حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

همان آدم‌های قبلی

+ ۱۴۰۰/۸/۱ | ۱۲:۴۸ | آرا مش

گاهی هم برخلاف چیزی که به نظرمان آمده، دوست همان دوستی‌ست که می‌شناختیم، همسر همان همسری‌ست که دوستمان داشت، مادر و پدر همان مادر و پدری هستند که عشق را به ما آموختند، خواهر همان خواهری‌ست که همدلمان بود، برادر همان برادری‌ست که حامی‌مان بود، فرزند همان فرزندی‌ست که بامحبت بود، مادرشوهر و پدرشوهر همان‌هایی هستند که مهرشان را از ما دریغ نمی‌کردند، مادرزن و پدرزن همان‌هایی هستند که دعای خیرشان پشت سرمان بود، خواهرشوهر و برادرشوهر یا خواهرزن و برادرزن همان‌هایی هستند که گاهی هم می‌توانستیم روی کمک‌هایشان حساب کنیم... می‌بینید؟! گاهی آدم‌ها همان آدم‌های قبلی هستند، فقط این ما بوده‌ایم که از زاویه‌ی دید خودمان برداشت‌ کرده‌ایم و نخواستیم جور دیگر ببینیم...

اینجاست که سوءتفاهم‌ها به وجود می‌آیند...

به همدیگر اجازه‌ی حرف زدن بدهیم، برای خودمان و دیگری درصد احتمال خطا در نظر بگیریم، به همدیگر مهر بورزیم شاید این دنیا هم جای قشنگی شد برای زندگی کردن :))

پوسته‌ی اصلی زندگی

+ ۱۴۰۰/۷/۱۴ | ۲۰:۴۰ | آرا مش

چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانه‌ای که پادشاهش خودمم، شام را آماده می‌کنم و کتری روگازی را می‌سابم، خانه پر است از سروصدایشان، او هم حالش خوب است بنظر، سرش توی گوشی‌ست عیبی ندارد گاهی باید سرش توی گوشی‌اش باشد...

گهگاه نگاهش می‌کنم و چهره‌اش را که بعد از عمری، می‌توانم بفهمم چه حسی تویش نهفته است، برانداز می‌کنم و می‌بینم انگاری خوب است گرچه مشکلات و گرفتاری‌ها به قوت خود حتی سخت‌گیرانه‌تر به ما رخ می‌نمایانند اما ما داریم زندگی‌ را می‌گذرانیم با همدلی‌هایمان، با جملاتی که تهش امید است و سرزندگی، با نگاه‌هایی که از سر مهر رد و بدل می‌شوند...

بله، گاهی هم حالمان خوب نیست، دوتایی اشک می‌ریزیم و اشک‌ِ همدیگر را پاک می‌کنیم، ناامید می‌شویم و زمان و زمین را شاکی هستیم، اما می‌گذرد و حالمان زود تغییر می‌کند و بلدیم چگونه زندگی را به پوسته‌ی اصلی خودش بازگردانیم...

گاهی گلویمان می‌گیرد از گریبان‌گیریِ مشکلات ریز و درشت و در عین خفه شدن‌هامان می‌دانیم که همین‌جوری ادامه پیدا نمی‌کند و زیرزیرکی بی آنکه مشکلات بفهمند، اکسیژن بهم می‌رسانیم و نفس‌هامان را نگه می‌داریم برای گریبان‌گیری بعدی...

داشتم می‌گفتم چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانه‌ای که پادشاهش خودمم و ناگهان از لای پنجره‌ی دلربایم بوی باران به همراه باد خنکی صورتم را می‌نوازد و من غرق در این لحظه‌ی بینظیر پاییزی می‌شوم و غذایم اندکی می‌رود که ته بگیرد :)) 

عجب هوایی... ممنونم خداجونم...


+ آقا جان دلم برایتان تنگ است همان حرف‌ها که اینجا گفتم الان تلنبارند در دلم... کی بشه دوباره بیایم پابوستان... من دلتنگم...

یادم بماند...

+ ۱۴۰۰/۷/۸ | ۲۳:۲۶ | آرا مش

یادم بماند فکر نکنم همیشه باید حرف، حرفِ من باشد...

