حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

«عصرهای کریسکان»

+ ۱۴۰۲/۳/۱۰ | ۱۱:۰۰ | آرا مش

کتاب «عصرهای کریسکان»

 

نمی‌دانم چرا اینطور است اما همیشه معرفی برایم سخت بوده است؛ حالا می‌خواهد معرفیِ فیلمی که ارزش دیدن دارد، باشد یا جایی که ارزش رفتن دارد و یا کتابی که ارزش خواندن دارد... 

و قسمتِ منتشرکردنِ معرفی‌های پویش کتاب‌خوانی باعث شده کمی در این زمینه دست بجنبانم و مهارت‌افزایی کنم و به ترس‌های درونی‌ام غلبه!!

مانند مراحل قبلیِ پویش‌، موقعِ معرفی که می‌رسد، یا نه حتی کمی قبل از آن، دست و دلم می‌لرزد که حالا باید چه بگویم؟! چه نگویم؟! بیشتر به چه چیز بپردازم و از گفتن چه چیزی صرف‌نظر کنم؟!

و این جنگِ درونی هرلحظه در من امتداد می‌یابد...

بهرحال چه بخواهم و چه نخواهم اکنون، گاهِ معرفیِ کتاب فرا رسیده و من اینجا دستِ دلم را به قلم پیوند می‌زنم و جسته‌گریخته به بیان احساساتِ مختلفم در مورد کتاب «عصرهای کریسکان» می‌پردازم:

 

🟢عشق چاشنی قصه

همان اول، با یک نگاه، تصویر روی جلدش مرا جذب کرد و حس کردم عشقی که در تصویر نهفته است، همان چیزی‌ست که باعث می‌شود خوانشِ این کتاب را از دست ندهم... البته که خوش‌خیال بودم و اشتباه می‌کردم چون یقیناً عشقِ انسانیِ نهفته در دل این قصه آن دلیلی نبود که دلم را با این قصه همراه کرد! 

راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! عشقِ تنیده‌شده در تاروپودِ قصه‌ها یکی از ده‌ها دلیلی است که مرا جذبِ داستان‌ها و داستانک‌ها و کتاب‌ها و روایت‌ها می‌کند؛ بالاخره این علاقمندی هم جزئی از وجود من است و نباید کتمانش کنم یا نادیده بگیرمش اما دلیلِ انتخاب این کتابِ پرماجرا برای مرحله‌ی سوم پویش چیزی فراتر از یک داستانِ عشقی زمان جنگ است! شاید بهتر است بگویم با دیدن تصویر روی جلد فقط امید داشتم که عشق هم یکی از هزاران چاشنیِ این قصه باشد! و البته خوشبختانه درست بود :)

 

🟢جانیان و خائنانی به نام کومله و دموکرات

ماجراهای اخیر کشورمان باعث شد نام احزابی که این سال‌ها کمتر اسمشان را شنیده بودم، به گوشم برسد... تا اینکه این کتاب را خواندم و به عمق فاجعه پی بردم!

این‌ها احزابی هستند که این کتاب درباره‌ی جنایاتشان شاید تنها به یکی از هزاران اشاره کرده باشد! جنایاتی که حتی اگر یک لحظه بخواهی تصورشان کنی تو را پر می‌کند از حسِ وحشتِ حضورشان در جایی بیخِ گوشت، نزدیکِ روستایت، حوالیِ شهرت یا گوشه‌ای از کشور عزیزت، چه برسد به اینکه روز و شب، شب و روز و لحظه به لحظه شاهد جنایاتِ جانیانی باشی که تا چند وقت پیش، دوست و فامیل و آشنا و همشهری‌ات بوده‌اند و حتی به ناموس و محارم خود نیز رحم نمی‌کنند! چه خیانت‌ها کرده‌اند و نمی‌دانستم؛ چه جنایاتی مرتکب شده‌اند و بی‌خبر بودم! جنگ داخلی همیشه نسبت به جنگ‌ با عوامل خارجی سمی‌تر و ترسناک‌تر است؛ و چه سخت و طاقت‌فرسا بوده شرایطی که مردم کشورم هردوی این‌ها را همزمان باهم به چشمِ خود دیده‌اند...

 

🟢غیرت، شجاعت، زیرکی

همیشه درباره‌ی غیرت و شجاعت مردمان غرب کشورم شنیده بودم اما شاید داستان‌ها و روایات کمتری از آنان خوانده بودم. مطالعه‌ی این کتاب بهم فهماند که عجب مردم باغیرت و شجاع و زیرکی در غرب کشورم زندگی می‌کنند و چقدر به آنها مدیونیم که اگر نبودند، همان زمانِ جنگ تحمیلی با این بلبشویی که احزاب هرکدام در شهرها به پا کرده بودند، باید فاتحه‌ی شهرهای غربی وطنمان را می‌خواندیم!

 

🟢جنگ شیمیایی

این قصه‌ی پر از غصه‌ی جنگ شیمیایی همیشه دلم را به درد می‌آورد، وجودم را پر از نفرت می‌کند نسبت به شبه‌آدمیزادانی که تاول و چرک و خون و تنگ‌نفسی را بر سر بی‌گناهان می‌بارند... چقدر تلخ بود خواندنِ این قسمت از کتاب... و چه تلخ‌تر که چنین قصه‌هایی را به دست فراموشی بسپاریم و از تاریخمان درس نگیریم!

 

🟢سُعدا

چند روزی بود که تبِ فندق کوچولوی خانه‌ی ما پایین نمی‌آمد، هرچقدر خودم را گول می‌زدم که این تب بی‌شک مربوط به واکسنِ چندروزپیش است و لابد پاسخِ سیستم‌ایمنیِ بدنش است، باز هم عقلم می‌گفت نباید اینقدر طولانی و با درجاتِ بالای تب همراه باشد! خسته‌ و له بودم و مریض‌داری‌های پی‌درپی، دارو خوراندن‌های مداوم، غرغرشنیدن‌ها به هنگام خوردنِ دارو، فکر به اینکه چه چیزی مفید است و چه چیزی مضر، دیگر حوصله‌ام را سر برده بود و مجالی می‌خواستم تا نفسی بکشم! که یکهو شکایت از گلودرد موقع قورت‌دادن شد قوزی بالای قوز! 

وقتی گلویش را نگاهی انداختم، زیر نورِ فلشِ گوشی، با دیدنِ نقاط و خطوط سفیدرنگ روی لوزه‌اش، آه از نهادم بلند شد... نور فلش را خاموش کردم و گوشی را به کناری انداختم و بی‌هیچ‌حرفی کنار گاز رفتم تا به غذا سری بزنم، قطره اشکی فرو غلتید! وااای یعنی دوباره بیماری؟!

چندروزپیش تا دیده بودم فندق انگار حالش خوب است و اثری از آثارِ مخرب و ویرانگرِ سرماخوردگی و کرونا و آلرژی و چه و چه در وجودش نیست، فرصت را مغتنم شمرده بودم و برای واکسنش اقدام کرده بودم و حالا می‌دیدم بیماری‌ای موذی همین مابینِ واکسن و خلاصی از بیماریِ قبلی، در بدن جاخوش کرده... خیلی حرصم گرفت!

راستش آمدم غرغر کنم، اشک بریزم، شکوِه کنم بگویم آخر این چه وضعی‌ست؟! این بچه مدام از یک مریضی خلاص نشده درگیر یک درگیریِ دیگر می‌شود؛ خسته شده‌ام! می‌خواهم کمی نفس بکشم و مدام دغدغه‌مندِ بیماری طفلم نباشم! خسته‌ام که مدام باید غر بشنوم! لابد او هم از من خسته‌تر است که باید مدام بی‌حوصلگی‌های مرا موقع غرزدن‌هایش تحمل کند!

