گزیده نوشتِ من از سفرنامه برادران امیدوار (چقدر حالم را خوب می کند این خواندن ها و خلاصه نویسی ها، لحظه به لحظه اش پر از حیرت و شگفتی ست!)

این قسمت : نخستین گام برای سفر

آنچه گذشت :

لینک قسمت های قبل : قسمت اول (دوران کودکی) در اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) در اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) در اینجا - و قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) در ادامه مطلب👇

 

قسمت چهارم - نخستین گام برای سفر :

 

این دو برادر آنگاه که نخستین گام را به سوی سرزمین های دور و ناشناخته برمی داشتند، به خوبی می دانستند که در آن راه، سختی، مشکلات، درد و اندوه، عذاب و شکنجه و حتی مرگ هست اما این حقایق به هیچ وجه نمی توانست روح جوان و مصمم آنها را درهم بکوبد. گویی خطر که در این راه با آنان قدم برمی داشت برادر سوم آنها و یا بهتر است بگوییم برادر کوچکترشان بود!

یکی از روزهای آفتابی اوایل شهریور 1333 در کنار دیدگان اشک آلود و چهره های رنگ باخته بستگان و دوستان، خیابان های زیبا و شلوغ تهران را پشت سر گذاشته و وارد جاده ناهموار و غبارآلود خراسان شدند و در چند کیلومتری حومه تهران، آماده بدرود با همراهان خود شدند. گرچه خداحافظی با دوستان دیرین و بستگان عزیز، کار آسانی نبود اما شور و شوقی که آنان را به دیدار شگفتی های جهان پهناور می کشاند، تلخی این وداع را برایشان قابل تحمل می کرد؛ کام تشنه آنان جز با دیدن پنج قاره گیتی سیراب نمی شد، از آسیای فرتوت و سالخورده گرفته تا دنیای نوین کریستف کلمب، از اروپای پرزرق و برق گرفته تا قلب قاره سیاه و از جنگل های مخوف آمازون گرفته تا دشت های وسیع و گسترده استرالیا...

- آغاز سفرشان، به سال 1333 بود و پایانش، تا انجام هدف و اجرای برنامه هایشان -

در هنگام خداحافظی با مشایعت کنندگان که شاد و سرحال به نظر نمی رسیدند و از شدت نگرانی چهره هایی گرفته داشتند، کامیونی از گرد راه رسید و مضطرب خبر داد که در فاصله پنجاه کیلومتری، مسافتی از جاده در زیر سیلابی تند پوشیده شده و رفت و آمد را بسیار دشوار نموده است. در وهله اول همراهان شان با شنیدن این خبر نگران تر شده و خواستند که تا جاده سیل زده همراهی شان کنند اما دو برادر از آنجا که به خوبی می دانستند از آن پس باید به تنهایی با مشکلات و سختی ها پیکار کنند، پیشنهاد آنان را با سپاسگزاری بسیاری رد کردند.

با از سر گذراندن سختی ها و مصائب بسیاری در مورد راندن موتورسیکلت ها در بیابان ها و گردنه ها و یا خرابی آنها و پاپس نکشیدن، سرانجام خود را در مرز ایران و افغانستان یافته و در آنجا با هیجانی وصف ناپذیر به ناگهان زانو بر زمین زده و خاک وطن شان، مهد یادگارهای تلخ و شیرین شان را با عشق بوسیدند و مشتاق و بی قرار به سوی افق های دور به راه افتادند.

- در دومین روز شروع سفر، خرابی یکی از موتورسیکلت ها در جاده بسیار ناهموار راه مشهد -

از نخستین لحظه ای که وارد کشور افغانستان شدند، هرگز احساس غربت و بیگانگی نکردند. نخستین پایتختی که از آن بازدید کردند «کابل» بود؛ مردم این شهر بسیار خونگرم و مهربان و مهمان نواز بودند. آنها در گوشه و کنار شهر به دور این دو برادر حلقه زده و پرسش هایی می کردند و یا هدایایی به عنوان یادبود به آنان می دادند.

- درحد فاصل مرزی ایران و افغانستان، مرزبانان کشورمان آنان را مشایعت کردند -

در شهر کابل وسایل نقلیه کم بود اما تعداد زیادی دوچرخه به چشم می خورد حتی شخصیت های برجسته و سرشناس نیز برای رفت و آمد از دوچرخه استفاده می کردند. پس از بازدید از شخصیت های برجسته افغانستان، از کابل به سمت «بدخشان» در شمال شرقی افغانستان رهسپار شدند.

مردم بدخشان، از نژاد آریایی های اصیل و نجیب بوده و زبانشان واژه هایی از زبان دری می باشد. به گفته شادروان ملک الشعراء بهار، زبان فارسی کنونی ایران از آنجا سرچشمه گرفته است همانگونه که کمتر شاعر پارسی زبان هست که از «لعل بدخشان» یاد نکرده باشد: (این اشعار در متن اصلی کتاب سفرنامه نیامده اند و من خودم آنها را اینجا اضافه می کنم.)

