خلاصه سفرنامه برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : ادامه خاطرات سرزمین شگفتی ها، هندوستان

آنچه گذشت :

تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال لینک قسمت های قبلی را در اینجا برایتان می گذارم :

قسمت اول (دوران کودکی) اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) اینجا - قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) اینجا - قسمت پنجم (در سرزمین پاکستان و سفر دریایی به جزیره سیلان) اینجا - قسمت ششم (ادامه خاطرات جزیره سیلان و سفر به سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - و قسمت هفتم (ادامه خاطرات سرزمین شگفتی ها، هندوستان) در ادامه مطلب👇

 

قسمت هفتم - ادامه خاطرات سرزمین شگفتی ها، هندوستان :

 

برادران امیدوار به شهر «ایندور» رسیدند. این شهر هم مانند بسیاری از شهرهای هندوستان، از لحاظ وجود قصرهای رفیع و معابد گوناگون، غنی است. به آنها گفته شد هر جهانگردی که وارد می شود، به دیدن مرتاض بزرگ غارنشینی به نام «مهاتارابانی نوهه سوآ» که صاحب کرامات و معجزات فراوان می باشد، می رود.

- در اکثر کشورهای آسیایی، نمایش «سیرک متحرک» مردم کوچه و بازار را سرگرم می کند -

این مرتاض که مریدان بسیاری داشت، در دامنه تپه ای در خارج از شهر، درون غاری زندگی می کرد و مریدان وی، دورتر از غار، در دامنه تپه، مانند کولی ها و یا انسان های ماقبل تاریخ، زندگی را می گذراندند. اگرچه زندگی شان از لحاظ مادی بسیار ابتدایی بود، اما از نظر معنوی و روحی به بالاترین درجات زندگی انسانی رسیده بودند! آنان حدود دویست نفر و شباهت زیادی به یکدیگر داشتند؛ شب ها زیر آسمان پرستاره می خوابیدند و روزها زیر آفتاب سوزان به سر می بردند، از زندگی شهری و نعمات مادی آن، بیزار و بی نیاز بودند اما در همه حال، خوش و شادمان می نمودند.

چیزی که نظر عیسی و عبدالله را به خود جلب کرد، کتاب هایی به زبان های گوناگون در نزد مرتاضان بود؛ آنان درس خوانده و تحصیل کرده بودند! هنگامی که عیسی و عبدالله به دامنه تپه و به سراغ آنان رفتند، مرتاضان از جای برخاستند و از دهانِ همگی آنان، صدایی شبیه هلهله در مجالس عروسی شنیده شد و بدینگونه از آنان استقبال کردند. یکی از مرتاضان، جلو آمده و به زبان انگلیسی خوشامد گفت و افزود : "ما در انتظار دیدن شما بودیم، تعجب نکنید، درواقع به ما الهام می شود که چه وقت مهمان عزیزی به دیدارمان می آید!"

هنگامی که او پرسید : "از کجا می آیید؟" عیسی و عبدالله انتظار نداشتند که او بداند حتی ایران کجاست. اما مرتاض لبخندی زد و در برابر چشمان حیرت زده آن دو، به زبان فصیح فارسی شروع به صحبت کرد و مدتی درباره متفکر بزرگ مشرق زمین، «ملاصدرا» سخن گفت. وی علاوه بر ملاصدرا، از ابوعلی سینا و ابوسعید ابوالخیر نیز داستان هایی گفت و اضافه کرد : "شما باید افتخار کنید که چنین مردان فرزانه و دانشمندی دارید، وطن شما مهد فلاسفه و متفکرانی است که به راستی درخور احترام و ستایش هستند..."

پس از مدتی عیسی و عبدالله از آنان خواستند که آنها را نزد پیشوای خودشان ببرند. آن مرتاض عالی قدر، مانند یک جوان ورزشکار، با چالاکی و چابکی بسیار، از دامنه تپه بالا رفت و عیسی و عبدالله که خود را کوهنورد می دانستند، نمی توانستند پا به پای او بالا رفته و مانند آن مردِ لاغراندام و استخوانی، کوه پیمایی کنند.

پیشوای این فرقه درون غار نشسته بود، خودش را گره زده و درهم رفته بود! حتی سرش را بلند نکرد که آن دو را ببیند. مرتاضِ راهنما که با احترام ایستاده بود، به زبان خودشان حرف هایی زد و آن وقت بود که مرتاض بزرگ سر بلند کرده و سر تا پای آن دو را از نظر گذراند؛ چشمان او به طرزی عجیب و باورنکردنی مانند دو گوهر شب چراغ می درخشیدند! مرتاض بزرگ به زبان فارسی به عیسی و عبدالله خوشامد گفت و دعایشان کرد و اندرز داد : "در سیاحت به دور جهان هرگز دوستی و برادری و عدالت را از نظر دور ندارید و منادی حق و راستی و حقیقت باشید، خیال نکنید اگر شهری کوچک بود، مردمانش هم پست و بی مقدار هستند، به درون قلب ها نگاه کنید نه به ظاهر آراسته!"

آن دو در حالی که از آن دیدار به راستی خشنود بودند و گفته های مرتاض بزرگ در گوش شان طنین انداز شده بود، خداحافظی کرده و راه خویش را در پیش گرفتند. آنها به سوی شهر «آگره»، جایی که در آن یکی از عجایب هفتگانه عالم، یعنی «تاج محل» قرار دارد، رفتند. این ساختمان هنری بی نظیر، مانند کوه مرمری است که در آن سنگ های گرانبهای درخشان، تلألویی همیشگی دارند. می گویند اساس این بنای بی نظیر، بر پایه یک عشق حقیقی و ملکوتی استوار شده است. عشق است که می تواند چنین بنای مجللی را به وجود آورد و چشم همه مردم جهان را به سوی خود بکشاند.

