم‌آمیخته:

صبح بوی پختِ شلغم و تفتِ کلم توی خونه پیچیده بود؛ بوهاشون درهم‌آمیخته بود و چیز جالبی نبود... حالا اینجا نشستم و دارم دمنوش تندوتیزِ زنجبیلِ تازه به همراه عسل رو جرعه‌جرعه می‌نوشم و از طعم تندش در کنار شیرینی‌ش لذت می‌برم تا شاید به کمکش از علائم سرماخوردگیِ مزمن‌شده‌ام کم بشه، آفتاب هم اندکی از ابرها اجازه گرفته و داره یواشکی یه نور کم‌رنگ و کم‌جونِ غبارگرفته رو می‌پاشه به سمت زمین شاید فقط برای اینکه بگه منم هستم! حالا بوی سوپ شلغم و کلم‌پلو پیچیده توی خونه و دیگه از اون بوهای عجیب و دوست‌نداشتنیِ صبح خبری نیست! دارم فکر می‌کنم گاهی هم باید بوهای خامِ درهم‌برهمِ مزخرفی رو استشمام کرد تا رسید به اون بوی دلپذیر و مست‌کننده‌ی هوش‌ازسرِآدم‌ببر... یا مثلاً باید مزه‌ی تند یا تلخ دارویی رو تاب آورد تا رسید به اون روزای بدون علائم و سرخوشیِ محض...🌱 

کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها

+ ۱۴۰۱/۸/۳۰ | ۱۳:۴۵ | آرا مش

هرچند روزها هنوز گرمه و یه‌موقع‌هایی شک میکنی به پاییز بودنِ فصل، اما شب‌ها سرد میشه و باید ترفندهایی برای اسیرکردنِ گرما و جلوگیری از فرارش بکار می‌گرفتیم؛ برای همینم پشتِ پنجره‌ی اتاق‌هامون پلاستیک چسبوندیم تا گرمای اتاق از درزهای پنجره فرار نکنه. 

می‌دونی؟! پنجره‌ی اتاقمون ویوی دوست‌داشتنی‌ام رو به اون شکل نداره اما وقتی کوه رو اون دور می‌دیدم، درخت‌ها رو این نزدیک می‌دیدم، گنبدِ سبزرنگِ مسجدی رو کمی دورتر می‌دیدم، چمن‌ها و بوته‌های کوچیکِ پارک رو همین پایین می‌دیدم دلم باز می‌شد؛ روحم تازه می‌شد. راستش ساختمونی جلومون نیست که فکر کنم هرآن ممکنه کسی منو ببینه و این اوج راحتی و بی‌دغدغگیِ من کنار پنجره است! اصلاً اگه غمی به دلم نشسته بود کافی بود کنار پنجره‌ی اتاقمون برم و به اون دورها یا این نزدیک‌ها نگاه کنم و به کشف چیزای نو توی این قاب بپردازم و هربار زوم کنم روی یه مورد جدید و کشف‌نشده!

حالا این لایه‌ی نسبتاً ضخیم اومده نشسته روی شیشه‌ی شفاف پنجره که چاره‌ای هم نبوده، اما اون خوشگل‌ها و چیزای قشنگ و قابل‌کشفی که اون بیرون بودن و دلم و روحم رو جلا می‌دادن هنوزم اون بیرون وجود دارن، هستن و خواهند بود... کافیه بهشون فکر کنم و یا گاهی پونزِ کوچولویی رو که باهاش پلاستیک رو به دیوار وصل کردیم، یواش بردارم و پلاستیک رو کنار بزنم و  اون دلبرهای دوست‌داشتنی رو دوباره کشف کنم... آره میشه... من همون آرامشم و چیزایی رو هم که باعث تازه شدنِ روح و روانم می‌شدن هنوزم میشه پیدا کرد، اون بیرون! کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها...


+ این روزها هم انگار لایه‌ی نسبتاً ضخیمی اومده نشسته روی شیشه‌ی شفافِ خیلی از باورهامون اما اون چیزای قشنگ و قابل‌کشف هنوز اون بیرون هستن و خواهند بود... بیا گاهی هم که شده پونز رو یواش برداریم و پلاستیک رو کنار بزنیم... قطعاً می‌تونیم ببینیم‌شون... کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها...

یه روز هم مثل امروز

+ ۱۴۰۱/۵/۴ | ۱۳:۰۶ | آرا مش

یه روز هم مثل امروزه آرامش، که صبرِ او یهو ته می‌کشه و حال و حوصله‌ی تو و سوالاتت رو نداره...

ولی تو اصلاً یادت میره که چه‌جوری جوابت رو داد و یهو وسط کارات یه لحظه یادت میفته اما به دل نگرفتی اصلاً چون می‌دونی که این روزها باز هم روزهای سختی رو داره می‌گذرونه... بهش حق میدی و برای حال خوبِ خودت هم که شده اون سوال و جواب رو با خودت مرور نمی‌کنی...

