خلاصه سفرنامه برادارن عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : اندونزی و سه هزار جزیره اش! 

آنچه گذشت :

با اینکه هر قسمت از خلاصه هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می نویسم، در ادامه قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، اما در اینجا تنها لینک قسمت قبلی را می گذارم : 

قسمت دوازدهم (سفر به مالزی) اینجا و قسمت سیزدهم (اندونزی و سه هزار جزیره اش!) در ادامه مطلب👇

 

قسمت سیزدهم - اندونزی و سه هزار جزیره اش! :

 

عیسی و عبدالله امیدوار به همراه کشتی کوچکی از مالزی به سمت سوماترا که بزرگترین جزیره اندونزی می باشد، حرکت کردند. همین که کشتی در اسکله شهر «پالم بنک» مرکز سوماترای جنوبی، پهلو گرفت، خود را در میان عده زیادی دانشجو یافتند که همگی با چهره هایی شاداب و بشاش، به پیشواز آن دو آمده بودند. معلوم شد که سفارت اندونزی در سنگاپور، ورود دو جوان جهانگرد ایرانی را به آنان خبر داده بود! علت اصلی چنین استقبال گرم و صمیمانه ای، این بود که عیسی و عبدالله به نقطه دور افتاده ای از اندونزی گام نهاده بودند، به نقطه ای که مردمش کمتر با حوادث تازه و عجیب برخورد می کنند و ورود آنها، هیجان زیادی را برای مردم آن منطقه، به همراه داشت.

- برادران امیدوار در بیش از بیست شبکه رادیوییِ کشورهای مختلف خاور دور آسیایی، پس از مصاحبه و گفتگو درباره سفرشان، نوایی از موسیقی ایرانی را ارائه می دادند -

راهی که از میان جنگل های سوماترا می گذشت و به سوی پایتخت اندونزی می رفت، از میان دهکده های بیشماری عبور می کرد که مردمانش به طرز رقّت باری زندگی می کردند. آنچه توجه هر تازه واردی را برمی انگیخت، تابلوهای متعدد مربوط به احزاب سیاسی بود که کنار ورودی هر دهکده، دیده می شد. مشخص بود که هرگاه یکی از احزاب سیاسی، تابلویی را در گوشه ای از اندونزی بالا می برد، فوراً چهارده حزب دیگر دست بکار شده و تابلوهای خودشان را هرچه بزرگتر و آبرومندانه تر در کنارِ آن یکی، استوار می کردند!

در آن زمان، مردم سوماترا که ساکن بزرگترین جزیره اندونزی بودند، بر ضد دولت مرکزی قیام کرده و برای جدایی سوماترا از دو هزار و نهصد و نود و نه ​​​​جزیره دیگری که کشور اندونزی را تشکیل می دهند، تلاش می کردند؛ زیرا کلیه ثروت و منابع طبیعی اندونزی، که نفت و لاستیک در رأس آنها قرار دارد، از این جزیره بدست آمده و در جزیره «جاوه» که مقر حکومت مرکزی است، مصرف می شد! 

دهمین سال استقلال اندونزی نیز نزدیک شده بود و مردم در حال تدارک برای جشن بزرگی بودند؛ به همین دلیل برادران امیدوار شتاب داشتند که زودتر به «جاکارتا» پایتخت اندونزی رسیده و در جشن ملی آنان شرکت کنند.

برای شرکت در این جشنِ سه روزه، دسته های گوناگونی از کشورهای دوست و همسایه آمده بودند. بعدازظهرِ همان روز دکتر سوکارنو رئیس جمهور اندونزی نطق تاریخی خود را که دو ساعت و نیم به طول انجامید، در برابر هزاران نفر از مردم اندونزی ایراد کرد. او در بالکن قصرش ایستاده بود و هر چند لحظه یکبار مشت خود را بلند می کرد و محکم روی طارمی های بالکن می کوفت و فریاد می زد: «مردکا! (استقلال)»؛ اما این لغت در میان مردم مفهوم عمیق تر و گسترده تری داشت و خونشان را به جوش می آورد و حالا هم که ده سال از استقلال اندونزی می گذرد هروقت به یکدیگر تلفن می کنند، پس از پایان گفتگو، آخرین کلمه آنها "مردکا" است! این کلمه به طور تکراری در سرود ملی اندونزی هم شنیده می شود.

-دکتر سوکارنو، رئیس جمهور کشور اندونزی، برادران امیدوار را به حضور پذیرفت-

خوابگاه دویست نفره دانشجویان دانشگاه جاکارتا، محل اقامت برادران امیدوار بود که دوازده شب را در آنجا بسر بردند. این دانشجویان که در خدمت دولت بودند، نه تنها شهریه پرداخت نمی کردند بلکه وجه مختصری نیز به عنوان کمک هزینه از دولت دریافت می کردند و البته ناچار بودند پس از پایان دوره دانشگاه به مدت ده سال در دستگاه های دولتی، کار کنند! نود درصد غذای این دانشجویان، «برنج جوشیده!» بود و آنقدر بی رمق بود که عیسی و عبدالله را به یاد زندگی مرتاضان هندی (که در قسمت هفتمِ گزیده نوشتم در اینجا اشاراتی به آن شده است) می انداخت!

