چهار پنج خطی می‌نویسم؛ از یه جرقه‌ی کوچیک توی مغزم که با دیدن دختر کوچولویی به سرم زده بود که با مامانش بیرونِ کلاسِ کلوچه و فندق، منتظر نشسته بود و یک آن بغض رو به گلوم نشونده بود... 

اومدم پر و بالش بدم و توی این پست بهش بپردازم، اما دیدم این متن پر از غم همه‌ی چیزی که در قلب و فکر منه، نیست...

این همه‌ی چیزی نیست که این روزها زندگیش می‌کنم؛ بلکه یه فکر کوچیک زودگذره که درست مثل شهابی توی سیاهی شب، پدیدار میشه و بعد از مدت کوتاهی ناپدید، انگار که از اول وجود نداشته...

بعضی از فکرها اینطوری‌اند؛ خیلی نباید بهشون پر و بال بدی و بزرگشون کنی؛ باید بیان و برن؛ باید ببینی‌شون اما به تماشاشون نَشینی!

من هم تو رو دیدم، درست وسط کلاس کلوچه و فندق؛ اومدی، دیدمت، اما به تماشات ننشستم و رفتی...

اگه ازت می‌نوشتم و بزرگت می‌کردم، شک ندارم که هضم کردنت و عبور کردن ازت سخت می‌شد و این یه نشونه‌ی بزرررگ بود برای اینکه بهم ثابت کنه انسانِ «متوکلی» نیستم و راضی نشدم به رضایت اون بالاسری؛ اما من اینو نمی‌خوام و من این نیستم...


+ به بی‌سروته بودنِ این متن خرده نگیرید، نویسنده‌اش روزهای شلوغی رو می‌گذرونه :)

+ همین :)