نه پر از غمم، نه از شادی لبریز...

نه پر از ناامیدی‌ام، نه توی امیدواری غوطه‌ور...

نه لحظاتم پر از حس‌های بده، نه لحظه‌لحظه سرشار از حس‌های خوبم...

نه مدام ناشکری می‌کنم، نه هر لحظه شکرگزاری به زبونم جاریه...

شاید هیچ‌کدوم از این‌ها وصف حال الانم نباشه؛ شاید دارم مدام بین این احوالات متفاوت پیچ‌وتاب می‌خورم؛ می‌رم و برمی‌گردم...

زندگی گاهی زورش می‌چربه به توان و تاب و تحمل تو، گاهی تمام تلاشش رو می‌کنه تا از در و دیوار و پنجره و حتی شکاف باریک روی دیوار، گرفتاری‌ها رو سرازیر کنه توی زندگیت و وجودت، ولی بازم باورت نمیشه، نمی‌خوای که باورت بشه...

یه نیشگون سفت ازت می‌گیره و میونِ تحمل دردش، داری با خودت فکر می‌کنی یعنی این فقط یه تلنگره یا شروع یه درگیریِ دوباره است؟! یعنی تحملش رو دارم؟! ته قلبت می‌دونی و مطمئنی اون بالایی حواسش هست حتی به اندازه‌ی ارزنی بیشتر از توانت روی دوشت نمی‌گذاره... نمی‌دونم... حوصله‌ی ادبی حرف‌زدن هم ندارم؛ حوصله‌ی استعاره‌ها که همیشه توی نوشته‌ها به کمکم میان رو هم ندارم...

حتی این هم شرح حال من نیست...

به روزهای زیبای بهاری نگاه می‌کنم؛ می‌بینم، می‌شنوم، بو می‌کشم و مثل همیشه پر از حس‌ خوب شکر میشم و حالم دگرگون میشه... همه‌چیز خوب هست و نیست؛ انتظاری هم جز این از زندگی ندارم...

همیشگی نیست ولی گاهی هم به جوانه فکر می‌کنم، مگه میشه از یاد ببرمش؟! که اگر بود هفته‌های پایانی جوانه‌بودنش رو می‌گذروند و من چه حالی داشتم... جوانه‌ی بهاریِ ما... چه بهاری می‌شد؟! نه؟!🥲...

بعد میگم با وجود این گرفتاری‌ها، خیر در این بوده، صلاح حتماً همین بوده... دلخوشم به این امیدواری‌ها... مگه همیشه دستاویزی هم جز امید داشتم؟!...

 

گل سرخ عزیز من، به هر گلخانه‌ای باشی، بدان رویای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود...

تو دستم را نوازش کرده بودی، بعد از این حتماً تب یک عشق بی‌پایان همیشه با تو خواهد بود...