حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

افکار درهم من (۶)

+ ۱۴۰۱/۱۲/۱ | ۲۰:۵۶ | آرا مش

۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمی‌رود، مغزِ معتاد به نوشتنم مدام دنبال سوژه و کلمه می‌گردد و خودش را به در و دیوار می‌کوباند اما دلِ چموشم، با بیخیالیِ تمام دستانش را زیر سر خوابانده و چشمانش را بسته و با پررویی لبخند می‌زند! همین می‌شود دستمایه‌ی نوشتنم تا مغزم بیکار ننشیند و بیش از این خودش را عذاب ندهد!

۲. این روزها دارم همزمان با زمان جلو می‌روم، نه پس افتاده‌ام و نه پیش و این برایم پر از آرامش است، همان چیزی که همیشه دنبالش بوده‌ام... اما کسی چه می‌داند که فردا هم آیا همینطوری هم‌گام با زمان هستم؟! شاید گوشه‌ای کز کرده باشم و زمان، فرسخ‌ها از من جلو افتاده باشد و من هم عقب‌افتاده‌ای از زندگی! شایدم نه! همه‌ی برنامه‌هایم را تیک زده باشم و دلم بخواهد هرچه زودتر زمانِ تیک‌خوردنِ برنامه‌ی بعدی فرابرسد اما زمان، لج کرده باشد و با بی‌محلیِ تمام، نگذرد که نگذرد! هرچه که باشد خوب است، فردا چه عقب‌افتاده از زمان باشم و چه از آن جلوزده و منتظرِ رسیدنش، هردو را پذیرا هستم؛ اصلاً باید همینطور باشد، گاهی عقب‌افتاده و گاهی هم جلوافتاده، تا من قدر حال الانم را بدانم و یادم نرود این هم‌گامی با زمان چقدر برایم ارزشمند است...

۳. همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم و سریال سقوط را می‌بینم؛ سریال سقوط را می‌بینم و همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم؛ تلخ است اما برایم خوب است؛ تلخی‌اش مرا از زندگی نمی‌اندازد بلکه به زندگی برمی‌گرداند و من چقدر از همزمانیِ این خوانشِ گروهی و دیدنِ این فیلم خرسندم!

۴. آهسته و پیوسته و گاهی هم ناپیوسته! کارهای خانه‌تکانی را انجام می‌دهم و از اینکه خودم را خسته نمی‌کنم از خودم راضی‌ام! باشد که تا آخر همینطوری بمانم و اواخر اسفند به دویدن‌ها و نرسیدن‌ها نیفتم :)

۵. سال‌هاست حاجتی در دلم دارم که هرزگاهی برآورده می‌شود و منِ حاجت‌روا، ذوق‌زده برای آن بالاسری، شکل قلب می‌سازم و در هوا برایش می‌فرستم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم! ولی کمی بعد در مورد همان حاجت، دوباره برمی‌گردم به همان حالتِ حاجتمند! نمی‌دانم چه سرّی است؟! این افتان و خیزان شدن‌های من در مورد این حاجت گاهی خسته‌ام می‌‌کند؛ دیگر به زبانم نمی‌چرخد بس که اول و آخر دعاهایم بر لبم نشست! نکند قدرناشناس شوم و وقتی دوباره برآورده شد، ذوق‌زده نشوم و برای آن بالاسری، شکل قلب نسازم و در هوا برایش نفرستم و قربان‌صدقه‌اش نروم؟!

۶. وقتی برای مشورت با تو در مورد کارم، کاملاً گوش و چشم می‌شوی، برایم ارزشمند و لذت‌بخش است (حتی اگر خودم از قبل بهت تذکر داده باشم که شش‌دانگِ حواست را به من بدهی!)؛ تو خوب مشاوری هستی آقای یار :)

۷. به حق جاهای تابحال نرفته و کارهای تابحال نکرده و غذاهای جدیدِ تابحال درست‌نکرده! خداراشکر که این‌مدت از همه‌ی این تجربه‌ها در کوله‌بارم ریختم :)

قضابلای راضی‌کننده!!

