حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وهفتم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۵ | ۱۰:۰۸ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وششم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۴ | ۰۹:۴۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رحمت ببارون!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۳ | ۲۲:۰۲ | آرا مش

همینطوری یکریز رحمت و عشق و امید ببارون روی سرمون :)) 

خدایا شکرت... شکرت که مهلت داده شدم تا زیبایی‌ها رو ببینم... شکرت که چشمم دید و نادیده نگرفتم... شکرت که زبانم به شکرت می‌چرخه؛ هرچند ناچیزه، هرچند هیچه... شکرت که هستی و امیدم به بودن و دیدنته...

چه حس خوبیه... دیدنش، لمسش، بوش، حتی شنیدنش که خیلی خیلی باید دقیق بشی تا بشنوی برفِ آروم و متین رو... چشمم از دیدن زیبایی‌هایی که می‌آفرینه پر میشه و بازم هنوز تشنه است...

نوش جونمون...

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وپنجم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۳ | ۱۰:۰۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وچهارم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱ | ۰۹:۳۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زمستونت رو زندگی‌ کن!

+ ۱۴۰۱/۹/۳۰ | ۱۶:۱۰ | آرا مش

پاییز هم رفت و زمستون از راه رسید... به آب و هوا که نگاه می‌کنی، حس می‌کنی مثلاً اوایل مهرماهه و هنوز برای فصل جانیفتاده که پاییزه و باید شیرفهمش کرد... ولی تقویم رو که دید می‌زنی، می‌بینی عههه جوجه‌ها رو هم که شمردن و چند ساعت دیگه پاییز جام رو تقدیمِ زمستون می‌کنه تا میزبانِ سه‌ماهه‌ی زندگی‌هامون باشه...

پاییزِ عجیب‌وغریبی رو از سر گذروندیم، هممون... کاری به این ندارم که طرز تفکرمون چی بوده و چی هست و چی خواهد بود؟! مهم این بود که آیا بلد بودیم توی اوجِ عجیب‌وغریبی روزگار زندگی کنیم؟!

مثلاً اگر همین الان برت‌گردونن به روزای آخرِ شهریور بازم همین‌جوری که توی این سه ماهِ پاییز بودی، روزاتو می‌گذرونی؟! اگه «آره» است جوابت به دلِ خودت که فبه المراد، این یعنی روزها و دقیقه‌ها و لحظه‌هاتو از دست ندادی؛ اما اگه «نه»...

حالا توی این روزِ آخر پاییز، سه ماه پیش‌روت داری، خب زندگی‌ش کن دیگه!!!


 

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وسوم

+ ۱۴۰۱/۹/۳۰ | ۱۰:۰۷ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌ودوم

+ ۱۴۰۱/۹/۲۹ | ۰۹:۳۶ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌ویکم

+ ۱۴۰۱/۹/۲۸ | ۰۹:۴۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیستم

+ ۱۴۰۱/۹/۲۷ | ۱۱:۴۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زود اومدم استقبالت!

+ ۱۴۰۱/۹/۲۶ | ۲۳:۰۰ | آرا مش

آره شاید توی دلم زود اومدم به استقبالت...

تصویر بالای این خونه رو هم عوض کردم، طوری که انگار درست وسطِ تو هستیم... انگارنه‌انگار که هنوز چند روز مونده به شمردنِ جوجه‌ها! 

از اون زمستونای خشک و بی‌آبِ بارون و برف‌ندیده‌ی امروزی نه‌هااااا... نهههه... از همونا که صبح یهو چشم باز می‌کنی و میری پشت پنجره و بو می‌کشی و چشمت رو سفیدیِ شفاف برفش پر می‌کنه... همون برفایی که آروم و بی‌صدا و یواشکی شب تا صبح می‌بارن...

آخه برف که مثل بارون نیست که تا تق‌تق به دیوار و شیشه و ناودون نکوبه و قشقرق راه نندازه ول‌کن نباشه... برف آرومه، متینه، با حجب‌وحیاست...

هرچند شلوغ‌کاری‌های بارون هم دوست‌داشتنیه و عطرش مست‌کننده‌ست اما کی می‌تونه عاشق سفیدیِ یکدستِ برفِ وسط زمستون و اون بوی خاصی که تو مشام میپیچه و قرچ‌قرچ صدای له شدنش زیر پا نباشه، کی میتونه منتظر تو و سرمای دلچسبت نباشه... من که هستم!✋

تو با همه‌ی سوز و سرمات می‌تونی امید بپاشی و بدمی به قلب یخ‌بسته‌ی این شهر و آبش کنی...


+ این روزا، روزای نوشتنم شده... کلمات برای جمله‌شدن و جمله‌ها برای ثبت‌شدن ازهم سبقت می‌گیرن! نتیجه میشه پست‌های پی‌درپی :)

داستانِ «هوای بارانی» قسمت نوزدهم

+ ۱۴۰۱/۹/۲۶ | ۱۶:۰۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت هجدهم

+ ۱۴۰۱/۹/۲۵ | ۱۱:۱۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دونفره‌ها

+ ۱۴۰۱/۹/۲۳ | ۲۰:۱۹ | آرا مش

یادته گفتم دلم دونفره‌ی بدونِ دغدغه‌ی بچه‌ها رو داشتن، می‌خواد؟! کلی برات لیست کردم که این برنامه‌ها رو میشه توی زندگیمون بذاریم، برنامه‌هایی بدون حضور بچه‌ها... گفتم گاهی هم سپردنِ بچه‌ها به مادربزرگشون و پرداختن به دونفره‌ها اشکالی نداره دیگه نه؟! خندیدی و گفتی: «باشه، تو اراده کن، من هستم!»

