یه جایی که الکی میخوای کولیبازی دربیاری و یه جوری به بقیه و یا شایدم خودت ثابت کنی که داری کم میاری، اتفاقاً اون روی دیگهشو بهت نشون میده...
ایندفعه اونه که داره به تو ثابت میکنه تو آدمِ کمآوردن!! نبودی و نیستی؛ پس الکی ادا درنیار... ببین دارم باهات چیکار میکنم و هنوز صبر مثل قطرههای بارون از سر و روی زندگیت میباره...
ولی خدایا خودت میدونی که این دیگه ادا نیست، دلیِ دلی دارم ورد زبونم در لحظات سخت رو تکرار میکنم: «خدایا شکرت»
امروز، روز مادره؛ دلم میخواد از چالشِ این روزهای مادریم اینجا بنویسم:
بعضی اتفاقات پیش میان تا یه تلنگر بهت بزنن و بهت بگن که باید حواست رو شیش دونگ جمع کنی؛ وقتی بیدلیل اشک میریزه، وقتی نگاهت میکنه و هیچی برای گفتن به تو نداره؛ وقتی به وضوح میبینی که سرکشتر شده و حرف توی گوشش نمیره، وقتی سازشش با فندق به وضوووح به میزان حداقل رسیده و هیچجوره نمیخواد باهاش کنار بیاد، وقتی کارهایی میکنه که حس میکنی یه انرژیِ فزایندهی درونی توی وجودش شعلهور شده و داره تلاشش رو میکنه تا به نوعی تخلیهاش کنه و اینها همه در مقابل چشمانِ بهتزده و گردهشده از تعجب تو هستن...
دور از انتظارم خیلی زود رسید اون روزی که باید با چالشهای نوجوانداری دستوپنجه نرم کنم؛ مرحلهای عادی از زندگیِ همهی آدمها با انواع و اقسامِ چالشها و مشکلات چه برای خود فرد و چه اطرافیانش...
امسال دارم تغییرات خیلی خیلی خیلی محسوسی رو توی رفتار و روحیاتِ کلوچه جانم حس میکنم و میبینم؛ تغییراتی که گاهی شگفتزده و گاهی نگرانم میکنه و من رو به خودم به شکل دیگهای نشون میده...
مدام باید خودم رو زیرنظر بگیرم و حواسم جمعِ کردار و گفتارم باشه تا مبادا قلبی تَرَکی برداره، بشکنه و رفاقت با او رو از دست بدم...
بله درست نوشتم من باید خودم رو زیرنظر بگیرم نه او رو... او داره رشد طبیعیِ خودش رو میکنه و اگر باهم چالش نداشته باشیم و از رفتارهاش متعجب نشم، تأملبرانگیزه نه حالتی که الان باهاش مواجهم... ولی فهم همین یه قسمت، میشه غول این مرحله که باید شکستش بدم؛ اینکه او طبیعیه و منم که باید نوع رفتارم رو عوض کنم!!!
دیگه به راحتیِ قبل حرف حرفِ من نیست! دیگه تصمیماتم در کنار تصمیماتِ اونه که میتونه اجرایی بشه! دیگه باید کمکم ترسهام رو کنار بذارم و به او مسئولیتهایی بدم که تا قبل از این نمیدادم و گیرِ الکی بهش ندم و به پر و پاش نپیچم (فکر میکنم این یکی جزء لاینفک مادریه! اما باید بپذیرم که هنوزم دیر نشده و میتونم توی رفتارهام کمرنگش کنم!)
این خودم رو زیرنظرگرفتنها برام خوبه؛ انگار دارم یه مرحله از رشد خودم رو همراه با عبور از مرحلهی نوجوانیِ فرزندم طی میکنم که تاااااازه اولِ راهه و سالهای زیادی پیشِ روی ماست...
چالش جالب و درعینحال بسیار نگرانکنندهای برای منه و امیدوارم با آگاهی بتونم در کنار فرزندم باشم و بهش کمک کنم با کمترین آسیب از این مرحله بگذره؛ هرچند باید یادم بمونه که آزمودنها و خطاکردنها جزء لاینفک این دوره است و حساسیت زیاد من و گیردادنِ بیش از حدم به مسائلِ پیشپاافتاده میتونه نتیجهی عکس بده و او رو از من دور و دورتر کنه...
خیلی خیلی سخته... خدا خودش کمکم کنه...