همان لحظه بی‌اختیار یاد سُعدا افتادم... زن قوی و نترس و بی‌باکی که به‌واسطه‌ی خواندن این کتاب شناختمش، زنی که سال‌های زیادی وقتی همسرش اسیر احزابِ ازخدابی‌خبر بود، یکّه و تنها بارِ بزرگ‌کردن و تربیت پنج فرزند کوچکش را به دوش کشید؛ زندگیِ سختی که خواندنِ حتی گوشه‌ای از آن در این کتاب به تو می‌فهماند که چه قدرتی داشته و چها دیده و شنیده و دم نزده؛ ماجراهای ترسناکی که مو به تنم سیخ می‌کرد و قدرت هضم آن به‌خاطر واقعی‌بودنشان را نداشتم؛ سایه‌ی بالاسر که نداشت هیچ، همیشه رنج و عذابی از سوی همشهری و آشنا و غریبه با زبانِ پر از گزند گریبانگیرش بود! با اینکه امیدهایش مدام ناامید می‌شدند و دلش در دوری از همسرش می‌سوخت اما کمرش زیر بار ظلم و دورنگی‌ها و جفاها و حرف‌های مفت خم نشد و تکیه‌گاه محکم خانواده‌اش شد... بارها سعی کردم خودم را جای او بگذارم تا کمی، فقط کمی، بتوانم شرایطش را درک کنم اما محال بود درکِ این شرایط پیچیده و سخت و جانفرسا! اگر من بودم قطعاً جایی کم می‌آوردم و می‌شکستم...

به خودم آمدم دیدم دارم کنار گاز برای مصائب سعدای «عصرهای کریسکان» اشک می‌ریزم و شرمنده شدم از اینکه بخواهم برای غصه‌ای که چند لحظه قبل بخاطر شروع بیماریِ فندق به جانم ریخته بود، گله و شکایت سر بدهم... دست‌مریزاد خانم سعدا، باشد که از شجاعتت بیاموزم...

 

🟢خطاب به «ما»!

گاهی به خیالِ خوشمان فکر می‌کنیم این کشور به راحتیِ آب‌خوردن اداره می‌شود، انتظاراتمان بالاست، غر و نق و ناله و شکایت لق‌لقه‌ی زبانمان است و چرا چرا گفتن مثل نانِ شب برایمان واجب است و تا کمی غر نزنیم و شکوِه نکنیم انگار خوابمان نمی‌برد! نمی‌دانیم چه بر سرمان آورده‌اند، نمی‌خوانیم که چه بر این مملکت گذشته! اول از همه خودم را می‌گویم...

چه روزها و شب‌هایی که در خوابی ناز بوده‌ایم و غیور مردان و زنانی ثانیه به ثانیه‌ی عمر و جوانی و سال‌های خوشیِ زندگی‌شان را از دست دادند، نکند در دلمان جرعه آبی تکان بخورد؛ چقدر همه چیز برایمان آسان و راحت است اما اینگونه نیست!

شب‌های زیادی برای بسیاری از هموطنانمان به صبح دوخته شده، زیرکی‌ها کرده‌اند تا توطئه‌ها را بخوابانند، با خشتی خام توپ و تانک دشمن را منهدم کرده‌اند (همان ماجرای اعجاب‌انگیزِ انهدام توپ‌کوره در خاک عراق را می‌گویم!!)، جسارت‌ها و شهامت‌ها به خرج دادند تا در دل کوه و بیابان خودشان را از دست حیوان‌صفتان برهانند و تن به خواسته‌هایشان ندهند و...

 

🟢عشقِ تنیده‌شده در تاروپودِ قصه

این عشق را دیدم، کلمه به کلمه خواندم، جرعه به جرعه نوشیدم؛ عشقی از جنس عشق به وطن، خاک، میهن، آزادگی...

عشقی که حاضری تا پای جان پای باورها و اعتقاداتت بایستی، محکم، استوار، با غیرتِ محض و با جسارتِ تمام...

این همان عشقی بود که شد چاشنیِ این قصه و یکی از ده‌ها دلیلی که مرا جذبِ این داستانِ پرماجرا و پر از درس کرد...


+بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش (اینجا)

++ این پست رو انتشار در آینده زده بودم، چون در زمان مقرری که باید پست‌ها رو منتشر می‌کردیم، دسترسی به نت نداشتم، ولی نمی‌دونم چرا منتشر نشده و همینطوری توی پنل مونده بود :( خلاصه که ما خلف وعده نکردیم، بیان همکاری نکرد :)

بهانه زیاده، کو کلمه‌ای؟!

+ ۱۴۰۲/۳/۸ | ۱۹:۴۴ | آرا مش

کلمات خیلی بازی‌گوشن، یکجا جمع نمیشن تا یه جوری از حجم اونچه که توی مغزمه و داره سرریز میشه، کم کنم! مدام میام صفحه‌ی جدید رو باز می‌کنم و به یه جا خیره میشم ببینم می‌تونم تمرکز کنم و یه چیزی بنویسم یا نه؟! بلکه دلِ دوستدارِ نوشتنم یکم قرار بگیره و مثل یه بچه‌ نباشه که مدام گوشه‌ی لباسم رو می‌کشه و میگه: «پس کی می‌نویسی؟!» 

نه مثل اینکه امروزم روزش نیست، حتی همین چند خط هم شروع یه متن خوش‌آب‌ورنگ رو کلید نزدن و کلمات دستم رو توی پوست گردو گذاشتن و رفتن پی بازی‌گوشیِ خودشون :|

آگاهی

+ ۱۴۰۲/۲/۳۰ | ۱۵:۳۲ | آرا مش

وقتی دقت می‌کنم، می‌بینم این روزها یه‌جورایی دارم آگاهانه به خودم بیشتر توجه می‌کنم، دارم خیلی زیرپوستی از خودم مراقبت می‌کنم؛ چیزی که سال‌های سال یا بهش نمی‌پرداختم و یا خیلی کم بود! 

احساس خوبی دارم؛ همزمان که این روزها دارم از جسمم مراقبت می‌کنم، شیش‌دونگِ حواسم رو به روحم هم میدم...

آره درسته! گاهی هم از دستم در میره و ورودی‌های مغزم یک مشت آت و آشغال و چیزای به درد نخوره و نتیجه‌اش هم چیزی جز بگومگوهای ذهنیِ اعصاب‌خردکن نیست!

ولی میشه گفت از خودم راضی‌ام فعلاً...

همونطور که روزانه توی هوای ناب بهاری پیاده‌روی می‌کنم، با جمع مذهبیِ خوب و کاردرستی ورزش می‌کنم، سعی می‌کنم غذاهای مفید بخورم، ویتامین‌های لازم رو به جسمم برسونم؛ حواسم هست که خوراک روحم هم تازه و مفید و مقوی باشه...

می‌دونی؟!! خوبیش اینه که وقتی ناخواسته گیرِ یه خوراکِ روحی ناجور و نامتعارف میفتم، خودمراقبتیِ بعدی حالم رو جا میاره و دوباره می‌تونم وارد چرخه‌ی درستی از توجه به خود بشم...

مشکلات، گرفتاری‌ها، ترس‌ها، ضعف‌ها، نگرانی‌ها، دل‌شکستگی‌ها، رنجش‌ها همیشه وجود دارن و زندگی‌ و روح و روان من ازشون در امان نیست ولی خیلی زود به دست فراموشی سپرده میشن چون توی این مسیر این «خودم» هستم که مهم‌ام نه چیزای دیگه و وقتی «خودم» مهم‌ام هرچیزی رو که باعث آسیب بهش میشه به‌راحتی از اهمیتش توی ذهنم کم می‌کنم...

این قضیه اصلاً و ابداً خودخواهی نمی‌تونه باشه؛ نه اصلاً... این فقط یه جریانیه از خودمراقبتی یعنی تا حد امکان پرهیز از عوامل و منابعی که باعث رنجش‌خاطر من میشن... همونطور که وقتی بدن خشکمون بعد از ورزش به درد میفته شاید روحمون هم بعد از ورزش‌های درستی که بهش میدیم که همون ترک عادت‌های نابجاست، بعدش تا یه مدتی باید درد رو تحمل کنه تا روی روال بیفته؛ دارم ذره‌ذره این دردهای جسمی و روحی رو تحمل می‌کنم به امید شفای هردوشون :)

البته که خیلی از وقایع و ماجراها و از همه مهم‌تر افکار و ذهنیت افراد دیگه دست من نیست و من ممکنه ناخودآگاه توی این مسیر، اسیر یه اتفاقِ ازپیش‌تعیین‌نشده بشم اما اون آگاهی و شناختی که نسبت به مسیرِ خودمراقبتی و اهمیتِ «خود»، توی وجودم شکل گرفته باعث میشه نذارم بیشتر آسیب ببینم... اینطوریه که مدت زمان زیادی از ثبت پست قبل نگذشته به حال و هوای لحظه‌ی ثبتش لبخند می‌زنم و با خودم میگم: «خودت مهمی دختر!»

