گاهی سخت میشه که همه‌چیز رو گل و بلبل نشون بدی به عزیزت و راهکار و راهنمایی پیش پاش بذاری ولی ته ته دلت آشوب باشه و فکرای جورواجور توی ذهنت چرخ بخوره... 

دروغ چرا؟! گاهی از فکر به لحظه‌ی گفتنِ حضور جوانه به مامانم، کمی می‌ترسم... از راهی که پیش‌روشه و فکری که به انبووووه افکارش با گفتنِ من اضافه میشه... بعد یادم میاد جوانه از جنس نوره، روشناییه، باران رحمته مگه میشه وجودش بشه بار اضافی؟! نه هرگز...


+ شاید بگید به چیا فکر می‌کنه و چقدر ناشکره اما این گفته‌ها همه‌ی جزئیات نیست و الان اوضاع کمی پیچیده است... اگر شرایط عادی بود شاید تا الان ده‌باره موضوع رو به مامان گفته بودم اما فعلا مجالی نیست... شاید اگر از نظر ظاهری لو نمی‌رفتم، تا آخرش نمی‌گفتم، هرچند به اینکه مامان از حضور جوانه مطلع باشه نیاز دارم، به حمایتش، به مراقبتش... اما فعلا وقتش نیست... یه سر داره هزااااار سودا... خدایا خودت هموار کن راهش رو... راهم رو...