+ ۱۴۰۱/۱۱/۲۶ | ۱۷:۵۹ | آرا مش

از صبح...

کلی راه رفت و فکر کرد؛

فکر کرد و راه رفت؛

درِ یخچال رو باز کرد؛

سبزی‌خوردن‌هایی رو که دیروز خریده بود و فرصت پاک‌کردنشون پیدا نشده بود، وسط آشپزخونه بساط کرد؛ 

نگاهش به بادمجون‌هایی افتاده بود که چشمک می‌زدن!

توی فریزر رو نگاه کرد؛

یه تیکه گوشت ماهیچه درآورد و گذاشت با پیاز بپزه؛

بادمجون‌های توی یخچال رو هم بیرون آورد؛ 

پوست گرفت، نصفشون کرد، نمک زد، گذاشت کنار؛ 

نشست پای بساط سبزی‌پاک‌کردن، مثل همیشه که خیلی وسواس‌گونه و برگ‌برگ پاکشون می‌کنه! ‌‌

وسط سبزی‌پاک‌کردن پاشد بادمجون‌های نمک‌خورده رو خشک و آماده کرد برای سرخ‌شدن؛

یه پاش پای گاز برای این‌ور اون‌ور کردنِ بادمجون‌ها بود و یه پاش پای بساط سبزی؛

این‌دفعه حواسش بود که زیاد سرخشون نکنه و مثل دفعه‌ی پیش نشه که بعضیاشون سیاه شده بودن!

ایول! خیلی یکدست و قشنگ سرخ شدن؛

توی یه ماهیتابه، بادمجون‌ها و گوجه و سیب‌زمینی و ماهیچه‌‌ی پخته و آبش رو کنار هم ریخت و درش رو گذاشت تا آروم بپزه و جا بیفته؛ 

دوباره نشست پای بساط سبزی‌ها؛ چقدر این‌بار سبزی‌ها زیاد بودن! گفته بود یک‌کیلو ولی مغازه‌دار شاید از دوکیلو بیشتر کشیده بود! همیشه توی سبزی‌پاک‌کردن اِسلوموشن بود، دیگه حالا مقدارش هم زیاااد بود، کلی طول کشید! 

این وسط‌ها کته رو هم گذاشته بود؛ 

همینطور پای بساط سبزی بود و نزدیک بود به آخراش و به بچه‌ها وعده داده بود تا یکربع بیست‌دقیقه‌ی دیگه غذا رو میاره که یکهو...

بووووووم...

صدای ترکیدن چیزی رو از بالای سرش و خیلی نزدیک شنید! 

سراسیمه پاشد؛ 

درِ شیشه‌ایِ ماهیتابه‌ی چدنی (از برندهای خارجی!!!) کاملاً خرد و خاکشیر پخش شده بود روی صفحه‌ی گاز و اطرافش، اونم بعد از اینهمه مدت که روی ماهیتابه بود! داخل ماهیتابه هم تکه‌های شیشه درکنار بادمجون‌های یکدست سرخ‌شده و مواد دیگه درحال قل‌قل کردن بود :| 

ماتش برده بود؛ 

هم خنده‌اش گرفته بود هم بغضش؛ 

یاد کارها و وقتی که پای درست‌کردن این غذا صرف شده بود، افتاد؛ 

قضابلا بوده حتماً؛ خیره ان‌شاءالله؛ 

حالا به بچه‌ها چی می‌داد؟! وقت نبود دوباره غذا درست کنه؛ 

سریع فلافل‌ها رو از فریزر بیرون آورد برای سرخ‌کردن؛ 

زنگ زد به همسر که یادش نره صدقه بده و ماجرا رو براش تعریف کرد؛ 

- فلافل‌ها رو بذار شب که اومدم می‌خوریم باهم، الان قشنگ زنگ بزن از تهیه‌غذای سر خیابون‌مون غذا سفارش بده بیارن براتون بخورین! 