خدایا ازت می‌خوام آگاهی و آگاهانه زندگی‌کردن خوراک روز و شبِ روح و روانمون باشه؛ درست مثل نونِ شب که برای جسممون ضروریه🤲🌱 

تنها باش...

+ ۱۴۰۲/۲/۲۷ | ۱۴:۲۰ | آرا مش

ببین آرامش بانو، تو همیشه از احساساتت زیادی مایه می‌ذاری؛ اونقدر که انتظارت از طرف‌مقابل هم میره بالا به همین واسطه! 

تو کی می‌خوای یاد بگیری نباید توی روابطت زیادی از احساساتت مایه بذاری؟! بعد یه چیزی میشه، یه چیزی می‌بینی، یه چیزی می‌شنوی، یهو همه‌چی روی سرت آوار میشه!

ول کن، رها کن، بیخیال باش، تنها باش... بخدا تنهایی شرف داره به روابطی که قدر محبتت دونسته نمیشه!

عطر کاج خیس

+ ۱۴۰۲/۲/۲۰ | ۱۷:۳۸ | آرا مش

‌روز اول از دهه‌ی پایانی ماه زیبای منه و بارون می‌باره و عطر خوش مست‌کننده‌اش به همراه عطر کاج‌های خیس‌خورده‌ی کوچه می‌پیچه توی گوشه‌به‌گوشه‌ی وجودم و همه‌ی ترک‌خوردگی‌ها و خشکی‌ها و عطش‌ها رو از بین می‌بره و بجاش طراوت و تازگی و سبزی ریشه می‌دوئونه توی خاک وجودم؛ درست مثل کویری تشنه که وقتی قطراتِ درشتِ بارون به رووش می‌باره، همه رو یکجا می‌بلعه و تماشای سیراب‌شدنش هم زیباست...

سرمای دلچسبِ نسیمِ آغشته به بارون، پوستم رو نوازش میده و من اینجا کنار پنجره و کاج و نسیم و ابر، به پرتاب قطره‌ها روی نرده‌ی بالکن چشم می‌دوزم، صدای قطره‌ها رو که انگار دارن باهم دسته‌جمعی سرود عشق سر میدن، به گوش جان می‌شنوم و پر میشم از زندگی و حس بودن...

من اینجا به تماشای سیراب‌شدن وجودم از سرچشمه‌‌ی شکرگزاری می‌نشینم و همه‌ی مشکلات و گرفتاری‌ها و سرزنش‌های خودم بابت ناشکری‌هام در مسیر بندگیِ پروردگارم، نابلدی‌هام در مسیر همگامی با همسرم، عذاب‌وجدان‌های مادرانه‌ام بخاطر کم‌صبری‌هام در مسیر پرورش فرزندانم و عذاب‌وجدان‌های دخترانه‌ام بخاطر کم‌گذاشتن‌هام در نقش دخترِ مادرم رو به دست نسیم نوازشگر می‌سپارم چون ایمان دارم زندگی هیچی جز این لحظه‌ای که الان توشم و کنار قطره‌ها و پنجره و کاج و نسیم و ابر، کلمه به کلمه‌اش داره از سرانگشتانم تراوش می‌کنه و اینجا ماندگار میشه، نیست :))

شما هم دعوتید!

+ ۱۴۰۲/۲/۱۵ | ۲۲:۰۱ | آرا مش

سومین باره که دور هم جمع میشیم...

کیا؟!

من و عده‌ای از دوستان قدیمیِ همراه و تنی چند از دوستانِ جدیدِ تازه از راه رسیده...

به چه مناسبت؟! 

که دور هم کتاب بخونیم و یاد بگیریم و فکر کنیم و وقت و عمرِ طلا رو قدر بدونیم و بیهوده نگذرونیم...

چه کتابی؟! 

دیگه بقیه‌شو از وبلاگ بانو دزیره، بانیِ عزیز این پویش بخون :)

#شما_هم_دعوتید

اردیبهشتانه

+ ۱۴۰۲/۲/۹ | ۰۹:۲۷ | آرا مش

این روزها هوا یه جور خاصی دلبری می‌کنه. آسمون اونقدر شفاف و نزدیکه بهت که حس می‌کنی اون پنبه‌های پفکی خوشگلش درست در چند متریِ تو هستن و می‌تونی دست دراز کنی و لمسشون کنی! همینقدر زیبا و جذاب...

سبزیِ برگ درخت‌ها و جوونه‌هایی که دارن از خاک می‌زنن بیرون، وقتی توی نسیم خنک بهاری به رقص درمیان، درست انگار دارن باهات حرف می‌زنن... مگه میشه این سبزیِ زنده‌ی برگ‌ها رو بادقت ببینی و چشمت رو ازشون پر کنی و پر از تازگی و طراوت نشی؟!

یه تصمیم گرفتم و از امروز شنبه، عملیش کردم؛ امروز از اون شنبه‌هایی نبود که برای شروعِ یه کار مهم، انتخابش می‌کنم و اون شنبه‌ها هیچ‌وقت از راه نمی‌رسن!! امروز شنبه‌ای بود که از راه رسید و من بعد از راهی‌کردنِ آقای یار به سمت محل کار و بچه‌ها به سمت مدرسه، زدم بیرون برای پیاده‌روی؛ اون هوای ملس صبحگاهی رو با نفس‌های عمیقم توی ریه‌هام دادم و لذت بردم...

وقتی از خونه می‌زنم بیرون، تلاشم اینه که همه‌ی حواسم رو بدم به اطرافم... رنگ‌ها، صداها، سایه‌ها و نورها، لطافت و زبری‌ها... تلاشم اینه که حالا که طبیعت آغوشش به روم بازه، خودمو ازش دریغ نکنم و جزئی از اون بشم...

مدام به اطرافم، چپ و راست و بالا و پایین نگاه میندازم و یکسره درحال کشف و اکتشافم؛ امروز سعی کردم خودم رو از بالا هم نگاه کنم، همینطور که متوجه اطراف بودم، متوجه حرکات و رفتار خودم هم بودم؛ احساس کردم اگر کسی من رو ببینه حس می‌کنه من چیزی رو گم کردم که اینطور موشکافانه روی زمین و لابلای برگ‌ درخت‌ها و بوته‌ها و حتی آسمونِ بالای سرم چشم می‌گردونم؛ این کار واقعاً حالم رو خوب می‌کنه :))

امروز اونقدر رنگ و زیبایی و تنوع توی طبیعت اطرافم، مهمونِ چشم‌ها و قلبم شدن که دنیای پر از رنگ، لحظه‌هام رو رنگی‌رنگی کرد و من شاکر این‌همه زیبایی شدم...

یه تیکه از پارک یه بوی خوبی مشامم رو پر می‌کرد، سر برگردوندم و دیدم بــــله! این منگوله‌های سفید درخت اقاقیا هستن که اینطوری عطرشون رو توی فضا پراکنده می‌کنن؛ انگار اقاقیا گوشه‌ی پارک ایستاده و عطر دل‌انگیزش رو خیلی خوشگل چیده توی سینی و به هر رهگذری که رد میشه تعارفش می‌کنه؛ منم پررو هربار که از جلوش رد میشم با لبخند و نشاط یکی برمی‌دارم و خیالم نیست که توی دور قبلی هم از عطرش برداشتم :))

 

توی پیاده‌رویم به صداهای توی مغزم توجهی نمی‌کنم و نمی‌ذارم به کل ذهنم حکومت کنن، چون این صداهای توی مغزم، خیلی مرموزانه و یواشکی میرن همه‌ی وجودم رو تسخیر می‌کنن و نمی‌ذارن به زندگیم برسم، نمی‌ذارن لذت ببرم و از همه‌ی اینا مهم‌تر نمی‌ذارن شکر به لبم جاری بشه؛ اونا خوب می‌دونن که توجه به داشته‌ها و نعمت‌ها و به زبون‌آوردنِ شکرشون، قاتل جونشونه، برای همینم حواست رو جمع نکنی یهو می‌بینی ساعت‌ها گذشته و تو فقط داشتی به گفتگوهای ذهنیِ بدون مخاطب توی مغزت پروبال می‌دادی...

اوا چرا یادم رفت از چیزی که همیشه بیشتر از همه توجهم رو به خودش جلب می‌کنه، بنویسم؟! آسمـــــــون، اون آبیِ بی‌انتهاش همیشه منو توی خودش غرق می‌کنه و از این غرقه‌شدن، هیچ‌وقت سیر نمیشم...