یادم بماند حتماً نباید آنچه که مورد پسند من است، مورد پسند بچه‌/عروس‌/دامادهایم باشد و آنچه مورد پسندم نیست آنها هم نباید بپسندند... 

یادم بماند ممکن است، سبک زندگیم با سبک زندگی‌شان متفاوت باشد و آنها آن سبک‌ زندگی را انتخاب کرده باشند، چه اشکالی دارد؟!...

یادم بماند امید و انگیزه و انرژی مثبت روانه‌شان کنم هنگامی که می‌خواهند کار جدیدی را شروع کنند و طرحی نو در زندگی‌شان دراندازند نه اینکه ترمزی باشم و مدام از نشدن‌ها و نرسیدن‌ها زیر گوششان بگویم‌...

یادم بماند در چیزی که انتخابش به عهده‌ی آنهاست، و خودشان می‌دانند و خدایشان، دخالت و امر و نهی نکنم که چه کنید و چه نکنید و نسخه نپیچم برای امری که محقق شدن یا نشدنش برعهده‌ی پروردگار است...

یادم بماند با عروس/دامادم جوری رفتار نکنم که فکر کند به اندازه‌ی کافی مراقب بچه‌ام نبوده و نیست و مدام باید چِکَش کرد که چگونه به بچه‌ام رسیدگی می‌کند؟!...

یادم بماند هرچند عروس/داماد خانه‌ام را مثل خانه‌ی خودش بداند و راحت باشد، اما شاید دوست بدارد گاهی همچون میهمان با او رفتار کنم، میهمانی که بهترین‌ها را جلویش می‌گذارند و هرزگاهی تعارف حواله‌اش می‌کنند...

یادم بماند حتی اگر عروس/داماد به انتخابِ من نبودند ولی بچه‌هایم انتخابشان کردند، از ته قلبم به انتخابشان احترام بگذارم و برای خوشبختی و خوشحالی‌شان دعا کنم نه اینکه منتظر بنشینم تا آنها به حرفِ من که «من مطمئن نیستم که زندگی‌تون بشه» برسند و من سرخوشانه بگویم: «دیدید گفتم!»

یادم بماند میان عروس/دامادهایم فرق نگذارم هرچند یکی دلنشین‌تر از دیگری باشد برایم و بیشتر خودش را در دلم جا کند، آن دیگری گناهی ندارد که، دارد؟!


+ از سری درس‌هایی که از خانواده‌هایمان در این سال‌ها آموختم،‌ هرکدام از نکته‌ها یا مربوط به خانواده‌ی خودم بود یا خانواده‌ی همسر... اینها چیزهایی بود که تجربه‌شان کردم و خانواده‌ها در مورد من و او انجام دادند، حالا باید آویزه‌ی گوش خودم شود تا یادم بماند و خدایی نکرده غصه‌ای بر دل بچه‌/عروس/دامادهایم نباشم، درست است که خیلی تا آن زمان که عروس/داماد دار شوم مانده😊 اما باید مدام این نکته‌ها را یادآوری کنیم...

+ در این سال‌ها من و او مدام بعد از هر تجربه‌ی ناخوشایند از رفتار نامناسب خانواده‌ها، بجای گله فقط گفتیم یادمان باشد خودمان سرِ بچه‌هامان نیاوریم و دلشان را نسوزانیم!

+ خدایا من خوب می‌دانم و دیده‌ام زحمات و دلسوزی‌های خانواده‌ها را (چه خانواده‌ی خودم و چه خانواده‌ی او)، جایشان در قلبم محفوظ و تا ابد وام‌دار لطف‌های بی‌دریغ‌شان هستم، فقط خواستم یادآوری باشد برای آینده‌ی خودم و بچه‌هایم... می‌دانی که اهل گله و شکایت نیستم... مرا ببخش...

خودت باید حال خوب خودتو بخوای

+ ۱۴۰۰/۶/۳ | ۱۱:۰۱ | آرا مش

یه روی سکه هم همینه که می بینیم... درد و رنج و غم و سردرگمی و ابهام... مگه غیرِ اینه؟!

