خدای خوبم تو می‌دونی... تو می‌بینی... تو می‌شنوی...

دلش پر از سؤاله از تو... سؤالای بی‌جواب... گله داره ازت... اما من دلم رضا نمیده اینطوری فکر کنم... من پر از انرژیم، پر از امید، پر از زندگی...

یه پر از زندگی که یه تهی از زندگی رو به دنبال خود می‌کشه... من اونو سرشار از زندگی می‌خوام... پر از شور و سرزندگی همونطور که یازده سال پیش توی همچین روزایی بدوبدو می‌کردیم برای شروع یک زندگی...

خدایا بسشه دیگه... نیست؟! تو دانی و بس... دخالت نمی‌کنم... تمنا می‌کنم که صبر و توانش رو افزون کنی...


+ حالش خوب نیست و من هر روز بیشتر توی خودم مچاله می‌شوم...