این روزها می بینی و می خوانی تجربه نگاری های پیاده روی اربعین را از زبان آنانی که این سعادت بزررررگ نصیب شان شد و قدم در این راه گذاشتند...

این بار بگذار تجربه های حسرت بارِ آنانی را که پیاده روی اربعین ندیدند و لمس نکردند و کم سعادت بودند، باز گویم...

 

نمی دانم کِی می رسد آن روز؟!

آن روزی که دیگر از رسانه با چشمانِ گریان، تنها نظاره گرِ پُرحسرتِ خیلِ عاشقان تان نباشم؛

تنها چشم ندوزم به صفحه ی تلویزیون تا خود را بین آن جمعیت فرض کنم،

تنها به سانِ کیلومترشماری نباشم که از دور کیلومتر به کیلومتر را بشمارم و شهر به شهر به سوی شما در تصوراتم پیاده قدم بردارم؛

آن روزی که نامم از لیستِ بلند بالای جاماندگان پاک شود و در لیستِ دعوتی های پیاده رویِ اربعین تان جای گیرد؛

کوله بارم را ببندم،

قدم به قدم راه بپویم برای این عشق،

چشمانم به راهی باشد که شما خواستید در آن باشم،

و دستانم عمود به عمودِ این راه را دخیل ببندند برای لحظه ی دیدار؛

و دلم موکب به موکب بیقراری هایش را زمین بگذارد و قرار گیرد؛

اصلا باید برداشتنِ هر قدم را فهمید، لمس کردنِ هر عمود را درک کرد و حتی لحظه ای قرار در موکب ها را غنیمت شمرد؛ خدایا چه نعمتی است!

کِی می رسد آن روز که مرا هم لایقِ این راه بدانید و بی چون و چرا مرا بگذارید مابینِ آن دلسوختگان و عاشقان تان؛

 

چقدر طلبکار شده ام من نه؟! مگر من چه کرده ام و چه اندوخته ام که انتظار دارم بین همه ی آن بزرگ و کوچک و زن و مرد و پیر و جوان ها باشم؟! 

اما من غیر از شما به چه کسی امید داشته باشم؟!...

آری من امید دارم به صاحبِ خانه ی دل که ان شاءالله آن روز را ببینم...