این روزها هوا یه جور خاصی دلبری می‌کنه. آسمون اونقدر شفاف و نزدیکه بهت که حس می‌کنی اون پنبه‌های پفکی خوشگلش درست در چند متریِ تو هستن و می‌تونی دست دراز کنی و لمسشون کنی! همینقدر زیبا و جذاب...

سبزیِ برگ درخت‌ها و جوونه‌هایی که دارن از خاک می‌زنن بیرون، وقتی توی نسیم خنک بهاری به رقص درمیان، درست انگار دارن باهات حرف می‌زنن... مگه میشه این سبزیِ زنده‌ی برگ‌ها رو بادقت ببینی و چشمت رو ازشون پر کنی و پر از تازگی و طراوت نشی؟!

یه تصمیم گرفتم و از امروز شنبه، عملیش کردم؛ امروز از اون شنبه‌هایی نبود که برای شروعِ یه کار مهم، انتخابش می‌کنم و اون شنبه‌ها هیچ‌وقت از راه نمی‌رسن!! امروز شنبه‌ای بود که از راه رسید و من بعد از راهی‌کردنِ آقای یار به سمت محل کار و بچه‌ها به سمت مدرسه، زدم بیرون برای پیاده‌روی؛ اون هوای ملس صبحگاهی رو با نفس‌های عمیقم توی ریه‌هام دادم و لذت بردم...

وقتی از خونه می‌زنم بیرون، تلاشم اینه که همه‌ی حواسم رو بدم به اطرافم... رنگ‌ها، صداها، سایه‌ها و نورها، لطافت و زبری‌ها... تلاشم اینه که حالا که طبیعت آغوشش به روم بازه، خودمو ازش دریغ نکنم و جزئی از اون بشم...

مدام به اطرافم، چپ و راست و بالا و پایین نگاه میندازم و یکسره درحال کشف و اکتشافم؛ امروز سعی کردم خودم رو از بالا هم نگاه کنم، همینطور که متوجه اطراف بودم، متوجه حرکات و رفتار خودم هم بودم؛ احساس کردم اگر کسی من رو ببینه حس می‌کنه من چیزی رو گم کردم که اینطور موشکافانه روی زمین و لابلای برگ‌ درخت‌ها و بوته‌ها و حتی آسمونِ بالای سرم چشم می‌گردونم؛ این کار واقعاً حالم رو خوب می‌کنه :))

امروز اونقدر رنگ و زیبایی و تنوع توی طبیعت اطرافم، مهمونِ چشم‌ها و قلبم شدن که دنیای پر از رنگ، لحظه‌هام رو رنگی‌رنگی کرد و من شاکر این‌همه زیبایی شدم...

یه تیکه از پارک یه بوی خوبی مشامم رو پر می‌کرد، سر برگردوندم و دیدم بــــله! این منگوله‌های سفید درخت اقاقیا هستن که اینطوری عطرشون رو توی فضا پراکنده می‌کنن؛ انگار اقاقیا گوشه‌ی پارک ایستاده و عطر دل‌انگیزش رو خیلی خوشگل چیده توی سینی و به هر رهگذری که رد میشه تعارفش می‌کنه؛ منم پررو هربار که از جلوش رد میشم با لبخند و نشاط یکی برمی‌دارم و خیالم نیست که توی دور قبلی هم از عطرش برداشتم :))

 

توی پیاده‌رویم به صداهای توی مغزم توجهی نمی‌کنم و نمی‌ذارم به کل ذهنم حکومت کنن، چون این صداهای توی مغزم، خیلی مرموزانه و یواشکی میرن همه‌ی وجودم رو تسخیر می‌کنن و نمی‌ذارن به زندگیم برسم، نمی‌ذارن لذت ببرم و از همه‌ی اینا مهم‌تر نمی‌ذارن شکر به لبم جاری بشه؛ اونا خوب می‌دونن که توجه به داشته‌ها و نعمت‌ها و به زبون‌آوردنِ شکرشون، قاتل جونشونه، برای همینم حواست رو جمع نکنی یهو می‌بینی ساعت‌ها گذشته و تو فقط داشتی به گفتگوهای ذهنیِ بدون مخاطب توی مغزت پروبال می‌دادی...

اوا چرا یادم رفت از چیزی که همیشه بیشتر از همه توجهم رو به خودش جلب می‌کنه، بنویسم؟! آسمـــــــون، اون آبیِ بی‌انتهاش همیشه منو توی خودش غرق می‌کنه و از این غرقه‌شدن، هیچ‌وقت سیر نمیشم...

اردیبهشت ماه خاصیه، باید همه‌ی روزهاش رو دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه زندگی کرد و هدرش نداد...

عین برق‌وباد دهه‌ی اول اردیبهشت رو پشت‌سر گذاشتیم، دیدم دیگه تعلل جایز نیست باید یه کاری بکنم تا زندگیِ اردیبهشتیم لحظه‌به‌لحظه‌ کش پیدا کنه و چی بهتر از یه پیاده‌روی میون طبیعت و هوای خوب این روزها؟!

اینا رو گفتم تا بگم میون همه‌ی گرفتاری‌ها و مشکلات و بی‌پولی‌ها و گره‌های کور و نشدن‌ها و نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها و رنجش‌ها و دل‌شکستگی‌ها و اعتراضات و اغتشاشات و حمله‌ها و جنگ‌های سرد و گرم و چه و چه، میشه گاهی چشمِ سر رو به روی همه‌ی این غصه‌ها بست و چشم دل رو به روی زیبایی‌های نعمات پروردگار باز کرد، زندگیِ اندازه‌ی یه پلک‌زدن رو زندگی کرد و شکرش رو بجا آورد و به دیگران هم یاد داد؛ اینا رو گفتم نه اینکه بگم من هنر زندگی‌در‌لحظه رو بلدم، نه! که گاهی خودم بی‌هنرترینم! فقط خواستم بدونی میشه بلدش باشی و بکار بگیریش...

خدایا لطفاً ثابت‌قدم باشم برای پیاده‌رویِ صبحگاهیِ اردیبهشتانه‌‌ی پر از بودن‌درلحظه، ممنونتم :))