۱. دیروز به کمک بچه‌ها یه آدمک استکبار طرح کاریکاتورِ جناب بایدن خان🤪 ساختیم، بامزه شد. استعداد نقاشی و کاریکاتورم از بچگی خوب بوده اما وقتی بچه‌ها ازم تعریف می‌کنن، نمی‌دونم چرا اینقدر بیشتر از همیشه و تعریفِ هرکسی به دلم می‌شینه! :) کلوچه امروز آدمک رو برده بود مدرسه برای شرکت توی مسابقه‌ی آدمک‌های استکباری و خیلی ذوقش رو داشت که برنده بشه؛ برنده هم شد :)) آخر مراسم هم آدمک‌ها رو آتش زدن... به امید خشک‌شدنِ ریشه‌ی استکبار...

۲. خب جوانه جان! می‌بینی که دارم میرم به سمت اینکه یه رژیم غذایی برای پایین اومدنِ قندخونم بگیرم؛ فشارخون که قبلاً گلِ خرزهره‌ی روییده در این بستان بود، حالا به سبزه‌ی قندخون نیز آراسته شده!! :)) ولی بیخیالِ بیخیالم، یعنی یه جورایی خودم رو سپردم به جریانِ آب و دارم میرم جلو ببینم چی در انتظارمه!! فقط آزمایشات پی‌درپی و رفت‌وآمدش خسته‌ام می‌کنه ولی بهرحال چیزی نیست که پشت‌گوش بندازمش... شیرین‌عسل یادت باشه که قندِ من رو بردی لب مرزِ خطر!! یکی طلبت :))

۳. قصد کردم از امروز صبح‌ها رادیو تلاوت رو بذارم تا یکسره برای من و جوانه، آیه‌های نور رو تلاوت کنه، بلکه قلبم آروم بگیره و قلبش آروم بگیره...

۴. آقای یار خیلی فکرش مشغوله و بار مسئولیتی که روی دوشش هست، داره فرسوده‌اش می‌کنه، گاهی حس می‌کنم من با دل‌روشنی و بیخیالی و فکرنکردن‌هام انگار خودمو از زیر بار اینهمه فکر و فرسودگی بیرون کشیدم و نباید اینطور باشه؛ من فقط دلم روشنه و امیدوارم ولی گاهی حتی از امیدواری خودم ناراحتم و فکر می‌کنم نکنه فقط خودمو زدم به اون راه! ولی بعد به خودم میگم هردو این بار رو به دوش داریم، منتها روش من با اون فرق می‌کنه، همین...

۵. الان جوانه گوشه‌ی خیلی خیلی کوچیکی از دنیای درونم رو اشغال کرده؛ شاید چیزی در حدود ۶ سانتی‌متر کمتر یا بیشتر؛ به همین کوچولویی و توی همین گوشه‌ی دنج کوچیک، بی‌خبر از دنیای بیرون و درحالی‌که نزدیکانش چیزی از وجودش، حضورش و تپیدنِ قلبش، نمی‌دونن! قدم اولش در دگرگونیِ دنیای بیرون این بوده که همه‌ی فکر و ذهن من رو اشغال کرده و همزمان تغییرات بزرگی توی جسمم ایجاد کرده؛ شروع خوبی بوده؛ اذیت چندانی نداشته؛ ادامه‌ی راه شاید صعب‌العبور باشه اما غیرممکن نیست و من کسی نیستم که کم بیارم؛ اعلام حضورش به نزدیکان شاید چالش‌برانگیز باشه و گاهی فکرم رو بدجور درگیر می‌کنه اما امید توش هست، مهر توش هست، خوشحالیِ کلوچه و فندق توش هست که نمی‌دونم چرا این‌روزها بی‌هوا و بدون مقدمه، حرف از نوزاد و بچه‌ی کوچیک و دل‌خواستنیِ همیشگی‌شون می‌زنن، مثل امروز صبح که موقع لقمه‌خوردن، فندق یهو گفت مامان من خیلی خیلی بچه کوچولو دوست دارم، دختر و پسر هم فرقی نداره :)) و همین گفتگو رو کلوچه چند وقت پیش با من داشت درحالی‌که دل‌خواستنی‌ش خواهر کوچولو بود :))

۶. همگان به جست‌‌وجوی خانه می‌‌گردند

من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم

بی‌‌انتها برای رفتن

بی‌‌واژه برای سرودن

و آسمانی برای پروازکردن

عاشقانه اوج‌گرفتن

رهاشدن

«سید علی صالحی»


+ مرحله‌ی پنجم پویش کتابخوانی داره شروع میشه؛ این‌بار کتاب حول محور موضوعِ داغ این روزها یعنی فلسطین هست. کتاب «۱۰ غلط مشهور درباره‌ی اسرائیل» انتخاب شده. اگر مایل هستید به این پویش هم‌خوانیِ کتاب بپیوندید (اینجا)