غذا رو آوردن، خورده شد و جمع شد؛ 

چقدر چسبید! حالا احساساتش متناقض شده بودن، خنده‌اش گرفته بود چون بخاطر شکستن دربِ ماهیتابه که باعث شده بود این غذا روزی‌شون بشه، یه جورایی راضی بود🤭😉

چوبِ حراج به تابلوهای طبیعت!

+ ۱۴۰۱/۱۱/۲۴ | ۱۰:۱۴ | آرا مش

خوش‌خوشانمه که امسال به لطف خدا، زمستون کوله‌بارش رو برداشته و پهن کرده وسط زندگی‌مون... چقدر خواستنیه... سوز دلچسبش ریزریز می‌دوئه زیر پوستت و لرز خوشمزه‌اش باعث میشه لایه‌های لباست رو بیشتر کنی و هرزگاهی خودتو بچسبونی به شوفاژ و بخاری!

بی‌صدا می‌باره و میاد میشینه لب پنجره‌ات؛ ولی من مطمئنم خوب اگر گوش کنی صداشو هم می‌شنوی؛ اونوقته که نگاهت پر میشه از سفیدیِ یکدستش، بینی‌ات پر میشه از بوی خالص و بی‌آلایشش و دستت، سردی و پوکی و تردیش رو لمس می‌کنه؛ فقط کاش می‌شد طعم خوشمزه‌ی برف و شیره رو هم چشید که بخاطر آلودگی‌های شهری محرومیم! از حواس پنجگانه‌ام، حس چشاییم محرومه و یه گوشه کز کرده و زانوی غم به بغل گرفته :)) هرچند نمی‌ذارم غم بخوره، بالاخره دلشو به دست میارم😁

صبح بچه‌ها رو راهی کردم و از توی بالکن رفتن‌شون رو تماشا کردم، گاهی سرمو چرخوندم و کوه‌هایی رو که این روزها تصویری با کیفیت فول‌اچ‌دی ارزونی‌مون کردن، قاب گرفتم... تخیل کردم! انگار که طبیعتِ زمستونی، چوبِ حراج به تابلوهای نقاشیِ فوق‌العاده و بی‌بدیلش زده و حراجِ پایان‌فصل گذاشته برای قاب‌های مناظرش!! همون مناظری که روزها و ماه‌ها زیر پرده‌ای از غبار و آلودگی، توی پستوی طبیعت، قایم شده بوده و حالا که می‌دونه خریدارشیم، اون جنس‌های نابشو رو کرده... خب نگاهِ ما هم خریدارِ این‌همه زیبایی و خلوصه؛ اینجاست که فروشنده و خریدار هردو راضی‌اند، خدا برکت بده بهش :))

Yanni - in the morning light

همینطور که این روزها توی این زمستونِ ناب، ریزریز جلو میرم و پر از زندگیم، پر از تجربه‌های نو هستم و پر از خاطره‌هایی ناب و به‌یادموندنی، تلاش می‌کنم مثل آرامشِ همیشه باشم و لحظه‌هامو زندگی کنم... در حسرت گذشته‌ای که گذشت و نگران آینده‌ای که نیومده، نباشم!

و چقدر خوبه این مهارتِ «زندگی در لحظه»، چقدر درمونه برای دردهام، چقدر نیازش دارم برای ادامه‌دادن و درجا‌نزدن و البته تمرین می‌خواد و باید مدام مثل یه درسِ فرّار دوباره و دوباره و دوباره مرورش کنم...

دارم فکر می‌کنم که وقتی طبیعت، به‌جا و به‌موقع خواستنی‌هاشو برام رو می‌کنه، درس پس دادنِ من هم برای تمرینِ «زندگی در لحظه» و بهره‌گرفتن از نعمتِ بی‌نظیرِ حواس پنجگانه، آسون‌تر میشه... خدایا شکرت💚

داستانِ کوتاه (کله‌ات بوی قرمه‌سبزی میده!)

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۹ | ۱۶:۳۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

افکار درهم من (۵)

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۷ | ۱۲:۳۰ | آرا مش

هروقت دارچین می‌پاشم توی غذا، منتظرم صدای کلوچه و فندق بیاد که: «مامان حلیم پختی؟!» و من بگم: «نه عزیزم، این بوی دارچینه!» یعنی بوی دارچین براشون مساویه با حلیم!