ولی وقتی بپذیری راحت هم باهاش کنار میای؛ وقتی بپذیری که توش غوطه وری، دیگه تقلا نمی کنی برای بیرون اومدن چون بارها و بارها توی برهه های مختلف زندگیت دیدی و چشیدی که وقتی توی باتلاقِ گرفتاری ها و رنج ها گیر افتادی، تقلا کردن و تلاش برای حذف این حال، فقط و فقط انرژی رو تحلیل می بره و بخاطر این تحلیلِ انرژی بیشتر توش فرو میری؛ اینجوری تو دیگه حتی بعد از غم هم از چیزی لذت نخواهی برد چون همه انرژی و روح و روانت رو توی اون سختیِ طاقت فرسا از دست دادی و دیگه نایی برای حتی لذت بردن از باقی زندگیت هم نخواهی داشت... سرد میشی و بی روح...

نمیگم بی تفاوت باش، نمیگم بیخیالِ رنج خودت و اطرافیانت باش فقط میگم بپذیر که این هم روی دیگر سکه ایه که وقتی به بالا پرتابش کردی بایدِ باید پذیرفته باشی که ممکنه اون رویِ نامطلوبِ تو برات رو بشه...

اینها رو کسی داره مینویسه که نه از خوشی لبریزه و نه از غم فارغ که تا شاید نزدیک حنجره در باتلاق گره ها و گرفتاری هایی غرقه که فقط خودش میدونه و خدای خودش، ولی داره از این موقعیت لذت میبره چون میدونه باید بگذاره و بگذره؛ چون بالاخره بد و خوب میگذره و کاری ازش ساخته نیست پس باید تسلیم باشه... نه نه منظورم تسلیم به معنای بدش یعنی عدم تلاش نیست این فقط کورسوی امیدیه که به بعدش داره...

من خودم خواستم و انتخاب کردم که اون امید رو داشته باشم و ببینمش پس توی اوج غم و سختی هنوز هم حالم خوبه :)

البته گاهی هم متعجب میشما که چرا من حالم هنوز خوبه و اون سختی و غم فراگیری که هر روز و هر لحظه هم جلوی چشمامه، به من پیروز نمیشه و فکر میکنم شاید یه جای کارم ایراد داشته باشه ولی باز یه جورایی مطمئن میشم که این درسته؛ بله همین درسته که من باید توی روزهای سختی زندگیم هم توی اوج لذت باشم وگرنه توی سرخوشی ها و رهایی، لذت بردن رو که همممممه بلدیم :)

حالتان خوب :)


+ به نظر من حالِ خوب و امید رو نه توی جای جای خونه ات مثل اتاق خواب و پذیرایی و آشپزخونه، نه توی کمدِ پر از لباسهای رنگ به رنگت، نه توی یخچال و فریزرِ مملو از نعمت هات، نه توی کوچه و محله و خیابونت، نه توی شهر و کشورت، نه توی حال عزیزانت، نه توی کارتِ پُر از پولت و نه حتی توی سلامتیت که این روزها به مویی بنده، نمیشه پیدا کرد، دنبالش نگرد... ببین چه روزهایی رو گذروندی که همممشون رو داشتی و حالِ خوب نداشتی و یا برعکسش توی هرکدوم از این گزینه ها لَنگ می زدی ولی بازم بی دلیل حالت خوب بوده پس به درون خودت رجوع کن اونجاست که امید واقعی و توانایی برای بدست آوردنِ حالِ خوب وجود داره و اتفاقاً موندگار و ابدیه!

سفره پر ز نعمت...

+ ۱۴۰۰/۵/۳۰ | ۲۲:۵۶ | آرا مش

نعمت های روی سفره زیاد بودند؛ از گوجه و خیارشور خرد شده تا ماست نعناء و سالادِ کاهو و ترشیِ مخلوط و...

بشقاب بلور را هم از سبزی خوردن پر کرده بود ولی روی زمین کنار دستش ماند و یادش رفت وسط سفره بگذارد...

دیگر لقمه های آخر بود که نگاهش به بشقاب سبزی با آن مخلوط رنگ های خوشرنگِ سبز و بنفش خشکید...

حیف از این سبزی های تر و تازه!!


+ با خود می اندیشد نعمت ها که زیاد باشند از آنها غافل می شود و نمی بیند شان و بالطبع شکرشان را هم بجا نمی آورد... سعی می کند هربار یک یا دو قلم از این نعمات سر سفره اش باشد که زیبایی اش به چشم آید و مزه اش زیر زبان و شکرش بر لب.

