بچه را بغل گرفته بود تا در ازدحام جمعیتی که برای گرفتنِ غذای نذری، فشرده و فشرده تر می شدند، اذیت نشود...

دیگر خسته شده بود و توانی برایش باقی نمانده بود؛ فقط صلوات می فرستاد...

خانمی که مسئول پخش غذاها بین بانوان بود گفت: غذا رو به اتمام است، لطفا همکاری کنید غذاهای باقیمانده به اونهایی که مدتها توی صف ایستادند و بچه بغل دارند برسد، بیایید جلوتر...

توی دلش خوشحال شد که شاید زودتر غذا را بگیرد و برود و خودش و بچه را که به غرغر کردن افتاده بود از این شلوغی نجات دهد...

چند نفری جلوی او که بچه هایشان را در بغل داشتند غذا گرفتند و رفتند...

نوبت بعدی حتما خود او بود؛ نگاه خانمِ پخش کننده با نگاهش تلاقی کرد. دستش را دراز کرد که غذا را بگیرد ولی در شلوغیِ جمعیت دستِ خانمی بدون بچه ای در بغل!!! از پشت سرش آمد و غذا را گرفت و رفت...

- خانم ها غذا تمام شده است...

خانم پشت سری اشاره به او کرد و داد زد : به این خانم می دادید که مدتهاست بچه بغل اینجا ایستاده!!!

او اما فقط لبخندی زد و آهسته گفت : عیبی ندارد... و آرام خود را از جمعیتِ در حال پراکنده شدن بیرون کشید.

غذا تمام شد...

او در دلش اما ذره ای ناراحت نبود. غذای امشب روزی و قسمتِ او نبوده حتما... باز هم شکر...