خب، بحمدالله چندهفته‌ای میشه که میسر شده!!! آخرای هر هفته، بچه‌ها پیش مامانم هستن و ما با خیال راحت میریم دوتایی بیرون! 

خندمون می‌گیره که این دونفره‌ها با مسیرِ دندونپزشکی و پله‌های کلینیک و سالنِ انتظار و بعد مسیرِ برگشت، با بیحسی یک طرفِ صورتم، کلید خورده :|

توفیق مهربانی

+ ۱۴۰۱/۹/۲۲ | ۱۲:۳۰ | آرا مش

کار خاصی نکردما؛ فقط چهارتا تلفن ساده به این‌ور و اون‌ور برای راه افتادنِ کارش که دستگاه خرابش رو کجا باید برای تعمیر بفرسته! وقتی هم ازم نگرفتا؛ فوقش ده دقیقه، یکربع...حالا مثلاً چه کار بزرگی کرده بودم؟ هیچی...

ولی تشکر قلبیش از من وقتی فهمید باید کجا بره و چیکار کنه خیلی بهم آرامش داد... حس کردم با این کارِ ناچیز و بی‌مقدارِ من چقدر دلگرم شد...

اصلاً وقتی گوشی رو قطع کردم فقط به زبونم اومد که خدایا توفیقِ خدمت و مهربونی به مامانم رو ازم نگیر...


+ آرامش بانو! تو که دنبال آرامشی، همین ریزه‌میزه‌هایی که به نظرت بی‌اهمیتن میشن برات مایه‌ی آرامش... قدر بدون و بازم تکرارش کن! هرچند این توفیقیه که نصیب همه‌کس نمیشه؛ ولی می‌تونی لیاقتِ این توفیق رو در خودت ایجاد کنی...

داستانِ «هوای بارانی» قسمت هفدهم

+ ۱۴۰۱/۹/۲۱ | ۱۳:۰۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت شانزدهم

+ ۱۴۰۱/۹/۱۹ | ۱۷:۵۱ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوگانه

+ ۱۴۰۱/۹/۱۹ | ۱۳:۳۸ | آرا مش

1. برون‌ریزی:

یه احساسِ راحتی خوبی دارم...

می‌دونی؟! خیلی وقت بود که می‌خواستم باهات در این مورد حرف بزنم ولی یه چیزی توی وجودم نمی‌ذاشت... شاید ترس از نتیجه... شاید تردید از اینکه نکنه اشتباه می‌کنم... شایدم باورِ اینکه تا حرفیو نزدی، نزدی ولی وقتی زدی دیگه نمیشه جمعش کرد!

سپرده بودم به خدا و دیگه بیخیالش شده بودم... تا اینکه یه جوری شد، یه بحثی پیش اومد که همه رو از وجودم بیرون ریختم... نمی‌دونم شایدم دیگه وقتش بود...

بهت از حسای بدم گفتم... از فکرایی که مثل خوره به جونم افتاده بودن...

گاهی بغض کردم و دلشکسته بودم، گاهی با ترس و ضجه گفتم از اینکه نکنه دارم خطا می‌کنم و گاهی هم با عصبانیت خودم رو محق دونستم...

گوش دادی... موضع نگرفتی... بحث راه نینداختی... درکم کردی... خودت رو به اون راه نزدی... به احساساتم بها دادی... دستِ پیش نگرفتی که پس نیفتی!...  توضیح دادی... راهکار دادی... و مهم‌تر از همه اینکه آرومم کردی...

نمیگم دیگه اون فکرا و اون عذاب‌دادن‌های خودم به کلی تموم شدن ولی آروم‌تر شدنم رو به وضوح می‌بینم و اینو به تو مدیونم یار...💖 

 

2. بوهای درهم‌آمیخته:

صبح بوی پختِ شلغم و تفتِ کلم توی خونه پیچیده بود؛ بوهاشون درهم‌آمیخته بود و چیز جالبی نبود... حالا اینجا نشستم و دارم دمنوش تندوتیزِ زنجبیلِ تازه به همراه عسل رو جرعه‌جرعه می‌نوشم و از طعم تندش در کنار شیرینی‌ش لذت می‌برم تا شاید به کمکش از علائم سرماخوردگیِ مزمن‌شده‌ام کم بشه، آفتاب هم اندکی از ابرها اجازه گرفته و داره یواشکی یه نور کم‌رنگ و کم‌جونِ غبارگرفته رو می‌پاشه به سمت زمین شاید فقط برای اینکه بگه منم هستم! حالا بوی سوپ شلغم و کلم‌پلو پیچیده توی خونه و دیگه از اون بوهای عجیب و دوست‌نداشتنیِ صبح خبری نیست! دارم فکر می‌کنم گاهی هم باید بوهای خامِ درهم‌برهمِ مزخرفی رو استشمام کرد تا رسید به اون بوی دلپذیر و مست‌کننده‌ی هوش‌ازسرِآدم‌ببر... یا مثلاً باید مزه‌ی تند یا تلخ دارویی رو تاب آورد تا رسید به اون روزای بدون علائم و سرخوشیِ محض...🌱 

داستانِ «هوای بارانی» قسمت پانزدهم

+ ۱۴۰۱/۹/۱۶ | ۱۱:۳۶ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت چهاردهم

+ ۱۴۰۱/۹/۱۳ | ۱۸:۳۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
حریم دل
about us

* اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
* نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
* گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...
* روزگاری قلم به دست گرفتم و داستان‌هایی خیالی با الهام از واقعیت اینجا ثبت کردم که برای جلوگیری از کپی‌برداری‌های بدون اجازه، رمزدار شدند؛ اگر دوست دارید این داستان‌ها را بخوانید، رمزشان تقدیم می‌شود...