ساعت را کوک کرده ولی نگران است که، نکند خواب بماند و دیر شود...

مدام بالای سرِ او می رود و دست نوازش بر سرش می کشد و آرام در گوشش نجوا می کند که بیدار شود؛ ولی سخت است رها کردنِ خواب شیرینِ اولِ صبح و شاید دو سه بار مجبور شود این کار را تکرار کند...

لقمه می گیرد ولی باید برای خوراندنش به او نازش را بکشد چرا که اولِ صبح لقمه از گلویش پایین نمی رود؛ بالاخره موفق می شود سه چهار لقمه ای به او بدهد که این خودش پیروزیِ عظیمی است...

کیفِ او را آماده می کند؛ لباس هایش را می پوشاند و موهای او را شانه می زند...

با آیت الکرسی ها و چهار قُل هایی که بی اختیار وردِ زبانش شده، با بیم و امید بدرقه اش می کند...

از این به بعد ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه، چشمش به ساعتِ روی دیوار خیره می ماند، منتظر برای رسیدنش...

وقتی رسید باید گوش شنوایی باشد آماده برای شنیدن درباره ی ماجراهایی از در و دیوارِ مدرسه و معلم و همکلاسی ها؛

گاهی طولانی و کشدار و خسته کننده می شود ولی صبر کردن برای شنیدنشان قطعا بهتر است، نه؟!

و این یعنی مادرانگی هایی از جنس این روزهای مادرانِ بچه های مدرسه ای...

 

 

 

شیرین نشد چو زحمتِ مادر، وظیفه ای

فرخنده تر ندیدم ازین، هیچ دفتری

 

* پروین اعتصامی