حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

حوالیِ همین روزها

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۸ | ۱۷:۴۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این جنگ درونی رو دوست دارم...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۷ | ۱۲:۲۷ | آرا مش

تو مسئولی آرامش! می‌فهمی؟! برای هر کلمه‌ای که از دهنت بیرون میاد، مسئولی و باید جوابگو باشی... 

انتخابِ کلمات اینجور مواقع سخته و تو می‌مونی و هزارتوی عقل و احساست که حالا باید کدوم رو بچسبی؟! نکنه طرفِ یکی رو بگیری و اون طرفِ دیگه درست‌تر باشه! 

و من دارم میون حرف‌هایی که می‌شنوم و باید محتاط باشم بابت جوابی که میدم، دست‌وپا می‌زنم و عجیبه که این دست‌وپا زدن رو دوست دارم... این جنگ درونی رو دوست دارم چون به رشدم کمک می‌کنه...

داستانِ کوتاه (دبّه‌ی شور)

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۵ | ۱۸:۰۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دو لقمه کتاب، دورهم!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۴ | ۱۰:۰۱ | آرا مش

راستش همین دور و برها می‌خواهیم بنشینیم دورهم و دو لقمه کتاب بزنیم بر بدن :)) همین دور و برها، منظورم وبلاگِ خانوم دزیره است...

شاید بشود گفت که برای منِ کتاب‌دوستِ کاهلی که بارها برای یار مهربانم رفیقِ نیمه‌راه بوده‌ام، فرصت و توفیق بسیار بسیار مغتنمی است که به خاطر عقب نماندن از گروه، رهرو باشم و گاهی تند و گاهی خسته نروم، بلکه آهسته و پیوسته پیش بروم!

دورهم کتاب‌های خوب بخوانیم و کتاب‌های خوب را معرفی کنیم به همدیگر برای دوره‌های بعد، ان‌شاءالله :))

اگر دوست داشتید، به جمع کتاب‌خوان‌های گروه بپیوندید ( اینجا ) و اگر دوست‌تر داشتید نشر بدهید در وبلاگ‌هایتان تا جمع‌مان جمع‌تر شود!

بجنبید که از همین فردا شروع میشه، جا نمونید! :))

این خودمونیم که انتخاب می‌کنیم نه طرف مقابل!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۲ | ۰۸:۰۶ | آرا مش

بوق... بوق... بوق

- الو... سلام... کجایی؟!

+ سلام... هنوز سرکارم عزیزم؛ ولی دیگه دارم راه میفتم!

- باشه عزیزم فقط زنگ زدم بپرسم اونجا ساعت چنده؟! گفتم شاید اونجا یه کشور دیگه‌ایه و ساعتت با ما فرق داره که هنوز نرسیدی!

دوتایی بلند خندیدیم و بی‌تنش گوشی رو قطع کردیم... به همین سادگی :) می‌شد یه‌جور دیگه با اوقات‌تلخی هم قطعش کنم‌ها ولی من حال خوب هردومون رو انتخاب کردم!

تضادی که دوستش دارم...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۱ | ۱۳:۲۷ | آرا مش

سفیدیِ برف در کنار سیاهیِ چادرم زیباست... 

من عاشق سفیدیِ تو در کنار سیاهیِ توام💕

من اینجا و دلم آنجا...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۹ | ۱۳:۵۶ | آرا مش

گوشی رو چسبوندم به گوشم تا کلمه به کلمه‌ی حرفاش بریزه توی وجودم... همزمان گوله گوله اشک بی‌اختیار میچکه پایین و میشه هق‌هقِ بی‌صدا...

میگه: دیدمت! همه‌جا... هر جایی که از اون شهر و دیار قدم گذاشتم، جلوی نظرم اومدی و انگار اونجا بودی!

 

من که اینجا بودم...

دلم... اونجا به زیارتت اومده...

چقدر چسبید به دلم...

 

ده سال گذشت آقا و نشد که من و دلم باهم بیاییم...

 

برق شوق را به چشمانم نشاندی...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۴ | ۰۸:۲۵ | آرا مش

خسته و کوفته از راه رسیدی و پای سفره‌ نشستی، همون سفره‌ای که کمی قبلش من و بچه‌ها پاش غذامونو خورده بودیم، چون تو بخاطر دیر رسیدنت پای تلفن گفته بودی: «شما بخورید من دیرتر می‌رسم.» 

نشسته‌ و ننشسته! اجازه ندادی برنج و خورش رو برم گرم کنم برات، همون‌طوری از توی قابلمه‌ی خورش ریختی روی برنج‌های توی قابلمه و گفتی: «سردشم خوشمزه است!» بعد سرت رو تکون دادی به طرفین و با آب و تاب گفتی: «قرمه‌ات عالی شده خانوم!» 

