فقط یه شهاب توی سیاهی شب بود!
چهار پنج خطی مینویسم؛ از یه جرقهی کوچیک توی مغزم که با دیدن دختر کوچولویی به سرم زده بود که با مامانش بیرونِ کلاسِ کلوچه و فندق، منتظر نشسته بود و یک آن بغض رو به گلوم نشونده بود...
اومدم پر و بالش بدم و توی این پست بهش بپردازم، اما دیدم این متن پر از غم همهی چیزی که در قلب و فکر منه، نیست...
این همهی چیزی نیست که این روزها زندگیش میکنم؛ بلکه یه فکر کوچیک زودگذره که درست مثل شهابی توی سیاهی شب، پدیدار میشه و بعد از مدت کوتاهی ناپدید، انگار که از اول وجود نداشته...
بعضی از فکرها اینطوریاند؛ خیلی نباید بهشون پر و بال بدی و بزرگشون کنی؛ باید بیان و برن؛ باید ببینیشون اما به تماشاشون نَشینی!
من هم تو رو دیدم، درست وسط کلاس کلوچه و فندق؛ اومدی، دیدمت، اما به تماشات ننشستم و رفتی...
اگه ازت مینوشتم و بزرگت میکردم، شک ندارم که هضم کردنت و عبور کردن ازت سخت میشد و این یه نشونهی بزرررگ بود برای اینکه بهم ثابت کنه انسانِ «متوکلی» نیستم و راضی نشدم به رضایت اون بالاسری؛ اما من اینو نمیخوام و من این نیستم...
+ به بیسروته بودنِ این متن خرده نگیرید، نویسندهاش روزهای شلوغی رو میگذرونه :)
+ همین :)