بازم رسیدم به روزایی که دستم مدام میره رو گزینه‌ی «ارسال مطلب جدید» و صفحه‌ی سفیدش جلوم باز میشه اما نمی‌دونم باید چی بنویسم؟!!! 

اشکالی نداره شروع می‌کنیم ببینیم به کجا می‌رسیم :))

امسال محرم برام رنگ و بوی دیگه‌ای داره، بعد از این دو سالی که کرونا به موندن توی خونه مجبورمون کرده بود، امسال شرکت توی روضه و وقت‌گذورندنِ بچه‌ها توی مسجد و هیئت برام خیلی خیلی ارزشمند بود، چقدر حال ما و بچه‌ها خوب شد، چقدر بهش نیاز داشتیم بعد از همه‌ی بالا و پایین‌ها و بدبیاری‌ها و امتحانای سخت روزگار...

اندکی حل شدن توی غمِ لایتناهی امام حسین (ع) خودش انگار یه جور خلاصی از همه‌ی غم‌های دم‌دستی و پیش‌پاافتاده‌ی این دنیا بود و به دلمون صیقل زد، یه کلید بود برای رهایی از این قفسی که دور خودمون ساختیم... خدایا شکرت... 

ظهر عاشورا دسته‌ی عزاداری کوچیکی توی مسجد محل تشکیل شد و توی محدوده‌ی کوچه و خیابون‌های اطراف راه افتاد و کم‌کم مردم از جاهای دیگه هم به دسته اضافه شدن و بزرگ و بزرگتر شد، فندق آخرای مسیر حسابی خسته شده بود، آقای یار هم توی دسته‌ی مردها بود و دور بود ازمون، دیدم دیگه نای راه رفتن نداره دلم سوخت و بغلش کردم و نزدیکای مسجد محل که رسیدیم دیگه این من بودم که نای راه رفتن نداشتم و پاهام رمقی توش نمونده بود، درعوض فندق حسابی کیفور شده بود و از این بغل بودن انرژی گرفته بود :))

مراسم مسجدمون هم ظهر بود و هم شب و عصرها هم توی پارک محل، همسایه‌ها بانی می‌شدن و روضه به پا بود و اگر نمی‌رفتیم هم از پنجره صداش میومد و فیض می‌بردیم... شام غریبان هم همه‌ی محل توی پارک شمع روشن کردیم و یکم نوحه و عزاداری و بعدم اومدیم خونه... بچه‌ها هم با هم‌سن‌وسالانشون بودن و بعد از عمری کنج انزوا توی جمع بچه‌های هیئت بودنشون برام غنیمت بزرگی بود... اصلاً یه جور خاصی بهم چسبید امسال، هرچی بگم کمه بازم... خدا قبول کنه ازمون...

راستی از غذا پختن هم راحت بودم و ظهر و شبمون تأمین بود و نتیجه اینکه تا دو روز بعدش یعنی امروز هم همچنان برنج پخته داریم چون برنجِ نذری‌ها بیشتر از مصرفمون بود و یه قابلمه پر از برنج توی یخچال داریم :))

خدایا خیلی خیلی شکرت... اینم قسمت تاسوعا و عاشورای امسالمون، تا سال بعد کجا باشیم و چه کنیم؟! دلم می‌خواد کربلا باشم... اگرم زودتر که چه بهتر! یعنی میشه؟!