حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

شیرین چو شکر، تو باش شاکر...

+ ۱۴۰۲/۸/۳۰ | ۱۸:۱۴ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خودت هموار کن...

+ ۱۴۰۲/۸/۲۳ | ۱۱:۴۵ | آرا مش

گاهی سخت میشه که همه‌چیز رو گل و بلبل نشون بدی به عزیزت و راهکار و راهنمایی پیش پاش بذاری ولی ته ته دلت آشوب باشه و فکرای جورواجور توی ذهنت چرخ بخوره... 

دروغ چرا؟! گاهی از فکر به لحظه‌ی گفتنِ حضور جوانه به مامانم، کمی می‌ترسم... از راهی که پیش‌روشه و فکری که به انبووووه افکارش با گفتنِ من اضافه میشه... بعد یادم میاد جوانه از جنس نوره، روشناییه، باران رحمته مگه میشه وجودش بشه بار اضافی؟! نه هرگز...


+ شاید بگید به چیا فکر می‌کنه و چقدر ناشکره اما این گفته‌ها همه‌ی جزئیات نیست و الان اوضاع کمی پیچیده است... اگر شرایط عادی بود شاید تا الان ده‌باره موضوع رو به مامان گفته بودم اما فعلا مجالی نیست... شاید اگر از نظر ظاهری لو نمی‌رفتم، تا آخرش نمی‌گفتم، هرچند به اینکه مامان از حضور جوانه مطلع باشه نیاز دارم، به حمایتش، به مراقبتش... اما فعلا وقتش نیست... یه سر داره هزااااار سودا... خدایا خودت هموار کن راهش رو... راهم رو...

بی‌واژه برای سرودن...

+ ۱۴۰۲/۸/۱۳ | ۱۵:۱۸ | آرا مش

۱. دیروز به کمک بچه‌ها یه آدمک استکبار طرح کاریکاتورِ جناب بایدن خان🤪 ساختیم، بامزه شد. استعداد نقاشی و کاریکاتورم از بچگی خوب بوده اما وقتی بچه‌ها ازم تعریف می‌کنن، نمی‌دونم چرا اینقدر بیشتر از همیشه و تعریفِ هرکسی به دلم می‌شینه! :) کلوچه امروز آدمک رو برده بود مدرسه برای شرکت توی مسابقه‌ی آدمک‌های استکباری و خیلی ذوقش رو داشت که برنده بشه؛ برنده هم شد :)) آخر مراسم هم آدمک‌ها رو آتش زدن... به امید خشک‌شدنِ ریشه‌ی استکبار...

۲. خب جوانه جان! می‌بینی که دارم میرم به سمت اینکه یه رژیم غذایی برای پایین اومدنِ قندخونم بگیرم؛ فشارخون که قبلاً گلِ خرزهره‌ی روییده در این بستان بود، حالا به سبزه‌ی قندخون نیز آراسته شده!! :)) ولی بیخیالِ بیخیالم، یعنی یه جورایی خودم رو سپردم به جریانِ آب و دارم میرم جلو ببینم چی در انتظارمه!! فقط آزمایشات پی‌درپی و رفت‌وآمدش خسته‌ام می‌کنه ولی بهرحال چیزی نیست که پشت‌گوش بندازمش... شیرین‌عسل یادت باشه که قندِ من رو بردی لب مرزِ خطر!! یکی طلبت :))

۳. قصد کردم از امروز صبح‌ها رادیو تلاوت رو بذارم تا یکسره برای من و جوانه، آیه‌های نور رو تلاوت کنه، بلکه قلبم آروم بگیره و قلبش آروم بگیره...

۴. آقای یار خیلی فکرش مشغوله و بار مسئولیتی که روی دوشش هست، داره فرسوده‌اش می‌کنه، گاهی حس می‌کنم من با دل‌روشنی و بیخیالی و فکرنکردن‌هام انگار خودمو از زیر بار اینهمه فکر و فرسودگی بیرون کشیدم و نباید اینطور باشه؛ من فقط دلم روشنه و امیدوارم ولی گاهی حتی از امیدواری خودم ناراحتم و فکر می‌کنم نکنه فقط خودمو زدم به اون راه! ولی بعد به خودم میگم هردو این بار رو به دوش داریم، منتها روش من با اون فرق می‌کنه، همین...

۵. الان جوانه گوشه‌ی خیلی خیلی کوچیکی از دنیای درونم رو اشغال کرده؛ شاید چیزی در حدود ۶ سانتی‌متر کمتر یا بیشتر؛ به همین کوچولویی و توی همین گوشه‌ی دنج کوچیک، بی‌خبر از دنیای بیرون و درحالی‌که نزدیکانش چیزی از وجودش، حضورش و تپیدنِ قلبش، نمی‌دونن! قدم اولش در دگرگونیِ دنیای بیرون این بوده که همه‌ی فکر و ذهن من رو اشغال کرده و همزمان تغییرات بزرگی توی جسمم ایجاد کرده؛ شروع خوبی بوده؛ اذیت چندانی نداشته؛ ادامه‌ی راه شاید صعب‌العبور باشه اما غیرممکن نیست و من کسی نیستم که کم بیارم؛ اعلام حضورش به نزدیکان شاید چالش‌برانگیز باشه و گاهی فکرم رو بدجور درگیر می‌کنه اما امید توش هست، مهر توش هست، خوشحالیِ کلوچه و فندق توش هست که نمی‌دونم چرا این‌روزها بی‌هوا و بدون مقدمه، حرف از نوزاد و بچه‌ی کوچیک و دل‌خواستنیِ همیشگی‌شون می‌زنن، مثل امروز صبح که موقع لقمه‌خوردن، فندق یهو گفت مامان من خیلی خیلی بچه کوچولو دوست دارم، دختر و پسر هم فرقی نداره :)) و همین گفتگو رو کلوچه چند وقت پیش با من داشت درحالی‌که دل‌خواستنی‌ش خواهر کوچولو بود :))