+ صبح چشم باز کرده میگه مامان خواب دیدم بچه به دنیا آوردی! یه پسر بود... میگم خب چی شد؟! تعریف کن... میگه نمیدونم تو توی بیمارستان بودی و تا اومدم ببینم بچه چه شکلیه بیدار شدم :| :)) بهش میگم امروز روز مادره، احتمالا خوابِ مادرشدنِ من رو دیدی، تو که به دنیا اومدی من مادر شدم :))
گریهای نه از سرِ استیصال، نه از سرِ شکایت، نه از سرِ درماندگی که فقط دلتنگی... فقط دلتنگی...
ساعت را نگاه میکنم... حواسم نبوده اما هفتهی گذشته، همچین روزی، این ساعتها همان ساعتهایی است که فهمیدم قلب کوچکش مدتهاست ایستاده و من نمیدانستم...
*****
روی تخت سونوگرافی دراز کشیدهام، همین که آن دستگاه را روی شکم میگذارد، نگاهم به مانیتور خشک شده و بیاختیار اشک میریزم، هنوز دکتر کلامی نگفته است، اما من به دلِ بیقرارِ مادرانهام افتاده که اتفاقی افتاده است... اشک میریزم و دکتر اصطلاحات انگلیسی را ردیف میکند، به خیالش نمیفهمم! و بعد شروع میکند برایم روضهخواندن، میخواهد آرامم کند، من اما میخواهم فرار کنم...
فرار کردم... تنها بودم... با آقای یار تماس گرفتم و با هقهقم آشفتهاش کردم، وسط راهروی سونوگرافی، درحالی که پاهایم میلرزیدند و آدمها نگاهم میکردند! دور بود، نگرانم شده بود، نگرانش کرده بودم... خدا میداند چه بر دلش گذشت؟!!
رفتم طبقهی بالا، پیش دکترم و برایش زار زدم... توضیحاتی داد و آزمایش اورژانسی نوشت برایم، کلماتش را درک نمیکردم، میخواستم فرار کنم، بروم پیش بچهها، غذای ظهر را آماده کنم، حواسم به رژیمم باشد، داروها را سروقت بخورم، همان روتین همیشگی... اما پاهایم را قفل کرده بودند و میگفتند همهچیز تمام شده، بپذیرش...
تا آقای یار برسد با دوستی که اتفاقی در مطب دکتر دیده بودمش و انگار خدا فرستاده بودش تا لحظات سخت تنها نباشم، تا آزمایشگاه رفتیم، در راه باهم حرف زدیم، آرامتر شدم...
نمونهگیر آزمایشگاه هم شد روضهخوانِ دیگری برایم... دلداریام میداد... با دستهای گرمش دست سرد و یخکردهام را میفشرد و برایم آرزوی آرامش میکرد...
چه روز عجیبی بود پنجشنبه ۱۴۰۲/۹/۹ حوالی اذان ظهر...
این آرامشِ الانِ من، نکند حقیقی نباشد، نکند خفهکردنِ احساساتِ درونیای باشد که اتفاقاً باید بیرون ریخته شود؟! نمیدانم...
میگردم، کندوکاو میکنم، به درون سرک میکشم، هیچ چیزی نیست، هیچ درماندگیای، هیچ افسردگیای، هیچ آشفتگیای... فقط آرامش است و روزهایی معمولی، انگار نه انگار سختترین و طاقتفرساترین روزهای زندگی یک مادر را تجربه کرده باشم...
فقط گاهی از مرور خاطراتی که جوانه را در بطنم داشتم، بغضی میآید و اشکی چشمم را تر میکند و درددلهایی با خودش بر لبم مینشیند، همین...
چرا اینقدر آرامم؟! همه میگویند تو خیلی قوی هستی، خیلی صبوری، هرکس جای تو بود و دیده بود آنچه تو دیدی، حتماً قالب تهی میکرد... اما مطمئن نیستم! نکند دارم سرکوبش میکنم!! نمیدانم...
من، گویی یک روتین پیشپاافتاده از تغییرات هورمونی را پشتسر گذاشته باشم، خوبم... الحمدلله
میترسم آتشفشانی باشم فروخورده اما هیچ نشانهای هم از آن نمییابم، فقط چون انتظار نداشتم اینچنین آرام باشم، میترسم...
جوانه باید میرفت در همین جوانگی، در همین کوچکی...
سه هفته است که بردهای او را... گلچینش کردهای گلم را و من حالا میفهمم...