اردیبهشت ماه خاصیه، باید همه‌ی روزهاش رو دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه زندگی کرد و هدرش نداد...

عین برق‌وباد دهه‌ی اول اردیبهشت رو پشت‌سر گذاشتیم، دیدم دیگه تعلل جایز نیست باید یه کاری بکنم تا زندگیِ اردیبهشتیم لحظه‌به‌لحظه‌ کش پیدا کنه و چی بهتر از یه پیاده‌روی میون طبیعت و هوای خوب این روزها؟!

اینا رو گفتم تا بگم میون همه‌ی گرفتاری‌ها و مشکلات و بی‌پولی‌ها و گره‌های کور و نشدن‌ها و نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها و رنجش‌ها و دل‌شکستگی‌ها و اعتراضات و اغتشاشات و حمله‌ها و جنگ‌های سرد و گرم و چه و چه، میشه گاهی چشمِ سر رو به روی همه‌ی این غصه‌ها بست و چشم دل رو به روی زیبایی‌های نعمات پروردگار باز کرد، زندگیِ اندازه‌ی یه پلک‌زدن رو زندگی کرد و شکرش رو بجا آورد و به دیگران هم یاد داد؛ اینا رو گفتم نه اینکه بگم من هنر زندگی‌در‌لحظه رو بلدم، نه! که گاهی خودم بی‌هنرترینم! فقط خواستم بدونی میشه بلدش باشی و بکار بگیریش...

خدایا لطفاً ثابت‌قدم باشم برای پیاده‌رویِ صبحگاهیِ اردیبهشتانه‌‌ی پر از بودن‌درلحظه، ممنونتم :))

ریسمان محکم...

+ ۱۴۰۲/۲/۴ | ۰۸:۳۹ | آرا مش

روز عیدفطر وقتی مردم رو می‌دیدم که فوج‌فوج وارد مصلی میشن برای ادای یه نماز تاریخی، دلم گرم می‌شد...

زیر گوش کلوچه می‌خوندم: ...وَرَأَيتَ النّاسَ يَدخُلونَ في دينِ اللَّهِ أَفواجًا... و او که خسته از پیاده‌روی بود با من زیرلب تکرار می‌کرد و انرژی می‌گرفت برای ادامه‌دادن :)

پیر و جوون و بچه‌به‌بغل و بچه‌دردست و بچه‌به‌دوش و بچه‌توکالسکه :)))، توی این مسیرِ دراز از چندین و چند خیابون اون‌طرف‌تر که ماشین رو پارک کرده بودیم، پای پیاده به سمت مصلی می‌شتافتن؛ آخه اون‌ها بی‌هدف و بی‌آرمان نبودن که پر از شادابی و نشاط بودن بخاطر چنگ‌زدن به ریسمانی محکم نه یه تار عنکبوت سست و بی‌پایه مثل #زن، زندگی، آزادی!!! ریسمانی که خدا اون‌طرفش رو نگه داشته، نه مقامات لشگری و کشوری و مسئولین و چه و چه که دل ما رو هم می‌سوزونن از بی‌تدبیری‌هاشون!

کاش سستیِ این تارعنکبوت رو زودتر درک کنن... کاش زودتر رهاش کنن... کاش بفهمن ریسمانی که خدا اون‌طرفش رو نگه داشته گسستنی نیست... امیدوارم نشه که دیر بفهمن!

و مصلی... مصلی درست مثل یه آهن‌ربای قوی با میدان مغناطیسی بزرگ بود که این براده‌های آهنِ پر از شوق و شور رو درحالی‌که ندای اللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ... لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ وَ لِلّٰهِ الْحَمْدُ... الْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلَىٰ مَا هَدانا... وَلَهُ الشُّكْرُ عَلَىٰ مَا أَوْلانا... توی سرشون پیچیده بود و مست و عاشق‌شون کرده بود، به سمت خودش جذب می‌کرد...

می‌ترسیدم از بی‌توفیقی... می‌ترسیدم از غلبه‌ی دوباره‌ی بیماری که نگذاره توی این نماز شرکت کنم...

باید می‌رفتیم و رفتیم :)

باید می‌رسیدیم و خودمون رو رسوندیم :)

خدایا شکرت که هوامونو داری، که اینقدر دلمون رو قرص می‌کنی، که انتظار برای بهار وعده‌داده‌شده رو آسون‌تر می‌کنی چون تو خدایی هستی که لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادی :)

و دیگر هیچ...

+ ۱۴۰۲/۲/۱ | ۱۲:۳۹ | آرا مش

یکمی بیشتر بمونیم!

+ ۱۴۰۲/۲/۱ | ۰۰:۱۳ | آرا مش

مثل اون بچه‌ای شدم که دمِ رفتن، اشک می‌ریزه و پا می‌کوبه زمین که «نریم مامان، یکمی بیشتر بمونیم!»

مهمونی خدا هم داره تموم میشه و کم‌کم هممون باید برگردیم سر خونه و زندگی‌مون... 

کدوم خونه و زندگی؟! 

خودت می‌دونی که ما آواره‌ی کوه و دشت و بیابون بودیم خدا؛ ما رو توی آغوشت نگه دار...

گاهی فکر می‌کنم اونی که تورو نداره دقیقاً چی داره؟! توی زندگیش دستاویزش چیه؟! به هیچ پاسخی نمی‌رسم...

از ته ته قلبم دعا می‌کنم، اونایی که توی زندگی‌شون تو رو ندارن و پاسخی هم برای پرسش بالا ندارن، خودشون بهت برگردن...

سالی که نکوست از بهارش پیدا نیست!

+ ۱۴۰۲/۱/۳۰ | ۱۷:۲۲ | آرا مش

به زور از توی رختخواب بلند میشم، پاهام جونی ندارن ولی سعی می‌کنم روشون بایستم... باید بایستم...

سرم به یه جسم سنگین و بدون تعادل تبدیل شده که دارم به‌سختی روی بدنم حملش می‌کنم...

از صبح که با آقای یار از درمانگاه اومدم، افتادم...

خونه خیلی بهم‌ریخته‌است...

رختخوابِ بچه‌ها از صبح که راهی مدرسه شدن، همینطور پهنه و روی اعصابمه؛ دیرشون شده بود و وقت جمع‌کردن نبود! 

آشپزخونه که واویلاست، ظرف‌ها از افطارِ دیشب توی سینک موندن و حالا نزدیک ظهره و هنوز سمتشون هم نرفتم...

داروها و وسایل صبحانه‌ی بچه‌ها روی اُپن پخش‌وپلا شدن و یه جای خالی روی کابینت‌ها پیدا نمیشه؛ انگار هرکی هرچی دستش بوده گذاشته روی کابینت و رفته...

به‌سختی و به‌آهستگی، ظرف‌ها رو توی ماشین ظرفشویی می‌چینم...

آقای یار موقع رفتن سفارش کرده بود، کاری نکنم و خودمو خسته نکنم و استراحت کنم، اما نمیشه، نمی‌تونم؛ وقتی اینقدر خونه آشفته است و من افتادم یه نیرویی نمی‌ذاره به افتادنم ادامه بدم!

سلامتی‌ای که هر روز و هر شب توی چنگم بوده و معمولاً قدرش رو نمی‌دونم، حالا به چشم‌بهم‌زدنی از کفم رفته؛ هرچند دوباره برمی‌گرده؛ امید دارم به برگشتنش؛ اما همین چندساعت نداشتنش، زندگی‌کردنِ عادی رو ازم سلب کرده!

امسال سالی بود که همون اولش با بیماری کرونا شروع شد؛ حالا هم به یه شکل دیگه از پا افتادم؛ پست‌های سال جدید هم هرکدوم به نوعی رنگ و بویی از بیماری به خودشون گرفتن انگار! هنوز درست‌وحسابی و طولانی‌مدت سلامتی رو حس نکردیم؛ یا درحال مریض‌داری بودم و یا خودم مریض... ولی نمی‌دونم چرا نمی‌خوام اون دید منفی رو به افکارم غالب کنم؟! نمی‌دونم چرا نمی‌خوام شعر «سالی که نکوست از بهارش پیداست» رو باور کنم؟! 

من زیبایی‌های بهار رو می‌بینم، صدای چهچه‌ی پرنده‌ها سرِ ذوقم میاره، بوی جذب‌کننده‌ی گل‌ها رو استشمام می‌کنم، لطافت برگ‌های تازه جوونه‌زده رو لمس می‌کنم، هنوزم از چشیدنِ عطر هلی که توی چاییه، سرمست میشم...

