سلام بهار جان!

حالت خوب است؟!

رسیدنت بخیر عزیز!

خستگیِ راه را از تن بدر کرده ای؟!

چند روزی می شود که از راه رسیده ای و کوله بار پر از گل و شکوفه ات را بر زمین پهن کرده ای...

دیشب هم ابرهای بارانی ات را بهم کوباندی و باراندی تا سناریوی بهاری ات را تکمیل کرده باشی...

این روزها شاید خیلی از ما حواسمان به تو نباشد؛ تو که عروس فصل هایی و پر از ناز! باید قربان صدقه ات رفت و نازت را کشید؛ باید گیسوان مزیّن شده به شکوفه ات را نوازش کرد، عطر خوش پیراهنِ گل گلی ات را عمیق استشمام کرد و رنگ سبز چشم نوازش را به خاطر سپرد!

ولی همه بی توجه به ناز و نیاز تو سر در گریبانِ غم ها و اخبار منفی و بدتر از آن افکار منفی فرو برده ایم!

بعضی از ما همچون زندانیِ اسیر در بند شده ایم که فقط دنبال فرصتی است تا نقشه ی فرارش را عملی سازد! به نظرت بهتر نیست که در این روزهای بهاری در گوشه ی دنج خانه هایمان و کنار عزیزانی که تا پیش از این، وقت کمتری را با آنان می گذراندیم، این عمر گرانمایه را به بهترین شکل بگذرانیم؟!

می دانیم که شاید تا الان میزبانِ خوبی برایت نبوده ایم عزیزِ جان! انگار نه انگار که تا پیش از این، آمدنت همیشه نوید زندگی داده و مژده دهنده ی پایان سرما و رسیدن سرسبزی و آغازِ هستی، بوده!

می دانی! امسال پیش از اینکه قدوم مبارکت را بر چشمانمان بگذاری و تشریف فرما شوی، میهمانی ناخوانده و سرزده یکهو آمد و نشست وسط سفره هایمان و حالمان را گرفت!

باور کن هر ترفندی هم که بلد بودیم بکار بستیم؛ از در بیرونش انداختیم از پنجره سرک کشید؛ حالا فقط این راه را جلوی پایمان گذاشته اند که در پستوهای خانه هایتان بمانید و جُم نخورید مبادا این مهمانِ ناخوانده ی سمج، گوشه ای گیرتان بیاورد و خودش را به زور جاساز کند در میان بند بند انگشتانتان و بی تعارف منزل گزیند در خانه ی امنِ گرم و نرمتان!!!

می بینی چه به روزمان آورده که امسال حتی از آمدن تو هم غافل شدیم بهار جان! 

ولی مبادا فکر کنی حالا که کنج خانه هایمان خزیده ایم، تو و عطر دل انگیزت و چشم اندازِ بی نظیرت و سوغاتی های زیبایت را از یاد برده ایم!

حالا هم دیر نشده، نه؟!

هنوز هم وقت داریم تا میزبانی تمام عیار باشیم برایت! حتی پشت درهای بسته ی خانه هایمان... یواشکی در را به رویِ ماهت می گشاییم، به استقبالت می آییم، به تو خوشامد می گوییم، برایت سنگ تمام می گذاریم و تو را می نشانیم سر سفره ی دلمان تا شادی، خنده، نشاط، و سرزندگی دوباره در خانه هایمان بشکفد و ماندگار باشد...

آری، هنوز هم دیر نشده!

 

----------------------------------------------------

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهی ست پر از بیم ز ما تا برِ دوست
رفتن آسان بُود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

"حافظ"