برادران امیدوار باید حدود پانصد و ده کیلومتر، یعنی تمام طول جزیره جاوه را می پیمودند تا به جزیره زیبا و فریبنده و رویاخیز «بالی» برسند. در این مسیر، از چندین شهر بزرگ گذشتند؛ نزدیک هر شهر، موتورسوارانِ آنجا گرم و پرشور به پیشوازشان آمده و هنگام ترک هر شهر نیز تا مسافتی، آنان را مشایعت می کردند. ناگفته نماند که جزیره جاوه از پرجمعیت ترین نقاط دنیا محسوب می شود زیرا بر روی خاک این جزیره که شاید به اندازه کوچکترین استان های ایران باشد، پنجاه میلیون نفر زندگی می کنند؛ درست توجه کردید؟! پنجاه میلیون نفر!!!

- کشورهای خاور دور بیش از هرنقطه از جهان، دچار سیل می شوند. حمل یک برج از سبد با دوچرخه زیرِ بارانِ شدید درحالی که همچنان لبخند بر لب دارد -

دومین شهر مهم اندونزی، «سورابایا» است که برای عیسی و عبدالله خاطرات شیرینی در بر داشت. ارامنه ایرانیِ ساکن این شهر، در حدود چهل سال پیش به هند مهاجرت کرده و از آنجا به اندونزی آمده بودند. پیش از استقلال اندونزی، آنها خودشان را اروپایی جا زده بودند تا از امتیازاتی که برای اروپاییان قائل می شدند، بهره مند گردند؛ اما حالا هرچقدر که در زمان هلندی ها به آنان خوش می گذشت، امروز در برابر فشار دولت، بد می گذرد و خوشی از دماغشان بیرون می زند و به ناچار فریاد برمی آورند: «خرِ ما از کرگی دم نداشت، ما ایرانی هستیم، ایرانی الاصل!!!» این ارامنه همیشه هوای ایران را در سر دارند، دلشان برای خربزه اصفهان و نان سنگک تهران لک زده است اما چاره ای جز افسوس و دریغ ندارند! آنان به دیدار یک ایرانی تازه وارد بسیار مشتاق بوده و روحیه ای مهمان نواز و کاملاً ایرانی دارند.

در بخش انتهایی جزیره جاوه که به دریا می پیوست، نمای جزیره بالی به چشم می خورد که مانند خواب و خیال عاشقانه در پشت امواج آبی رنگ دیده می شد! چهره طبیعت در این جزیره بسیار دلپسند بود. جنگل های وحشی و انبوه در سینه کش کوه، جاده ای که از میان یک دره در امتداد رودی خروشان کشیده می شد و بوی مطبوع گل های وحشی.

هنر مردم بالی، مجسمه سازی با چوب بود و بسیار در این هنر چیره دست بودند. مجسمه سازان بدون آنکه مدل یا نمونه ای داشته باشند، کُنده چوب بی شکلی را در دست گرفته و اندکی بعد چهره دلفریب و زیبایی از زیر دستشان نمودار می شد؛ آنان برای آفرینش کارهای خود فقط و فقط از زندگی مردم بالی الهام می گرفتند.

- پیکر تراشیده شده چوبی از مردی سالخورده در جزیره بالی در اندونزی -

عده زیادی از ساکنان بالی، پارچه های قلمکار می ساختند. این کارگران در شرایط بسیار سخت، در محیطی کثیف و ناسالم با مزدی بسیار ناچیز مشغول کار بودند. بیشتر کارگران این کارخانه ها، زنان بودند که روی زمین نمناک و در کنار شمع های گداخته می نشستند و به کاری که زندگی آنان را می گرداند، مشغول می شدند. 

در حاشیه شهر «دن پاسار» مرکز جزیره بالی، خانه یک نقاش معروف سوئدی قرار داشت که زیارتگاه همه جهانگردان بود. برادران امیدوار نیز به دیدار او رفته، از کوچه باغ ها گذشته و خود را در برابر خانه زیبای او یافتند که سردرش از سنگ های حکاکی شده چند قرن پیش بود و جانب دیگر آن اقیانوس بیکرانی بود که امواج کف آلودش تا استرالیا ادامه داشت. مسیو لامویرِ هفتاد ساله، در حدود بیست و هشت سال پیش به خاطر یافتن سوژه های نقاشی، وطن خویش را ترک کرده و پس از سال ها سرگردانی و تکاپو در خاورمیانه، رفته رفته گذارش به خاور دور افتاده و ناگهان خود را در جزیره بالی یافته بود؛ خود او در این باره می گفت: «برای چند صباحی به بالی آمدم و اکنون بیست و هشت سال است که قدم از این خاک فراتر نگذاشته ام و همه جهانیان به دیدار من می آیند و باور کنید که این سال ها مانند بیست و هشت دقیقه سپری شده اند!» او که به تازگی با دختری بیست و دو ساله ازدواج کرده بود می گفت که هوای گرم بالی را به یخبندان های سوئد ترجیح می دهد. او نقاشی هایش را در محل فروخته و از این راه امرار معاش می کرد. 

 

ادامه دارد...

 


 + اینها فقط خلاصه ای است از آنچه هم اکنون در کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می خوانم؛ تمام تلاشم این است که برداشت های شخصی ام از محتوای کتاب را منعکس نکنم.

+ عکس ها توسط من از تصاویر داخل خود کتاب گرفته شده است.