من امیدوارانه به زندگی ادامه میدم؛ این رمز آرامش منه؛ رمز آرامشِ آرامش :)

الحمدلله علی کل نعمه...

یه روزم اینجوری...

+ ۱۴۰۲/۱/۲۲ | ۰۹:۳۲ | آرا مش

بچه‌ها رو راهی می‌کنم که برن مدرسه؛ چقدر امروز غر زدن! شاید بی‌حالی من به اونام منتقل شده...

دوباره چرخه‌ی پرتکرار مریضی‌های پشت‌سرهم شروع شده و همسر کمی ناخوشه، بچه‌ها هم هرکدوم یه ناله‌ای دارن، یکی بینی‌ش کیپه و یکی آبریزش!

تقویت سیستم ایمنی‌شون به انواع روش‌های سنتی و مدرن هم بی‌فایده‌ست و همه‌ی روش‌ها هم دیگه ازمون خسته شدن!

همین که درو می‌بندم، میرم از توی بالکن رفتن‌شون رو نگاه می‌کنم و میام تو...

خونه غرق سکوته...

حال هیچ‌کاری رو ندارم ولی عجیبه که میرم سراغ گازی که حسابی چربی و روغن و باقی‌مونده‌ی غذا روش ریخته و شروع می‌کنم به تمیزکردنش، آفررین ازم بعید بود!

البته کار خاصی هم نیست، خونه یکم مرتب‌کردن می‌خواد و چند تیکه ظرف توی سینک صدام می‌کنن...

ولی حوصله ندارم؛ اینکه غذا از سحری داریم و مجبور نیستم برای ظهرِ بچه‌ها غذا آماده کنم برام دلپذیره...

دوست دارم کتاب بخونم، بشینم سهم قرآن روزانه‌مو بخونم، فیلم ببینم، شارژ و پرانرژی خونه رو سامون بدم، یه سری برم بیرون خرید و بیام، قدم‌های مورچه‌ایِ مربوط به درآمدزایی‌مو پیگیری کنم و تصمیمات جدید بگیرم بلکه از مورچه‌وار قدم برداشتن دربیام! اما انگار یه حسی منو میخ کرده روی مبل و از جام جُم نمی‌خورم...

ولی بلند میشم، میرم کنار پنجره و هوای خنک بهاری رو میدم توی سرم، چشمامو می‌بندم و سرمو پر می‌کنم از صدای پرنده‌ها و به هیچ‌چی فکر نمی‌کنم...

اکثراوقات حواس پنج‌گانه درمون میشن برای دردهام... خدایا شکرت💚

میانه‌اش مغفرت...

+ ۱۴۰۲/۱/۱۵ | ۰۸:۴۵ | آرا مش

۱. امسال ماه رمضون رو بعد از مریض‌داریِ بچه‌ها، با کسالتِ اندکی شروع کردم و خوش‌خوشانم بود که توانایی روزه‌گرفتن رو دارم و با رسیدگی به خودم از افطار تا سحر و خوردن دم‌نوش‌ها و بخوردادنِ مکرر و داروها و... می‌تونم روزه‌هام رو بگیرم؛ اما یهو به خودم اومدم و دیدم که بیماریم غلبه کرده و دیگه نمی‌تونم ادامه بدم؛ برای همین چند روزی توفیق روزه‌داری نداشتم؛ هرچند با روزه‌نگرفتن هم داشتم اطاعت امر خدای خوبم رو می‌کردم اما کیه که ندونه وقتی ماه رمضونه و تو نمی‌تونی روزه بگیری، چقدر دلت می‌گیره و حسرت لحظات سحر و افطار رو به دلت داری؛ خداروشکر برای سلامتی و تندرستیِ دوباره...

 

۲. زود می‌گذره... همیشه زود می‌گذره... اولش که می‌خوای واردش بشی، از ذوقِ یک‌ماه مهمونیِ خدا توی آسمونا سیر می‌کنی ولی بعد اینقدر زود می‌گذره که یهو به خودت میای می‌بینی نیمی ازش رو پشت‌سرت گذاشتی و عن‌قریبه که نیمه‌ی باقی‌مونده‌اش هم عین نیمه‌ی اول مثل برق و باد بگذره و تو فقط مات و مبهوتِ گذرِ زودهنگامش بشی...

 

۳. همیشه رادیو ایران بلااستثناء دعای سحر رو با صدای استاد صالحی پخش می‌کرد، ولی امروز سحر، دعا با صدای نوستالژی استادِ دیگه‌ای پخش شد که اسمشون رو یادم نیست؛ آقای یار میگه صالحی یه چیز دیگه‌ست؛ همینقدر براش مهمه که نشست موج‌های رادیو رو اونقدر بالا و پایین کرد تا شبکه‌ای رو پیدا کنه که استاد صالحی دعای سحرش رو بخونن؛ سحر امروزمون هم مزیّن به نوای استاد صالحی شد از رادیو ورزش :)

 

۴. آشپزی دو سه ساعت مونده به افطار برام لذتبخشه؛ گاهی همزمان دو نوع غذای مختلف رو برای افطار و سحرِ فرداش دارم آماده می‌کنم؛ این کار رو فقط یک ماه از سال انجام میدم و اونم ماه رمضونه؛ اوقاتِ غیر ماه رمضون، اکثراً یک وعده غذا می‌پزم و همون غذا رو در دو وعده می‌خوریم بجز مواردی که از سمت پادشاهان خونه دستور برسه و بخوام فست‌فود برای شام درست کنم :)

 

۵. دلم می‌خواد مهمونیِ افطاری بدم، کِی جور بشه خدا می‌دونه؛ فعلا دلم خوشه به سفره‌ی افطاری مسجد محل که قراره شب میلاد امام حسن (ع) پهن بشه و با همسایه‌ها و هم‌محله‌ای‌ها افطار کنیم؛ چقدر خوبه این دورهمی‌ها؛ چقدر به بچه‌ها خوش بگذره :)

 

۶. صبح از خونه می‌زنه بیرون و کمی بعد از افطار می‌رسه خونه؛ خسته و کوفته و دهان روزه؛ اما پشت در خونه روزی نیست که خنده روی لبش نباشه؛ من راحت توی خونه هروقت بخوام استراحت می‌کنم و می‌خوابم و قصه‌ی غصه‌دارِ ترافیک و متروی شلوغ آویزه‌ی روز و شبم نیست؛ اجرش پیش خدا قطعاً خیلی بالاست؛ خدا بهت قوت و سلامتی  و سربلندی بده آقای یار :)

گر طالب راهی بیــــا...

+ ۱۴۰۲/۱/۱۱ | ۱۷:۰۴ | آرا مش

نوعروس بودم و او کوچولوترین فرد خونواده‌ی آقای یار...

خیلی دوستم داشت؛ اگر بودم و بود، دوست داشت من بخوابونمش؛ براش قصه و شعر می‌خوندم و روی پام می‌خوابوندمش؛ مامانش هم که نبود ساعت‌ها پیشم می‌موند و آروم بود؛ اگر بودم، دوست داشت فقط از دست من غذا بخوره :) 

منم بچه‌دوست بودم و بچه نداشتم و عشق می‌کردم باهاش...

کم‌کم بزرگ‌تر شد اما همچنان همونطوری دوست داشتیم همو؛ تودار و کم‌حرف بود همیشه ولی سؤالات درسی‌شو از من می‌پرسید؛ سؤالایی که روش نمی‌شد از کسی بپرسه رو هم از من می‌پرسید...

به سن تکلیف که رسید یکی درمیون نمازهاش رو می‌خوند ولی کم‌کم مصر شد و بیشتر رعایت کرد، منم هربار یه چیز کوچولو موچولو براش هدیه می‌آوردم و کلی ذوق می‌کرد :) 

تا اینکه ما از اون شهر رفتیم و از هم دور شدیم، ولی هربار که همو می‌دیدیم کلی حرف برای گفتن داشتیم و با بقیه‌ی بچه‌ها و بزرگ‌ترها بازی‌های دسته‌جمعی باحال می‌کردیم...

حالا اما داره به سن جوانی نزدیک میشه، هنوز تودار و کم‌حرفه؛ نگاه قد و بالاش که می‌کنم دلم ضعف میره براش؛ کِی اینقدر بزرگ شد؟! وقتی می‌بینمش بغلش می‌کنم و زیر گوشش میگم «عزیز قلبم» او هم همیشه خودشو مشتاق و دلتنگ دیدارم نشون میده...