درست مثل یک اتو

+ ۱۴۰۰/۵/۱۲ | ۱۲:۱۵ | آرا مش

دارم اتو می زنم تا یه سر و سامونی به لباس های اتو لازمِ داخل کمد بدم؛

داغ می کنه... صاف می کنه...

دارم فکر می کنم که رنجِ روزگار هم درست مثل یه اتو باهامون رفتار می کنه؛

داغمون می کنه و بعد چروک های روحمون رو صاف می کنه؛ حالا این روح، زیبا و شَکیل و قابل پوشیدن میشه...

اینطوری که بهش نگاه کنی برای هر رنجی نباید چیزی جز شکرگزاری بر لبت جاری بشه...

نکنه هیچ گلایه ای، شکایتی، غرغر کردنی در لحظه هات جاری بشه بانو! (که فقط خودت می دونی تاحالا چقدر جاری شده!)

خدایا برای همه چروک هایی که صاف کردی شکرت؛

من مطمئنم که اتوی رنج رو به اندازه پوست کلفتیِ اون روح، روش نگه می داری و اگه روحِ ظریف و نازکی باشه حواست بهش هست که بوی سوختگیش بلند نشه :)) 

سخته شکرگزاری زیر داغیِ اتو ولی بازم از ته قلبم فریاد میزنم "خدایا شکرت"

برش هایی از زندگی

+ ۱۴۰۰/۴/۲۸ | ۲۲:۲۱ | آرا مش

برش اول :

بزرگتره خطاب به کوچیکتره : میدونی اگر این چراغ رو خاموش کنیم یه چراغ توی کرمان روشن میشه؟! ببین ما به این چراغ احتیاجی نداریم، ولی اگر خاموشش کنیم یه کسی که احتیاج داره، بی احتیاج میشه...

کوچیکتره که بعید میدونم چیز زیادی دستگیرش شده باشه : بریم بقیه بازی مونو بکنیم...

و منی که از دور شنونده این گفتگوی دونفره ام نباید به این فکر کنم که بزرگتره کِی بزرگ شد؟!  :))


برش دوم :

امروز صبح هوا کمی ابری بود، روزهای ابری کمی هوا دلگیره و هرکاری کنی چون نور خورشید نیست انگار بازم یه چیزی کمه! و همینطور با توجه به خبری که او قبل از رفتنش، راجع به کارش، بهم داد و آینده مبهمی رو پیش روم ترسیم کرد ولی ولی ولی هیچ کدوم اینها باعث نشد امروزم یه روز کسل و بی انرژی و بی انگیزه برام بگذره.

برعکسِ روزهایی که هزارتا دلیل برای باانگیزه بودن داری و تو بی دلیل کسل و دمقی ولی یه روزهایی هم هست که روزگار هزارتا دلیل ریز و درشت، روبروت میچینه و ناجوانمردانه در انتظار بهم ریختنت میمونه اما تو پر از حس زندگی و دلخوشی هستی؛ پشت میکنی به همه اون هزارتا دلیل ریز و درشت و سرخوشانه به زندگیت ادامه میدی...

بله اینطوریه که دم دمای ظهر آفتاب هم دست از قهر کردنش برمی داره و پهن میشه وسط آشپزخونه ات و عصر هم بوی یه کیک وانیلی فضای خونه ات رو پر میکنه... 

تو با انرژی و انگیزه ات باید نشون بدی که همه چیز گذشتنیه و باقی موندنی نیست، همه تلخی ها میگذرن مثل همین زندگیِ قشنگ...


برش سوم :

دیروز سهواً به دلیل مشغله به کل یادم رفت توی برنج، نمک بریزم و در عوض خورش کمی خوش نمک شده بود! موقع خوردنِ غذا، خوش نمکیِ این یکی، بی نمکیِ اون یکی رو پوشونده بود و نیازی به زدنِ نمک نبود!