دیشب هم موقع درست کردنِ نرگسی (تخم‌مرغ و اسفناج) وقتی طبق عادت همیشگی، دارچین می‌‌پاشیدم روش، چهره‌ی خندون فندق که داشت از کنار آشپزخونه رد می‌شد، بهم زل زد و با شوق گفت: «بوی حلیم میاد!» و وقتی گفتم بوی دارچینه و نرگسی داریم، دقیقاً اینجوری شد:😑

برم یکم بلغور گندم خیس کنم برای حلیم :))


میزبان خانواده‌ات بودیم؛ وقتی رفتن، مدام برای کارایی که وظیفه‌ام نبوده، چندین و چند بار در حضور بچه‌ها ازم تشکر کردی و حسای خوب به قلبم ریختی... چقدر بده که یادم نمیاد من کِی حسای خوب به قلبت ریختم؟! تو بگو...


گاهی از کاه، کوه می‌سازه؛ کلوچه رو میگم! و من میون سردرگمی که آیا این واقعاً برای او کوه بود یا کاهی که او کوهش کرده بوده، یهو عصبانی میشم... دوست ندارم با عصبانیتِ من قائله جمع بشه... این عذاب‌وجدانِ کوفتیِ بعدش بیخ گلومو می‌گیره و ول‌کن نیست!

آره دیگه، گاهی هم دیگه اسم آرامش برازنده‌ام نیست😔 اینو فقط خودم می‌دونم و خدا...


برای قدم‌های هدفمند مورچه‌ایم که هم به‌شدت علاقه دارم بهش و هم نیمچه‌درآمدی ازش نصیبم می‌شد، دوباره خوردم به بن‌بست، از هر راهی هم که میرم می‌بینم بازم بن‌بسته و چیزی که می‌خوام جور نمیشه... خیر در نظر گرفتمش ولی بازم ته دلم تغییر این روند رو می‌خواد... 

تا صبحِ قضا سهل و سهیلش به که باشد؟!

تا شامِ قدر رجعت و میلش به که باشد؟!

در بزمِ وصالش همه‌کس طالبِ دیدار

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد؟!

«آرامِ جان»

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۰ | ۱۱:۰۰ | آرا مش

کتابِ «آرامِ جان»

روایتِ مادرانه‌ای از یک مـــــــادر...

 

نامش محمدحسین بود و واقعاً هم آرامِ جانش بود...

مگر می‌شود مادر باشی و مادری‌کردنش برای محمدحسین را همذات‌پنداری نکنی؛ محمدحسینی که برای مادر زیاد دلبری کرده بود و مادر نازش را زیاد کشیده بود، آخر جور دیگری دلبسته‌ی او بود...

به گمانم شهدا همیشه در زندگی یک جور خاصی دلبری می‌کنند و رفتن‌شان هم جور خاصِ دیگری دلت را می‌بَرد...

محمدحسین آمدنش، زندگی‌کردنش و رفتنش همه دلبرانه بود و جور خاصی دلت را می‌بُرد...

چندخطِ دلبرانه از آمدنش:

آخرای ماه صفر رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «سه‌قلو داری!» تا چند روز در شوک بودیم. حالم بد شد. فرهاد رساندم مطب. بعد از معاینه دکتر گفت: «دو قلش رفته!» دل بستم به تنها جنین باقی‌مانده. پسر بود. اسمش را انتخاب کردیم: محمدحسین. 

چندخطِ دلبرانه از زندگی‌کردنش:

اگر می‌خواستم بروم خانه‌ی مادرم، محمدحسین می‌گفت: «نچ نچ! شما اجازه ندارید!» می‌گفتم: «از کی؟» می‌گفت: «از بنده!» می‌گفتم: «برای چی؟» می‌گفت: «کلید که می‌ندازم توی در و میگم مامان! باید صدات توی خونه باشه و بگی جانم مامان!»