«آفتابِ رخش امروز زهی خوش که بتافت

که هزاران دل از او، لعلِ بدخشان شده است» (مولانا)  

 

«گر سنگ همه لعل بدخشان بودی

پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی

گر در همه چاهی آب حیوان بودی

دریافتنش بر همه آسان بودی» (سعدی)

 

«گر تو رنگ اوری و طیره شوی، غم نخورم

سنگ اگر لعل شود، جز به بدخشان نشود» ( حکیم سنایی غزنوی)

 

«فکر رنگینم کند نذرِ تهی دستانِ شرق

پارهء لعلی که دارم از بدخشانِ شما» ( اقبال لاهوری)

سکنه آریایی نژاد بدخشان، به دلیل معابر هولناک و دره های عمیق از تیغ خونریز مغولان و دیگر یغماگران و مهاجمین در امان مانده اند. در بدخشان، مرد و زن همگی دلباخته شعر و شاعری اند و از ظهور اسلام تاکنون شاید بیش از پانصد شاعر صاحب دیوان، در این سرزمین وجود داشته اند. می توان گفت که بدخشان دارای تاریخی ده هزار ساله و شاید هم بیشتر است.

برادران امیدوار از بدخشان قصد پاکستان کردند و برای این سفر باید از «تنگه خیبر» می گذشتند. در امتداد این تنگه، گورهای بسیاری که مدفن هزاران سرباز انگلیسی است، به چشم می خورد، این سربازان در جنگ با قبایل و عشایر بومی جان خود را از دست داده بودند.

آنها از جلال آباد گذشته و به مرز پاکستان نزدیک شدند. در این ناحیه اتفاقی افتاد که چیزی نمانده بود به نابودی آنان منتهی شود و اگر معجزه ای رخ نداده بود اکنون در افغانستان مدفون بودند!!!

داستان بدین گونه بود که در نزدیکی مرز افغانستان و پاکستان، از دور متوجه نزدیک شدن جمعیتی که ظاهراً قافله عروسی بود، شدند و بسیار خوشحال موتورها را در گوشه ای گذاشته و دوربین عکاسی را آماده کردند. زنان هلهله کرده و کف می زدند و مردان تفنگ به دست در فاصله صدمتری پشت سر آنان می آمدند.

دو برادر به زودی با سر و روی خاک آلود آماده عکاسی شدند غافل از اینکه این قوم دوست ندارند که بیگانه ها از مراسم شان عکاسی کنند. ناگهان مردان خشمگین، آنها را بهم نشان دادند و رگباری از سنگ و کلوخ بر سرشان بارید. آن دو هم از ترس جان، موتورها را جا گذاشته و پا به فرار گذاشتند!

آنها در دل از سرنوشت موتورهایشان بیمناک بودند ولی با این حال به هر سختی خود را به ساختمانی که در فاصله چهارصد متری بود رساندند و در چند کلمه و با شتاب، ماجرا را برای دو ژاندارم مسلح آنجا تعریف کردند. سپس ریش سپیدان قوم سر رسیده و ادعا کردند که آنها از مراسم شان عکاسی کرده اند و هرچه آن دو قسم خوردند که تصویری نگرفته اند به خرجشان نرفت و اصرار داشتند که دوربین را باز کنند.

ناگهان ژاندارم ها به فکر گذرنامه های آنها افتادند و دو برادر که نمی دانستند باید روادید خروج داشته باشند با مشکل تازه تری روبرو شدند! ژاندارم ها خیلی خونسرد می گفتند که باید به کابل بازگردند؛ می توان حدس زد که نادیده گرفتن نزدیک دویست کیلومتر راهی که با موتور در آن شرایط سخت پیموده بودند چقدر برایشان توان فرسا و دردآور بود!

ناگهان فکری به خاطرشان رسید و آن را با ژاندارم ها و افراد قبیله در میان گذاشتند و بی درنگ به سمت موتورهایشان شتافتند؛ از میان اوراق و اسنادی که به همراه داشتند، چند تصویر جدا کرده و جلوی چشم آنان نگاه داشتند. در این لحظه گویی معجزه ای رخ داد؛ زیرا ناگهان همان ژاندارم هایی که می خواستند آنان را به کابل بازگردانند و همان ریش سپیدانی که داشتند تهدیدشان می کردند و همان مردانی که با نفرت به آنها می نگریستند، به حالت احترام ایستادند و نگاه های حیرت زده و کنجکاو خود را به آن دو برادر دوختند!!!

آنها تصاویری را نشان دادند که دو برادر را در کنار اعلی حضرت محمد ظاهر شاه، پادشاه افغانستان نشان می داد. سپس ژاندارم ها سلام نظامی دادند و با تعظیم و تکریم آنها را به سوی ساختمان هدایت کردند و بجای گلوله و پاره سنگ، دو بشقاب کشمش پلوی افغانی بسیار خوشمزه به آنها دادند!

 

ادامه دارد...

 


+ اینها فقط خلاصه ای است از آنچه هم اکنون در کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می خوانم؛ تمام تلاشم این است که برداشت های شخصی ام از محتوای کتاب را منعکس نکنم.

+ عکس ها توسط من از تصاویر داخل خود کتاب گرفته شده است.