آرامش بانو یادت باشه توی بطن زندگی اینطور نیست که بتونی خطایی رو با خطای دیگه ای بپوشونی و خوش و خرم ادامه بدیا؛ نخیر تو باید خطاها را جبران کنی... مثل این میمونه که بجای اینکه سوراخ لباس رو بدوزی بیای قیچی برداری کل لباس رو سوراخ سوراخ کنی بعدم به روی خودت نیاری و بگی مدل پارچه اش همینطوری سوراخ سوراخه؛ مُده :/

محافظه کاری

+ ۱۴۰۰/۴/۱۰ | ۱۸:۰۲ | آرا مش

دستگیره را برمی دارد که دسته ی به ظاهر! داغِ قابلمه را با آن، به دست بگیرد، که دستگیره به درون آبِ جوش درحال قل قل می افتد؛ سریع و بدون فکر اقدام به بیرون آوردنش می کند... آخ دستش!

دستگیره به دست می گیرد که مبادا دستش از داغیِ ظاهری دسته ی قابلمه، بسوزد که از داغیِ واقعی آب جوش می سوزد، زیاد هم می سوزد...

وقتی راهی را انتخاب می کنیم و برای احتمالاتی که ممکن است خوشایندمان نباشد طرح و نقشه می کشیم تا مبادا به دامشان بیفتیم باید به یاد داشته باشیم که محتمل هایی هم هست که از دیدمان دور مانده اند و بیشتر از همه آن احتمالات در کمین ما نشسته اند!


+ محافظه کاری همیشه تورا حفاظت نخواهد کرد بانو، بلکه ممکن است تو را از چیزهایی که به واقع باید در مقابلشان از خودت حفاظت کنی غافل بمانی؛ کمی ریسک پذیر باش، بی گدار به آب زدن همیشه هم بد نیست؛ نترس غرق نمی شوی!

جیلیز... ویلیز

+ ۱۴۰۰/۳/۳۱ | ۱۹:۰۰ | آرا مش

جیلیز... ویلیز

صدای سیب زمینی های اندکی تر است، وقتی که به داخل روغن داغ سرازیر می شوند. کمی که گذشت، از آن صدای جیلیز و ویلیزِ تیز کاسته شده و سیب زمینی ها، ریز ریز شروع به سرخ شدن می کنند...

نه! صبر کن، مطمئناً قصدم نوشتن دستور تهیه سیب زمینی سرخ کرده نیست!

خواستم بگویم وقتی به داخل سختی، ناآرامی یا مشکلی جانکاه (روغن داغ) سرازیرمان می کنند، اولش جیلیز و ویلیز می کنیم و آه و ناله، شاید کمی هم سخت بگذرد ولی کمی که گذشت، دیگر از آن صدای تیز خبری نیست و با پوست کلفتیِ هرچه تمام تر، ریز ریز به سرخ شدنمان ادامه می دهیم!


+ سیب زمینی های خام و بدطعم، پخته می شوند، ترد و خوش طعم می شوند؛ تو نیز اینگونه ای! شک نکن ;))

حس دلپذیر اعتماد

+ ۱۴۰۰/۳/۲۶ | ۰۸:۳۷ | آرا مش

هیچ وقت نخواست که به اصطلاح سر توی گوشی همسرش ببره! یا بخواد تک تک مخاطبین ریز و درشتش رو بشناسه؛ یا اینکه مکالمات و پیام های همسرش رو توی فضاهای مجازی و پیام رسان ها چک کنه! حتی گاهی که همسر دستش بنده و گوشیش زنگ می خوره و یا صدای پیامش بلند میشه و همسر میگه تو جواب بده، ممکنه خیلیا توی شرایط مشابه از اینکه شاید اینطوری بتونن سر از کار همسرشون دربیارن، خوشحال باشن ولی اون با اکراه توی دلش میگه " آخه مگه با من کار دارن عزیزم که من بخوام جواب بدم؟! " و مدام به طرق مختلف از زیر این کار در میره! حتی وقتی جیب های لباس همسرش رو برای شستشو خالی میکنه بدون زیر و رو کردن محتویات، اونا رو روی میزِ کار همسرش میذاره و حتی نگاهی هم بهشون نمیندازه، واقعاً چه اهمیتی داره؟!

راجع به این موضوع که خوب فکر می کنه می بینه اصلاً بحث، بحثِ حریم خصوصی و احترام به این حریم و یا انتظارِ اینکه همسر هم باید در مورد گوشیِ او همین رفتارو در پیش بگیره (که اتفاقاً در پیش هم گرفته!)، نیست! بحث، سرِ اعتمادیه که یک شبه که نه، بلکه سال هاست آجر به آجر روی هم چیده شده و الحق که از همون خشت های اول، راست و درست روی هم قرار گرفتن و حالا هردو میتونن سال های متمادی به این دیوارِ مستحکم تکیه بزنن و توی سایه اش بنشینن و به اثر معماری کم نظیرشون نگاه کنن و لذت ببرن... 

