حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

سایه...آفتاب

+ ۱۴۰۲/۱۱/۲۸ | ۱۵:۳۳ | آرا مش

موقع بدرقه‌ی بچه‌ها از توی بالکن ریه‌هام رو پر کردم از هوای آغشته به بوی بارون و باطراوت؛ یه هوای ملس بهاری/پاییزی توی قلب زمستون :) بازم شکرت خدا که مهلت دادی این هوا پر از رایحه‌های دوست‌داشتنیم رو استشمام کنم...

قطرات بارون روی برگ‌های سوزنی کاج درحالی‌که اشعه‌ی خورشید بهشون تابیده بود و درخشان شده بودن، درست مثل مرواریدهای گرانبهایی بودن که از نوک سوزن‌های کاج‌های توی کوچه آویزون شده بودن...

چقدر زیبا و چشم‌نواز بود...

چقدر حالم خوب شد...

منظره‌ی بالکنِ کوچیک ما هیچ‌چیز شاخص و خاصی نداره اما همین که ساختمونی جلوش نیست و چشمم می‌تونه توی این شهرِ عمودی! کمی دورترها رو ببینه، آسمونِ عزیزم رو نشونم بده و کوهی رو اون انتها قاب بگیره برام کافیه؛ به جرأت می‌تونم بگم منظره‌ی بالکن‌مون بیشترِ وقت‌ها شگفتانه‌ی بی‌نظیری رو برام کنار میذاره و تقدیم نگاهم می‌کنه البته این منم که باید دنبال شگفتانه‌ی خاصش بگردم، گاهی یافتنی و گاهی هم دست‌نیافتنیه و این بستگی به زاویه‌ی نگاه من داره... بعد که یافتمش با یه لبخند پهن و یه حال خوب ترکش می‌کنم؛ فقط کم مونده بگم: «یافتم...یافتم!» :))

بعد از روزها سروکله‌زدن با مریضی‌ها و مریض‌داری‌ها و نگرانی برای مریضی‌های سخت و نگران‌کننده‌ی یکی از عزیزانم و کش‌اومدنِ روزهای پراسترس برای گرفتن نظرات پزشکان، امروز که اتفاقاً شروع هفته هم بود، حالم خوبه؛ طلسم ورزشم رو شکوندم و بعد از چند هفته غیبت رفتم ورزش...

وقتی اومدم خونه، موقع رسیدگی به کارهای آشپزخونه، مدام سایه و آفتاب می‌شد؛ یه لحظه اتاق پذیرایی پر از نووور می‌شد، انگار که چلچلراغی روشن باشه و به دقیقه نکشیده، سایه‌ای سیاه از ابر اتاق رو تاریک می‌کرد... زندگی هم مثل همین لحظات سایه و روشنِ آفتاب و ابره؛ مگه چیزی غیر از اینه؟! همونطور که توی آفتابش از گرمای زیر پوستمون و روشنایی کیفور میشیم باید بپذیریم که سایه‌هایی هم باید باشن تا اون آفتاب به چشم ما بیاد...

نه! فقط حرف نمی‌زنم، دارم دقیقه به دقیقه زندگیش می‌کنم؛ زندگیِ من مثل بقیه‌ی آدم‌ها پر بوده از لحظات آفتابی و لحظات سایه‌های سیاه و این رویه ادامه داره...

خدایا شکرت برای اینکه در عین سختی‌های ریز و درشت زندگیم که فقط تو خبر داری و بس، در عین دلِ تنگی که فقط تو از بی‌قراری‌هاش خبر داری و بس، در عین مشکلات اقتصادی که از سر و کول زندگیمون بالا میره، در عین خواسته‌های گاهاً دست‌نیافتنی‌ای که توی دلم هست و فقط پیش تو میشه بازگو کنم و در عین همه‌ی چیزهایی که گفتم و نگفتم هنوز هم می‌تونم بازهم زیبایی‌ها رو ببینم، لبخند بزنم و بگم خدایا شکرت؛ که این هم جز با لطف و عنایت ویژه‌ی تو بی‌شک ممکن نبود...

 

ذهنم تَرَک برداشته، کلمات چکه‌چکه می‌ریزند!

+ ۱۴۰۲/۱۱/۱۸ | ۰۹:۱۹ | آرا مش

فردا راهیِ سفر به زادگاه آقای یار هستیم بعد از مدت‌ها، وقتم کم است، کارهای انباشته مرا صدا می‌زنند، اما به روی خودم نمی‌آورم... گاهی رخوت بیخ گلویم را می‌فشارد و نمی‌گذارد به کارهایم برسم، آن هم درست وقتی که یک‌عالمه کار روی سرت ریخته و بی‌برنامه‌ریزی قطعاً کم می‌آوری...

دارم هزار دلیل و برهان در دادگاهِ درونم جور می‌کنم که امروز به ورزش نروم؛ خودم هم می‌دانم این‌ها دلیل نیست و بیشتر بهانه است...

پشیمانم از دیشب که فندق به زبانِ بی‌زبانی می‌گفت: «حوصله‌ام سر رفته، بیا با من بازی کن!» و من بی‌دلیل انگار افتاده باشم روی دنده‌ی لج، خودم را سرگرمِ کارهای نداشته‌ام!!! کرده بودم و به روی مبارکم نمی‌آوردم...

گاهی خیلی عجیب چیزهای ساده‌ و زیبای زندگی را پیچیده و سخت و غیرقابل تحمل می‌کنم برای خودم و بعد خودم را می‌اندازم به ورطه‌ی بی‌پایانِ پشیمانی...