آره کار درست همینه، وقتی هم اومد با روی خوش به استقبالش میری...

مثل همین الانِ من!

+ ۱۴۰۱/۴/۱۹ | ۲۲:۳۶ | آرا مش

میشه خسته باشی ولی حالت خوب باشه... میشه شب وقتی بعد از کارهای بی‌وقفه نشستی یه گوشه و درد از بندبند وجودت بیرون زد، راضی باشی از کارهایی که انجام دادی و به بعد موکول نکردی و زمین نموندن... میشه اطرافیان اونطوری که تو می‌خوای رفتار نکنن و توی اوضاع قاراشمیشت باهات همراه و همدل نباشن ولی تو روی پای خودت بایستی و به هیچ احدی تکیه نکنی و به خودت ببالی... میشه احساس تنهایی کنی ولی دلت گرم باشه... میشه موارد منفی و حال‌خراب‌کن از درز و شکاف و هر سوراخ سمبه‌ای خودش رو جا کنه وسط زندگیت، چیزایی که لاینحل بنظر می‌رسن و راه‌حلی براشون پیدا نمیشه و میشن یه گره به ظاهر کور وسط کلاف زندگیت ولی تو ذره‌بینِ توی دستت رو جوری به گردش دربیاری که نبینی‌شون یا اگرم ببینی براحتی ازشون بگذری و عبور کنی... میشه اینجوری هم بود درست مثل همین الانِ من🌱

قانون مورفی

+ ۱۴۰۱/۳/۲۹ | ۱۹:۳۵ | آرا مش

می‌خواستم به گازم که یه هفته‌ای میشه تمیزش نکردم و مدام به بهونه‌های مختلف به تعویق مینداختمش و دیگه کلاً باهام قهر کرده بود، یه صفایی بدم و دلش رو بدست بیارم! که بادمجون‌های غوطه‌ور در آب‌نمک بهم چشمک زدن و آهسته گفتن: «می‌دونی که موقع سرخ کردنمون حسابی گاز کثیف میشه، پس مارو سرخ کن بعد به گازت صفا بده و از دلش دربیار!» 

خرسند شدم از این تذکرِ بادمجونا که گازو اون‌موقع تمیز نکردم و بعد از اینکه بادمجونا رو حسابی خشکوندم، شروع کردم به اینکه دونه دونه بادمجون‌ها رو توی ماهیتابه بندازم...

نمی‌دونم این چه سرّیه که هروقت گاز رو تمیز می‌کنم دقیقاً همون روز یه اتفاقی میفته که حسابی کثیف میشه به این صورت که درست بعد از برق انداختنِ جناب گاز، یا غذا سر میره، یا روغن موقع سرخ کردن می‌پاشه بهش یا موقع کشیدنِ غذا، مقداریش میریزه روی گاز!!! و این اتفاق‌ها دقیقاً وقتی گاز کاملاً تمیزه و دارم از دیدنش لذت می‌برم، میفته! 

این اتفاق اونقدر این سال‌ها برام تکرار شده که کم‌کم داره منو از حقیقت داشتنِ قانون مورفی می‌ترسونه :|


+ البته که مانیفستِ بدبینی یا همون قانون مورفی می‌تونه کاملاً درست باشه چون من به قدرت ذهن آدمی ایمان دارم :))

+ مراقب ذهنمون باشیم و مثبت فکر کنیم! 

ترکیب سبز و بنفش

+ ۱۴۰۱/۳/۲۵ | ۲۱:۱۳ | آرا مش

امروز ظهر وقتی از مدرسه‌ی کلوچه برمی‌گشتم گاری سبزی‌فروشی رو گوشه‌ی خیابون دیدم و منی که همیشه سبزی‌ها بهم از دور چشمک می‌زنن، نتونستم مقاومت کنم و بالاخره بعد از چند ثانیه گفتگوی ذهنی به سمتش کشیده شدم. 

یکی توی سرم می‌گفت «حالا وسط اینهمه کااااارِ نکرده، می‌خوای بشینی سبزی هم پاک کنی، فقط همینت مونده!» اون یکی می‌گفت «حالا یه کاریش می‌کنم!» 

بعد از خواب دلچسب بعدازظهر درحالی‌که باد از پنجره سرک می‌کشید، یه گوشه‌ای بساطش رو پهن کردم و شروع کردم به سریع پاک کردنش، نمی‌دونم چرا توی سبزی پاک کردن کند هستم و دلم می‌خواد دونه به دونه برگ‌ها رو جدا کنم نه مثل بعضیا دسته‌ای! و اینطوره که یکم طول می‌کشه کارم!