او را نذر یاری قیام امام زمانمون (عج) کرده بودم، ملالی نیست... باشد که با همین جوانگیاش برای یاریات فراخوانده شود...
خدای من، تو میدانستی و بیشک تاب و توان این امتحان سخخخخت را در من دیدی که بارش را گذاشتی روی دوشم... چون خودت گفتی که «لا یکلف الله نفساً الا وسعها...»
منم راضیام به رضای تو... که خودت میدانی چقدر سخت راضی کردم دل بیقرارم را...
فقط میترسسسسم...
مرا در آغوش بینهایتت بگیر که نترسم... خودت میدانی خیلی میترسم...
بچهها رو میبوسم و سفارش خوندنِ چهارقل رو به کلوچه میکنم، حس میکنم یه زره آهنی و محافظ رو تن بچهها کردم، خودم هم زیرلب بین دو تا صلوات، ذکر توصیهی آیتالله بهجت رو میگم : 💎اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ💎«خداوندا! من را در آن پوششى که از هر بلا و آفتى حفظ مىکند و هر کسى را که بخواهى در آن قرار مىدهى، قرار بده». و فوت میکنم سمت بچهها...
دلم آروم میگیره و خیالم راحته، الهی شکر
توی هوای پاییزی بدرقهشون میکنم و از توی بالکن دید میزنم، ببینم سوار شدن یا نه...
میام توی خونه و لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته، به جوانه میگم امروز حالمون خوبه! امروز از اون افکار مزاحم و منفی خبری نیست انگار، برن دیگه برنگردن... (بار چندم باشه خوبه که این جملات رو با جوانه درمیون میذارم؟! و بعد دوباره سروکلهی طغیانِ منفیِ دیگهای پیدا میشه!!)
خونه به مراتب شبیه بازارِ شامه! همتِ جمعوجور کردنِ خونه رو میبینم که به وضوح ندارم و خودمو سرزنش نمیکنم... بیخیال، شلوغ بود که بود...
از خود بچهها کمک میگیرم و جمع میشه... الهی شکر که بچهها هستن...
دکترم مشاورهی متخصص قلب داده و فردا باید برم، از بس که این قلبِ رقیق، شیطونه و هربار یه بازی سرم درمیاره :)) اما برای سلامتی جوانه باید به قلب عزیزم هشدار بدم آروم و مرتب و منظم و دستبهسینه بشینه همون جایی که باید و بتپه :)) الهی شکر که هنوز میتپه...
نوبت فردا رو ثبت میکنم... دلم خیلی روشنه، انگاری امروز هورمونها سر سازگاری دارن باهام، فقط موقع تصمیم برای انتخاب غذای ظهر میبینم که دوباره داره جونم به لب میرسه انگار!! حتی موقع انتخاب!! راستش چند روزی بود که احوالاتِ بد، کمرنگ شده بودن و فکرای منفی هم پشتسرش سرازیر که نکنه اتفاقی افتاده باشه!! ولی انگار هورمونها هم بازیشون گرفته و احوالاتم رو انداختن روی نمودار سینوسی که هیچ اعتباری هم به روندش نیست! بیچارهها نمیدونن چیکار کنن؟! حالم بد باشه یکجور، حالم که خوب میشه یکجور دیگه... الهی شکر
بالاخره به هر مشقتی، بوی خورش قیمه رو پخش میکنم توی خونه و حالم کمکم بهتر میشه...
یک ساعت بعد میبینم که انرژیم رفته بالا و خونه رو هم از بازارِ شام به دوشنبهبازارِ ظاهراً مرتبی تبدیل کردم :)) الهی شکر...
فردا با هممحلهایها قراره یه دورهمی برای همدلی با مردم غزه توی پارک برگزار کنیم، انشاءالله به خوبی برگزار بشه، روشنگریهای خوبی رو بچهها تدارک دیدن👌
1. امروز از اون روزهاست که نیمچه آفتابِ پاییزی به زور داره خودنمایی میکنه و میخواد بگه منم هستم. پای لپتاپ نشستم، پرده رو کنار زدم تا نور بپاشه توی اتاق و لای پنجره رو هم باز گذاشتم تا از خنکیِ بیرمقِ پاییز کیفور بشم... مثلاً دارم از خلوت و سکوت خونه استفاده میکنم و مثلاًتر پای کاری نشستم که هفتهی بعد مهلتِ تحویلشه، ولی فکرم و مغزم همهجا سرک میکشه و تمرکز نداره؛ حتی نمیتونم افکارم رو بنویسم چون یه جا بند نمیشه تا افسارش رو به دست بگیرم...