با اینکه فاصله‌ی فکری‌مون زیاد شده و گاهی دنیای همو نمی‌فهمیم اما گاهی خودمو بهش نزدیک می‌کنم و از علاقمندی‌هاش حرف می‌زنم و خودم رو علاقمند نشون میدم؛ اویی که معمولاً حرف، حرفِ خودشه و توی دنیای خودش پادشاهی می‌کنه، برای نظراتم ارزش قائله و نظرم رو توی موضوعات مختلف مربوط به کارهاش یا حتی انتخابِ لباس می‌پرسه؛ یعنی از فردی در نقطه‌ی مقابلِ اعتقادیِ خودش! هرچند از اساس، مدلِ لباس رو نپسندم برای بیرون‌پوشیدن اما اینو مستقیم نمیگم بهش...

گاهی توی حرف‌هام یه تیکه‌هایی درباره‌ی عقاید و چیزایی که مطمئنم درسته و به دردش می‌خوره رو می‌گنجونم؛ برام احترام قائله و نقضشون نمی‌کنه؛ حتی اگه توی دلش بگه  «این واسه خودش چی میگه؟!» من باید به گوشش برسونم با مهربونی، با خوش‌اخلاقی، با محبت...

چقدر دوستش دارم...

خیلی زیاد دوستش دارم و همیشه برای عاقبت‌بخیریش دعا می‌کنم؛ مثل مادر نگران آینده‌اش هستم؛ خودمو در قبالش مسئول می‌دونم؛ غصه‌ی ندونم‌کاری‌هاش رو می‌خورم حتی اگه توی پست‌های شبکه‌های اجتماعیش کاملاً بدون درکی از ایدئولوژی و جهان‌بینی و هدف و آرمان، فقط تحت هیجانی سوار بر موج، هشتگ ز، ز، آ کمترین چیزی باشه که دیده میشه...

تا تو را یار گرفتم، همه خلق اغیارند

+ ۱۴۰۲/۱/۷ | ۱۴:۲۳ | آرا مش

شکوفه‌های صورتی و سفیدِ سیب روی شاخه‌ها دلبری می‌کنند، به آن طرف می‌نگرم و آسمان با ابر و آفتاب‌شدنش دلم را می‌برد، طوری که دوست دارم ساعت‌ها کنار پنجره‌ی بزرگ پذیرایی بایستم و منظره‌ی حیاط و باغچه و درختِ به‌شکوفه‌نشسته‌ی سیب و آسمانِ بهارِ دل‌انگیز را سیر تماشا کنم...

نفس عمیقی می‌کشم و دوست دارم عطر سرمست‌کننده‌ی شب‌بوهایی را که پدرِ همسر در راه‌پله‌ها گذاشته‌اند، به عمق جانم بکشم اما راستش این روزها حس بویایی‌ام بدقلقی می‌کند و با آرامشی که درلحظه زیست می‌کند، راه نمی‌آید! سروکله‌ام بهم ریخته و سینه‌ام سنگین است؛ صدایم هم البته دستخوشِ تغییراتی شده است :)

روزهای نخستین سالِ قشنگِ ۱۴۰۲ با دوردور کردنِ ویروسِ بدقلق در یک‌به‌یکِ عزیزانم و به مریض‌داری و شب‌بیداری گذشت و حالا هم چند روزی‌ست که نوبت به من رسیده :) 

همان روز اولِ شروع علائمم به خداجانم گفتم که مبادا طوری بیمار شوم که نتوانم از ماهِ زیبایت حظّ ببرم؟! مبادا لحظات دلبرِ سحر که مزیّن به نوای مرحوم صالحی از رادیوست را از دست بدهم؟! مبادا ضعفِ بیماری نگذارد تا اسماءالحسنی را که دقایق قبل از افطار به جانم می‌نشیند، درک نکنم؟! 

چقدر خوب صدایم را شنیدی همانطور که در قسمتی از دعای ابوحمزه‌ی ثمالی گفته‌اند: «...وَاسْمَعْ دُعائِى، يَا خَيْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ، وَأَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ...» (و دعایم را بشنو، ای بهترین کسی که خواننده‌ای او را خوانده و برترین کسی که امیدواری به او امید بسته...) و منِ فراموشکار چقدر زود فراموش می‌کنم که شنونده‌ی هر دعایی، تو هستی و خیلی زود مصر می‌شوم که خلق صدایم را بشنوند و حتی دیده شده که دل بسته‌ام به شنیده‌شدنِ صدایم توسط آن‌ها...

تا گل روي تو ديدم همه گل‌ها خارند

تا تو را يار گرفتم همه خلق اغيارند

(سعدی)

حالا روزهای اوج بیماری را به لطفِ آن شنوای بینا گذرانده‌ام، از افطار تا سحر طوری به خودم می‌رسم که جسم مبارک آخ نگوید و راه بیاید و روح حساسم را یاری دهد، خداوکیلی هم خوب راه آمده تا الان! خداروشکر که شدت بیماری آن‌قدری نبود که نتوانم از ماه رمضان فیض ببرم.

به امید سلامت جسم و روح و همت بلند و ثبات قدم...

التماس دعا🌺

خوش باش و زِ دی، مگو که امروز خوش است

+ ۱۴۰۱/۱۲/۲۹ | ۱۳:۰۸ | آرا مش

یه خونه‌ی تمیز و خوشبو که برای تمیزیش خیلی هم خودت رو خسته نکردی و آهسته و پیوسته و با آرامشِ تمام، تمیز و خوشگلش کردی... 

کوچه و خیابون و شهر تمیز و تصاویری با کیفیت فول‌اچ‌دی از طبیعت و سازه‌های زیبای شهرت که این‌بار نه توی قاب تلویزیونت که توی قاب چشمانت نقش بسته...

جوونه‌های کوچیک سبز روی درخت‌ها...

شاخه‌هایی که رو به آسمون بالا رفتن و سبز خوشرنگ برگ‌های ریزریزشون رو به رخت می‌کشن...

صدای چهچه پرنده‌هایی که نمی‌بینی‌شون اما صداشون واضحه...

بنفشه‌های رنگارنگی که به چهره‌ی شهر نشاط بخشیدن...

ماهی‌های کوچولوی قرمزی که هرچند نمی‌خری‌شون! ولی مگه میشه ببینی‌شون و یاد نوستالژی‌هات نیفتی و شوق نشینه توی چشمات؟!

خریدهای کوچولو موچولو نه گُنده که انرژی میده بهت...

تدارک هدیه برای عزیزانت...

بدوبدو و خستگی‌های آماده‌سازی وسایل قبلِ سفر...

ترافیکِ روزای آخر اسفند که هرچند فراری هستی ازش اما این شلوغی و بروبیا خود زندگیه...

تپه‌های بیابونی توی جاده که فقط توی این چندماهِ بهاری، انگاری یه پالت رنگ سبز پاشیدن روشون...

جاده، موزیک ملایم، پنبه‌های پفکیِ سفید توی آبیِ شفافِ آسمون...

یاری که کنارت نشسته و خسته از رانندگیه و با دو مثقال مهر، لبخند به لبش می‌نشونی...

تازه‌شدنِ دیدارهایی که سرِذوقت میاره...

ستاره‌بارون شدن چشمای بچه‌ها وقتی عزیزانشون رو می‌بینن...

**********

هرچند اون ویروس منحوس همه‌ی تلاشش رو کرده باشه که حالم رو بگیره و یکی پس از دیگری مهمونِ ناخونده‌ی زار و زندگیم شده باشه؛ هرچند مشکلات و گرفتاری‌های ریز و درشت اقتصادی و اجتماعی و چه و چه از در و دیوار زندگیم سرک کشیده باشه و ول‌کن هم نباشه؛ هرچند ترس‌ها و استرس‌های جورواجور از آینده‌ی نیومده بیخ گلومو گرفته باشه و نذاره یه آب خوش از گلوم پایین بره؛

اینا رو گفتم که بگم نکنه جملات اول این پست رو بخونی و بگی نفسش از جای گرم بلند میشه، خوشی کجا بود؟! بی‌زحمت قضاوتم نکن تا جای من نبودی و من نبودی؛ تو نمی‌دونی چه بر من گذشته و من چه کردم؟!