گویا داستان بنای تاج محل از این قرار است که «شاه جهان» که از پادشاهان مغول تبارِ هندوستان بود، با یک دختر ایرانی به نام «ممتاز بیگم» که عاشق و بی قرار او بود، ازدواج کرد و وقتی ممتاز بیگم گفت که آرزو دارم برای مقبره ام، ساختمانی بسازی که از کلیه نقاط جهان برای دیدنش بیایند، شاه جهان فرمانش را به دیده منت پذیرفت و الحق کاری کرد که هنوز هم چشم روزگار نظیرش را ندیده است!

- در قرن شانزدهم میلادی، شاه جهان بنای «تاج محل» را فقط به خاطر معشوقه زیبای ایرانی خود به وجود آورد که خود نیز در کنار او آرمیده است -

هنگام ورود برادران امیدوار به شهر «لکهنو»، یکی از چهار فستیوال مهم هند به نام «جشن مقدس» یا «عید رنگی» برگزار می شد که هرساله سیزده روز قبل از نوروز ایرانیان و مقارن با تغییر فصل بود. اگر در این روز، یک توریست وارد شهر شود ممکن است از وحشت به سکته قلبی دچار شود! زیرا از فرق سر تا نوک کفش هرکس، رنگ می چکد و همگان خود را در برابر تلمبه های رنگ پاشی خواهند یافت! البته نباید فراموش کرد که این کار برای اذیت و آزار نیست بلکه برای ابراز محبت و دوستی است و هرکس بخواهد محبت خود را بیشتر آشکار کند، رنگ بیشتری به مصرف می رساند!

-خرید رنگ و رنگ آمیزی صورت در هند، قسمتی از مراسم مذهبی هندوهاست-

روز جشن یعنی روز آزادی رنگ پاشی فرا رسید؛ در این روز همه حق دارند در هر مقام و در هر سنی به هم رنگ بپاشند! رنگ ها را با پودر نقره درمی آمیزند تا زیر اشعه آفتاب، درخشش خیره کننده ای داشته باشد. آن روز، عیسی و عبدالله که در خوابگاه دانشگاه خوابیده بودند، صبح زود سپیده دمان، با صدای جار و جنجال از خواب پریدند! گرچه یقین داشتند که دانشجویان دست از سرشان برنمی دارند تا آنان را همرنگ خودشان سازند، درِ اتاق را محکم از پشت بستند و فریاد زدند : "ما تنها همین یک پیراهن را داریم که اگر آن هم رنگی شود دیگر لباسی نداریم؛ از ابراز محبت شما ممنونیم، دست از سرمان بردارید!" و آنان پاسخ دادند : "همین الان برایتان پیراهن و شلوار می آوریم، به شرطی که از اتاق بیرون بیایید!"

آن دو هنوز به خود نجنبیده بودند که خود را در میان هزاران دانشجو یافتند که قیافه هایشان شبیه فراریان از جهنم بود! هرکدام با مشت های پر از پودرهای رنگی به آنها نزدیک شدند و پس از اینکه مقداری رنگ به پیشانی شان مالیدند، هردوی آنها را در آغوش گرفتند. در حیاط همه با کاسه و آفتابه به پیشواز آنان شتافتند. ناگهان رئیس دانشگاه در حالی که رنگ از لب و لوچه اش می چکید، روی دستِ دانشجویان به میدان مرکزی آورده شد و دانشجویان از موقعیت استفاده کرده و «محبت» شاگردانه خود را به او نشان دادند!

جشن رنگ پاشی تا نیم ساعت پس از ظهر ادامه داشت زیرا از آن ساعت به بعد دیگر کسی حق رنگ پاشیدن نداشت. همه استحمام کردند و جامه های سپیدشان را پوشیدند، چنان که گویی از رنگ ها بدر آمده و همگی یکرنگ شدند!

- در جشن رنگ پاشی، زن و مرد، کوچک و بزرگ و تمامی شخصیت ها شرکت دارند -

برادران امیدوار هنگامی که در شهر دهلی به حضور «پاندیت نهرو» نخست وزیر هندوستان، رسیدند، از وی تقاضا کردند که اجازه ورود به سرزمین مهاراجه نشین «سکم» و «بوتان» واقع در دامنه کوه های هیمالیا را فراهم سازد. آقای نهرو هم با خوشرویی این تقاضا را پذیرفت و دستورهای لازم را صادر کرد. وقتی آنان به آخرین منزل پیش از ارتفاعات هیمالیا یعنی شهر «دارجلینگ» رسیدند، تازه فهمیدند که برای صعود به هیمالیای سربلند و مغرور، چه دشواری هایی وجود دارد و باید به پیشواز چه کار پرخطری رفت!

- برادران امیدوار در ملاقات با آقای پاندیت نهرو، نخست وزیر هندوستان، کتاب نفیسی از عمر خیام را به ایشان تقدیم و ایشان هم در دفتر یادبود سفر آنها، چند خطی به یادگار نوشتند -

 

ادامه دارد...

 


+ اینها فقط خلاصه ای است از آنچه هم اکنون در کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می خوانم؛ تمام تلاشم این است که برداشت های شخصی ام از محتوای کتاب را منعکس نکنم.

+ عکس ها توسط من از تصاویر داخل خود کتاب گرفته شده است.