بله، درسته او داره حس اعتماد خودش به همسرو می بینه، این حس وجود داره پس باید دیده بشه و چون حسیه که لذت بخشه و دوستش داره و باعث آرامشش میشه باید بهش بها داد، باید این حسو در آغوش کشید و بهش احترام گذاشت...


+ به باورِ من، وقتی اعتماد می کنی، اگر خودتو شناخته باشی باید در درجه اول به حس خودت اعتماد کنی و به وجود این حس احترام بذاری نه اینکه یه جوری و با یه ترفندی بخوای از این حست آتو بگیری و ثابت کنی به خودت که اشتباه کردی!

+ اگر هم چیز خاصی وجود داشته باشه خودبخود بهت ثابت میشه نگران نباش، لازم نیست جلو جلو کمر به قتل حس اعتمادت ببندی ;))

گفتنی ها را باید گفت...

+ ۱۴۰۰/۳/۱۷ | ۱۷:۴۷ | آرا مش

بعضی کلمه ها و جمله ها هم هستند که گفته که نه خورده می شوند!

درست مثل بدطعم ترین چیزی که توان قورت دادنش را هم نداری و باید به جرعه آبی کار را یکسره کنی!

تلاش کن کلمه ها و جمله ها به زبانت بنشینند، گزیده، به موقع و به جا...

چه کسی گفته در کودکی زبان باز می کنیم؟! گاهی همان کودک ها بزرگسال می شوند و هنوز نمی دانند چگونه زبان بگشایند و از احوالات و احساسات خود بگویند!

شاید گاهی یا برای بعضی، گفتنش سخت باشد، اما مطمئن باش خوردنش فقط پاک کردن صورت مسئله است!

همین...

 

آغوشی به بزرگی آسمان

+ ۱۴۰۰/۳/۵ | ۱۴:۱۴ | آرا مش

صدای رعد و برق می آید... گرومپ گرومپ...

گویی آسمان دارد دق دلی اش را خالی می کند و فریاد می کشد؛ بر سرِ کی، نمی دانم؟!

فقط می دانم کمی بعد وقتی که اشک هایش می بارد، حتی اگر جار نزند هم، در درون خودش پشیمان می شود از این همه داد و قال!!!

و وقتی نور بر چهره اش می تابد، رنگین کمان زیبایی منعکس می شود و تو تمام داد و قال چند لحظه پیشش را به دست نسیم خنکی که گونه ات را می نوازد، می سپاری و شمیم دل انگیز باران را استشمام می کنی...

آن وقت است که آغوش کوچکت برای تمام آسمان جا دارد و با دل و جان در آغوشش می کشی...


+ ببخشیم... بگذریم... فراموش کنیم...

تکرار مکرّرات

+ ۱۴۰۰/۲/۲۹ | ۱۸:۲۴ | آرا مش

هر چند وقت یکبار این پست رو برای خودت مرور کن بانو...

تکرار مکرّرات همیشه هم بد نیست...

صِیقل

+ ۱۴۰۰/۲/۱۲ | ۱۵:۱۲ | آرا مش

بوی ناخوشایند جوشیدن سرکه همه جای خانه را پر کرده بود...

سرکه و آب داخل کتری روی گاز درحال جوشیدن بودند تا کتری از رسوبات پاک شود...

کمی بعد کتری را داخل سینک ظرفشویی خالی کرد و با سیم افتاد به جان بدنه کتری که حسابی چرب شده بود...

وقتی آب جرم ها و چربی ها را زدود، استیلِ بدنه کتری برق افتاده بود، تصویر خودش را در آن دید...

کتری استیلِ روگازی خیلی راحت صِیقل پیدا کرد و آینه شد...

اما مپندار که تو به این راحتی ها صِیقلی و آینه وار می شوی...

 

 

+ این شب ها را قدر بدان و روحت را با سرکه بجوشان و با سیم بیفت به جانش، سخت است و آسان بدست نمی آید ولی به نتیجه اش قطعاً می ارزد!