چندخطِ دلبرانه از صبر زینبیِ مادرش:

دست کشیدم روی صورتش. قربان‌صدقه‌اش رفتم. نوازشش کردم. دستم خونی شد. جای تیرها روی دستم مانده بود. نقطه‌نقطه، مثل شبکه‌های ضریح. دست راستم را بلند کردم. به امام حسین (ع) گفتم: «آقاجان همیشه با دست خالی شما رو صدا می‌زدم ولی امروز با خون محمدحسینم میگم یا حسین (ع)!»

صفحات پایانی کتاب بود که ماجرای شهادتش را می‌خواندم، با بغض؛ با تصورِ دیدن و شنیدنِ لحظه‌به‌لحظه‌اش...

حالا من آن مادر بودم که جوانِ شهیدش را روبروی خودش می‌دید... من تصور می‌کردم و لحظه‌به‌لحظه او بودم... چطور تاب بیاورم؟!

حالا انگار دو دستم برای رهانیدنِ دو چشمم از تاریِ دید، کم بودند... چشمانم می‌باریدند و من میانِ تاریِ دیدگانم از پرده‌ی اشک و هق‌هقی که بخاطر تنها‌بودنم روزی‌ام شده بود، باید کلمه‌های کتاب را به جانم می‌کشیدم تا مگر کمی، فقط کمی، از صبر و دل‌بزرگی و ارادتِ آن مادر به امام حسین (ع) را بیاموزم...

و من چقدر کم‌صبر و کم‌طاقت و کوچک‌دلم...😔


+ لذت بردم از این دورهمیِ کتاب‌خوانی، صرف‌نظر از خودِ کتاب که برایم کشش و جذابیت داشت، این حرکت برای منی که در امر پرفضیلتِ کتاب‌خوانی متأسفانه، آدم پشتِ‌گوش‌بنداز و به‌بعدموکول‌کنی هستم، فرصتِ بسیار بسیار دلنشین و جالبی بود؛ ممنونم از دزیره‌ی عزیز بابت شروع این کتاب‌خوانیِ گروهی...

لَحیم

+ ۱۴۰۱/۱۱/۴ | ۱۹:۱۷ | آرا مش

لَحیمِ* نگاهمان که باز می‌شود، آن دستگاه، سمت چپ، کمی پایین‌تر از شانه، انگار دیگر درست کار نمی‌کند... 

هُویه** را بردار، تو خوب از پسِ کارهای فنّی برمی‌آیی!🥲


به اتصال دو فلز توسط فرآیندِ ذوب، لَحیم می‌گویند!

** دستگاهی برای انجام فرآیند لحیم‌کاری!

حوالیِ همین روزها

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۸ | ۱۷:۴۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این جنگ درونی رو دوست دارم...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۷ | ۱۲:۲۷ | آرا مش

تو مسئولی آرامش! می‌فهمی؟! برای هر کلمه‌ای که از دهنت بیرون میاد، مسئولی و باید جوابگو باشی... 

انتخابِ کلمات اینجور مواقع سخته و تو می‌مونی و هزارتوی عقل و احساست که حالا باید کدوم رو بچسبی؟! نکنه طرفِ یکی رو بگیری و اون طرفِ دیگه درست‌تر باشه! 

و من دارم میون حرف‌هایی که می‌شنوم و باید محتاط باشم بابت جوابی که میدم، دست‌وپا می‌زنم و عجیبه که این دست‌وپا زدن رو دوست دارم... این جنگ درونی رو دوست دارم چون به رشدم کمک می‌کنه...

داستانِ کوتاه (دبّه‌ی شور)

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۵ | ۱۸:۰۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دو لقمه کتاب، دورهم!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۴ | ۱۰:۰۱ | آرا مش

راستش همین دور و برها می‌خواهیم بنشینیم دورهم و دو لقمه کتاب بزنیم بر بدن :)) همین دور و برها، منظورم وبلاگِ خانوم دزیره است...