با تو تنها، با تو هستم، ای پناه خستگیها...
در هوایت دل گسستم از همه دلبستگیها...
2. گاهی حس میکنم کلامم با بچهها زیادی تنده، انگار همش از روی خستگی و بیرمقی دارم باهاشون حرف میزنم و خیلی هم بده که اون لحظه متوجهش نمیشم تا لحنم رو عوض کنم بلکه کمی بعد حسش میکنم که دیگه کار از کار گذشته؛ اونقدر ناراحت میشم از خودم که به جوانه میگم تو چه جوری منو دیدی و انتخاب کردی که بیای پیشم؟!
3. به وضوح محکمتر و به وضوح شکنندهتر - به وضوح قویتر و به وضوح ترسوتر - به وضوح صبورتر و به وضوح بیقرارتر... جوانه ببین که حضورت، وجودم رو جمع اضداد کرده... الهی شکرت... تازه توی اوج ضعفم، خوراکیهای ضعفآور حالم رو بهتر میکنن، چیزی که تابحال تجربه نکرده بودم، اینم صدقهسریِ خودته :)
4. هنوز هیچکس از حضور جوانه توی خانوادههامون خبر نداره؛ توی خانوادهی خودم یه چالشهایی ممکنه پیش بیاد بعد از رونمایی :) چالش کوچیکی هم نیست، البته از نظر خودم و نه آقای یار؛ راستش هم هیجانزدهام هم میترسم؛ فعلاً موکول کردیم به بعد تا ببینیم چی میشه؟
5. عصر، عصرِ رخنماییِ رسانههای بیشاخودم و سوادِ رسانهای اکثریتِ مردم، بلانسبتِ من و شما، صفر یا حتی کمتر از صفر!
ببخش اگه گاهی فراموش میکنم که هستی جوانه! و اونموقع از اون وقتهاییه که شکرِ وجود داشتنت به زبونم نمیاد...
و یه وقتهایی مثل الان، توی سکوتِ بعد از رفتن بچهها و بابایی و مجالی برای خودم و خودت بودن، قلبم اینقدر رقیقه که قطره قطره از چشمهام جاری میشه و من شرمندهی خدامونم برای این فراموشکاری...❤️
◾پاییز اومد و از ورود شگفتانگیزش به زندگیم چیزی ننوشتم، سرمای دلچسبش رو ریخت توی خیابون و کوچه و خونهام و چیزی ازش ننوشتم، رنگ سبز رخسار درخت رو دگرگون کرد و دارم لحظهبهلحظه حظ میبرم از این قابِ هرگوشهیهرنگ و چیزی ازش ننوشتم، انتظارِ فرششدنِ زمین از سخاوت درخت رو میکشم و چیزی ازش ننوشتم؛ آره خلاصه، موضوع نقاشی خدا اینبار پاییزه و چه زیبا نقش بر جان زمین و طبیعت میکشد :))
◾جوانه جانم تو این توانایی رو داشتی که به لطف خدامون، خیلی لطیف و نرم و بیصدا، پاییز و زمستونِ ۴۰۲ و به دنبالش نیمی از بهار ۴۰۳ی من رو دگرگون کنی؛ منم اما این توانایی رو دارم که به لطافت و نرمی و بیصدایی از این فصلهای متحولشدهی دوستداشتنی عبور کنم! :)) (اسمش رو اینجا تا اطلاع ثانوی میذاریم جوانه🌱)
◾بعدازظهرهای پاییزیِ من با سروکلهزدنهای شیرینی با فندقِ کلاساولی میگذره؛ فعلاً خوب پیش میره اوضاع و چالش خاصی باهم نداریم، هرزگاهی بهش میگم «تلاشت ستودنیه!» میگه «تلاشت ستودنیه، یعنی چی؟!» میگم «یعنی تلاشت دستزدن داره، تشویق داره» بعد ذوق میکنه و میخنده و به کلوچه میگه «من تلاشم ستودنیه!» :))
◾همون روز اول مدرسه، کلوچه شد نمایندهی کلاسشون. یه گردنبند آیتالکرسی معلم انداخته گردنش و قراره هرکسی نماینده میشه این گردنبند رو تا آخرِ زمانِ نمایندگیش داشته باشه و بعد به نفر بعدی تحویل بده؛ خوشم اومد، حرکت قشنگی بود! :))
◾امسال انرژیِ خوبی از شروع سال تحصیلی گرفتم، هرچند مشغولیتهای فراوونی برام پیش اومد و هنوزم در جریانه، هرچند دردها طبق روالی که قبلاً هم از سر گذروندم سفت و سخت پابرجاست، بردن و آوردنِ کلاسِ متفرقهی بچهها هم فعلاً با منه و نتونستیم کاریش کنیم! خلاصه که جوانهمون، یه مامان فعال رو داره تجربه میکنه (الحمدلله، لاحولولاقوةالابالله)، چیزی که کلوچه و فندق در زمانِ جوانگیشون از مامانشون ندیدن :))
توی روزهای پایانی شهریور که برام جور دیگهای خاص بودن و رنگشون برام عوض شده بود، منتظر پاییز بودم و از یادآوریِ مزمزهکردنِ استرسهای شیرینی که انتظارم رو میکشن، احساس عجیبی بهم دست میداد، احساسی تؤام با ذوق و ترس و نشاط و اضطراب که توصیفش توی کلمات نمیگنجه!