هوای قلبمان را داشته باشیم

+ ۱۴۰۰/۱/۱۵ | ۱۴:۵۸ | آرا مش

در این روزگار کرونایی...

نیمی از صورتمان را با ماسک پوشاندیم، آغوشمان را به روی عزیزانمان بستیم، دستانمان را از لمس همه چیز و همه کس ترساندیم، از همدیگر، از اجتماعات و از باهم بودن ها فاصله گرفتیم و دور شدیم تاجایی که صدای هم را نشنیدیم و به زنگ تلفن هایمان دلخوش شدیم؛

اما یادمان نرود هوای قلبمان را داشته باشیم...

نه نمی خواهم بگویم چربی را از غذایمان کم کنیم، نمک سمّ سفید است، استرس فلان تأثیر را بر قلبمان می گذارد یا آلودگی هوا مضرات زیادی برای این عضو بدن دارد!

فقط می گویم، قلبمان را با ماسک بی مهری نپوشانیم، آغوش بازش را به روی محبت دیگران نبندیم، قلبمان می تواند محبت ها و مهربانی ها را لمس کند و اِبایی از آلودگی ها نداشته باشد، قلبمان فاصله ها را تاب نمی آورد پس دلمان را به هم نزدیک کنیم تا صدای تپش ضربانش را با صدایی رسا به گوش هم برسانیم.

 

غلط دیکته!

+ ۱۳۹۹/۱۲/۵ | ۱۷:۰۵ | آرا مش

تا غروب دیگر چیزی نمانده؛ آفتاب تمام زور خود را بکار می گیرد تا ته مانده ی نورش را به زمین بپاشد...

دمنوش سیب و بِه و دارچین را می نوشد و همزمان کلمات و جملات دیکته را کنار هم بلند ادا می کند...

هرچه را می گوید، او می نویسد،

باید بنویسد،

باید درست بنویسد،

اگر درست ننویسد، نوشتن یک خط از کلمه ی غلط نوشته شده را جریمه می شود!...

گهگاهی زیرچشمی به دیکته ی او نگاه می کند؛ غلط ها را می بیند...

هنوز صحیح نکرده، می داند نمره ی او چند است...

دلش می خواهد او غلط ها را درست کند و نمره اش کامل باشد، دلش می خواهد با ایما و اشاره و هرچیز دیگری به او بفهماند غلط ها را...

اما نه! کمی بعد دلش گواهی می دهد که آن یک خط جریمه از غلط دیکته ها، برایش مفید است، به دردش می خورد و باعث می شود دفعه بعد دیگر اشتباه ننویسد...


+ خدای مهربان من، وقتی غلط دیکته هایم را می بینی شاید بخواهی به هزار ترفند و ایما و اشاره به من بفهمانی دارم اشتباه می نویسم؛ اما می دانی که آن رنجِ جریمه ی غلط دیکته ها مسلماً برای رشد و ترقی ام بهتر است؛ نه؟!!

+ مراقب باش بانو! غلط دیکته هایت از حد نگذرد!

حس خوب قدردانی

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ | ۱۷:۰۱ | آرا مش

خیلی زحمت نکشیده و زیاد پای گاز نایستاده و غذایی دمِ دستی آماده کرده ولی کمی بعد...

قدردانی های گوش نوازی تمام وجودش را پر کرد؛ با خودش گفت : ای کاش بیشتر زحمت کشیده بودم!! 

 

وقتی که میزان قدردانی بسیار بزرگتر از کاری که تو انجام داده ای، یا انرژی که خرج کرده ای یا وقتی که صرف کرده ای، باشد، چه طعم شیرینی دارد!!

این تنها مایه خوشحالی نیست بلکه شارژ می شوی برای کارهای بدون چشمداشت بیشتر؛ دوست داری بیشتر مایه بگذاری، انگار می خواهی خودت را به میزان آن قدردانی برسانی...


+ قدردان باشیم حتی برای کوچکترین کارهای همدیگر، معجزه می کند...

خودِ واقعی ت

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱ | ۲۲:۳۱ | آرا مش

میدونم خیلی سخته بعد از عمری تظاهر کردن بخوای خودِ واقعی ت بشی...

همون خودی که تظاهر نمیکنه و هرچی توی دلشه میریزه بیرون...