شاید بشود گفت که برای منِ کتاب‌دوستِ کاهلی که بارها برای یار مهربانم رفیقِ نیمه‌راه بوده‌ام، فرصت و توفیق بسیار بسیار مغتنمی است که به خاطر عقب نماندن از گروه، رهرو باشم و گاهی تند و گاهی خسته نروم، بلکه آهسته و پیوسته پیش بروم!

دورهم کتاب‌های خوب بخوانیم و کتاب‌های خوب را معرفی کنیم به همدیگر برای دوره‌های بعد، ان‌شاءالله :))

اگر دوست داشتید، به جمع کتاب‌خوان‌های گروه بپیوندید ( اینجا ) و اگر دوست‌تر داشتید نشر بدهید در وبلاگ‌هایتان تا جمع‌مان جمع‌تر شود!

بجنبید که از همین فردا شروع میشه، جا نمونید! :))

این خودمونیم که انتخاب می‌کنیم نه طرف مقابل!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۲ | ۰۸:۰۶ | آرا مش

بوق... بوق... بوق

- الو... سلام... کجایی؟!

+ سلام... هنوز سرکارم عزیزم؛ ولی دیگه دارم راه میفتم!

- باشه عزیزم فقط زنگ زدم بپرسم اونجا ساعت چنده؟! گفتم شاید اونجا یه کشور دیگه‌ایه و ساعتت با ما فرق داره که هنوز نرسیدی!

دوتایی بلند خندیدیم و بی‌تنش گوشی رو قطع کردیم... به همین سادگی :) می‌شد یه‌جور دیگه با اوقات‌تلخی هم قطعش کنم‌ها ولی من حال خوب هردومون رو انتخاب کردم!

تضادی که دوستش دارم...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۱ | ۱۳:۲۷ | آرا مش

سفیدیِ برف در کنار سیاهیِ چادرم زیباست... 

من عاشق سفیدیِ تو در کنار سیاهیِ توام💕

من اینجا و دلم آنجا...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۹ | ۱۳:۵۶ | آرا مش

گوشی رو چسبوندم به گوشم تا کلمه به کلمه‌ی حرفاش بریزه توی وجودم... همزمان گوله گوله اشک بی‌اختیار میچکه پایین و میشه هق‌هقِ بی‌صدا...

میگه: دیدمت! همه‌جا... هر جایی که از اون شهر و دیار قدم گذاشتم، جلوی نظرم اومدی و انگار اونجا بودی!

 

من که اینجا بودم...

دلم... اونجا به زیارتت اومده...

چقدر چسبید به دلم...

 

ده سال گذشت آقا و نشد که من و دلم باهم بیاییم...

 

برق شوق را به چشمانم نشاندی...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۴ | ۰۸:۲۵ | آرا مش

خسته و کوفته از راه رسیدی و پای سفره‌ نشستی، همون سفره‌ای که کمی قبلش من و بچه‌ها پاش غذامونو خورده بودیم، چون تو بخاطر دیر رسیدنت پای تلفن گفته بودی: «شما بخورید من دیرتر می‌رسم.» 

نشسته‌ و ننشسته! اجازه ندادی برنج و خورش رو برم گرم کنم برات، همون‌طوری از توی قابلمه‌ی خورش ریختی روی برنج‌های توی قابلمه و گفتی: «سردشم خوشمزه است!» بعد سرت رو تکون دادی به طرفین و با آب و تاب گفتی: «قرمه‌ات عالی شده خانوم!» 

لبخند زدم و گفتم: «نوش جونت...» بعدشم اومدم که با جزئیات بگم از ترکیبِ این‌بارِ سبزی‌ها که اسفناجش کمتر بوده و گشنیز هم داره و احتمالاً طعم خوبش بخاطر تنوع‌دادن به ترکیبِ سبزی‌هاست، اما حرفم رو کوتاه کردم چون می‌دونستم چیزی ازش متوجه نشدی و بیخودی مثلاً انگار که می‌دونستی گشنیز چه شکلیه و اسفناج چه طعمی داره وقتی بره توی خورش، داشتی بهم سر تکون می‌دادی! حواسمو شیش‌دونگ به تو دادم و با شوق به غذا خوردنت نگاه کردم و دلم غنج رفت از تعریف‌هات از غذایی که درست‌کردنش، خیلی هم انرژی ازم نگرفته و همین میشه دلخوشیم...