خلاصه که برای شام سبزی‌ها آماده است و منی که تا همین چند دقیقه پیش بابت موضوعی دمق بودم یه لحظه دیدم چه کیفی دارم می‌کنم با دیدن این ترکیب رنگ سبز و بنفش جذاب و دوست‌داشتنی و حالم یکهو زیر و رو شد اونم فقط به این خاطر که همه‌چیزو از ذهنم خالی کردم و فقط به همین لحظه‌ای که توشم توجه کردم و بس... حیفم اومد ازش نگم 😊


+ توجه به زندگی در لحظه و تمرین و یادآوریش هرچند گاهی سخت میشه ولی معجزه می‌کنه و الان به چشمم یه نمونه‌اش رو دیدم... یادم نمیره این اصل چه معجزه‌وار تو بهترین زمان وارد زندگیم شد و تلاش کردم براش

+ خوره‌‌ی نوشتن پیدا کردم :|

تا قله چیزی نمونده

+ ۱۴۰۱/۳/۱۴ | ۰۰:۱۹ | آرا مش

پر از شلوغی و برو و بیام این روزها... 

گاهی صبرم ته می‌کشه و گاهی هم اوج صبوری و بردباری‌ام... 

گاهی التماس به درگاهش برای اینکه دستمو ول نکنه و گاهی هم مثل بچه‌ای هستم که مطمئنه دستش تو دستِ بزرگ‌ترشه و مسیری رو باهم می‌دَوَن، سرخوش و پر از حسای خوبم و می‌دونم حواسش بهم هست...

اون وقتایی که پر از امیدم و جا نمی‌زنم و در عینِ بسته بودنِ درهای پیشِ‌روم بازم ادامه میدم، شنیدنِ خستگی‌ها و ناامیدی‌ها از زبونِ آقای یار برام سخت میشه اما باید کنار هم باشیم، به همدیگه دست برسونیم و همدیگه رو بالا بکشیم تا از این مسیر که اینجاش شکل یه کوهِ عمود رو به خودش گرفته، عبور کنیم...

ممکنه گاهی دستمون خسته بشه و کم بیاریم یا حتی بلغزیم و بیفتیم اما طنابمون ما رو معلق نگه می‌داره و حفظمون می‌کنه تا دوباره تعادلمون رو بدست بیاریم و به مسیر برگردیم... این طناب همون امیدیه که توی دلمون روشنه...

امیدوارم بالای قله که رسیدیم، خستگی‌ها باعث نشه لذت از منظره‌ی بینظیر رو از دست بدیم و یادمون نره که بعد از اینهمه خستگی منظره‌ی بینظیری منتظره تا قاب چشمان ما بشه... 

آنچه گذشت

+ ۱۴۰۱/۲/۲۶ | ۱۱:۱۷ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نظم جهان

+ ۱۴۰۰/۱۱/۷ | ۱۰:۰۸ | آرا مش

 

 

من و درسی از کبوترها

+ ۱۴۰۰/۸/۲۳ | ۱۲:۳۴ | آرا مش

طبق معمول مقداری برنجِ شب‌مانده را ریخته‌ام لب پنجره؛ به ثانیه نکشیده، کبوترها سریع خودشان را می‌رسانند و مشغول می‌شوند...

برای همه‌شان به اندازه‌ی کافی هست، اما یکی دوتایشان چشم دیدن بقیه را ندارند که سهمی داشته باشند. سینه‌هایشان را جلو داده‌اند، غرور از سر تا پایشان می‌بارد، مدام به چشم و چال بقیه نوک می‌زنند و سعی دارند که برنج‌ها را انحصاری کرده و دیگران را از دور خارج کنند... 

اینقدر روی سر و کول هم می‌پرند که مقدار زیادی از برنج‌ها حیف و میل شده و با حرکات پاهایشان از لب پنجره پایین می‌افتد...

زیرلب می‌گویم: «به همه‌تان می‌رسد... چرا نمی‌گذارید بقیه هم بخورند؟!»

چندتایی که زورشان نمی‌رسد، مأیوس شده، بال و پر می‌گشایند و می‌روند تا مگر روزی‌شان را جای دیگر بیابند...

معدودی کم نمی‌آورند، پاپس نمی‌کشند و با وجود قلدری و زورگویی آن عده‌ی اندک، کار خود را می‌کنند و سهم خود را برمی‌دارند...

تعدادی اصلاً جلو نیامده‌اند و خود را راحت کرده‌اند، وقتی همه رفتند و آب‌ها از آسیاب افتاد، می‌آیند و ته‌مانده‌ی برنج‌ها را نوک می‌زنند...

و من پشت پرده به تماشا نشسته‌ام و دارم از دیدن تعدادی کبوتر درس می‌گیرم‌...


+ تعمیم دادم به جامعه‌ی انسانی... قلدر نباشید... برای همه به اندازه‌ی کافی هست... بگذارید دیگران هم سهمی ببرند... تا مردی شرمنده‌ی زن و بچه‌اش نباشد، خانواده‌ای به نان شبی محتاج نباشند و سر گرسنه بر زمین نگذارند و اگر بیمار شدند، تنها دغدغه‌شان درمان بیماری باشد نه هزینه‌های گزافش!

+ خدایا به تو پناه می‌برم...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...