صبحها تا چشم باز میکنم کلی احساس ناخوشاینده که میریزه توی وجودم، از اون حسهایی که کاملاً مستعدت میکنه برای غرغرکردن، ضعفهایی که به اندازهی کافی بزرگن تا خسته و رنجور بشی از دستشون، اما جز شکرِ نعمتی که بیچونچرا بهم بخشیده شده، چی میتونم بگم؟!
گاهی لحظات و روزها کش میان، مخصوصاً لحظات سخت، اما باید یادم بمونه که توی این پروسه بهشدتِ هرچهتمامتر باید صبر رو تمرین کنم. باید به خودم یادآوری کنم که کمآوردن و بیصبریکردن اصلاً و ابداً نمیتونه با این مسیر جور دربیاد؛ باید یادم بیاد که من صبر رو خوووب بلدم؛ یادم بیاد که یه زمانی کاملاً جسورانه و بیپروا این مسیر رو پیمودهام و فقط فاصلهگرفتن از این مسیره که باعث شده اینبار کمی ترسو و بیقرار باشم...
من باید و باید و باید رشد جوانهای رو که قراره انشاءالله به بار بشینه، با صبوری به تماشا بنشینم...
جوانهای با قلبی تپنده که دقیقاً توی تاریک و روشنِ سحر روز اربعین، لابلای لبخندِ قاطیشده با اشکم، با صدای بلندی گفت: سلام مامان :) ❤️
و امروز ضربان کوبندهای طنین آرامبخش روح و روانم بود...
با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم، کتری را روشن کردم، نانها را از فریزر درآوردم، چند روزیست که صبحها بجای یک لقمه، دو لقمه و بجای یک بطری، دو بطری آب باید آماده کنم...
فندق با تجربیات و شرایط جدیدش خوب وفق پیدا کرده و راضی است و استرسهای چندی پیشم بابت عدم انطباقش را کمکم فراموش کردهام... شکر
آقای یار کمکم آماده شد برای رفتن، بدرقهاش کردم، نه آنطور که دوست دارم... بیشتر دوست داشتم دربِ واحدی با چشمی روبرویمان نبود و تا رفتنش توی آسانسور چشمم دنبالش میدوید اما به خداحافظی و لبخندی پشت در بسنده کردم...
کیفهایشان آماده بود، صبحانهشان را دادم، شلوار فرم کلوچه کمی خاکی شده و لباس فرم فندق ردی از تغذیهی دیروز را بر خود دارد، با دستمال خیس افتادم به جانشان، گویا ظاهری تمیز شدند!
از پنجرهی اتاقمان که آسمان و کوه و درخت و گنبد مسجدی از دور و ساختمانها را یکجا دربرگرفته، رفتنشان و دست در دست هم بودنشان را تماشا کردم، هر صبح اینکار را میکنم... یکجور خاصی برایم لذتبخش است...
البته تماشای همهی رفتنها لذتبخش نیست، این یکی برایت لذتبخش است ولی وقتی رفتن از نوع دیگری را نظارهگر باشی و هراسان و گریان و مضطرب شوی قطعاً تا ته وجودت را میسوزاند... این روزها توأمان لذت و هراس از سر و روی زندگیم میبارد... بگذریم
تا قبل از رفتنشان خانه پر بود از هیاهو و اینور و آنور دویدن و حاضر شدن و حرف و حرف و حرف...