۶. همگان به جست‌‌وجوی خانه می‌‌گردند

من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم

بی‌‌انتها برای رفتن

بی‌‌واژه برای سرودن

و آسمانی برای پروازکردن

عاشقانه اوج‌گرفتن

رهاشدن

«سید علی صالحی»


+ مرحله‌ی پنجم پویش کتابخوانی داره شروع میشه؛ این‌بار کتاب حول محور موضوعِ داغ این روزها یعنی فلسطین هست. کتاب «۱۰ غلط مشهور درباره‌ی اسرائیل» انتخاب شده. اگر مایل هستید به این پویش هم‌خوانیِ کتاب بپیوندید (اینجا)

مجالی برای باریدن

+ ۱۴۰۲/۸/۸ | ۱۱:۲۰ | آرا مش

می‌دونی آقای یار...

من همیشه شرمنده‌ی تو می‌مونم برای همه‌ی اون بار مسئولیت‌هایی که به دوش‌های مهربونت کشیدی و حتی اندکی از سنگینیِ بارش رو روی دوش من ‌نگذلشتی...

برای همه‌ی اون خستگی‌هایی که گاهی حتی جسمت هم طاقت اون‌ها رو نداشته ولی پشت درهای خونه جا گذاشته شدن و من حتی متوجه‌شون نشدم...

برای همه‌ی اون خرج‌های واجب مختص خودت که به بهانه‌های مختلف از سر و تهش زدی و به روی خودت نیاوردی ولی من خرج‌های غیرواجب رو به روی تو آوردم...

برای درک‌نکردن‌هام، برای خودخواهی‌هام، برای انتظارات نابجام، برای عاشقی‌نکردن‌هام، برای یک‌دندگی‌هام، برای بدبودن‌هام، برای...

بذار حالا که مجالی هست ببارم بر این شرمندگی...

 

سینوس احوالات من!

+ ۱۴۰۲/۸/۱ | ۱۲:۰۶ | آرا مش

بچه‌ها رو می‌بوسم و سفارش خوندنِ چهارقل رو به کلوچه می‌کنم، حس می‌کنم یه زره آهنی و محافظ رو تن بچه‌ها کردم، خودم هم زیرلب بین دو تا صلوات، ذکر توصیه‌ی آیت‌الله بهجت رو میگم : 💎اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ💎 «خداوندا! من را در آن پوششى که از هر بلا و آفتى حفظ مى‏‌کند و هر کسى را که بخواهى در آن قرار مى‌‏دهى، قرار بده». و فوت می‌کنم سمت بچه‌ها...

دلم آروم می‌گیره و خیالم راحته، الهی شکر

توی هوای پاییزی بدرقه‌شون می‌کنم و از توی بالکن دید می‌زنم، ببینم سوار شدن یا نه... 

میام توی خونه و لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته، به جوانه میگم امروز حالمون خوبه! امروز از اون افکار مزاحم و منفی خبری نیست انگار، برن دیگه برنگردن... (بار چندم باشه خوبه که این جملات رو با جوانه درمیون می‌ذارم؟! و بعد دوباره سروکله‌ی طغیانِ منفیِ دیگه‌ای پیدا میشه!!)

خونه به مراتب شبیه بازارِ شامه! همتِ جمع‌وجور کردنِ خونه رو می‌بینم که به وضوح ندارم و خودمو سرزنش نمی‌کنم... بیخیال، شلوغ بود که بود...

از خود بچه‌ها کمک می‌گیرم و جمع میشه... الهی شکر که بچه‌ها هستن...

دکترم مشاوره‌ی متخصص قلب داده و فردا باید برم، از بس که این قلبِ رقیق، شیطونه و هربار یه بازی سرم درمیاره :)) اما برای سلامتی جوانه باید به قلب عزیزم هشدار بدم آروم و مرتب و منظم و دست‌به‌سینه بشینه همون جایی که باید و بتپه :)) الهی شکر که هنوز می‌تپه...

نوبت فردا رو ثبت می‌کنم... دلم خیلی روشنه، انگاری امروز هورمون‌ها سر سازگاری دارن باهام، فقط موقع تصمیم برای انتخاب غذای ظهر می‌بینم که دوباره داره جونم به لب می‌رسه انگار!! حتی موقع انتخاب!! راستش چند روزی بود که احوالاتِ بد، کم‌رنگ شده بودن و فکرای منفی هم پشت‌سرش سرازیر که نکنه اتفاقی افتاده باشه!! ولی انگار هورمون‌ها هم بازی‌شون گرفته و احوالاتم رو انداختن روی نمودار سینوسی که هیچ اعتباری هم به روندش نیست! بیچاره‌ها نمی‌دونن چیکار کنن؟! حالم بد باشه یکجور، حالم که خوب میشه یکجور دیگه... الهی شکر

بالاخره به هر مشقتی، بوی خورش قیمه رو پخش می‌کنم توی خونه و حالم کم‌کم بهتر میشه...

یک ساعت بعد می‌بینم که انرژیم رفته بالا و خونه رو هم از بازارِ شام به دوشنبه‌بازارِ ظاهراً مرتبی تبدیل کردم :)) الهی شکر...

فردا با هم‌محله‌ای‌ها قراره یه دورهمی برای همدلی با مردم غزه توی پارک برگزار کنیم، ان‌شاءالله به خوبی برگزار بشه، روشنگری‌های خوبی رو بچه‌ها تدارک دیدن👌

اللهم عجل لولیک الفرج

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...