شما دقیقاً می‌دونید دستم خالیه و هیچ و پوچ اومدم کنجِ مراسم‌تون نشستم... به اونایی که صدای زاری‌شون بلنده و خوب بلدن خودشون رو خالی کنن، نگاه می‌کنم که من حتی بلد نیستم بلند زاری کنم، هنر کنم قطره‌ی اشکی بغلته بیفته پایین و بعد به یه جا خیره بشم و همون قطره‌هه که بنا بود بارون بشه و بباره و بشوره، یهو قطع بشه...

شما دقیقاً می‌دونید منِ کمترین چقدر قدرناشناسم و چقدر فرصت‌سوزم که کلی تلاش می‌کنم به خوب‌بودن بعد به ثانیه‌ای بدبودن همه‌ رو تباه می‌کنم... 

شما دقیقاً می‌دونید اینا رو ولی بازم ازم دریغ نمی‌کنید همین قلیل‌ها رو و من با آهی به امید نگاهی همین کنجِ دایره‌ی وسیـــــــع دوستداران‌تون که توش بی‌مقدارترینم می‌شینم و محو تماشای آقایی و بزرگی‌تون میشم😭😭😭