سوار سرویس که شدند تازه حجم سکوت را حس کردم که یکهو در همه جای خانه پخش شد و از پشت پنجره کنار آمدم و رفتم سراغ کارها...
طبق معمول ظرفشویی پر از ظرفهای نشُسته بود که چند دقیقه بعد در ماشین ظرفشویی چیده شدند، موقع انتخاب غذای نهار، به عادت چند دوری دور آشپزخانه قدم زدم و یکییکی جلوی منوی غذاهایی که در ذهنم ردیف میشدند ضربدر زدم تا رسیدم به غذایی که بالاخره انتخابش کردم و تیک خورد!
رفتم سراغ آماده کردن غذا و مرتب کردن آشپزخانه... بوی خورش قیمه در خانه پیچید...
بازهم تخت فندق نامرتب بود و رختخوابِ کلوچه بر زمین پهن... باید عادتشان بدهم که یکی از کارهای بعد از بیداریشان مرتب کردن رختخواب باشد... این روزها آنقدر به بدوبدو از خانه بیرون رفتهاند که فرصتی نداشتهاند؛ اما این کار واجب است و باید یاد بگیرند و بدانند کسی پشتسرشان جمع نمیکند! به ناچار چون رختخوابِ پهن و تختِ نامرتب نقطهی ضعفم هست و نمیتوانم تحملش کنم جمع کردم...
همانجا روی چهارپایه نشستم، اشکها امانم ندادند، بیصدا بودم اما یادم افتاد که تنهایم، صدای هقهقم بلند شد، یادم نمیآید آخرین بار کی بوده که با صدای بلند گریستهام؟!!
بلندتر گریستم، حتی اشکهایم را پاک نکردم، مثل همیشه صدایم را خفه نکردم، مثل همیشه بغضم را قورت ندادم و اجازه دادم رها شود، یادم نمیآید کی بوده که اینطور رها گریه کردم...
بی من مرو به سفر
از گریهام مگذر
ای بی تو، من نگران
از من گلایه مکن...
+ من با نوشتن آرام میشوم، خالی میشوم، عذر خواهم اگر شما خوانندهی عزیز را غمگین میکنم...
۱. فندق یهو برمیگرده میگه: «مامان میدونی وقتی باد میاد، درختها حرف میزنن؟!» سرم تو گوشیه ولی انگار بخوام از زیر زبونش حرفهای فلسفیِ بیشتری بیرون بکشم، بهش زل میزنم و میگم: «جدی؟! فکر میکنی چی میگن؟» نگاهم میکنه و بعد روشو اونطرف میکنه و میگه: «موضوع سخت شد!»😕😄
۲. دفتر نقاشی رو کنار فندق ورق میزنم و بهش میگم خیلی وقته از اون نقاشی قشنگا که قبلا میکشیدی، نکشیدیا؛ ببین چه خوشگل کشیدی و رنگ کردی؛ خیلی جدی برمیگرده میگه: «دیگه اون روزا گذشت مامان!»😐😄
۳. دستِ بزرگترِ کلوچه توی یه دستم و دستِ کوچولوترِ فندق توی دست دیگمه و سهتایی پیادهرو رو طی میکنیم؛ احساس پرواز کردن بهم دست میده با بودنشون در دو سمتم، انگاری دو بال درآورده باشم! اینکه هنوز بهم وابستهاند (هرچند کمتر از وقتیه که خیلی کوچیک بودن) و میتونم حمایتشون کنم حس خوبی بهم میده. به خیابون که میرسیم کلوچه میگه: «مامان دیگه بزرگ شدم لازم نیست دستمو بگیریا!» میگم: «آره لازم نیست ولی من دوست دارم دستتو بگیرم مثل وقتی کوچولو بودی!» یکمی صداشو بچگونه میکنه و باهم میخندیم😌😄
+ روزای اردیبهشتی مثل برق و باد میگذرن، حقش بود هر فصلی یه اردیبهشت داشته باشه، نه؟! از بس که همهجوره از طبیعت و آبوهوا و سرسبزی و طراوت و البته خاطراتِ زندگیم خاصه برام...
اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش میکنند و ماندگار میشوند... نقشی به جای میماند از این قلم، باشد به یادگار... گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادیام، اما زندگی را زندگی میکنم؛ اینجا پر است از تجربههای زندگیکردنم...