خلاصه می‌خوام بگم با همه‌ی مشکلاتِ ریز و درشتم دلیل نمیشه که نعمت‌ها و رحمت‌هایی رو که از جانب اوست، نبینم و بگم این جناب حافظ هم واسه خودش یه چیزی گفته‌، بعدش دهن‌کجی کنم و بخونم «نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی...»

نه!! اتفاقاً به کوری چشم حسودان عالم، نوبهار شده و من می‌کوشم که خوش‌دل باشم :))

تو هم بکوش، بد نمی‌بینی!

امسال که بهار طبیعت و بهار قرآن همزمان شدن چقدر قشنگ میشه خونه‌تکونی‌های دلی و استقبال از ماه خدا :))

خدایا شکرت...


 پیشاپیش سال نوتون مبارک، یادتون موند منو از دعاهای خیرتون بی‌نصیب نذارید :)) 

حال دلتون خوب❤️

پیچیده‌ام در زندگی

+ ۱۴۰۱/۱۲/۲۱ | ۱۱:۴۶ | آرا مش

دل و روده‌ی یخچال فریزر بیرون ریخته شده و تمیز و مرتب و شسته‌شده رفته سرجاش...

بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها مست‌کننده‌ست...

یه تغییر دکوراسیون باحال توی پذیرایی دادم، اونم تنهایی و با کشیدن و هل‌دادنِ چندتا وسیله‌ی سنگین روی سرامیکا و اینطوری حالم رو اساسی خوب کردم؛ اصلاً ازقبل براش نقشه کشیده بودم که میز تلویزیون رو جایی قرار بدم که از توی آشپزخونه هم دید داشته باشه تا دیگه راحت باشم و با شنیدنِ صدا و جلب‌شدنِ نظرم یا نه اصلاً وقتای تنهایی فیلم‌دیدن، یهو نخوام از توی آشپزخونه بدوئم بیرون ببینم توی اون چهارگوش چه خبره؟!!

آخیش! راحت شدم؛ چقدر تغییر دکوراسیون هرچند کوچیک حالم رو دگرگون می‌کنه!...

زیرلب میگم «حوّل حالنا الٰی احسن الحال»...

کمی قبل منتظرِ شسته‌شدنِ دور بعدیِ پرده‌ها نشسته بودم تا بیان بیرون، موقع فروکردنِ گیره تو جونشون، قلقلکشون بیاد و بخندن و بخندم؛ بعدش یه کولیِ اساسی بدم بهشون و بندازمشون روی دوشم و برم روی بالاترین پله‌ی نردبون...

اون بالا حس خوبی دارم؛ بالای بالائم؛ از پنجره پایین رو که نگاه می‌کنم، جایی بالاتر از درخت‌های توی کوچه‌ ایستادم، یه سار همون موقع، چند متر پایین‌تر، زیرِ پام، از روی شاخه‌ی کاج سبز، بال‌هاشو باز می‌کنه و میره دوردست؛ میوه‌های قهوه‌ای‌رنگِ مخروطی که زیر نور آفتاب انگار اسپری براق‌کننده بهشون پاشیده باشن، بهم چشمک می‌زنن اما من تا اون دورها چشم از سار برنمی‌دارم...

شیشه‌ها رو پاک می‌کنم و میزبانِ آفتاب شفاف‌تری توی فضای کوچیکِ اتاق میشم، آفتابی شفاف‌تر و بوی خوشی که از لای پنجره‌ی نیمه‌باز خودشو بی‌اجازه چپونده توی اتاق!...

بوی زندگی پیچیده توی دماغم و با هیچ فکر و خیال منفی و غمگینانه‌ای نمی‌تونم ازش فرار کنم!...

منم خودمو می‌پیچونم توی زندگی تا فکر فرار به سرش نزنه :)

«همسایه‌های خانم‌جان»

+ ۱۴۰۱/۱۲/۱۷ | ۱۱:۱۳ | آرا مش

«همسایه‌های خانم‌جان» 

حول و حوش وفات خانم‌جان، حضرت زینب (س)، بود که وقتی عنوان این کتاب را دیدم و زیرعنوان را خواندم «روایت پرستار احسان جاویدی، از یک تجربه‌ی ناب انسانی در خاک سوریه»، عکس روی جلدش، در قاب چشمانم خوش درخشید و دلم پر کشید که این کتاب را بخوانم؛ خداروشکر برای مرحله‌ی دوم پویشِ کتاب‌خوانی هم، همین کتاب انتخاب شد.

آن‌موقع حقیقتش خیال کردم این کتاب، حتماً باید روایتِ پرستاری از مدافعینِ حریمِ حرمِ خانم‌جان باشد؛ روایتی خاص از پرستاری از انسان‌هایی خاص! چه جالب! بخوانم و ببینم پرستاری از این انسان‌های خاص چطور بوده؟!! اما خیالِ من کجا و موضوع کتابِ «همسایه‌های خانم‌جان» کجا؟!!

وقتی فهمیدم این همسایه‌هایی که کل کتاب حول محورشان می‌چرخد، زنان و بچه‌های نیروهای داعشی هستند، بسیار بسیار تعجب کردم؛ طوری که چندین و چند بار جمله‌ها را خواندم، نکند اشتباه متوجه شده‌ باشم! 

اما درست بود!

این کتاب روایت پرستاری و خدمتِ تمام‌قدِ نیروهای مقاومت به زنان و بچه‌های افراد داعشی بود؛ من که فکرش را هم نمی‌کردم این کتاب قرار است وجهه‌ی دیگری از جنگ سوریه از منظر مدافعین حریم حرم را اینگونه به رخم بکشد!

الفبای جدیدی را که مدافعین حریم حرم از جنگ نوشتند، ذره‌ذره به جان خریدم؛ همان‌هایی که سرِ بزنگاه، دست‌های غیبی می‌شدند و مثلاً موقع وضع‌حملِ زنِ یک نیروی داعشی تمام آنچه را که داشتند، بکار می‌گرفتند و زمان و زمین را بهم می‌دوختند تا او در آرامش، کودکش را به این دنیای زیبا بیاورد؛ دنیایی که زیبایی‌اش را همان ابتدای تولد، به رخِ آن کودکِ بی‌گناه می‌کشید؛ زیبایی‌ آمیخته با انسانیتی که نیروهای مقاومت از خودشان نشان می‌دادند؛ زیبایی مزین‌شده به دعا و استغاثه‌ای که با صدای بلند، پشتِ درِ زایشگاه، سر می‌دادند تا زایمان راحت انجام شود؛ همان‌موقع که یک ایرانی در گوشِ کودکِ تازه‌متولدشده اذان می‌خواند و برایش اسم انتخاب می‌کرد! آن کودک چه می‌دانست خودش در گوشه‌ی زیبای این دنیاست اما پدرش در گوشه‌ی سیاه و منحوس و زشت این دنیا ایستاده و در حالِ بریدنِ سرِ یکی از نیروهای مقاومت است؟!! نیروهایی که خودشان را در مقابل «همسایه‌های خانم‌جان» مسئول می‌دانستند و برادرانه و خواهرانه پای احساس مسئولیتشان می‌ماندند...

همه‌ی این‌ها از یک تفکر نشأت می‌گیرند؛ از تفکر حاج‌قاسم؛ همان تفکری که می‌گوید زنان و بچه‌ها باید سالم از شهر بیرون بروند؛ همان تفکری که وقتی یک شب در منزل یک داعشیِ متواری اقامت می‌کند، به هنگام خروج از منزل برای صاحب‌خانه‌ی داعشی، نامه‌ای می‌نویسد و از او حلالیت می‌طلبد و شماره‌ی منزلش را در ایران برایش می‌گذارد تا نکند مدیونش بماند؛ همان تفکری که برای خانواده‌های داعش، چادرِ اسکان عَلَم می‌کند و از غذا و دارو و پوشاک و هرچه مایحتاج است از زیر سنگ هم که شده (بارها واقعاً از زیر سنگ‌ها پیدا شدند!!) به آنان می‌رساند، چون می‌داند طرفِ جنگِ زشت و بدقیافه‌ی سوریه، این‌ها نیستند، گناهی ندارند، نه‌تنها به رویشان نمی‌شود اسلحه کشید بلکه باید دست نوازش بر سرشان کشید...

پیچیده است، می‌دانم! هزارجور سؤال در مغزت چرخ می‌خورد اما تهِ تهش می‌فهمی و یقین می‌دانی که این مسیر درست است!