لبخند زدم و گفتم: «نوش جونت...» بعدشم اومدم که با جزئیات بگم از ترکیبِ این‌بارِ سبزی‌ها که اسفناجش کمتر بوده و گشنیز هم داره و احتمالاً طعم خوبش بخاطر تنوع‌دادن به ترکیبِ سبزی‌هاست، اما حرفم رو کوتاه کردم چون می‌دونستم چیزی ازش متوجه نشدی و بیخودی مثلاً انگار که می‌دونستی گشنیز چه شکلیه و اسفناج چه طعمی داره وقتی بره توی خورش، داشتی بهم سر تکون می‌دادی! حواسمو شیش‌دونگ به تو دادم و با شوق به غذا خوردنت نگاه کردم و دلم غنج رفت از تعریف‌هات از غذایی که درست‌کردنش، خیلی هم انرژی ازم نگرفته و همین میشه دلخوشیم...


+ دریغ نکنیم حس قدرشناسی رو از عزیزانمون... خیلی راحت می‌تونیم برق شوق رو به چشماشون بنشونیم و غرق عشقشون کنیم...

تلفیقِ دل‌رحمی و خشم!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۲ | ۱۶:۲۷ | آرا مش

راستش را بخواهی آن روزها، خیلی نمی‌شناختمت ژنرال! شاید فقط در حد یک اسم و تصاویرِ پراکنده و سخنانی که با جدیت خبر از محوشدنِ داعش از صحنه‌ی روزگار را می‌دادند!

شاید خیلی‌هامان پیش خودمان می‌گفتیم: «وااا مگه میشه؟! آخه چطوری اینقدر مطمئنه؟!» اما آنهایی که حتی نامت، لرزه بر جانشان می‌انداخت، می‌دانستند چیزی که تو می‌گویی، تنها یک حرف نیست؛ برای همین هم بر خودشان لرزیدند و نقشه‌های بزدلانه برای حذفت کشیدند تا تمامت کنند!

چه خوش‌باور بودند که نفهمیدند تو با رفتنت، تازه شروع شدی و ادامه پیدا کردی!

شرمنده‌ام از اینکه بگویم تا بودی، خیلی نمی‌شناختمت... اما انگار حکایتِ خیلی‌هامان همین است! و انگار این شناختی که کم‌وبیش حالا بدست آورده‌ایم و هنوز هم قطره‌ایست از دریا، تاحدودی آن شرمندگی را از بین می‌برد، چون در پسِ این شناخت، هرچند که دلتنگیِ نبودنت پررنگ و توی چشم است، حس افتخار را درونمان روشن نگه می‌دارد...

 

عــــــــاشق نمی‌ترسد

عــــــــاشق نمی‌میرد

رود است و با رفتن، پایان نمی‌گیرد...

 

خلوتیِ دنیای من

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۱ | ۱۸:۰۲ | آرا مش

گاهی دور و برم رو نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر خلوته... چقدر هیچ‌کس نیست!

گاهی خودمو به گروه‌های مختلف نزدیک می‌کنم، مثلاً گروه مادرانِ هم‌کلاسی‌های بچه‌ها، گروه همسایه‌ها، گروه مادران محله که تقریباً دغدغه‌های مشترکی دارن همشون...

ولی گاهی فکر می‌کنم نمی‌تونم خیلی بهشون نزدیک بشم... نمی‌دونم ولی گاهی از خودم متعجب میشم؛ وقتی به عقب برمی‌گردم می‌بینم همیشه از خودم زیادی برای رابطه‌های دوستیم مایه گذاشتم و تقریباً هیچچچچی دریافت نکردم و حالا عین یه بچه‌ی کلاس‌اولی‌ام که برای اولین‌بار میره توی اجتماع و اساس و اصول دوست‌یابی رو بلد نیست!

از خلوتیِ دنیام ناراحت نیستما یعنی وقتی میرم تو بحرش می‌بینم انگار بدم نمی‌گذره بهم! انگار غیر از این نمی‌شده باشه! ولی فکرش از سرم بیرون نمیره و گاهی حتی غمگینم می‌کنه و آزارم میده...


چقدر بد شدم، چقدر دلم تنگ توئه، چقدر قدرناشناسم که چون تویی دارم و غصه‌ی نداشتنِ ناچیزهای دیگر رهایم نمی‌کند!

داستانِ «هوای بارانی» قسمت پایانی

+ ۱۴۰۱/۱۰/۷ | ۰۸:۳۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وهفتم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۵ | ۱۰:۰۸ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وششم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۴ | ۰۹:۴۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رحمت ببارون!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۳ | ۲۲:۰۲ | آرا مش

همینطوری یکریز رحمت و عشق و امید ببارون روی سرمون :)) 

خدایا شکرت... شکرت که مهلت داده شدم تا زیبایی‌ها رو ببینم... شکرت که چشمم دید و نادیده نگرفتم... شکرت که زبانم به شکرت می‌چرخه؛ هرچند ناچیزه، هرچند هیچه... شکرت که هستی و امیدم به بودن و دیدنته...

چه حس خوبیه... دیدنش، لمسش، بوش، حتی شنیدنش که خیلی خیلی باید دقیق بشی تا بشنوی برفِ آروم و متین رو... چشمم از دیدن زیبایی‌هایی که می‌آفرینه پر میشه و بازم هنوز تشنه است...

نوش جونمون...

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وپنجم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۳ | ۱۰:۰۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وچهارم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱ | ۰۹:۳۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...