چقدر زننده و بده که هدفِ بعضی کارایی که انجام میدی یا بعضی کارایی که انجام نمیدی بجای هدفی الهی بودن، فقط هدفی برای رضایت و خوشاینده دیگرانه!


+ توجیه نکن! خودتو درست کن بانو...

لیست دلخوشی ها

+ ۱۳۹۹/۹/۲۰ | ۲۰:۰۶ | آرا مش

حتی اگر خبرهای منفی پشت سرهم احوالت را دگرگون کنند و اتفاقات ناگوار پی در پی غمگینت سازند!

حتی اگر از تشریف فرماییِ یکدفعه ای ویروس منحوسی به تمامی ابعاد زندگی ات و هم سفره شدنش با تو، نزدیک یک سال می گذرد و تو هنوز نمی دانی حتی در آینده ای نزدیک چه بر سرت خواهد آمد؟!  

حتی اگر در این وانفسای روزگار، از یک طرف پیش رویت پر باشد از دشمنانی که شمشیر را از رو بسته اند و با هزاران خُدعه و نیرنگ، نیشتر بر جان دانشمندان و بزرگان روزگارت می زنند و شادمانه پایکوبی می کنند و از طرف دیگر پشت سرت هم دوستانی که از پشت خنجر می زنند و از این خیانت ابایی ندارند، کم نباشند!

حتی اگر گرفتاری های زندگی تو و عزیزانت آنقدر درهم پیچیده و عجیب و غریب همچون کلافی سردرگم شده باشد که نمی دانی به کدامشان فکر کنی یا اصلا برای باز شدن کدامشان به درگاه حق تعالی دست به دعا برداری!

اما مطمئناً با اندکی تأمل، دلخوشی هایی به ظاهر کوچک ولی بزرررررگ در زندگیت خواهی یافت که به بودنشان می بالی، و حتی اندکی غوطه خوردن در این دریا، هرچند که وسعتش کم باشد، حالت را دگرگون و روزنه های امید را در دلت روشن می سازد.

مشکلات، گرفتاری ها، غم ها، بیماری ها، اتفاقات ناگوار و خبرهای منفی همیشه و همه جا هستند... اما تو می توانی انتخاب کنی که زانوی غم بغل کرده و زیبایی ها و نعمت های دور و برت را نادیده بگیری و مدام غر بزنی و افسرده و بی انرژی باشی؛ یا اینکه پر از شور و اشتیاق برای ادامه ی راه باشی و سرسختانه با یأس و ناامیدی بجنگی و با ایمان، توکل، صبر و استعانت از خداوندِ سراسر رحمت از آنها بگذری؛ آری انتخاب با توست...

این دلخوشی های کوچک زندگی، شاید به ظاهر کوچک شمرده شوند ولی قطعاً همین به ظاهر کوچک ها عجیب بزرگ و پرمعنی اند؛ نباید از یاد بردشان، بلکه باید لحظه لحظه ی زندگیمان را از عطر دل انگیزشان پر کنیم، تا حتی در سخت ترین لحظات زندگی، روزنه ی امیدی باشند و یادمان نرود که خدای مهربان چه ها نصیبمان کرده است!

چقدر خوب است که گاهی این لیست را برای خودمان مرور کنیم و به داشته ها و چیزهایی که به آنها دلخوشیم ببالیم و ذهنمان را رها کنیم از بندِ فکر کردن به نداشته ها و چیزهایی که باعث افسوس و حسرت ماست!

+ پرل س. باک: « بسیاری از مردم شادی های کوچک را به امید خوشبختی بزرگ از دست می دهند.»

 

جاری که شد دیگر به جوی بازنمی گردد

+ ۱۳۹۹/۸/۲۷ | ۱۵:۰۹ | آرا مش

حرف های ناگفته را روزی می شود با کسی درمیان گذاشت و خالی شد...

 

اما یادت باشد دیگر نمی توانی به عقب برگردی و حرف هایی را که گفته شدند پاک کنی و از نو بگویی...

 

همچو آبی که وقتی جاری می شود دیگر به جوی بازنمی گردد!

 

مُهری بزن بر لبانت وقتی خواستی حرف هایی را بر زبان جاری کنی که آتشی می شوند و می سوزانند، نیشی می شوند و درد می آورند، زهری می شوند و مسموم می کنند و...

 

 

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...