در مسیر پیش رویش پله هایی را می بیند؛ وقتی از پایینِ پله ها، نگاهی به آن بالا بالاها می اندازد، فقط آن بالا را می بیند و سختی های مسیر به چشمش نمی آیند؛

وقتی از این پایین، آن بالا را می بیند، اینکه بودن در بالای پله ها نسبت به این پایین، برایش جایگاه بهتریست، قطعاً نمی تواند نتیجه گیری درستی باشد؛

اصلاً شاید این پله ها، پله های پیشرفت و ترقی او نباشند، شاید شرایط بالا رفتن از پله ها را نداشته باشد، شاید ظرفیت خطرات مسیر در او نباشد، و یا اکنون اصلاً زمان مناسبی برای بالا رفتن نباشد و...؛ 

وقتی همه ی راه ها را برای صعودِ خود بسته می بیند، وقتی نمی تواند حتی بر نخستین پله قدم بگذارد و مانعی سخت بر سر راهش می یابد... ناامیدانه به بالای پله ها نگاهی می اندازد، ناخودآگاه این صحنه او را به یاد پله ها و نردبان هایی می اندازد که پیش از این در مسیرش قرار گرفته بودند و او به هر دلیلی نتوانسته بود یا نشده بود که از آنها بالا برود، علی رغم میل باطنی اش آن نردبان ها را رها کرده بود و گذشته بود... ذهنش پر می شود از چراها و شکایت هایی که از زمین و زمان دارد؛

ولی حالا فقط وقت آن است که توکل کند و اعتماد به معبودی که همه ی مسیر را با او قدم برداشته، وقت آن است که دست بکشد از دل بستن به مسیرهایی که به خیالش پیشرفت و ترقی برایش به همراه دارند ولی مطمئناً مسیری در جهت خیر و صلاح زندگی او نیستند...

شاید جایی زیباتر... شاید وقتی مناسب تر... شاید پله و نردبانی سهل تر که موفقیت در صعود برایش حتمی باشد، در انتظار اوست... فقط باید بگذارد و بگذرد و لب به "چرا چرا ؟!!" نگشاید... و این می شود تمام معنای "سپردن"...