چوبِ حراج به تابلوهای طبیعت!
خوشخوشانمه که امسال به لطف خدا، زمستون کولهبارش رو برداشته و پهن کرده وسط زندگیمون... چقدر خواستنیه... سوز دلچسبش ریزریز میدوئه زیر پوستت و لرز خوشمزهاش باعث میشه لایههای لباست رو بیشتر کنی و هرزگاهی خودتو بچسبونی به شوفاژ و بخاری!
بیصدا میباره و میاد میشینه لب پنجرهات؛ ولی من مطمئنم خوب اگر گوش کنی صداشو هم میشنوی؛ اونوقته که نگاهت پر میشه از سفیدیِ یکدستش، بینیات پر میشه از بوی خالص و بیآلایشش و دستت، سردی و پوکی و تردیش رو لمس میکنه؛ فقط کاش میشد طعم خوشمزهی برف و شیره رو هم چشید که بخاطر آلودگیهای شهری محرومیم! از حواس پنجگانهام، حس چشاییم محرومه و یه گوشه کز کرده و زانوی غم به بغل گرفته :)) هرچند نمیذارم غم بخوره، بالاخره دلشو به دست میارم😁
صبح بچهها رو راهی کردم و از توی بالکن رفتنشون رو تماشا کردم، گاهی سرمو چرخوندم و کوههایی رو که این روزها تصویری با کیفیت فولاچدی ارزونیمون کردن، قاب گرفتم... تخیل کردم! انگار که طبیعتِ زمستونی، چوبِ حراج به تابلوهای نقاشیِ فوقالعاده و بیبدیلش زده و حراجِ پایانفصل گذاشته برای قابهای مناظرش!! همون مناظری که روزها و ماهها زیر پردهای از غبار و آلودگی، توی پستوی طبیعت، قایم شده بوده و حالا که میدونه خریدارشیم، اون جنسهای نابشو رو کرده... خب نگاهِ ما هم خریدارِ اینهمه زیبایی و خلوصه؛ اینجاست که فروشنده و خریدار هردو راضیاند، خدا برکت بده بهش :))
Yanni - in the morning light
همینطور که این روزها توی این زمستونِ ناب، ریزریز جلو میرم و پر از زندگیم، پر از تجربههای نو هستم و پر از خاطرههایی ناب و بهیادموندنی، تلاش میکنم مثل آرامشِ همیشه باشم و لحظههامو زندگی کنم... در حسرت گذشتهای که گذشت و نگران آیندهای که نیومده، نباشم!
و چقدر خوبه این مهارتِ «زندگی در لحظه»، چقدر درمونه برای دردهام، چقدر نیازش دارم برای ادامهدادن و درجانزدن و البته تمرین میخواد و باید مدام مثل یه درسِ فرّار دوباره و دوباره و دوباره مرورش کنم...
دارم فکر میکنم که وقتی طبیعت، بهجا و بهموقع خواستنیهاشو برام رو میکنه، درس پس دادنِ من هم برای تمرینِ «زندگی در لحظه» و بهرهگرفتن از نعمتِ بینظیرِ حواس پنجگانه، آسونتر میشه... خدایا شکرت💚