+ دریغ نکنیم حس قدرشناسی رو از عزیزانمون... خیلی راحت می‌تونیم برق شوق رو به چشماشون بنشونیم و غرق عشقشون کنیم...

تلفیقِ دل‌رحمی و خشم!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۲ | ۱۶:۲۷ | آرا مش

راستش را بخواهی آن روزها، خیلی نمی‌شناختمت ژنرال! شاید فقط در حد یک اسم و تصاویرِ پراکنده و سخنانی که با جدیت خبر از محوشدنِ داعش از صحنه‌ی روزگار را می‌دادند!

شاید خیلی‌هامان پیش خودمان می‌گفتیم: «وااا مگه میشه؟! آخه چطوری اینقدر مطمئنه؟!» اما آنهایی که حتی نامت، لرزه بر جانشان می‌انداخت، می‌دانستند چیزی که تو می‌گویی، تنها یک حرف نیست؛ برای همین هم بر خودشان لرزیدند و نقشه‌های بزدلانه برای حذفت کشیدند تا تمامت کنند!

چه خوش‌باور بودند که نفهمیدند تو با رفتنت، تازه شروع شدی و ادامه پیدا کردی!

شرمنده‌ام از اینکه بگویم تا بودی، خیلی نمی‌شناختمت... اما انگار حکایتِ خیلی‌هامان همین است! و انگار این شناختی که کم‌وبیش حالا بدست آورده‌ایم و هنوز هم قطره‌ایست از دریا، تاحدودی آن شرمندگی را از بین می‌برد، چون در پسِ این شناخت، هرچند که دلتنگیِ نبودنت پررنگ و توی چشم است، حس افتخار را درونمان روشن نگه می‌دارد...

 

عــــــــاشق نمی‌ترسد

عــــــــاشق نمی‌میرد

رود است و با رفتن، پایان نمی‌گیرد...

 

خلوتیِ دنیای من

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۱ | ۱۸:۰۲ | آرا مش

گاهی دور و برم رو نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر خلوته... چقدر هیچ‌کس نیست!

گاهی خودمو به گروه‌های مختلف نزدیک می‌کنم، مثلاً گروه مادرانِ هم‌کلاسی‌های بچه‌ها، گروه همسایه‌ها، گروه مادران محله که تقریباً دغدغه‌های مشترکی دارن همشون...

ولی گاهی فکر می‌کنم نمی‌تونم خیلی بهشون نزدیک بشم... نمی‌دونم ولی گاهی از خودم متعجب میشم؛ وقتی به عقب برمی‌گردم می‌بینم همیشه از خودم زیادی برای رابطه‌های دوستیم مایه گذاشتم و تقریباً هیچچچچی دریافت نکردم و حالا عین یه بچه‌ی کلاس‌اولی‌ام که برای اولین‌بار میره توی اجتماع و اساس و اصول دوست‌یابی رو بلد نیست!

از خلوتیِ دنیام ناراحت نیستما یعنی وقتی میرم تو بحرش می‌بینم انگار بدم نمی‌گذره بهم! انگار غیر از این نمی‌شده باشه! ولی فکرش از سرم بیرون نمیره و گاهی حتی غمگینم می‌کنه و آزارم میده...


چقدر بد شدم، چقدر دلم تنگ توئه، چقدر قدرناشناسم که چون تویی دارم و غصه‌ی نداشتنِ ناچیزهای دیگر رهایم نمی‌کند!

داستانِ «هوای بارانی» قسمت پایانی

+ ۱۴۰۱/۱۰/۷ | ۰۸:۳۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وهفتم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۵ | ۱۰:۰۸ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستانِ «هوای بارانی» قسمت بیست‌وششم

+ ۱۴۰۱/۱۰/۴ | ۰۹:۴۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...