چیزی قابل خواندن نیست، صرفاً کلماتی بجا مانده از روح خسته‌ای که گاهی می‌خواهد در سکوت فریاد بزند!

این روزها حسم شبیه اینه که کنار یه پنجره با پرده‌ای تیره‌رنگ و ضخیم ایستادم و اونقدر ضخامت این پرده و سنگینی‌اش زیاده که توان اینکه برای همیشه از جلوی پنجره کنارش بزنم و گرمای خورشید رو روی پوست صورتم حس کنم، ندارم و فقط با زور و کمی تقلا سعی می‌کنم برای لحظاتی کنارش بزنم و مناظر اونطرف رو ببینم؛ خسته که شدم، توانم که تموم شد و دستم کم آورد، پرده‌ی تیره دوباره برمی‌گرده سرجاش و من می‌مونم بی‌نور و بی‌انرژی...

خوشی‌ها و شادی‌هام زیر یه پرده‌ی همیشگی از غم که نمی‌تونم ازش خلاص بشم قرار داره و من برای لحظاتی همه‌ی عزمم رو جزم می‌کنم و با زور و کمی تقلا کنارش می‌زنم و لذت می‌برم و فااااارغ زندگی می‌کنم اما بعد یهو یاد اون غم سنگین، اون مشکل گریبانگیر، اون گرفتاری که کل زندگیمون رو تحت‌الشعاع خودش قرار داده، می‌افتم...

بدتر از همه اینه که کاری ازم برنمیاد و تلاش‌های کوچیکم هم برای تغییر نتیجه نمیده یا اگرم بده اون چیزی نیست که انتظارش رو دارم ولی بازم با یه امیدواری بی‌دلیل و دل‌خوش‌کنک بازم تلاش می‌کنم...

من میون سرگردونی و ابهام راجع به آینده‌ی زندگیم و حال رو به وخامت آقای یار موندم و دارم دست و پا می‌زنم و گاهی فکر می‌کنم چقدر دنده پهنم من!!! که گاهی سرخوشانه و شاید خجسته‌وار، لحظات رو می‌گذرونم زیر این بار سنگین...

آقای یار به روی خودش نمیاره و شاید برای اینکه اذیت نشم، کم درددل میکنه باهام و با گره‌های کوری که یکی‌یکی جلوش سبز میشن و یکی رو باز نکرده، با اون‌یکی باید گلاویز بشه، می‌جنگه، زخمی میشه و جون و نایی برای همسرانگی و پدرانگی براش نمی‌مونه، اما این میون گاهی بهم لبخند می‌زنه و با بچه‌ها وقت می‌گذرونه و گاهی هم میره ته غار خودش و باید یادم بمونه که دور و برش نباید بپلکم وگرنه به ضررم تموم میشه!!

من می‌بینم و می‌فهمم و به روش نمیارم که دارم با رنج بسیاری خرده‌های شکسته‌ی تکیه‌گاه زندگیم رو از گوشه و کنار جمع می‌کنم به این امید که روزی بند بزنمشون... گاهی این وسط دستم هم بریده میشه اما من ادامه میدم و می‌دونم که کم آوردن چاره‌ی کار من نیست... 

غر نمی‌زنم، گله نمی‌کنم، فریاد نمی‌کنم و سرزنش نمی‌کنم، نه خودم رو و نه آقای یار رو بابت اشتباهاتی که بدجوری داریم تاوانش رو میدیم، شادی‌ها هم که زیر اون پرده‌ی لعنتی‌اند و کلی تقلا می‌خواد تا بهشون برسم...

انگار کلاً یه جور بی‌حسی شدم به لحظه‌ها و دیگه عادت کردم بهشون که تموم نشن سختی‌ها، نه شیون می‌کنم و نه حتی دلخوشم به تموم شدنش...

فقط آرامش رو بغل می‌کنم و زیر گوشش می‌گم: تا الان تاب آوردی و گذشته، همون کسی که مواظبت بوده تا حالا، از این به بعد هم خواهد بود...