این کتاب پر از سند است؛ سندی بر درست بودنِ مسیر حاج‌قاسم و فرزندان و رفقایش؛ سندی تمام و کمال که هیچ اِن‌قُلتی نمی‌توانی برایش بیاوری و یا نمی‌توانی تریپِ عقل‌کل‌بودن و روشنفکری برداری که جنگ در یک کشور دیگر به ما چه مربوط است؟!! سندش اینجاست و هزار قصه‌ی دیگری که نشنیده‌ایم و نخوانده‌ایم پس تا نشنیدیم و ندیدیم و نخواندیم بهتر آنکه زبان به کام بگیریم!

‌متن پرکشش کتاب به دلم نشست، افت و خیز بیم‌ها و امید‌ها، گریه‌ها و لبخندها، شدن‌ها و نشدن‌ها و به تصویر کشیدنِ همه‌ی احساسات درونی به گونه‌ای که خودت را تمام‌قد در آنجا می‌دیدی... و اما نقطه‌ی اوج، بنظرم توسلی بود که مواقع حساس به جان و قلب دکتر احسان همچون نوری در تاریکی می‌تابید و پیشِ پایش را روشن می‌کرد و چقدر دل‌نشین بود؛ و چقدر معجزه دیدند و خواندم...

با اینکه روایت این کتاب از زبان یک پرستار مرد است اما بنظرم پر است از عطر دل‌انگیز و شیرین و خواستنیِ زنانه‌ای که همه‌جای کتاب پیچیده است؛ آن هم به لطف وجود خانم‌جانی که همیشه هوای همسایه‌هایش را دارد... 

خانم‌جان، به امید نگاهی❤️


+ بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش ( اینجا )

فقط غر نزنیم!

+ ۱۴۰۱/۱۲/۹ | ۱۵:۱۰ | آرا مش

هوا بس ناجوانمردانه بهاری‌ست! :)) 

بله دیگه، الان توی اولین دهه از آخرین ماه از آخرین فصلِ سال که نباید اینقدر گرم باشه که توی آفتاب شرشر عرق بریزیم! :))

درخت‌ها هم که جوگیر! فقط منتظرن یکم دما بیاد بالا و جوونه بزنن و بگن بلههههه ما از اون درختاش نیستیم! یکی نیست بهشون بگه عزیزِ من الان وقتش نیست! :))

الان باید اینطور باشه که وقتی آفتاب، پشت شیشه‌ی پنجره‌ات تق‌تق می‌زنه و دلش می‌خواد پهن بشه وسط پذیراییت، تو با آغوش باز ازش استقبال کنی و در آغوش بکشیش، درست همون وسط پذیرایی! نه اینکه از زورِ گرما پناه ببری به جاهای خنکِ بی‌آفتابِ خونه! :)) 

حالا چه میشه کرد؟!

نمیشه که همش غر زد! 

چرا میشه! به هوای ناجوانمردِ بهاریِ وسط زمستون هم میشه غر زد! والا...

فکر نکنی بلد نیستما! خوبم بلدم!

سوژه هم که ماشاءالله زیاده دور و برمون!

ولیییی... راستش دوسه تا وبلاگ این‌ورتر و اون‌ورتر غر می‌زنن و زمین و زمون رو شاکی هستن، بسه! من اینجا غر نزنم بهتره! :))

آهان یه غری یادم اومد! اما به یه شکل قشنگ بیانش می‌کنم که زیادم غر نباشه! :))

میگما! داشتم فکر می‌کردم شاید بخاطر اینکه توی دوره‌ی کرونا، اینقدر الکل و ضدعفونی‌کننده مصرف کردیم، حالا دیگه کف دستامون هیچ چرکی پیدا نمیشه! ملتفتید که؟! هیچ چرکی! :))

چرا و به چه دلیلش مهم نیست، یعنی مهم هستا ولی در این مقال نمی‌گنجه! :))

اسمش روشه دیگه؛ چرکه؛ میاد و میره! اصلاً خاصیتش در اومدن و رفتنه! :))

اون بالاسری تضمین داده اومدنش رو؛ پس خیالی نیست! :))

همین که دستاتون پاک و پاکیزه و بدون چرک شده برید خدا رو شکر کنید که زدودن مقادیر بالای چرک کاری‌ست بس دشوار و باری‌ست بس سنگین که از ظرفیت دوش‌های من و شما بیشتره! :))

حالا چه میشه کرد؟!

هیچی، درمونش اینه که فقط غر نزنیم! :))


+ روز و روزگار و دل‌هاتون بهاری، حتی وسط زمستون و کف دستاتون پر از چرک :))

افکار درهم من (۶)

+ ۱۴۰۱/۱۲/۱ | ۲۰:۵۶ | آرا مش

۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمی‌رود، مغزِ معتاد به نوشتنم مدام دنبال سوژه و کلمه می‌گردد و خودش را به در و دیوار می‌کوباند اما دلِ چموشم، با بیخیالیِ تمام دستانش را زیر سر خوابانده و چشمانش را بسته و با پررویی لبخند می‌زند! همین می‌شود دستمایه‌ی نوشتنم تا مغزم بیکار ننشیند و بیش از این خودش را عذاب ندهد!

۲. این روزها دارم همزمان با زمان جلو می‌روم، نه پس افتاده‌ام و نه پیش و این برایم پر از آرامش است، همان چیزی که همیشه دنبالش بوده‌ام... اما کسی چه می‌داند که فردا هم آیا همینطوری هم‌گام با زمان هستم؟! شاید گوشه‌ای کز کرده باشم و زمان، فرسخ‌ها از من جلو افتاده باشد و من هم عقب‌افتاده‌ای از زندگی! شایدم نه! همه‌ی برنامه‌هایم را تیک زده باشم و دلم بخواهد هرچه زودتر زمانِ تیک‌خوردنِ برنامه‌ی بعدی فرابرسد اما زمان، لج کرده باشد و با بی‌محلیِ تمام، نگذرد که نگذرد! هرچه که باشد خوب است، فردا چه عقب‌افتاده از زمان باشم و چه از آن جلوزده و منتظرِ رسیدنش، هردو را پذیرا هستم؛ اصلاً باید همینطور باشد، گاهی عقب‌افتاده و گاهی هم جلوافتاده، تا من قدر حال الانم را بدانم و یادم نرود این هم‌گامی با زمان چقدر برایم ارزشمند است...

۳. همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم و سریال سقوط را می‌بینم؛ سریال سقوط را می‌بینم و همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم؛ تلخ است اما برایم خوب است؛ تلخی‌اش مرا از زندگی نمی‌اندازد بلکه به زندگی برمی‌گرداند و من چقدر از همزمانیِ این خوانشِ گروهی و دیدنِ این فیلم خرسندم!

۴. آهسته و پیوسته و گاهی هم ناپیوسته! کارهای خانه‌تکانی را انجام می‌دهم و از اینکه خودم را خسته نمی‌کنم از خودم راضی‌ام! باشد که تا آخر همینطوری بمانم و اواخر اسفند به دویدن‌ها و نرسیدن‌ها نیفتم :)

۵. سال‌هاست حاجتی در دلم دارم که هرزگاهی برآورده می‌شود و منِ حاجت‌روا، ذوق‌زده برای آن بالاسری، شکل قلب می‌سازم و در هوا برایش می‌فرستم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم! ولی کمی بعد در مورد همان حاجت، دوباره برمی‌گردم به همان حالتِ حاجتمند! نمی‌دانم چه سرّی است؟! این افتان و خیزان شدن‌های من در مورد این حاجت گاهی خسته‌ام می‌‌کند؛ دیگر به زبانم نمی‌چرخد بس که اول و آخر دعاهایم بر لبم نشست! نکند قدرناشناس شوم و وقتی دوباره برآورده شد، ذوق‌زده نشوم و برای آن بالاسری، شکل قلب نسازم و در هوا برایش نفرستم و قربان‌صدقه‌اش نروم؟!

۶. وقتی برای مشورت با تو در مورد کارم، کاملاً گوش و چشم می‌شوی، برایم ارزشمند و لذت‌بخش است (حتی اگر خودم از قبل بهت تذکر داده باشم که شش‌دانگِ حواست را به من بدهی!)؛ تو خوب مشاوری هستی آقای یار :)

۷. به حق جاهای تابحال نرفته و کارهای تابحال نکرده و غذاهای جدیدِ تابحال درست‌نکرده! خداراشکر که این‌مدت از همه‌ی این تجربه‌ها در کوله‌بارم ریختم :)

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...