گاهی هم آرامش در روزهای آرامش‌بخش زندگی است و آرامشی ندارد و برعکس از پس روزهای پرتلاطمِ زندگی‌اش چه آرامشی از لحظاتش بیرون می‌تراود!! این هم از تناقض‌های من...


+ دارم فکر ‌می‌کنم عنوانِ این پست از خودش زیبا‌تر و پرمغزتر است!

من به روشنی آینده ایمان دارم

+ ۱۴۰۲/۱۱/۱۶ | ۰۹:۲۶ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مادری و جمع اضداد!

+ ۱۴۰۲/۱۱/۸ | ۰۰:۲۵ | آرا مش

مقاوم‌تر می‌شوم...

صبورتر می‌شوم...

بزرگ‌تر می‌شوم...

هرچند در این راه پیرتر می‌شوم...

وقتی دارند از طفلم رگ می‌گیرند دلم ریش می‌شود، چشمم سیاهی می‌رود...

پدرش پیشش است، می‌روم در هوای آزاد کمی نفس می‌کشم و روبراه‌تر برمی‌گردم...

به او می‌گویم نترسد، سِرُم که ترس ندارد! اما خودم تا ته وجودم دارد از ترس می‌لرزد...

مادر است دیگر... در عین قدرت، شکننده است... در عین بردباری، بی‌قرار است...

مادر است دیگر... جمع اضداد است...

الحمدلله...

قدری مادرانه، قدری همسرانه

+ ۱۴۰۲/۱۱/۴ | ۰۹:۳۰ | آرا مش

۱. پای بیماریِ بچه‌ات که در میان باشد، کارهایی از تو برمی‌آید که بعد از انجامشان، از خودت متعجب می‌شوی! انگار یک قدرت بیرونی تو را هل می‌دهد و نیرویی فزاینده پیدا می‌کنی برای رفع و رجوع کارها و پیگیری‌های بیماریِ عزیزدلت...

نگرانی به دلم چنگ می‌اندازد اما آن قدرتی که درونی نیست و بیشتر بیرونی بنظر می‌آید، نمی‌گذارد کم بیاورم؛ درست است گاهی پیش خودم و گاهی هم بلندبلند غرغر می‌کنم از بروبیاها و مریض‌داری‌ها و داروخوراندن‌ها و... اما می‌دانم که گذراست و خیلی زود پیش وجدان خودم شرمنده‌ام؛ شرمنده بابت رنجی که در برابر رنج خیلی‌ها بسیار بسیار ناچیز است و خم به ابرو نیاورده‌اند و من اینقدر زود دارم کم می‌آورم...

چه کنم که مادرم و دل‌نازک و نگران... خب البته این علائم نگرانی هم داشت و دارد، تا دوره‌‌ی داروها تمام شود و پیگیری‌ها را ادامه دهیم، ببینیم عاقبت چه می‌شود... توکل به خودش

خدایا به همه‌ی بچه‌ها سلامتی و به پدر و مادرها قوت و توان بده🤲🏻

 

۲. کلوچه جانمان برای اولین‌بار می‌خواهد در مراسم اعتکاف مسجد محل که مخصوص نوجوانان است، شرکت کند؛ از هفته‌ی پیش ذوقش را داشت و مدام روزشماری می‌کرد؛ امشب باید وسایلش را آماده کنم :) تابحال دور از ما جایی نبوده؛ حس می‌کنم چقدر دلم برایش تنگ می‌شود؛ دیگر کم‌کم بزرگتر از اندازه‌ی آغوشم شده و وقتی در آغوشش می‌گیرم، زیر گوشش می‌گویم: «تو کِی اینقدر بزرگ شدی؟!» البته مواقع نماز می‌توانیم برویم و ببینیمش؛ حالا جنگ و جدل‌های کلوچه و فندق سه روزی آتش‌بس می‌شود :) این سه روز گریه‌های گاه و بیگاه فندق، علتی غیر از اذیت‌های کلوچه خواهد داشت ولی از الان می‌دانم که فندق خیلی دلش برای کلوچه تنگ خواهد شد...

۳. این روزهای بعد از رفتنِ جوانه دوباره قدم‌های مورچه‌ای هدفمندم را از سر گرفته‌ام و به هر دری می‌زنم اما دوباره و دوباره به دلایل متفاوت به درِ بسته می‌خورم؛ می‌دانم تا زمانی که دریچه‌ای باز شود به رویم، باید صبوری کنم و من این را خوب بلدم اما گاهی از اینکه این کار، کار مداومی نیست که بتوانم روی اندک درآمدش حساب کنم بلکه باری از روی دوش آقای یار بردارم، کفری‌ام می‌کند اما باز هم امید و توکلم به خود اوست که این روزها به جدّ می‌توانم بگویم امدادهای غیبی باعث می‌شود درنمانیم و قرض و بدهی و اجاره را بپردازیم! شیطان هم بیکار نمی‌نشیند، می‌نشیند درِ گوشم به پچ‌پچ کردن و کندوکاو گذشته‌ها و پررنگ‌کردنِ حسرت فرصت‌سوزی‌های ریز و درشتم اما این را هم یاد گرفته‌ام که زود از شرّ این کندوکاوها و بیرون‌ریختنِ صندوقچه‌ی گذشته‌ها، خلاص شوم و برگردم به زمان حال! این سال‌ها یاد گرفته‌ام برای برآورده‌شدن حتی نیازهای خیلی ضروری‌مان صبوری به خرج دهم و زود اعلامش نکنم و یک‌جوری به تعویق بیاندازم؛ چقدر هراس دارم از شرمنده‌کردنِ آقای یار خدا می‌داند و بس! 

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...